Cinderella 4


  


قسمت چهارم :



روز مهمانی مخصوص پارک جانگسو برای فن بوی هایش از راه رسیده بود ولی با وجود اینکه هیچول از روزهای قبل انتظار آمدن چنین روزی را میکشید نمیتوانست خوشحال باشد.

او نه تنها کارهای خانه را تمام نکرده بود بلکه به خاطر کار در رستوران حتی فرصت نکرده بود تا لباس مناسبی برای خودش دست و پا کند.

درحالیکه او در تلاش بود باقی مانده ی گردگیری خانه بزرگ پدری اش را انجام دهد برادران ناتنی اش سرشان گرم آخرین خریدهایشان بود.

هیچول با وجود اینکه تمام نیرویش را به کار گرفته بود تا زودتر کارش را تمام کند اما تنها زمانی که چند ساعت بیشتر به شروع مهمانی نمانده بود کارهایش را به اتمام رساند‌.

در این فرصت باقی مانده او هرگز نمیتوانست تا لباسی برای خودش فراهم کند بنابراین رفتنش به مهمانی لیتوک غیرممکن بود.

درحالیکه غم و ناامیدی تمام قلب کوچکش را پر کرده بود به اتاقش برگشت تا برادرانش را هنگام رفتن نبیند و اشک هایش را از آنها پنهان کند‌.

روی تختش نشست و زانوهایش را بغل گرفت.

مثل همیشه خرگوش هایش را که آزادانه در اتاق به هرطرف جست و خیز و شیطنت میکردند را مخاطب قرار داد و با بغض گفت-این انصاف نیست... این مهمونی لیتوکه... چرا من نباید بتونم برم اونجا؟...

قطره اشکی روی گونه اش چکید

-... این آرزوی من که بتونم اونجا باشم... که حداقل یه بار از نزدیک ببینمش... ولی نمیتونم برم چون لباس مناسب ندارم... 

با دیدن خرگوش سیاه که چوب کمد کهنه اش را گاز میگرفت گفت-هی مستر رابیت تو نباید اونو بخوریش!

بلند شد و به طرف خرگوش رفت و اورا گرفت و تلاش کرد تا از در کمد جدایش کند‌.

اما خرگوش دندان هایش محکم در چوب کهنه فرو کرده بود و حاضر به رها کردنش نبود‌. 

-هی داری چیکار میکنی... ولش کن!

و با عقب کشیدن خرگوش در کمد نیز باز شد‌.

اوقتی نگاهش به کت و شلوار کهنه ی پدرش در کمد افتاد توبیخ خرگوش شیطون را به کلی فراموش کرد.

آن کت موردعلاقه ی پدرش بود که در مهمانی های رسمی می پوشید‌.

هیچول هنوز به وضوح به خاطر داشت که پدرش چقدر هنگام پوشیدن آن خوشتیپ تر و خوشقیافه تر به نظر میرسید.

گاهی پدرش این کت را می پوشید و او و مادرش را برای صرف شام بیرون میبرد.

زنده شدن خاطرات زیبایش که متعلق به سال های خیلی دور بودند لبخندی را روی لبانش نشاند.

بعد مرگ پدرش این کت جز معدود وسایلی بود که از او برایش به ارث رسیده بود و هیچول که در آن زمان سنی نداشت آن را به عنوان یک گنج ارزشمند در کمدش پنهان کرده بود.

آن زمان به قدری کوچک بود که فکر اینکه کت پدرش را بپوشد احمقانه به نظر میرسید ولی اکنون که سالها گذشته بود و حسابی قد کشیده بود شاید میتوانست از آن استفاده کند!

این فکر کمی امید را به قلبش برگرداند.

خرگوش را روی زمین رها کرد و با خوشحالی کت را از کمد بیرون آورد.

پوشیدن کت و شلوار بیشتر از چند دقیقه طول نکشید و خیلی سریع مقابل آینه ایستاد تا خودش را در کت پدرش برانداز کند.

رنگ مشکی و براق کت تضاد زیبایی با پوست سفید و لطیفش ساخته بود اما هنوز هم برایش گشاد بود و در تنش زار میرد.

همینطور شلوار پدرش نیز تنها با کمک کمربندش بود که به کمرش بند شده بود.

با این حال حتی ظاهر تا حدودی رنگ و رو رفته و مدل قدیمی کت باعث نمیشد تا قید مهمانی رفتن و دیدن لیتوک را بزند‌.

با خودش گفت که با همین کت به مهمانی خواهد رفت و طوری رفتار خواهد کرد که توجه ی کسی به او جلب نشود و بعد اینکه لیتوک را دید سریع به خانه خواهد گشت.

با این فکر لبخند درخشانی زد و با برس شروع به مرتب کردن موهای بلندش کرد.

وقت چندانی برای آماده شدن نداشت و باید سریع سر و وضع مرتبی برای خودش درست میکرد.

هنوز کارش با موهایش تمام نشده بود که صدای نامادری اش را شنید

-کیم هیچول!... آماده نشدی؟... ما داریم میریم!

هیچول برس کشیدنش را تند تر کرد و گفت-الان میام نامادری!



تقریبا نیم ساعتی به زمان مهمانی نمانده بود که نامادری و برادران ناتنی هیچول آماده رفتن شدند.

نامادری با دیدن ظاهر درخشان پسرانش لبخند رضایتی به لب آورد.

ریووک و کیوهیون با آرایش صورت و موها که ساعت ها در آرایشگاه وقت صرف شان شده بود و همینطور کت و شلوار شیک و گرانقیمت شان زیباتر از هرزمان دیگری شده بودند و نامادری مطمئن بود که یکی از آن به عنوان فن بوی شایسته و خاص پارک جانگسو انتخاب خواهد شد.

با اینکه یقین داشت هیچول قادر به آمدن با آنها نیست اما تصمیم گرفت حجت بر او تمام کند و قبل از خروج شان از خانه صدایش زد

-کیم هیچول!... آماده نشدی؟... ما داریم میریم!

اما جوابی که شنید اصلا آن چیزی نبود که انتظارش را داشت

-الان میام نامادری!

لحظاتی بیشتر طول نکشید که هیچول از پله ها شروع به پایین آمدن کرد درحالیکه کت و شلوار پوشیده بود و لبخند زیبایی روی لبانش می درخشید.

نامادری اش از دیدنش جاخورد

-تو...؟!

برداران ناتنی اش نیز به همان اندازه متعجب بودند.

این برای اولین بار بود که هیچول را در کت و شلوار می دیدند و با وجود اینکه آن کت نو نبود اما زیبایی ذاتی هیچول سبب شده بود که حتی در چنین چیزی بدرخشد!

او هنوز هم از برادران ناتنی اش زیباتر و جذاب تر بود!

گونه های هیچول با دیدن نگاه های خیره ی آن سه نفر رنگ گرفت و با صدای ضعیفی گفت-کت و شلوار قدیمی پدرمه... فکر کردم که برای مهمونی لیتوک اینو بپوسم.

ریووک که از شدت حسادت به سختی جلوی خودش را گرفته بود تا سمت هیچول حمله نبرد به مادرش گفت-مادر اون نمیتونه بیاد!

کیوهیون هم گفت-همینطوره... اون نمیتونه بیاد!

نامادری که از هردوی آنها بیشتر خشمگین بود و از شدت حسد به نفس نفس افتاده بود با لحنی که سعی میکرد آرام باشد گفت-ممکن نیست پسرا... من قول دادم که اگه کاراشو تموم کنه و لباس مناسب داشته باشه میتونه بیاد.

ریووک گفت-ولی... 

نامادری اورا نادیده گرفت و با قدم های آهسته به هیچول نزدیک شد و اجازه داد صدای کفش های پاشنه خنجری اش در خانه بپیچد.

وقتی مقابل هیچول رسید ایستاد و درحالیکه به لطف پاشنه بلند کفش هایش اندکی از او بلندتر شده بود نگاهی از بالا به پایینی به او انداخت

-... ولی میدونی هیچول؟... چیزی تو پوشیدی اصلا مناسب چنین مهمونی ای نیست!... 

هیچول هنوز متوجه ی منظور او نشده بود که نامادری به سرعت آستین کتش را گرفت و آن را محکم کشید.

صدایی پاره شده پارچه  به هیچول فهماند که استین از شانه جدا شده است!

نامادری با بدجنسی اضافه کرد

-... چون پاره ست!... و همین طور یقه اش!

و قبل اینکه هیچول بتواند جلویش را بگیرد یقه ی کتش را گرفت و با تمام قدرت آن را کشید و پاره اش کرد!

-تو با یه کت کهنه و پاره نمیتونی با ما به جشن بیای!

ریووک و کیوهیون که با دیدن این صحنه خیالشان راحت شده بود که هیچول قادر به آمدن با آنها نیست با خوشحالی شروع به خندیدن کردند و دستش انداختند!

-قیافه شو ببین!

-‌واقعا جای لایک کردن داره!

اما هیچول هیچی نگفت و فقط با چشمان خیس اشکش به صورت بی رحم نامادری اش نگریست.

با بغض گفت-چطور تونستی اینکارو بکنی؟... چطور؟!

و قبل اینکه مقابل آنها اشک بریزد با عجله از پله ها بالا دوید.

درحالیکه صدای خنده های بی رحمانه ی مادر و برادران ناتنی اش تا دم در اتاقش همراهیش کردند.

نمیخواست مثل بچه ها اشک بریزد ولی همین که پایش به اتاق کوچکش رسید اشک هایش بی اختیار یکی پس از دیگری روی گونه هایش ریختند.

با شنیدن صدای روشن شدن ماشین پدرش که حالا متعلق به نامادری اش بود با عجله سمت پنجره رفت و رفتن آنها را از پس پرده ی اشک تماشا کرد.

این انصاف نبود!

لیتوک از همه ی فن های پسرش دعوت کرده بود ولی او فقط به این خاطر که لباس مناسب نداشت نمیتوانست به جشن برود.

روی تختش نشست و برای اولین بار در طی سالهای گذشته از روی عجز و ناامیدی اشک ریخت.

او در خانه تنها بود و از اینکه صدای هق هق هایش در خانه بپیچد نگرانی ای نداشت.

گویی خرگوش هایش متوجه ی غم و ناراحتی صاحبشان شده بودند چون در کنار پاهایش شروع به جست و خیز و بازی کردند تا توجه ی اورا به خودش جلب کنند.

اما در آن لحظه قلب هیچول به قدری از غم و اندوه بود حتی به آن دو توجهی نشان نمیداد‌.

سرش را روی بالشت گذاشت و اجازه داد اشک هایش بالشتش را نیز خیس کنند.

در آن لحظه به شدت دلتنگ پدر و مادرش بود.

شاید اگر والدین ش هنوز زنده بودند کسی نمیتوانست چنین رفتاری با او داشته باشد.

-پدر... مادر... کاش کنارم بودید.

چشمانش خیسش را بست به امید اینکه به خواب برود و در خواب بتواند فرشته ی عزیزش را ببیند.

نمیدانست که چقدر از برهم گذاشتن پلک هایش میگذاشت که احساس کرد دستی گرم شانه اش را نوازش کرد.

فکر کرد که این تنها وهم و خیال اوست و بدان اهمیت نداد ولی وقتی صاحب آن شخص با صدای مهربانش صدایش زد فهمید که این یک خیال نیست.

-پسرم؟

به خاطر نداشت آخرین بار کی کسی این گونه صدایش کرده بود.

حتما داشت خواب می دید.

چشمانش را محکم تر بست و تلاش کرد دست روی شانه اش را نادیده بگیرد.

صدا گفت-پسرم الان که وقت خواب نیست... ما باید عجله کنیم وگرنه به مهمونی لیتوک نمیرسی!

" مهمونی لیتوک؟! "

هیچول با شنیدن این بالاخره چشمانش را باز کرد و بلند شد.

با دیدن پیرزن چاق و مهربانی که کنارش روی تخت نشسته بود شوکه از جا جهید و روی پاهایش ایستاد!

-خداجونم!...

تقریبا جیغ زد

-تو دیگه کی هستی؟!

برعکس او پیرزن کاملا آرام بود و درحالیکه لبخند مهربانی به لب داشت گفت-خب معلومه من فرشته ی مهربونم!

هیچول مطمئن بود گوش هایش اشتباه شنیده شایدم هنوز خواب بود!

-فرشته ی مهربون؟... شوخی میکنی؟

پیرزن بدون اینکه خم به ابرو بیاورد گفت-به نظرت آدمی تو سن و سال من حوصله ی شوخی کردن داره؟

هیچول گفت-ببین من نمیدونم تو چطوری وارد اتاقم شدی ولی بهتره همین الان بری بیرون وگرنه زنگ میزنم به پلیس!

پیرزن از روی تخت بلند شد و تکانی به هیکل چاق و کوتاهش داد.

غرغر کرد

-چرا همه تون با دیدن من متعجب میشید و باور نمیکنید که من یه فرشته م که اومدم کمک تون کنم؟…

آهی کشید

-... شاید این بتونه کمکت کنه که باورم کنی!

چوب باریک خوش دستی را از استین لباس گشادش بیرون آورد و مقابل چشمان متعجب هیچول آن را تکان داد و وردی را خواند

-بی بی دی با بی دی بو!

هیچول با دیدن ستاره ها و نورهای طلایی رنگی که از انتهای چوب جادویی بیرون آمدند از شدت حیرت و شگفتی خشکش زد!

حالا دیگر شکی برایش نمانده بود که دارد خواب می بیند!

گونه ی چپش را گرفت و کشید تا مطمئن شود که خواب نمی بیند که پیرزن یا همان فرشته ی مهربان به او هشدار داد

-هی این کارو نکن!... با یه صورت قرمز و متورم که نمیتونی به مهمونی لیتوک بری!

هیچول زیر لب تکرار کرد

-مهمونی لیتوک؟!... 

و با فهمیدن مطلبی هیجانزده گفت-صبر کن ببینم تو اینجایی که کمکم کنی بتونم برم مهمونی لیتوک؟... همینطوره؟

فرشته ی مهربان گفت- معلومه!... جز این چه دلیل دیای میتونم داشته باشم؟

هیچول که هنوز باورش نشده بود گفت-ولی اخه چطوری؟!

فرشته ی مهربان لبخند گرمی زد

-تو آرزو کردی که پدر و مادرت پیش ت بودن تا کمکت میکردن ولی متاسفانه اونا نمیتونستن از بهشت بیرون بیان پس از من خواستن تا کمکت کنم!

چشمان هیچول از اشک سوخت

-واقعا پدر و مادرم تورو فرستادن؟

فرشته سری تکان داد

-همینطوره پسرم...

با لحن نرم تری گفت-… هی الان وقت گریه نیست... کلی کار هست که باید انجام بدیم و وقت زیادی هم نداریم.

هیچول اشک هایش را با پشت دست پاک کرد و سرش را تکان داد.

پیرزن با انتهای چوب جادویی اش غبغب گوشتالودش را خاراند

-خب بزار ببینم... اول از همه یه دست لباس نو نیاز داری... با این لباس های پاره تورو تو هیچ مهمونی ای راه نمیدن...

متفکرانه شروع به چرخیدن به دور هیچول کرد تا با نگاهش قد و جثه ی اورا اندازه گیری کند.

هیچول با اینکه به شدت هیجانزده بود اما ترجیح داد ساکت بماند تا حواس فرشته را پرت نکند.

فرشته ی مهربان بعد چند دقیقه لبخند رضایتی به لب آورد و بشکنی زد

-فهمیدم!... به نظرم این تو تن ت عالی بشه!

این را گفت و چوب جادویی اش را بالا آورد و آن را در هوا چرخاند و وردش را خواند

-بی بی دی با بی دی بو!

بالافاصله نورهای طلایی رنگی از نوک چوب جادوی بیرون آمدند و هیچول را دوره اش کردند.

هیچول که تمام بدنش غرق آن نورهای زیبا و درخشان شده بود حیرتزده گفت-واووو!

و چند لحظه بیشتر طول نکشید که لباس هایش به طور کامل تغییر کردند و هیچول با لباس هایی متفاوت مقابل فرشته ایستاد.

اما به نظر میرسید نتیجه ی حرکت چوب جادویی چندان مورد پسند هیچول نبوده است.

درحالیکه به وضوح اخم کرده بود گفت-این دقیقا چه کوفتیه که تن من کردی؟!

هیچول اصلا نمیخواست با فرشته ی مهربان که برای کمک به او آنجا بود که از قضا مسن هم بود بی ادبانه حرف بزند اما لباس دخترانه ی بلند آبی رنگ با دامنی پرچین و دستکش های ساتن سفید اصلا چیزی نبود که دوست داشته باشد برای مهمانی لیتوک بپوشد!

با این حال به نظر میرسید فرشته متوجه ی گندی که زده بود نشده است!

-مشکلش چیه؟... این از همه ی لباس هایی که طراحی شون کردم محبوب تره!

هیچول با حرص پوفی کرد

-برای دخترا شاید اما من یه پسرم!... و ممنون میشم زودتر اینا رو از تنم دربیاری!

فرشته که انگار تازه متوجه ی اشتباهش شده بود نخودی خندید

-اوه متاسفم... اخه این دفعه ی اولیه که قراره به یه پسر کمک کنم و خب یکم تو انجام این کار برای پسرا ناشی ام اما نگران نباش درستش میکنم.

هیچول چرخشی به چشمانش داد.

فرشته بعد اینکه نگاه دیگری به قد و بالای او انداخت گفت- فکر کنم ایندفعه دقیقا بدونم باید چیکار کنم... 

هیچول گفت- امیدوارم.

فرشته چوبش را بالا آورد و خطاب به چوبش گفت-زودباش چوب جادویی!... نشون بده که چه کارا ازت ساخته ست!...  

چوبش را شروع به تکان دادن کرد و بار دیگر نورهای جادویی تمام بدن هیچول را احاطه کردند.

فرشته همان طور که چوبش را تکان میداد گفت- یه دست کت و شلوار شیک و مخصوص که در حین مردونه بودنش به قدر کافی ظرافت داشته باشه که کاملا مناسب پسر زیبایی مثل تو باشه!

جادوی چوب جادویی به کار افتاد و لحظاتی بعد هیچول در زیباترین و ظریف ترین کت و شلوار دنیا در اتاقش ایستاده بود!

هیچول هیجانزده به سر و وضع ش نگاهی انداخت و گفت-واووو اینا فوق العاده ان!

کت و شلوار مشکی براق و خوشدوختی با پیراهنی به همان رنگ کاملا فیت تنش بودند و اندام ش را حتی از همیشه باریک تر و ظریف نشان میدادند به همراه کفش های براق و زیبا که تیپش را تکمیل میکرد.

یییو متوجه شد که روی کتش بی شمار الماس های ریز وجود دارد که باعث میشد کت به طرز خاص و خیره کننده ای بدرخشد! 

نگاهش را به زحمت از کتش گرفت و با شگفتی گفت-بهم نگید که اینا الماس واقعی ان!

فرشته لبخندزنان گفت-اونا واقعا الماس ان پسرم... اونم از مرغوب ترین نوع ش!

اما هیچول بدون اینکه جواب اورا بشنود به طرف آینه قدی اتاقش دویده بود!

درحالیکه چشمانش مانند دو ستاره ی زیبا می درخشیدند غرق تماشای خودش شد.

-اگه لیتوک منو تو این کت و شلوار ببینه حتما ازم خوشش میاد!

سپس به طرف فرشته برگشت و قدرشناسانه از او تشکر کرد

-خیلی ازتون ممنونم.

فرشته گفت-خواهش میکنم ولی حس میکنم هنوز یه چیزی کم داره...  و چوب جادویی اش را چرخاند

-بی بی دی با بی دی بو!

وقتی هیچول دوباره به صورت خودش در آینه نگریست از شدت حیرت و شگفتی دهان باز ماند!

به گونه اش دست کشید.

این واقعا خود او بود؟

آرایش ملایم و برق لب صورتش را از همیشه زیباتر و دوستداشتنی تر ساخته بود و موهایش نیز با پرهای رنگارنگ تزیین شده بود.

هیچول گفت-فکر کنم دیگه آماده ی رفتن شده باشم.

فرشته گفت-هنوز نه.

هیچول با تعجب پرسید-نه؟

فرشته توضیح داد

-پیاده که به اون جشن نمیتونی بری؟... میتونی؟

هیچول سرش را به دو طرف تکان داد و لبخندزنان گفت-اما میتونم با تاکسی برم... نمیخوام بیشتر از این شما به زحمت بندازم.

فرشته با مهربانی گفت-برای من زحمتی نیست پسرم... حالا بگو ببینم تو خونه تون کدوتنبلی چیزی دارید؟

هیچول با تعجب پرسید-کدوتنبل؟

فرشته سری تکان داد

-آره دیگه... برای کالسکه طلایی نیاز به کدوتنبل داریم!

ابروهای هیچول بیشتر از قبل بالا رفتند

-خاله جان میشه بپرسم آخرین بار کی ازتون کمک گرفتن؟... الان قرن بیست و یکمه و دیگه کسی با کالسکه جایی نمیره.

فرشته با شنیدن این کمی جاخورد

-اوه که اینطور... پس بهم بگو پسرم با چی میخوای به جشن؟

هیچول با نیشی باز جواب داد

-یه ماشین مدل بالا چطوره؟

فرشته گفت-بسیار خب... 

و در اتاق چشم چرخاند تا چیزی پیدا کند که از آن بتواند برای تهیه ی اتومبیل مورد نظر استفاده کند که با دیدن مجله ای مخصوص اتومبیلی که هنوز نیمه باز روی تخت بود پرسید-اشکال نداره که یکی از صفحات مجله تو بکنم؟

هیچول که متوجه ی منظور او شده بود سریع گفت-البته که میتونید!

فرشته گفت-ممنونم پسرم.

و اینبار با چوب جادویی اش به مجله نشانه رفت و یکی از برگه هایش که تصویر اتومبیلی بود را کند.

حین کار گفت-این دفعه ی اولیه که اینکارو انجام می دم باید مراقب باشم تا خرابکاری نکنم... 

و کاری کرد تا در هوا معلق بماند

-... این ماشین خیلی خوشگلیه ولی من اعتقاد دارم هرچیزی طلایی ش زیباتر و تجملاتی تر میشه!

و سپس برای چندم در آن شب ورد جادویی اش بر زبان آورد!

در مقابل چشمان حیرتزده ی هیچول تصویر اتومبیل شروع به تکان خوردن کرد و بعد لحظاتی از کاغذ جدا شد و شروع به رشد کردن کرد تا اینکه به اندازه طبیعی اش رسید.

هیچول به اتومبیل زیبای طلایی رنگ که می درخشید نزدیک شد و با شگفتی تماشایش کرد

-خدای من این واقعیه!

و هیجانزده به آن دست کشید.

هیچول با تردید پرسید- دیگه میتونم برم؟

شکی نبود که دوست داشت هرچه زودتر به مهمانی برود.

اما کار فرشته هنوز تمام نشده بود!

-اوه پسرم انتظار نداری که اجازه بدم با این سر و وضع تنهایی به اون مهمونی بری؟... تو نیاز به محافظ هایی داری که تا محل مهمانی اسکورتت کنن.

هیچول گفت-لازم نیست ... 

فرشته حرف اورا قطع کرد

-چرا لازم داری... حالا بهم بگو تو خونه ت حیوون خونگی داری؟... موشی... غازی... 

هیچول گفت- دوتا خرگوش دارم... به دردتون میخوره؟

فرشته با خوشحالی گفت-البته!... این خرگوش های نازنین الان کجان؟

هیچول به کنار تختش اشاره کرد

-اوناهاش!... اونجان!

-عالیه!

و سریع با چوب جادویی اش آن دو خرگوش سفید و سیاه را نشانه گرفت

-بی بی دی با بی دی بو!... تبدیل به دو بادیگارد قوی بشید تا بتونید از بیبی بوی مون محافظت کنید!

در آنی آن دو خرگوش تبدیل به دو انسان قدبلند و قوی شدند تا شگفتی هایی که آنشب هیچول دیده بود را تکمیل کنند!

مستر رابیت اکنون مردی سیاه پوست و قدبلند و با بازوهای ورزیده بود که کت و شلوار شیک و مشکی پوشیده بود و لیدی بانی نیز تبدیل به زن قدبلند و زالِ زیبایی شده بود که کت و شلوار سفیدی به تن داشت و موهای بلند و سفیدش را از پشت بافته بود!

هیچول مات و مبهوت به آن دونفر نگریست

-خدای من!... مستر رابیت!... لیدی بانی!

آن دو نیز به اندازه ی او شگفتزده بودند.

لیدی بانی دست و بالش را برانداز کرد و گفت-این واقعا منم؟

مستر رابیت هم لبخند احمقانه ای به لب آورد

-پس آدم بودن اینطوریه؟

فرشته گفت-پرچونگی موقوف!... وقت تنگه الانه که مهمونی شروع بشه!

به آنها دستور داد تا جلوی ماشین سوار شوند و سپس به سمت هیچول رفت و از او نیز خواست تا هرچه زودتر سوار شود

-زودباش سوار شو پسرم... نمیخوام بعد اینکه این همه زحمت کشیدم دیر به مهمونی برسی!

هیچول سوار ماشین شد اما قبل رفتن گفت-ازت ممنونم فرشته ی مهربون... برای همه ی این چیزای قشنگ.

-نیازی به تشکر نیست... فقط یادت باشه اثر این جادو فقط تا نیمه شب می مونه!... قبل از نیمه شب باید مهمونی رو ترک کنی!

هیچول لبخندزنان گفت-این برای من زیادم هست!... همین که یه نظر بتونم لیتوک رو ببینم برام کافیه... 

با به خاطر آوردن موضوعی لبخند از روی لبانش پاک شد و با نگرانی پرسید- اما نامادری و برادرای ناتنی م چی؟... امنو ببینن بابت این لباس ها و بقیه چیزا بهشون چی بگم؟ 

فرشته لبخندزنان به او اطمینان داد

-نگران نباش جادوی من نمیزاره اونا تورو بشناسن... حالا زودتر راه بیفت!

و برای آخرین بار چوب جادویی اش در هوا تکان داد و ماشین طلایی رنگ را از پنجره ی اتاق بیرون فرستاد و روی اسفالت خیابان بر زمین نشاند.

هیچول برای اخرین بار از او تشکر کرد

-بازم ممنون خاله جان!

فرشته هم برایش دست تکان داد

-امیدوارم بهت خوش بگذره پسرم.

زمانی که اتومبیل به قدر کافی دور شد فرشته نیز با چرخش دوباره چوب جادویی ش ناپدید شد.



نظرات 2 + ارسال نظر
Nana دوشنبه 29 اردیبهشت 1399 ساعت 12:56

فوق العاده بووود،
چجوریه که اینا به ذهنتون میرسه؟!
خسته نباشید.

الهام دوشنبه 29 اردیبهشت 1399 ساعت 01:52

عالی بود.. واقعا حرفه ای می نویسی..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد