Sarang only you 35



سلام جیگرا



بلاخره این پارت کمی تا قسمتی خیالتون راحت میشه



اما قبلش دوتا عکس ببینید:



وقتی هردوشون صورتی میپوشند و باهم عکس میگیرند 

و بعد باهم اون عکس ها رو اپ میکنن!


و همینطور کپشن جنجالی لیتوک برای همین عکس که نوشته بود بدون هماهنگی لباس کاپلی پوشیده بودند و هشتگ #توکچول براش زده بود!!!

و اینطوری رسما زوج توکچول رو تایید کرد!


همانطور که وونکیو ساخته و پرداخته ی شیوونه و تاییدش کرده

توکچول هم مورد تایید لیتوک و هیچول هستش که با استفاده از هشتگ توکچول و لاین۸۳ این رو نشون میدن.




 

 قسمت سی و پنجم:



لیتوک با دیدن هان شگفتزده گفت- تو...؟! تو اینجا چیکار میکنی؟

مطمئنا هان آخرین کسی بود که انتظار داشت روز مراسم ازدواجش ببیند!

هان گفت- میدونم که توقع دیدنمو نداشتی ولی دلیل مهمی بود که باید حتما می دیدمت.

در را کامل بست و سمت لیتوک برگشت که هنوز جاخورده به نظر میرسید.

به لیتوک نگاه دقیق تری انداخت و لبخندی زد

-خیلی عجیبه... تو درست همون شکلی هستی که تصورشو میکردم.

لیتوک اخم کوچکی کرد

-نمیخوای بگی برای چی اینجا اومدی؟

هان بدون اینکه ذره ای ناراحت شود لبخندش را حفظ کرد و گفت

-چرا... راستش اومدم در مورد هیچول باهات حرف بزنم...

لیتوک پوزخندی زد

-میتونم تصور کنم که چه کسی تورو اینجا فرستاده!... موندم کی میخواد خسته بشه؟

قیافه ی هان با شنیدن این کلمات لحظه ای متعجب شد اما خیلی سریع لبخند مردانه اش به روی ل.ب هایش برگشت.

-من نمیدونم کی واسه ی من پیغام گذاشته ولی درهرصورت ازش ممنونم که اینکارو انجام داده... وگرنه شاید هیچ وقت نمیتونستم خودمو بابت سوتفاهمی که باعثش شدم ببخشم...

به اینجا که رسید آهی کشید و ادامه داد

-نمیدونم اون روز تو چی از من و هیچول دیدی که تصور کردی بین مون رابطه ای وجود داره ... من کتمان نمیکنم که علاقه ی خاصی به هیچول داشتم و حتی آرزو داشتم که همسرم بشه اما وقتی بهم جواب نه داد... وقتی بهم گفت که به کس دیگه ای علاقه داره فهمیدم که نمیتونم صاحب قلبی باشم که اون قبلا به کسی دیگه ای داده...

لیتوک سکوت کرده بود و فقط گوش میداد.

هان از فرصت استفاده کرد و ادامه داد

-... تا اینکه کسی بهم پیغام داد که تو درموردمون فکر اشتباهی کردی و داری با کسی غیر از هیچول ازدواج میکنی!... نمیدونی چقدر تعجب کردم... اصلا باورم نمیشد کسی که هیچول مدام ازش حرف میزد و عاشقش بود با یه بار دیدن من با هیچول به کلی قید عشقش رو بزنه.

لیتوک به آرامی گفت- من دلایل دیگه ای برای انجام اینکار دارم ...

هان حرف اورا قطع کرد

-چه دلیلی بهت این حق رو میده که دل پسر معصوم و فوق العاده ای مثل هیچول رو بشکنی؟... واقعاچه دلیلی ؟

لیتوک ل.بش پایینش را گاز گرفت

-من گمون نمیکنم هیچول بتونه با آدمی مثل من خوشبخت بشه!

هان با وجود تمام خودداری اش نتوانست جلوی بالا بردن صدایش را بگیرد

-ولی خوشبختی هیچول فقط با تو میسر میشه...تو حق نداری با خودخواهی اینو ازش بگیری!...

با لحن آرامتری ادامه داد


-... زمانی که ازت حرف میزد باید قیافه شو میدیدی...باید عشقی که تو چشاش بود رو می دیدی... طوری ازت تعریف میکرد که من با اینکه حتی یه بارم تورو ندیده بودم ناخواسته بهت علاقه مند میشدم... با اینکه تو رقیب عشقی من محسوب میشدی مدام تو دلم تحسین ت میکردم که کسی مثل هیچول دوستت  داره... برای همینم با وجود غبطه ای که میخوردم براتون آرزوی خوشبختی کردم...

هان متوجه ی نم چشمان لیتوک شد و به خودش این اجازه را داد که جلوتر برود 

-... اینو بدون که هیچ کس نمیتونه خوشبختی کسی رو تضمین کنه... تو زندگی هر آدمی پست و بلندی و غم و شادی وجود داره اما من از یه چیزی مطمئنم... اینکه شما دونفر بدون هم هیچ وقت روی خوشبختی رو نخواهید دید... تو به خیالت داری در حق هیچول خوبی میکنی چون فکر میکنی لیاقتشو نداری ولی غافل از اینکه داری بزرگترین ظلم رو در حقش میکنی... گرفتن عشق یه نفر و دور کردن اون از کسی که دوستش داری بزرگترین گناه و ظلم توی دنیاست.

لیتوک- اما دیگه دیر شده... 

سرش را بلند کرد و دو قطره اشک روی گونه هایش ریختند

-... دیگه نمیشه کاری کرد.

هان شانه های اورا گرفت و فشار داد

-اگه بخوای میشه... هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده... هیچول بدون تو نمیتونه زندگی کنه... توهم همینطور... من... من التماست میکنم... دلشو نشکن.

-خواهش میکنم کاری نخواید که نتونم...

در این لحظه کسی در زد و باعث شد هان لیتوک را رها کند.

پیشخدمت گفت- آقا موقع رفتن تون شده.

لیتوک- باشه الان میام.

و جلوی آینه ایستاد تا سرووضع ش را مرتب کند.

اما هان مانع رفتنش شد و بازویش را گرفت

-به حرفم فکر کن... برای درست کردن اشتباهات هیچ وقت دیر نیست!

لیتوک به آرامی دست اورا از دور بازویش باز کرد

-منو ببخشید... دیگه باید برم.

و با قدم های بلند از اتاق خارج شد با اینکه میدانست حق با هان است.



همین که پایش را داخل سالن گذاشت پدرش سمتش آمد و دستش را گرفت.

-چقدر لفتش دادی... کشیش منتظره.

لیتوک می دید که پدرش چقدر عجله دارد تا زودتر این وصلت سربگیرد و قطعی شود.

لیتوک سمت جایگاه مخصوص کشیده شد درحالیکه ذهنش تماما پر از حرف های هان بود.

در آن لحظات حس عروسک بی جانی را داشت که بدون اینکه اختیاری از خودش داشته باشد حرکت داده میشد.

در جایگاه کشیش به همراه کانگین منتظرش ایستاده بودند.

کانگین با نیشی باز نگاهش را به او دوخته بود تا آقای پارک طبق رسم دستش را در دست او بگذارد.

لیتوک تازه آن لحظه بود که متوجه شد که چه راه اشتباهی در پیش گرفته است.

حق با شیوون بود این راهی که انتخاب کرده بود جز بدبختی و حسرت برایشان چیزی نداشت... هم برای او و هم برای هیچول.

با رسیدن به جایگاه آقای پارک دست اورا به کانگین  داد و خودش عقب ایستاد.

کانگین هردو دستش را محکم چسبید و لبخند پت و پهنی زد که لیتوک از آن متنفر بود.

حتی از آن فاصله هم میتوانست نفس اورا که بوی الکل میداد را استشمام کند.

لیتوک به خوبی خبر داشت که در طی همان هفته کانگین همزمان با چندنفر قرارنیمه شب داشت!

در میان جمعیت چشم چرخاند و از ندیدن شیوون ذره ای تعجب نکرد.

شیوون از قبل گفته بود که پایش را آنجا نخواهد گذاشت و لیتوک از این بابت از او ممنون بود چون به هیچ وجه طاقت نگاه های پر از سرزنش اورا نداشت.

به کانگین نگاه کرد ...چطور باید همچین کسی را تا آخرعمرش کنارش تحمل کند؟

چطور شده بود که دست به چنین کار احمقانه ای زده بود؟!

آن هم وقتی کسی مثل هیچول را داشت که جز او به هیچ کسی حتی فکر هم نکرده بود‌.

کشیش شروع به خواندن خطبه ی عقد کرد

-جناب آقای کیم کانگین آیا شما قبول میکنید که پارک جانگسو رو به همسری قبول کنید و در غم و شادی و فقر و غنا همراه و در کنارش باشید؟

 کانگین بدون مکث سریع گفت- بله من قبول میکنم!

کشیش گفت- بسیار خب...

و سپس همان کلمات را برای لیتوک تکرار کرد.

اما لیتوک هیچ کدام از آنها را نمی شنید... تمام ذهن و گوش هایش پر از حرف های دیگری بود.

-تو برای خودت زندگی میکنی یا برای خوشحالی و رضایت پدرت؟!

-... من نمیدونم بین تو و هیچول چی گذشته... حتی نمیدونم دقیقا از کی هیچول بهت علاقه مند شده... اما اینو میدونم اگه تو کنارش نباشی... اگه تورو از دست بده... اون... اون دیگه اون آدم سابق نمیشه.

- خوشبختی هیچول فقط با آدمی مثل تو میسر میشه...تو حق نداری با خودخواهی اینو ازش بگیری!...

- اگه بلایی سر اون پسر معصوم بیاد تو مقصری!... و مطمئن باش این عذاب وجدان تا آخر عمر رهات نمیکنه!

-هیونگ خواهش میکنم به حرفهام فکر کن! ... برادر مو رهاش نکن... خواهش میکنم.

-تو به خیالت داری در حق هیچول خوبی میکنی چون فکر میکنی لیاقتشو نداری ولی غافل از اینکه داری بزرگترین ظلم رو در حقش میکنی.

- هیچول خیلی دوستت داره... خیلی!...باور کن هیونگ.

کشیش پرسید- جناب آقای پارک آیا شما قبول میکنید؟

لیتوک سرش را بالا آورد 

باید چیکار میکرد؟

این ازدواج را قبول میکرد؟

همسری کسی را که نه تنها کوچکترین علاقه ای به او نداشت بلکه حتی با تمام وجودش از او متنفر بود؟

باید فرصت خوشبختی را برای همیشه از خودش و هیچول میگرفت؟

نه!

حالا فقط پای سرنوشت خودش را میان نبود!

حاضر بود خودش روزی هزاربار بمیرد اما هیچول کوچکترین صدمه ای ببیند!

 به هیچ عنوان نمیتوانست اجازه دهد که هیچول بدبخت شود و آسیبی ببیند!

کشیش تکرار کرد

-آقای پارک شما قبول میکنید؟

لیتوک دیگر تردیدی در تصمیمی که گرفته بود نداشت.

او و هیچول بهم تعلق داشتند و هیچ کس نمیتوانست مانع این شود.

بنابراین با رساترین صدای ممکن گفت- نه!

با شنیدن این کلمه از دهان او همه شوکه شدند و جاخوردند.

کانگین متعجب گفت- چ چی؟!

حتی کشیش هم شگفتزده به نظر میرسید.

لیتوک تکرار کرد

-نه!... این جواب منه!... من قبول نمیکنم!

آقای پارک به طرفش آمد

-این کارا چیه پسرم؟... تو... دیوونه شدی؟!... داری همه چیزو بهم می ریزی!

لیتوک گفت- برعکس من تازه سرعقل اومدم!...

با نفرت نگاهی به کانگین انداخت

-... من این مرد رو نمیتونم به همسری قبول کنم چون کسی که دوستش دارم ذره ای به این آدم هو.سباز و دائم الخمر شباهت نداره!

این را گفت و در میان حیرت و همهمه ی مهمانان از جایگاه مخصوص پایین آمد و با عجله سمت خروجی دوید!

باید زودتر هیچول می دید و از او باید بابت حماقت و اشتباهاتش معذرت میخواست...باید به او میگفت که چقدر دوستش دارد!

کانگین با کمی مکث دنبالش دوید

-تیکی!...تیکی صبر کن!...کجا داری میری؟

آقای کیم سمت آقای پارک آمد و به او توپید

-سزای این آبروریزی رو زودی می بینی!... کاری میکنم به خاک سیاه بشینی!

و با خشم و غیظ آنجا را ترک کرد.

آقای پارک سریع دنبالش رفت

-خواهش میکنم صبر کنید... اشتباهی پیش اومده‌... الان پسرمو برش میگردونم....خواهش میکنم صبر کنید.

اما واقعیت این بود که مهمانی و جشن بهم خورده بود و به هیچ وجه درست شدن نبود.



کانگین که دنبال لیتوک می دوید فقط زمانی به او رسید که سوار فراری سفیدش شده بود.

-صبر کن تیکی!... اینکارا یعنی چی؟

لیتوک گفت- اینکارا یعنی اینکه نامزدی مون تمومه!...

و با دست آزادش حلقه اش را درآورد و از پنجره سمت او پرت کرد!

-... از این به بعد میتونی راحت به کثافت کاری هات ادامه بدی!

و سپس گاز داد و با تمام سرعت اورا پشت سرش به جا گذاشت.



روی تختش نشسته بود و ساکت گوشه ای خیره مانده بود.

به قدری در تنهایی اش اشک ریخته بود که دیگر اشکی برایش نمانده بود.

امروز همان روز نحس بود.

روزی که آرزو میکرد هیچ وقت نرسد.

روزی که فرشته اش را برای همیشه از او میگرفتند.

واقعا میتوانست از فردا به زندگی ادامه دهد و بودن لیتوک را در کنار شخص دیگری تحمل کند؟

قلب پر از درد و غمش به او میگفت که تاب و تحمل این را نخواهد داشت.

دیگر تحمل این جدایی و غصه را نداشت.

از جایش بلند شد و سمت کشویش رفت و چاقوی جیبی کوچک ش را برداشت.

فقط یک زخم کوچک روی مچ های سفیدش میتوانست به همه ی این غم ودردی که داشت پایان دهد...



کیوهیون در آشپزخانه مشغول درست کردن غذای موردعلاقه ی هیچول بود تا بلکه بتواند چند قاشق غذا به او بخوراند.

ظرف غذا را تازه داخل مایکروویو گذاشته بود که کسی با عجله و دیوانه وار شروع به در زدن کرد!

کیوهیون که حسابی تعجب کرده بود رفت تا در را باز کند.

اما با باز کردن در و کسی که پشت در بود درجا خشکش زد!

-ه هیونگ؟

لیتوک با کت و شلوار سفید آنجا ایستاده بود و به شدت نفس نفس میزد

-ه هیچول... اون کجاست؟

کیوهیون سر در نمیاورد که کسی که الان باید در جشن عروسی اش می بود آنجا چه میکرد؟

لیتوک با بی صبری تکرار کرد

-پرسیدم هیچول کجاست؟

کیوهیون بلاخره جواب داد

-اون تو اتاق شه... بالا!

لیتوک بدون اینکه اجازه بگیرد اورا کنار زد و بعد اینکه وارد خانه شد با عجله از پله ها بالا رفت!

کیوهیون هم دنبالش دوید.

لیتوک به قدری برای دیدن هیچول عجله داشت که حتی برای در زدن فرصتی را هدر نداد!

در را با شدت باز کرد

-هیچول!

هیچول مقابل پنجره ایستاده بود و شی ای به دست داشت که ورود ناگهانی لیتوک از دستش روی زمین افتاد و صدا کرد.

لیتوک شگفتزده به چاقوی جیبی ای که روی زمین بود و بعد به هیچول نگاه کرد.

او قصد انجام چه کاری را داشت؟!

چقدر لاغر و رنجور به نظر میرسید و چشمانش گود افتاده و افسرده بودند.

با دیدن آن پسر پرجنب و جوش در آن وضعیت قلبش شکست و به درد آمد...میتوانست اشکهای سوزانش را روی گونه هایش احساس کند که یکی پس از دیگری چشمانش را ترک میکردند.

-چولا... چولای من!

هیچول متعجب پلک زد

-این واقعا تویی؟!... خودتی لیتوک؟

لیتوک به تلخی اشک ریخت

-آره خودمم!

و با دو قدم خودش را به هیچول رساند اورا محکم در آغوش کشید

با گریه گفت- منو ببخش هیچول... منو ببخش!

هیچول هم شروع به گریستن کرد

-این واقعا خودتی فرشته ی من؟... بهم بگو که این دوباره یه خواب دیگه نیست.

لیتوک اورا بیشتر به خودش فشرد

-نه این یه خواب نیست چولا... من اومدم که برای همیشه کنارت بمونم... دوستت دارم!.. دوستت دارم!... دوستت دارم!

هیچول هق هق کرد

-منم دوستت دارم...خیلی دوستت دارم.

کمی از هم جدا شدند و به چشمان خیس هم نگاه کردند و سپس ل.ب های یکدیگر را عمیق و عاشقانه بو.سیدند درحالیکه هنوزم به سختی میگریستند.

اما اینبار این اشک شوق بود که گونه هایشان را تر میکرد.

کیوهیون کنار در ایستاده بود و با چشمانی خیس آنها را تماشا میکرد اما بعد فهمید که بهتر است آنها را تنها بگذارد.

بنابراین از اتاق بیرون رفت و بعد اینکه در را بست گوشی اش را درآورد تا این خبر خوب را به شخص دیگری هم بدهد.





قسمت بعد اهم اهم داریم!






نظرات 3 + ارسال نظر
Setareh جمعه 20 بهمن 1396 ساعت 08:19

سلام...
این فیک به نظرم جالب و قشنگ میاد.
فقط میشه بهم بگین ازکجامیتونم قسمتای اولشو پیدا کنم؟؟
یه دنیا ممنون

علیک سلام عزیزم
متاسفانه قسمتهای قبلیش تو دو وب قبلیم بودش که فیل‌تر شد
اما به زودی فایل کاملشو واسه دان میزارم
خواهش میکنم

nasim سه‌شنبه 10 بهمن 1396 ساعت 16:40 http://www.leeteukangel2.blogsky.com

سلام،لطفا زود آپ کن
واقعا قشنگه

به زودی جیگرم

فاطمه دوشنبه 2 بهمن 1396 ساعت 22:58

آنچه در قسمت بعد خواهید دید:
اهم اهم
خخ سلام
من چندتا انتقاد دارم شاید بعدا توی پی وی گفتم
ولی دم هان گرم
مرسی

ککککک
علیک سلام جیگر
وایییی انتقاد
حتما بهم بگو... منتظر م
خواهش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد