Cinderella 1



های لاوا


فیک جدید داریم بخونید ببینم می پسندید یا نه؟


 

 


نام  فیک :  سیندرلا 

نویسنده : سامی آنجل @Somy24

کاپل : توکچول

ژانر: رومنس فانتزی

کانال : @Teukchullove

وب  سایت نویسنده : www.leeteukangel2.blogsky.com








قسمت اول :



آن روز چندان خوبی برای پارک لیتوک ، چهره و ایدول معروف نبود.

یک سوپر استار به معنای واقعی که شرکت ها برای بستن قرار داد تبلیغاتی با او سر و دست میشکستند!

ولی آن روز فن میتینگ ش آن طور که میخواست پیش نرفته بود و زمانی که قصد برگشتن به سئول را داشت فرودگاه به قدری توسط فن هایش شلوغ و پر ازدحام شده بود که منیجرش مجبور شد اورا به هتلی که فکر میکرد امن است برگردانده بود.

اما فن ها آنجا را نیز به آسانی پیدا کرده بودند و اکنون مقابل هتل ازدحام کرده بودند و اسمش را فریاد میزدند.

با این حال لیتوک مشکل چندانی با فن گرل هایش نداشت.

آن موجودات ظریف و بانمک میتوانستند تا خود صبح آنجا بمانند و اسمش را فریاد بزنند.

مشکل اصلی او فن بوی هایش بودند!

هنوز صدای فریاد نخراشیده ی آن مرد را زمانی که به محل فن میتینگ ش میرفت در گوشش بود!

آن مرد وقیحانه چه گفته بود؟

" پارک لیتوک من به خاطر تو گی شدم!... لطفا احساسات مو جواب بده!!! "

لیتوک نمیدانست که آن مرد پیش خودش چه فکر کرده بود که او ممکن است از یک پسر مثل خودش خوشش بیاید!!!!

درحالیکه او کوچکترین علاقه ای به فن بوی ها نداشت!

اما واقعیت این بود که تعداد فن بوی هایش خیلی بیشتر از فن گرل هایش بودند و لیتوک نمیدانست این چطور اتفاق افتاده!

فقط میدانست که از فن بوی هایش متنفر است!

از تک تک آنها!

همانطور که سعی داشت سروصداهای بیرون را نادیده بگیرد مقابل آینه بزرگ اتاق لوکسش ایستاد و دستی به صورت بی نقصش کشید

-نمیدونم از خودم چی نشون دادم که باعث شده این همه فن بوی داشته باشم؟!

در این لحظه منیجرش وارد اتاق شد و نفس نفس زنان گفت-اون بیرون قیامته!

لیتوک بدون اینکه نگاهش را از تصویر تحسین برانگیزش بگیرد گفت-چرا به پلیس زنگ نمیزنی تا اونا رو از اینجا دور کنه؟

منیجرش طوری نگاهش کرد که انگار او عقلش را از دست داده بود.

-دیوونه شدی؟... میدونی رفتار بدت با فن ها چقدر برای شهرتت بده؟

لیتوک با خونسردی گفت- لااقل پسرارو رد کن برن... صدای نخراشیده شون واقعا رو اعصابمه.

منیجرش آهی کشید

-فکر کنم ما قبلا هم در این مورد به اندازه ی کافی باهم حرف زدیم... 

به او تذکر داد

-... گوش کن جناب پارک لیتوک تو به فن هات نیاز داری!... به تک تک شون!... فرق نمیکنه فن گرل باشن یا فن بوی!

لیتوک بالاخره برگشت و به او نگاه کرد

-و تو گوش کن منیجر کیم یسونگ!... من نیازی به فن بوی ها ندارم!... به هیچ کدوم شون!

یسونگ خسته روی یکی از مبل های اتاق ولو شد و گفت- من آخرش نفهمیدم دلیل خصومت تو با فن بوی ها چیه؟

لیتوک جوابی داد

-دلیل خاصی نمیخواد که نخوام یه پسر مثل خودم روم کراش بزنه!

یسونگ نخودی خندید

-پس مشکل تو اینه؟!

لیتوک چشم غره ای به او رفت

-خیلی عجیبه؟

یسونگ گفت- همونطور که احتمال قرار گذاشتن ت با یه فن گرل صفره قرار گذاشتن ت با یه فن بوی هم غیرممکنه!... نگران چی هستی؟

لیتوک از آینه فاصله گرفت و او نیز روی یکی از مبل ها نشست.

-اینارو میدونم ولی جدا ترجیح میدادم هیچ فن بویی نداشتم... از هیچ نوع ش!

یسونگ با خنده گفت- من نمی فهمم چه فرقی بین یه فن بوی و فن گرله؟

لیتوک سعی کرد برایش توضیح دهد

-یه دنیا فرق و تفاوت وجود داره!... یه فن گرل با موهای خرگوشی و کفش های پاشنه بلند قرمز که با صدای لطیف و کیوتش اسمتو فریاد میزنه هیچ وقت نمیتونه با یه مرد نخراشیده که با یک کیلو پشم زیر بغل برات لباس عروس می پوشه یکی باشه!!!

یسونگ درحالیکه از شدت خنده روی زانوهایش خم شده بود گفت-خدای من!

اما از نظر لیتوک چیزی برای خندیدن وجود نداشت.

 بنابراین دستانش را به سینه اش زد و اخمی کرد.

یسونگ وقتی از خندیدن دست کشید گفت-ولی تو فن بوی های زیبا هم داری... البته اگه مشکل ت فقط ظاهر اوناست!

لیتوک گفت- معلومه که نیست!... 

آهی کشید و با صدای ضعیفی گفت-... کاش میشد کاری کرد که هیچ فن بویی نداشته باشم.

یسونگ این بار با لحن کاملا جدی گفت- متاسفانه چنین چیزی امکانش نیست...

از روی مبل بلند شد و گفت-... بگم شام تو برات بیارن؟

-نه چیزی میل ندارم.

یسونگ اخمی کرد

-هی تو ناهار هم چیزی نخوردی... ممکنه مریض شی!

لیتوک پشت چشمی نازک کرد

- مریض نمیشم... فقط لاغر و زیبا می مونم.

یسونگ که میدانست اصرار کردن فایده ای ندارد گفت- ‌هرجور راحتی... من میرم اگه چیزی لازم داشتی بهم زنگ بزن.

لیتوک سری تکان داد

-باشه... فقط ببین میتونی با زبون خوش از اونا بخوای که برن خونه هاشون؟... جدا به چند ساعت خواب راحت احتیاج دارم.

-باشه تموم تلاش مو میکنم.

بعد رفتن یسونگ بلند شد و روی تختش دراز کشید درحالیکه بعید میدانست با وجود آن همه سروصدا بتواند بخوابد.



بعد ساعت های طولانی کار در رستوران بالاخره صاحب کارش به او اجازه داد که به خانه برگردد.

-هیچول آخرین میزم که تمیز کردی میتونی بری.

طی را به دیوار تکیه داد و به میزی که مشتری تازه غذایش را تمام کرده بود نزدیک شد.

لبخندی زد و مودبانه گفت- امیدوارم از غذا لذت برده باشید آقا‌.

مشتری سرش را بلند کرد و با دیدن پسر خوش قیافه ای که موهای بلند و لبخند زیبایی به لب داشت او نیز لبخندی زد

-ممنونم... غذا واقعا خوشمزه و لذیذ بود!

اسکناسی از کیف پولش بیرون آورد به او داد

-اینم انعام ت.

هیچول اندکی سرش را خم کرد و با خوشحالی از او تشکر کرد

- خیلی ممنونم!

مشتری لبخندزنان سری تکان داد و از رستوران بیرون رفت.

زمانی که کار تمیز کردن میز تمام شد لباس هایش را عوض کرد و از رستوران بیرون آمد.

خیلی خوشحال بود چون میتوانست با انعام خوبی گرفته بود چیزهایی برای خودش بخرد.

این انعام مال خودش بود و کسی نمیتوانست آن را از او بگیرد برعکس حقوقش که نامادری اش تمام آن را تا وون آخرش از او میگرفت تا صرف پرداخت قرض های پدرش شود درحالیکه هیچول میدانست این یک دروغ است!

پدرش در زمان فوتش هیچ بدهی ای نداشت اما نامادری مدام اصرار داشت که او کلی بدهی بار آورده که باید تصفیه شود و به همین دلیل مدام به او سخت میگرفت و مجبورش کرده بود تا در کنار دانشگاه رفتنش در یک رستوران کار کند.

بعد فوت پدرش خیلی چیزها عوض شده بود.

او از پرنسس کوچک پدرش تبدیل شده بود به کسی که باید کار میکرد تا خرج نامادری و دو برادر ناتنی بزرگتر از خودش را بدهد.

با این حال هیچ وقت امیدش را نباخته بود و مطمئن بود روزی روزگار روی خوشش را به او نیز نشان خواهد داد.

میدانست که پسران هم سن و سال بیشتر در حال خوشگذرانی و لذت بردن از جوانی شان بودند ولی او ترجیح میداد وقت آزادش را صرف رقصیدن کند. 

او دیوانه وار عاشق رقص بود و هر زمان که غصه دار بود و دلتنگ پدر و مادرش میشد با رقصیدن غم و اندوه را از خودش دور میکرد.



دوچرخه اش را به دیوار کهنه خانه ی ویلایی پدرش تکیه داد و درحالیکه پوستری که خریده بود را پشت سرش پنهان کرده بود به آرامی وارد خانه شد.

تصمیم داشت بدون ایجاد سروصدا از پله های اتاق خواب بالا برود تا با نامادری اش رو در رو نشود چون اگر پوسترش را می دید دوباره اورا متهم میکرد که پولی که باید صرف پرداخت بدهی های پدر مرحوم ش شود را خرج آت و آشغال های به درد نخور میکند.

اما وقتی زن لاغر و قدبلندی از غیب مقابلش ظاهر شد فهمید که تمام تلاشش برای جلب توجه نکردن بی فایده بوده است.

نامادری اش مثل همیشه با دیدن او چینی به پیشانی اش افتاد و با قدم های بلندش به طرفش آمد و وقتی مقابلش رسید ایستاد و دستانش را به کمرش زد.

-امروز دیر کردی کیم هیچول!... 

نگاهی به ساعت مچی طلای گران قیمتش انداخت که روی مچ لاغر و استخوانی اش خودنمایی میکرد.

-... نیم ساعت تاخیر داشتی!... بهم بگو این نیم ساعت رو کجا بودی؟

چنگ هیچول به دور پوستر لوله شده اش محکم تر شد و درحالیکه همچنان تلاش میکرد تا آن را پشت سرش پنهان کند گفت-هیچ جا.

مطمئن بود اگر نامادری اش آن را میدید بی برو و برگرد پاره اش میکرد!

اخم های نامادری بیشتر درهم رفت

-به من دروغ نگو!... بگو کجا بودی؟

هیچول اولین دروغی که به ذهنش رسید را به زبان آورد

-جای خاصی نبودم... قبل برگشتن به خونه با دوچرخه م گشتی تو اطرافم زدم... فقط همین.

نامادری غرید

-پس بگو رفته بودی ولگردی!... خوشحالم پدرت زنده نیست که بیینه پسر کوچولوی نازنین ش که اونقدر بهش می نازید یه ولگرد از آب دراومده!

هیچول زیر لب گفت- معلومه که خوشحالی اون زنده نیست چون اگه زنده بود نمیتونستی چنگ بندازی رو اموالش!

نامادری گفت- چیزی گفتی؟

هیچول سرش را به دو طرف تکان داد

-نه... اصلا!

نامادری اش نگاه بدی به او انداخت

-خوبه... حالا زود برو اتاق ت و یادت باشه دفعه ی آخرت باشه که دیر برمیگردی خونه!... این خونه جای آدم های ولگرد نیست!

همین که نامادری روی پاشنه ی پایش چرخید تا از آنجا برود هیچول هم بدون فوت وقت از پله ها بالا دوید درحالیکه خوشحال بود توانسته پوستر عزیزش را از زیر نگاه های تیز نامادری بدجنسش پنهان کند.



وارد اتاقش که شد در را بست و به آن تکیه داد و نفس راحتی کشید.

سپس پوستری که مانند گنج ارزشمندی به سینه اش چسبانده بود را از خودش جدا کرد و با دقت صاف ش کرد تا را کنار بقیه پوسترهایش روی دیوار اتاقش بچسباند.

روی دیوار پر شده بود از پوستر زیباترین ایدل کره که در همه ی پوسترها لبخند درخشانی به لب داشت.

پوستر جدید را در بهترین جای ممکن روی دیوار چسباند و بعد تمام شدن کارش قدمی به عقب برداشت و به چهره ی زیبای کسی در پوستر به او لبخند میزد نگاه کرد و او نیز لبخند زد.

آن مرد زیباترین و بی نقص ترین کسی بود که در تمام عمرش دیده بود!

یک ستاره ی واقعی که باعث میشد هیچول به اینکه طرفدارش بود به خودش افتخار کند‌.

اسم اورا آهسته زمزمه کرد

-پارک لیتوک...

گونه ی برجسته ی لیتوک را نوازش کرد و گفت-... میدونی تو خیلی فوق العاده و خاصی... آرزومه یه روز از نزدیک ببینمت و اینو بهت بگم!... تو از خوب هم خوب تری!... اونقدر خوب که هنوز کلمه ای ساخته نشده تا بتونه تموم خوبی هاتو بیان کنه... 

دست از نوازشش  برداشت و نگاه عاشقش را به او دوخت.

-دوستت دارم فرشته ی من!

این را گفت و صورتش را نزدیک برد و بوسه ای به گونه ی محبوب کاغذی اش زد.

وقتی سرش را عقب کشید لبخند محوی روی لبانش بود

-... شاید تو هیچ وقت نفهمی که یه فن بوی دو آتیشه داری که تورو از کل زندگی حقیرش بیشتر دوست داره ولی من همچنان به دوست داشتن ت ادامه میدم... چون اینکار بهم امید زندگی میده.

و بوسه ی دیگری نیز به گونه دیگرش زد.

سپس انگار که محبوب واقعی را بوسیده باشد با خوشحالی شروع به رقصیدن در اتاق کوچکش کرد.

آن یکی از جدیدترین رقص های پارک لیتوک بود که هیچول تنها با یک بار دیدنش آن را یاد گرفته بود.

چشمانش را بست و تصور کرد که لیتوک نیز در کنارش است و هردو باهم می رقصند.

هرچند این فقط یک تصور بود و هرگز نمیتوانست به حقیقت بدل شود اما تنها این رویاها و تصوراتش بودن که سبب میشدند بتواند زندگی سختی که داشت را تحمل کند.

بعد کلی چرخیدن و رقصیدن خسته روی تخت ش افتاد و بالشت ش را در آغوش کشید.

نگاهش دوباره روی تصویر بی نقص مرد داخل پوستر قفل شد

" یعنی ممکنه یه روزی بتونم از نزدیک ببینمت؟ "

این آرزو به قدری غیرممکن بود که هیچول حتی در بهترین خواب هایش هم چنین چیزی را نمی دید.

پارک لیتوک به قدری محبوب و مشهور بود که به خاطر هجوم خیل عظیم طرفدارانش سفرها و پرواز هایش لغو میشد و حتی خوش شانس ترین فن هایش قادر به دیدن او از فاصله ی نزدیک نبودند.

چون همیشه در محاصره ی بادیگاردهایش بود تا آسیبی نبیند و محافظ ها هرگز اجازه نمیدادند تا طرفداران از حد مشخصی به او نزدیکتر شوند.

هیچول آهی کشید و بالشتش را بیشتر در آغوش فشرد.

با این حال نمیخواست ناامید شود‌.

دنیا همیشه محل وقوع اتفاقات غیرقابل پیش بینی بود و شاید روزی پیش می آمد که او بتواند رو در روی پارک لیتوک بایستد و یک دل سیر چهره ی زیبا و چشمان درشت و درخشانش را تماشا کند.

به پهلو چرخید و این گونه نگاهش به قفس خرگوش هایش افتاد.

ناگهان از جا پرید

-خدای من!.. یادم رفت غذای شماها رو بدم!

بالشت را گوشه ای پرت کرد و با عجله سمت قفس رفت و درش را باز کرد.

هویج هایی که از محل کارش برداشته بود را از جیبش درآورد و مقابل دو خرگوش گذاشت.

خزهای نرم خرگوش سیاه رنگ را نوازش کرد 

-منو ببخش مستر رابیت ( Rabbit )... قصد فراموش کردن تون رو نداشتم...

انگشتانش به روی خزهای نرم میان دو گوش خرگوش برفی رنگ کشید 

-... توهم همینطور لیدی بانی. ( bunny )

همانطور که خرگوش هایش غذایشان را میخوردند به نوازششان ادامه داد درحالیکه همچنان تمام ذهن و افکارش مشغول یک نفر بود.




نظرات 3 + ارسال نظر
Nana سه‌شنبه 16 اردیبهشت 1399 ساعت 01:17

جیییغ از همین قسمت اولش معلومه چقدر قشنگه*_*
البته کل فیکات خاص و قشنگن^^
بسی احساس همزادپنداری با هیچول داستانت کردم:/
امیدوارم ادامش بدی،فایتینگ

الیسا دوشنبه 15 اردیبهشت 1399 ساعت 02:34

خببب بریم که داشته باشیم پارک لیتوک چجوره اینبار دل به کیم کتش میده

فیک جدید مبارک هیونگ

الهام یکشنبه 14 اردیبهشت 1399 ساعت 23:58

خیلی باحال بود
لایک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد