سلام جیگرا
بفرمایید قسمت دوم این فیک رو بخونید
قسمت دوم:
داخل وان آب گرم بود و سعی داشت خودش را از کا.م مشتری ای که ساعتی قبل خوابیده بود تمیز کند.
انگشت باریکش را داخل سوراخ ملتهب و سرخ ش فرو کرده بود و بدون توجه به دردی که داشت با آب گرم داخل سوراخش را شست و شو میداد.
از درد هیسی کشید ولی به کارش ادامه داد.
از این نفرت داشت که چیزی از بدن آن آدم های نفرت انگیز درونش بماند... اینطوری کمتر احساس کثیف بودن میکرد.
باید کاملا تمیز میشد تا بتواند پیش تمین برگردد.
نمیتوانست با بدنی کثیف برادر معصوم و پاکش را نوازش کند و در آغوش بکشد.
چون ممکن بود اورا هم کثیف کند.
از یک سال قبل که برده شده بود این کار هرروز و هرشبش بود.
نمیدانست در این مدت چندنفر بدن ش را تصاحب کرده بودند و با مکیدن پوست خامه ای و کوبیدن در سوراخ ش ارضا شده بودند ... تعداد آنها بیشتر از آنی بود که او قادر به شمردنش باشد و هرروز نیز تعداد آنها بیشتر هم میشد!
او سوگلی رو.سپی خانه ی اربابش بود!
کسی که نجیب زاده های پولدار فقط برلی خوابیدن با او به آنجا می آمدند و حاضر بودند هر مبلغی را برایش پرداخت کنند.
زیبایی منحصر به فرد هیچول باعث میشد که هرکس با یک بار خوابیدن با او به بدن بی نظیرش معتاد شود و هردفعه تشنه تر از دفعه ی قبل برای دریدن بدن بی دفاع ش برگردد.
هیچول میدانست که آنها حاضرن حتی هم وزن ش طلا بدهند تا او را بخرند و به عمارت خودشان ببرند تا هر ساعتی که بخواهند بدنش را در اختیار داشته باشند.
اما ارباب دندان گردش میدانست که با نگه داشتند او پول بیشتری در خواهد آورد و به همین دلیل با هیچ قیمتی حاضر به فروختن ش نبود.
هیچول حکم گنجینه ای را برای او داشت که تمامی نداشت!
هیچول را وادار میکرد تا گاه سه بار در طول روز به مشتری ها سرویس بدهد بدون اینکه احساس و درد او برایش اهمیتی داشته باشد!
برای او فقط سکه های زر و سیمی مهم بود که جیب هایش را پر میکردند.
اصلا مگر یک برده احساس هم داشت؟
بعد اینکه داخلش را از آن مایع لزج نفرت انگیز خالی کرد به وان تکیه داد و چشمانش را بست.
تمام بدنش کوفته و کبود بود و درد از پایین تنه اش در کل بدنش پخش میشد.
با این حال با تمام این ها کنار می آمد و هر طور بود تحمل شان میکرد.
چون میدانست تا زمانی که تنش به مشتری های ارباب بدهد دستان کثیف هیچ یک از آنها بدن برادر کوچیکترش را ل.مس نخواهد کرد!
این قولی بود که ارباب به او داده بود.
اگر به خوبی کارش را انجام میداد تمین مجبور نبود با کسی بخوابد.
و هیچول برای محافظت از او حاضر بود دردها و سختی های بدتر از این را تحمل کند تا برادر کوچکترش همچنان مثل فرشته ها پاک و معصوم باقی بماند.چ
خودش را خشک کرد و بعد اینمه تونیک قرمزی که به زحمت تا روی ران هایش را پوشید ازحمام بیرون رفت.
فقط او و تمین نبودند که به چنین سرنوشت شومی دچار شده بودند.
به غیر آنها کلی برده ی دیگر از زن و مرد نیز آنحا بودند که کار آنها نیز تن فروشی بود.
و با توجه به سن و میزان شان قیمت های متفاوتی داشتند.
هیچول گرانترین شان بود و اکثر نجیب زاده ها هم فقط برای خوابیدن با او به آنجا می آمدند.
هیچ کدام از برده ها حق خروج از روسپی خانه را نداشتند و اگر فرار میکردند به بدترین شکل تنبیه میشدند.
روی پیشانی یا گونه یشان داغ زده میشد و یا به شدت شلاق میخوردند تا درس عبرتی برای بقیه شوند تا کسی قصد فرار نکند.
لنگان لنگان خودش را به اتاق مشترکش با تمین رساند.
تمین روی تخت نشسته بود و با غصه زانوهایش را در بغل گرفته بود.
با دیدن هیچول سریع بلند شد و سمتش آمد.
-هیچول!
مقابلش ایستاد و اشک در چشمانش حلقه زد.
-... اونا باهات چیکار کردن؟!
ظاهرا اینبار کبودی های روی بدنش بیشتر از آنچه بود که بتواند از برادرش مخفی کند.
تمین کبودی بزرگ و بدشکل روی گردنش را ل.مس کرد.
هیچول دست اورا به روی گردنش گرفت و گفت- من خوبم...
لبخند کمرنگی به ل.ب آورد
-... تو نباید غصه ی منو بخوری... برادرت با این زخم ها نمی میره!
اما این ها نه تنها خیال تمین را راحت نکرد بلکه حتی بیشتر از قبل قلبش را به درد آوردند.
ل.ب هایش شروع به لرزیدن کردند و با بغض گفت- برادر!
و خودش را در آغوش هیچول جای داد.
او دیگر بچه نبود و به خوبی میدانست که ارباب بی رحم ش چگونه بدن زیبای برادرش را به نجیب زادگان هو.سباز می فروشد.
روی سی.نه ی گرم هق هق کرد و بیشتر و بیشتر خودش را در آغوشش فشرد.
آرزو میکرد که ای کاش میتوانستند از آنجا فرار کنند.
هیچول پشت اورا نوازش کرد و تلاش کرد تا آرامش کند.
در گوشش زمزمه کرد
-گریه نکن برادر کوچولو... من طوریم نیست.
و پیش خودش گفت
" آره ...برادر بزرگترت حاضره بیشتر از این درد بکشه تا آسیبی به تو نرسه. "
به روتختی چنگ انداخت و فریاد درد آلودی کشید.
دوباره وادار به تحمل همان درد آشنا شده بود!
مردی که اینبار با کیسه ای زن تنش را خریده بود یک مرد جنگی با بدنی عضلانی و قوی بود.
قبل اینکه بدنش را در اختیار او بگذارد از حرف های اربابش فهمیده بود که او یکی از فرماندهان به نام و پولدار آتنی است.
مرد بی زحمانه داخلش می کوبید و عضو بزرگش درون هیچول را میسوزاند.
با این حال راهی برای فرار نداشت او محکوم بود که این درد وحشتناک را تحمل کند.
مدت خیلی زیادی طول کشید تا اینکه مرد بلاخره داخلش ارضا شد.
هیچول نیمه جان بی حرکت ماند تا مرد خودش را بیرون بکشد و رهایش کند.
اما مرد بدوم اخطار بو.سه ی خشنی را با او آغاز کرد.
همانطور که ل.بانش را با قدرت می م.کید با دستان بزرگ و پرمویش سی.نه ی لطیف و نرمش را لمس کرد و نیشگون گرفت.
هیچول بی اختیار نالید و با باز کردن دهانش به خریدار بدنش اجازه ورود زبانش را به دهانش داد.
میتوانست تحر.یک و بزرگ شدن عضو مرد را درونش احساس کند و فهمید حدسی که زده درست است.
مرد بعد پول هنگفتی که پرداخت کرده بود به یک بار رابطه قانع نبود.
زبانش را تا انتهای حلقش فرو کرد و حرکات دستش به روی بدنس خشن تر و وحشیانه تر شد.
مرد به با.سن نرم و پنبه مانندش چنگ انداخت و وادارش کرد که دوباره در دهانش ناله کند.
با لحنی چندش آوری گفت
-چطور اینقدر خواستنی هستی که ازت سیر نمیشم؟...
درحالیکه عضو سخت شده اش داخلش بود او را برگرداند و پشتش را لیسید.
روی تخت میخکوب ش کر و با قدرت شروع به حرکت کردن کرد.
هیچول از درد شروع به گریستن کرد و تلاش کرد تا طاقت بیاورد.
-... هیچ هر.زه ای رو ندیدم که خوابیدن باهاش اینقدر اذت بخش باشه!... دلم میخواد تا ابد اینطوری داخل ت بکوبم!
و باسن اورا بالا تر آورد و ضرباتش را محکم تر کرد.
هیچول از شدت درد فریاد کشید.
ضرباتش وجودش را به آتش میکشید و میتوانست گرمای خون را روی ران های بی جانش احساس کند.
مشتری قبل رسیدن به کا.م موهای اورا کشید و بلندش کرد و به زور از ل.بان لعل گونه ش بو.سه ای گرفت.
آخرین ضرباتش را محکم کوبید و داخلش رها شد.
نفس نفس زنان از هیچول بیرون کشید و با هیکل سنگین ش کنارش روی تخت دراز کشید.
بعد از دو بار ارضا شدن با چنین الهه ی زیبایی چرتی چند ساعته می چسبید.
پس بدون توجه به بدن کوچک غرق دردی که کنارش بود چشمانش را بست و فورا خوابش برد.
اما هیچول با وجود دردی که داشت حتی نمیتوانست بخوابد.
از بین پاهای سفیدش جویباری از خون و کا.م جاری بود و از هرزمانی بیشتر احساس بدبختی و نکبت میکرد.
شاید اگر تمین نبود خیلی وقت به زندگی اش خاتمه داده بود.
تمین و محافظت از او تنها دلیلی بود که اورا زنده نگه داشته بود.
به پهلو چرخید و احازه داد اش های داغش صورتش را خیس کند.
آرزو میکرد که ایکاش آنقدر قدرت داشت که میتوانست خودش و برادرش را از آن لجنزار نجات دهد اما از مچ های ضعیفش کاری ساخته نبود.
بدن کوچک او نیرویی برای مقابله با صاحب بی رحم ش نداشت و محکوم به این زندگی پر از نکبت و بدبختی بود.
گویا این سرنوشتی بود که خدایان برای او در نظر گرفته بودند تا این گونه زجر بکشد.
با این حال در آن لحظاتی که تمام وجودش پر از درد و ناامیدی بود به درگاه خدایان دعا کرد و از آنها خواست که فقط یک فرصت به او بدهند تا بتواند زندگی اش را تغییر بدهد و خودش را نجات بدهد .
و در کمال ناباوری این فرصت زودتر از آنچه که تصور داشت در اختیارش قرار گرفت!
دلم خیلی واسه ی هیچول میسوزه
سلام سامی جونم

خوبی؟
فرصت ... کو؟ کجاست؟... دیگه یه ثانیه ام نمیتونم هیچل رو تو اون وضع تحمل کنم
پس میرم قسمت بعدی
بازم مثل همیشه ... عالی بود
الهی بگردمممممم.... هیچولممممم

نجاتش بدههههههه
لطفا زودتر
ما هم بی صبرانه منتظر اون فرصت و ورود فرشتمون به داستانیم
مثل همیشه عالی بود هیونگ