Cinderella 9



 


قسمت نهم :



نامادری نیشخندی به لب آورد و گفت-پس اون فن بوی ناشناس تو بودی!

هیچول جوابی نداشت که بدهد.

نامادری همه چیز را فهمید بود!

نامادری شروع به قدم زدن در اتاق کرد

-پسره ی آب زیرکاه!... متعجبم که چطوری تونستی با اون سر و وضع به مهمونی بری و حتی منو گول بزنی!... لابد الان فکر میکنی که پارک جانگسو تورو به عنوان فن بوی خاصش انتخاب میکنه!... تویی که هیچی نیستی!

هیچول بالاخره دهان باز کرد

-ولی لیتوک خودش گفت که براش مهم نیست که فن بوی خاصش چه جور آدمیه! 

نامادری با شنیدن این خنده ی چندش آوری کرد

-احمق زود باور!... پارک جانگسو اینو گفت چون مطمئن بود صاحب اون کت یه خرپول واقعیه نه یه پسره ی فقیر و بی چیز!... فکر میکنی اگه تورو با این لباس های کهنه و مندرس ببینه چه واکنشی نشون میده؟... اصلا باورش میشه که تو فن بوی خاصش هستی!... یه پسره ی گدای بی سروپا!... مطمئنا وقتی واقعیت رو در مورد تو بفهمه از خودش و اون جشن مهمونی متنفر میشه!... از اینکه وقت شو برای آدم مثل تو هدر داده!

حرف های بی رحمانه ی نامادری گزنده تر از آنی بود که قلب هیچول بتواند تحملشان کند.

درحالیکه تلاش میکرد تا مقابل او اشک نریزد گفت-لیتوک همچین آدمی نیست!... اون به پول اهمیت نمیده!

هیچول با تمام وجود به چیزی که میگفت اعتقاد داشت!

لیتوک کسی نبود که براساس شرایط مالی دیگران به آنها اهمیت بدهد.

نامادری گفت-لیتوک ت دقیقا چنین آدمیه!... اون شب فقط به این دلیل بهت توجه ی ویژه ای نشون داد چون گمون میکرد تو پسر یه سرمایه دار بزرگی که میتونه اسپانسر جدیدش بشه!... اگه میدونست که تو یه بچه ی فقیری که با دوز و کلک اون لباس هارو تهیه کرده حتی بهت نگاه هم نمیکرد!...

هیچول جوابی نداد و به آرامی هق هق کرد.

شاید واقعا حق با نامادری اش بود‌.

هیچول احمق نبود و میدانست اگر با کت کهنه ی پدرش به مهمانی میرفت هیچ کس حتی متوجه اش نمیشد.

اما با این حال نمیخواست باور کند که لیتوک نیز چنین آدمی باشد.

نامادری با بدجنسی گفت- چشاتو باز کن و واقعیت رو ببین کیم هیچول!... تو نمیتونی فن بوی خاص لیتوک باشی پس فرصت شو از بقیه هم نگیر!

درحالیکه هیچول به آرامی اشک می ریخت نامادری به طرف در اتاق رفت و کلید اتاق را برداشت.

-تو اینجا می مونی تا لیتوک کسی که شایسته ی فن بوی خاص 

رو انتخاب کنه!

هیچول به خودش آمد و سمت در دوید اما دیر شده بود و نامادری در اتاق را به رویش قفل کرده بود!

هیچول به در کوبید

-این درو باز کن!... بازش کن!

نامادری گفت-متاسفم تو اینجا می مونی تا زمانی که لیتوک بیاد اینجا و یکی از پسرای منو به به عنوان فن بوی خاصش انتخاب کنه و اون جایزه ی بزرگ رو بهش بده!

هیچول داد زد

-ولی من فن بوی خاص لیتوکم!... خواهش میکنم بزار بیام بیرون!... قول میدم اون جایزه رو بدم به شماها!... من فقط میخوام یه بار دیگه لیتوک رو ببینم!

صدای خنده ی نامادری اش از پشت در شنید

-منو چی فرض کردی؟... یه احمق؟!... 

 از در فاصله گرفت و تهدیدش کرد

-به نفع ته بی سروصدا اونجا بمونی وگرنه حساب تو خودم میرسم!

هیچول دوباره به در کوبید و نالید

-نه خواهش میکنم... منو از اینجا بیار بیرون!

اما نامادری بدون اینکه به التماس های او اهمیتی بدهد از در اتاق فاصله گرفت.

پایین پله ها ریووک و کیوهیون با چشمان گرد شده منتظر مادرشان بودند.

آن دو بعد از اینکه سروصداها را شنیده بودند خودشان را به آنجا رسانده بودند.

ریووک با ناباوری پرسید-واقعا هیچول اون فن بوی خاص بوده؟!

نامادری گفت-نه معلومه که نیست... یکی از شماها فن بوی خاص پارک جانگسو هستید!... اون کت مال شماهاست!

ریووک به سرعت متوجه ی منظور او شد و سری تکان داد

-فهمیدم مادر.



از فردای آن روز لیتوک طبق چیزی که گفته بود به همراهی یسونگ و محافظ هایش به دنبال فن بوی خاصش شروع به گشتن در تک تک خانه های سئول کرد.

و خبرنگارها لحظه به لحظه آنها را ساپورت میکردند و این خبر تبدیل به خبر دسته ی یک در دنیای سرگرمی کره شده بود.

با اینکه یسونگ در ابتدا به عنوان یک منیجر موافق انجام چنین کاری نبود اما وقتی واکنش مثبت فن ها و رسانه ها را دید متوجه شد که این کار محبوبیت لیتوک به عنوان یک ایدول را چندین برابر میکند!

همه ی طرفداران از این حرکت لیتوک استقبال کرده بودند و اورا برای این همه توجه و محبتش نسبت به یکی از فن بوی های کم سن و سالش تحسین میکردند.

یسونگ می دید که چطور برای هر تصویر و ویدئویی که از لیتوک در حال دیدار با فن بوی هایش و پوشاندن کت به آنها منتشر میشد کلی کامنت مثبت دریافت میکردند:

" اوه خدای من... پارک جانگسو واقعا مهربونه... اون با اینکارش تقریبا به همه ی فن بوی هاش تو سئول سرزد! "

" مایه ی تاسفه که من یه فن بوی نیستم و نمیتونم اون کت رو امتحان کنم. "

" لیتوک واقعا یه فرشته ست... هیچ کس تا این حد به فن هاش توجه نداره."

"..."

این اتفاق سبب شده بود تا نه تنها علاقه ی فن ها به لیتوک بیشتر شود بلکه حتی نظر هیترای همیشگی اش را نسبت به او تغییر داده بود.

با این حال با گذشت هرروز پارک جانگسو افسرده تر میشد.

تا به آن لحظه کت اندازه ی هیچ کدام از فن ها نشده بود.

کت الماس نشان برای اکثر فن هایش کوچک بود و اگر تن آنها میشد برایشان به شدت بلند بود!

و یسونگ از این موضوع چندان تعجب نمیکرد.

پسری که در شب مهمانی دید بود به شدت ظریف بود و تعجبی نداشت که کتی که مخصوص او دوخته شده بود اندازه ی هیچ کس نشود‌.

در ون مقابل لیتوک نشسته بود و به او خیره شده بود که چطور کت را در آغوش گرفته بود و غرق افکارش بود.

در طی روزهای گذشته لیتوک هرگز حاضر نشده بود آن کت را از خودش جدا کند و خودش آن را به تن تک تک فن بوی هایش پوشانده بود تا مطمئن شود اندازه ی آنها است.

یسونگ آهی کشید.

او به شدت نگران سلامتی لیتوک بود و با اینکه گشتن به دنبال فن بوی ناشناس جنبه ی تبلیغاتی خوبی برایشان داشت اما یسونگ میخواست زودتر اورا پیدا کنند تا لیتوک بتواند یک وعده خواب راحت داشته باشد.

راننده با رسیدن به خانه ی ویلایی کوچکی ماشین را نگه داشت.

یسونگ نگاهی به ظاهر داغان و دیوارهای ترک خورده ی خانه انداخت و گفت- مطمئنی تو چنین جایی میتونی پیداش کنی؟... شاید بهتر باشه فقط تو خونه های شیک و عیونی دنبالش بگردی.

لیتوک سرش را به دو طرف تکان داد

-من باید تموم خونه های سئول رو بگردم تا مطمئن شم.

یسونگ دیگر چیزی نگفت و به دنبال لیتوک از ماشین پیاده شد و با همراهی محافظ ها به طرف خانه به راه افتادند.

میتوانست ببیند که اتومبیل خبرنگارها که آنها را لحظه به لحظه دنبال کرده بودند بلافاصله توقف کردند تا ثبت لحظه ی پیدا شدن فن بوی خاص را از دست ندهند.

یسونگ با اینکه امید چندانی نداشت تا فن بوی درخشان و شایسته در چنین خانه ای پیدا کنند زنگ کهنه ی خانه را زد.



با از راه رسیدن ون پارک جانگسو در خانه جنبشی به پا شد!

نامادری و برادر ناتنی های هیچول با عجله در تکاپو بودند تا خودشان را آماده ی استقبال از او کنند.

این نامادری بود که در را برای آنها باز کرد و درحالیکه لبخندی که از نظر خودش جذاب بود را تحویل دوربین های روشن میداد با خوشرویی گفت-آقای پارک جانگسو خوش اومدید!... لطفا بفرمایید داخل!

لیتوک نیز لبخندی به لب آورد و خیلی محترمانه گفت-ممنونم خانوم.

در سالن ریووک و کیوهیون درحالیکه بهترین لباس هایشان را پوشیده بودند با نیشی باز به کت زیبایی که در دست لیتوک بود خیره شده بودند.

هرکدام از ‌آنها مطمئن بودند که کت تن خودش خواهد شد!

لیتوک بعد اینکه با خوشرویی به آنها سلام کرد پرسید-شما فن بوی های من هستید؟

کیوهیون بانیشی باز گفت-من طرفدار دو آتیشه تم و همیشه ازت حمایت کردم!

ریووک هم گفت-من از روزی که دیبو کردی طرفدارت بودم!

هردوی آنها دروغ میگفتند!

آن دو فقط در پی به دست آوردن آن کت زیبا و جایزه ی فن بوی شایسته بودند‌.

لیتوک با وجود خستگی اش با خوشرویی گفت-مایه ی خوشحالی منه که اینو میشنوم... ببینم کدوم تون اول میخواین کت رو امتحان کنید؟

کیوهیون هیجانزده گفت-من! من!

قبل اینکه ریووک بتواند جلویش را بگیرد سمت لیتوک پرید‌

-لطفا کت مو بدید بپوشم!

لیتوک با اینکه کمی از لحن مطمئن او جاخورده بود گفت-ب باشه.

گرچه بعید میدانست آن پسر با بدن پرش در کت کوچک جا شود!

لیتوک به او کمک کرد تا کت را بپوشد اما کیوهیون تنها توانست یکی از دستانش در آن جای دهد.

لیتوک گفت-فکر کنم این کت اندازه ت نیست!

یسونگ اضافه کرد

-یا بهتر بگیم اون کت اصلا کت تو نیست!

کیوهیون همانطور که در تلاش بود دست دیگرش را هم از آستین کت عبور دهد از بین دندان هایش گفت-نه این کت خودمه فقط چون ناهار زیاد خوردم یکم تنگ شده برام!

ریووک با دیدن آن صحنه فهمید که اگر زودتر کاری نکند کت توسط برادر احمقش پاره خواهد شد بدون اینکه او فرصت امتحان کردنش را داشته باشد!

جلو رفت و کت را گرفت و کشید

-کافیه احمق!... کت منو پاره ش کردی!

کیوهیون گفت-اون کت منه!

ریووک چرخشی به چشمانش داد

-اگه کت تو بود تن ت میشد!

ولی کیوهیون که حاضر به رها کردن کت نبود.

نامادری بعد اینکه لبخند خجالتزده ای به لیتوک و یسونگ و همینطور خبرنگارها زد به آنها گفت-کافیه پسرا... ما الان جلوی دوربینیم درست نیست دعوا کنید... کیوهیون بزار برادرتم کت رو امتحان کنه!

کیوهیون لبانش را جمع کرد و برخلاف میلش کت را به ریووک داد.

ریووک لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت-کت خوشگلم بالاخره پیش خودم برگشت!

و با اعتماد نفس کامل شروع به پوشیدنش کرد اما کت حتی برای او نیز کوچک بود!

خنده ی عصبی ای کرد

-کتم برام کوچیک شده!... یعنی ممکنه تو این چند روزه وزن زیاد کرده باشم؟

کیوهیون دستانش را به سینه اش زد

-چون اون کت تو نیست!... حالا کت منو پس بده!

-نخیر کت منه!

یسونگ وارد بحث دو برادر شد

-به نظر من اون کت مال کدوم تون نیست.

و کت را از ریووک گرفت و به لیتوک پس داد‌‌.

لیتوک کت را مانند گنج ارزشمندی در آغوشش فشرد و از نامادری پرسید-خانوم شما فقط همین دو پسرو دارید؟... من تو این خونه فن بوی دیگه ای ندارم؟

نامادری جواب داد

-نه... من فقط همین دو پسرو دارم. 

یسونگ گفت-بسیار خب پس کار ما دیگه اینجا نداریم...

بازوی لیتوک را گرفت

-... ما میریم... از کمک تون ممنونم خانوم.

نامادری لبخند دیگری به لب آورد

-خیلی خیلی خوش اومدید‌.

و خوشحال از اینکه توانسته بود وجود هیچول را از آنها پنهان کند تا دم در همراهی شان کرد.

اما پاهای لیتوک قادر به ترک کردن آنجا نبودند.

حس عجیبی نسبت به آن خانه داشت.

همان حسی که سبب شده بود تا با وجود ظاهر کهنه ی خانه در آنجا به دنبال گمشده اش بگردد.

به همین دلیل قبل از رسیدن به در برای اطمینان بیشتر پرسید-خانوم شما مطمئنید که تو این خونه فقط همین دو پسر زندگی میکنن؟

از این سوال او یسونگ کمی جاخورد اما نامادری نخودی خندید و گفت- معلومه... من بهتون اطمینان میدم که من فقط همین دو پسرو به دنیا آوردم.

لیتوک از او معذرت خواست 

-منو ببخشید خانوم.

-خواهش میکنم... مسئله ای نیست.

لیتوک تقریبا از در خانه بیرون رفته بود که با صدای آوازی سرجایش خشکش زد.


Deep in my heart

در عمق قلب من

There’s a fire, a burning heart

اتشی وجود داره و قلبی که داره می سوزه

Deep in my heart

در عمق قلب من

There’s desire for a start

شهوتی برای شروع (عشق) وجود داره


لیتوک با حیرت گفت-این... این همون آهنگیه که تو مهمونی پخش شد!... کی داره این آهنگ رو میخونه؟!

نامادری سعی کرد اضطراب و نگرانی اش برای شنیدن صدای هیچول پنهان کند

-اوه من از کجا باید بدونم؟

یسونگ گفت-ولی این صدا داره از خونه ی شما میاد!

نامادری به کتمان کردنش ادامه داد

-اشتباه میکنید آقایون... صدا از بیرونه.

یسونگ اخمی کرد

-گوش های من داره بهم میگه که این صدا از خونه ی شماست!

لیتوک هیجانزده رو به یسونگ گفت-این صدای اون پسره!... من مطمئنم!

نامادری گفت-دارید از کی حرف میزنید؟

اما لیتوک و یسونگ به او اهمیت ندادن و با کنار زدنش به داخل خانه برگشتند و دوربین خبرنگارها نیز آنها را دنبال کردند. 

نامادری اعتراض کرد

-هی این چه رفتاریه؟

لیتوک اورا نادیده گرفت و به صدای آواز گوش داد تا بفهمد منبع آن از کجاست.


I’m dying in emotion

من دارم در احساسات میمیرم

It’s my world in fantasy

این دنیای من در رویا های منه

I’m living in my, living in my dreams

من در خودم و در رویا هام زندگی می کنم

You’re my heart, you’re my soul

تو قلب منی، تو روح منی

I’ll keep it shining everywhere l go

و من اون رو هرجا که باشم زنده و روشن نگه می دارم

You’re my heart, you’re my soul

تو قلب منی، تو روح منی

I’ll be holding you forever

من تو رو برای همیشه نگه می دارم

Stay with you together

کنارت می مونم


صدا از بالای پله ها می آمد و لیتوک شکی نداشت که آن متعلق به فن بوی خاصش است!

بدون اینکه به اعتراض های نامادری توجهی کند هیجانزده از پله ها بالا دوید و به طرف اتاق خوابی رفت که از آنجا صدای آواز می آمد.

اما در اتاق را بسته یافت!

با عجله راه رفته را برگشت درحالیکه این بار کاملا خشمگین بود.

-در اون اتاق چرا قفله؟

نامادری خونسردی اش حفظ کرد و گفت-دلیلی نمی بینم برای قفل کردن اتاق های بی استفاده خونه م به کسی توضیح بدم!

لیتوک غرید

-بی استفاده؟!... تو اون اتاق یه پسره!... خودم صداشو شنیدم و شما زندانیش کردید!

نامادری هم کمی صدایش را بالا برد

-شما دیگه دارید توهین میکنید!... این فقط تصور شماست!

یسونگ به کمک لیتوک شتافت

-خانوم بهتره کلید اون اتاق رو بهمون بدید... یادتون نره که شما جلوی کلی دوربین هستید!

ظاهرا کلمات یسونگ تاثیر خودش را گذاشت و نامادری دست در جیبش کرد و با اکراه کلید را به آنها داد.

لیتوک همین که کلید را گرفت با عجله از پله ها بالا دوید درحالیکه با هرقدمی که برمیداشت ضربان قلبش تندتر و تندتر میشد!

با رسیدن به در اتاق برای لحظه ای نفسش را بست کرد و سپس کلید را داخلش انداخت.

صدای آواز همچنان از داخل اتاق به گوش میرسید:


You’re my heart, you’re my soul

تو قلب منی، تو روح منی

Yeah, I’m feeling that our love will grow

اره، من احساس می کنم عشق مون پررنگ تر میشه

You’re my heart, you’re my soul

تو قلب منی، تو روح منی

That’s the only thing l really know

این تنها چیزیه که واقعا می دونم.


لیتوک در را باز کرد و این گونه بود که بالاخره بعد چندین روز که به سختی به دنبال فن بوی خاصش گشته بود دوباره آن پسر زیبا که تنها با یک نگاه دلش برده بود را ملاقات کرد...





نظرات 3 + ارسال نظر
حنا چهارشنبه 12 شهریور 1399 ساعت 18:29

اصکییییییییی عح

nana سه‌شنبه 7 مرداد 1399 ساعت 13:52

جییییغ بالاخره اپش کردییی

زهره دوشنبه 23 تیر 1399 ساعت 02:49

عاااااا بالاخره پیداش کردددد توکچولمممم عزیزممم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد