Cinderella 10



سلام لاوا


بابت وقفه ای که بین اپش افتاد عذر میخوام

انشا هفته ی دیگه پارت اخرشو میزارم که پرونده این فیکم بسته شه.


  



قسمت دهم : 



تقریبا سه روز از حبس شدنش در اتاقش میگذشت و نامادری اش تنها برای دستشویی رفتن اجازه ی خروج از اتاقش را میداد.

حتی غذایش را هم برایش به اتاقش میبرد و عملا مانع ارتباط ش با دنیای خارج شده بود.

با این حال هیچول از آنچه در سئول میگذشت بی خبر نبود.

مرتب صفحات شبکه های اجتماعی را میگشت و ساعت ها گرم تماشای ویدئوهایی میشد که از لیتوک منتشر میشد.

لیتوک به قولی که داده بود داشت عمل میکرد و در تک تک خانه های سئول به دنبالش میگشت.

این موضوع قلبش را گرم کرد و باعث میشد امیدوار شود که لیتوک پیدایش خواهد کرد.

گرچه شک داشت که واقعا بخواهد او پیدایش کند!

لیتوک تصور میکرد که او پسر یکی از سرمایه داران بزرگ سئول است درحالیکه او یک پسر بی چیز و فقیر بود.

هیچول ترجیح میداد در خاطر لیتوک به شکل همان پسر زیبا و درخشان باقی بماند حتی اگر هیچ وقت دوباره نمیتوانست اورا ببیند.

شکی نبود که لیتوک اگر خود واقعی اش را میدید کاملا ناامید میشد و هیچول حاضر بود بمیرد و چهره ی ناامید لیتوک را از خودش نبیند.

به همین دلیل به حبس شدنش اعتراضی نکرد.

شاید حق با نامادری اش بود و این به نفع اش بود.

با این حال نمیتوانست جلوی حسرت خوردنش را بگیرد.

شاید اگر او آدم دیگری بود وضع ش این نبود.

اشک هایش را با پشت دست پاک کرد و خودش را سرزنش کرد

-کافیه کیم هیچول... تو شانس اینو داشتی که تو یه مهمونی بزرگ با لیتوک باشی و حتی باهاش برقصی... اگه چیزی بیشتر از این بخوای واقعا پرتوقع و ناسپاسی!

اما با این حال نمیتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد.

او لیتوک را دوست داشت و میخواست تا ابد با او باشد ولی این امکان نداشت.

زانوهایش را بغلش گرفت و سرش را روی آنها گذاشت و اجازه داد اشک هایش هرچقدر که می خواهند گونه هایش را تر کنند.

طوری که حتی متوجه نشد که درست در همان لحظه پارک جانگسو و منیجرش پا به خانه ی آنها گذاشتند.

فکر کرد که بعد از این تنها میتوانست با خاطرات مهمانی آنشب رویایی زندگی کند.

رقص دونفره و زیبایش را با لیتوک به خاطر آورد.

و همینطور نگاه درخشان و پر از محبت لیتوک که تمام مدت به او خیره شده بود طوری که انگار کسی را جز او نمی دید.

هیچول با تصور آن لحظات زیبا شروع به خواندن آن آهنگ کرد درحالیکه همچنان به تلخی میگریست.


Deep in my heart

در عمق قلب من

There’s a fire, a burning heart

اتشی وجود داره و قلبی که داره می سوزه

Deep in my heart

در عمق قلب من

There’s desire for a start

شهوتی برای شروع (عشق) وجود داره


با یادآوری آن لحظات زیبا و خاص که با لیتوک داشت با غم لبش را گاز گرفت.

مطمئن بود که دیگر هرگز قادر خواهد بود لیتوک را در آن فاصله ی نزدیک به خودش ببیند.

و حتی روح ش نیز بی خبر بود که عشق رویایی اش نزدیک تر از آن چیزی است که تصور دارد!

درحالیکه لیتوک ناامید از پیدا کردن فن بوی شایسته اش در حال ترک کردن خانه بود هیچول به خواندن آهنگ مهمانی ادامه داد بدون اینکه بداند گوش های لیتوک قادر به شناختن صدایش خواهند بود!


I’m dying in emotion

من دارم در احساسات میمیرم

It’s my world in fantasy

این دنیای من در رویا های منه

I’m living in my, living in my dreams

من در خودم و در رویا هام زندگی می کنم

You’re my heart, you’re my soul

تو قلب منی، تو روح منی

I’ll keep it shining everywhere l go

و من اون رو هرجا که باشم زنده و روشن نگه می دارم

You’re my heart, you’re my soul

تو قلب منی، تو روح منی

I’ll be holding you forever

من تو رو برای همیشه نگه می دارم

Stay with you together

کنارت می مونم


هیچول به قدری غرق خواندن شده بود که حتی صدای لیتوک را از پایین  نشنید که چگونه برای گرفتن کلید اتاق از نامادری اش با او مشاجره کرد.

در خلوت و تنهایی اشک می ریخت و می خواند و تصور داشت این غم و تنهایی اش ابدی است!


You’re my heart, you’re my soul

تو قلب منی، تو روح منی

Yeah, I’m feeling that our love will grow

اره، من احساس می کنم عشق مون پررنگ تر میشه

You’re my heart, you’re my soul

تو قلب منی، تو روح منی

That’s the only thing l really know

این تنها چیزیه که واقعا می دونم.


تنها با باز شدن در اتاق بود که از خواندن دست کشید و با دیدن هیکل کشیده و آشنای لیتوک خشکش زد!

مطمئن بود که این یکی دیگر از رویاهایش است!

امکان نداشت که آن مرد دوستداشتنی را بار دیگر در بیداری ببیند!

-من دارم خواب می بینم؟!

یبو نمیدانست بگوید این جمله از دهان خودش بیرون آمد یا از دهان لیتوک اما وقتی لیتوک با دو قدم بلند خودش را به کنار تخت رساند و اورا تنگ در آغوش گرفت فهمید که چیزی می بیند یک رویا نیست!

لیتوک بیشتر و بیشتر اورا در آغوشش فشرد و صدای لرزانش هیچول را شوکه تر کرد

-بالاخره پیدات کردم!... بالاخره پیدات کردم!

هیچول با حیرت فکر کرد:

"بالاخره پیدام کرد؟!... اون منو شناخت؟!... حتی با این لباس ها؟! "

وقتی فشار بازوان لیتوک باز هم محکم تر شد ناخودآگاه ناله ای از لبانش بیرون آمد.

لیتوک به سرعت رهایش کرد ولی اورا بین بازوانش نگه داشت.

با نگرانی پرسید-بهت صدمه زدم؟

هیچول قادر به جواب دادن نبود.

او هنوز هضم نکرده بود که دوباره دارد لیتوک را می بیند که و با دیدن چشمان خیس و قرمز او شوکه تر شد.

لیتوک هم داشت اشک می ریخت.

اما چرا؟!

هیچول گیج شده بود.

در این لحظه کسی گفت-کت رو بدم تا امتحانش کنه؟

و هیچول متوجه ی حضور منیجر لیتوک شد.

لیتوک بدون اینکه نگاه درخشانش را از هیچول بگیرد جواب داد

-نیازی به اینکار نیست... امکان نداره من این صورت زیبا رو اشتباه بگیرم!... من پیداش کردم!

یسونگ کت به دست جلو آمد و لبخندزنان گفت-ولی هرچی باشه این کت اونه... باید پسش بدی.

لیتوک نخودی خندید و باعث شد صورت خیسش بدرخشید

-فکر کنم حق با توعه.

کت را از یسونگ گرفت و با کمرویی از هیچول پرسید-میتونم؟

هیچول خجالتزده سرش را پایین تکان داد.

هنوز هم باورش برایش سخت بود که لیتوک آنجا و مقابلش ایستاده.

لیتوک به ملایمت تمام کمکش کرد تا کت را بپوشد.

کت الماس نشان دقیقا قالب اندام زیبای هیچول بود و وقتی کت را پوشید لیتوک دوباره اورا تنگ در آغوش گرفت

-چطوری تونستی این همه مدت خودتو ازم پنهان کنی؟... میدونی چقدر دنبالت گشتم؟... چقدر از دوری ت عذاب کشیدم؟

صدای لرزان لیتوک به او فهماند که دوباره دارد اشک می ریزد.

هیچول جوابی نداد و تنها غرق عطر مردانه ی لیتوک شد.

خوشحال بود که لیتوک پیدایش کرده بود.

خوشحال بود که او حتی با این سرو وضع اورا شناخته بود.

اشک هایش بی اختیار دوباره گونه هایش را تر کردن و او نیز لیتوک را بغل کرد.

یسونگ که با دیدن آن دو احساساتی شده بود با پشت دست اشک هایش را پاک کرد

-لیتوک حالا پیداش کردی بهتره بگردی خونه... تو باید استراحت کنی. 

لیتوک به آرامی هیچول را از خودش جدا کرد

-باشه برمیگردم خونه... البته با فن بوی خاصم. 

با چیزی که بوده بود دیگر اجازه نمیداد تا هیچول آنجا با نامادری بدجنسش زندگی کند.

دست هیچول را گرفت و اورا از روی تخت بلند کرد

هیچول شوکه به او نگریست و لیتوک گفت-دیگه حتی برای یه لحظه تورو از خودم جدا نمیکنم!

گونه های هیچول رنگ گرفت و آرزو کرد که بتواند تا ابد آن گونه نزدیک به لیتوک بماند!

دست در دست هم از اتاق بیرون آمدند و یسونگ نیز دنبالش کرد.

پایین پله ها نامادری و برادران ناتنی هیچول با چشمان گرد شده آنها را تماشا میکردند اما جرات نداشتند چیزی بگویند.

اما لیتوک لازم دید که چیزی برای آن زن بدجنس روشن کند!

رو به او کرد و گفت-نمیدونم چطور قلبی داری یا اصلا قلبی داری که با یه پسر بی دفاع چنین رفتاری داشتی ولی بدون من هرکاری لازم باشه میکنم تا تو تقاص کارهای زشتت رو ببینی! 

نامادری از شدت ترس قادر نبود چیزی بگوید.

واضح بود که لیتوک قصد شکایت از اورا داشت!

لیتوک بیشتر از آنجا نماند و درحالیکه هیچول را مانند گنج ارزشمندی به خودش چسبانده بود همراه یسونگ از خانه بیرون آمد. 

هیچول با صدای ضعفی پرسید-داریم کجا میریم؟

لیتوک به نرمی گفت-میریم خونه ی من... از این به بعد دیگه با من زندگی میکنی!

هیچول از شنیدن این هیجانزده شد!

این دیگر منتهای آرزوهایش بود!

اما با به خاطر آوردن خرگوش هایش گفت-پس خرگوش هام چی میشن؟

لیتوک با مهربانی گفت-خرگوش هاتو میگم یسونگ برات بیاره... تو نباید نگران اونا باشی... میخوام تموم مدت نگاه ت به من باشه... فقط منو ببینی!

لیتوک میخواست تمام توجه ی آن پسر زیبا برای خودش داشته باشد اما هیچول از شدت خجالت قادر به نگاه کردن به او نبود.

لیتوک لبخند محوی زد و درحالیکه خبرنگارها و عکاس ها دنبالشان میکردند سوار ون شد.

یسونگ گفت-من جلو می شینم.

و اجازه داد آن دو تنها باشند.

لیتوک لبخند تشکر آمیزی تحویلش داد و یسونگ را در به رویش بست.

وقتی ماشین به راه افتاد لیتوک دوباره توجه اش به پسر زیبا و گرانبهایی داد که کنارش نشسته بود.

دستش را دوباره در دستش گرفت و کنار گوشش زمزمه کرد

-تو هنوز اسم تو بهم نگفتی.

هیچول به آرامی گفت-اسمم کیم هیچوله.

لیتوک لبخند شیرینی زد و اسم اورا تکرار کرد

-کیم هیچول... اسم تم خوشگله.

و باعث شد تا دوباره گونه های لطیف هیچول رنگ بگیرد.



با رسیدن به ویلای بزرگش از اتومبیل پیاده شدند و یسونگ درحالیکه لبخندی به لب داشتند با آنها خداحافظی کرد و تنهایشان گذاشت.

لیتوک در تمام طول مسیر حاضر نشده بود حتی برای یک لحظه هیچول را از خودش جدا کند و البته که هیچول نیز از این موضوع راضی بود.

لیتوک اورا مستقیم به اتاق خواب بزرگش برد و تنها با رسیدن به تخت شاهانه اش بود که حاضر به رها کردن دستش شد.

بی اخطار هیچول را روی تخت هل داد و سپس به سرعت به رویش خم شد و دستانش را دو طرف بدن ظریفش گذاشت!

هیچول شوکه جیغ خفه ای کشید و با ترس به لیتوک نگریست‌

لیتوک لبخند شیطنت آوری به لب آورد

-میدونی چقدر دنبالت گشتم سیندرلا؟... واسه پیدا کردنت کل سئول رو گشتم!... اصلا میدونی اونشب با فرار کردنت چقدر اذیتم کردی؟... به خاطر اینکه اونشب اونطوری گذاشتی و فرار کردی خیال داشتم بعد پیدا کردنت حسابی تنبیه ت کنم!... 

رنگ هیچول با شنیدن این به وضوح پرید اما با کلمات نرم بعدی لیتوک دوباره آرام گرفت

-... ولی من نمیدونستم یه نامادری بدجنس داری که تورو تو اتاق ت حبس کرده به همین دلیل از گناه ت میگذرم و طور دیگه ای تنبیه ت میکنم!

و نگاهش را به لبان نرم و قلوه ای هیچول دوخت.

او برای گرفتن بوسه از این لبان هوس برانگیز روزهای زیادی صبر کرده بود و بیشتر از این نمیتوانست جلوی خودش را برای چشیدن طعم آنها بگیرد.

صورتش را جلو برد و لبانش را با اندکی خشونت روی لبان فن بوی زیبایش فشرد.

هیچول شوکه آهی کشید ولی تلاشی برای عقب زدنش نکرد و این به لیتوک شجاعت کافی داد تا بوسه را عمیق تر کند.

لبانش مقابل آن لبان صورتی و آبدار حرکت داد و با زبانش آن حجم نرم و لطیف را لمس کرد و از طعم شیرین شان چشید.

بعد دقایقی طولانی بالاخره با عقب کشیدن خودش اجازه داد تا هیچول نفسی تازه کند.

هیچول نفس نفس میزد و صورت زیبایش کاملا شوکه به نظر میرسید.

اما با کلمات بعدی لیتوک حتی شوکه تر هم شد! 

-دوستت دارم فن بوی خوشگل من!... 

هیچول متعجب چندبار پلک زد و دهانش را باز و بسته کرد اما قادر به حرف زدن نبود.

لیتوک لبخند گرمی به او زد

-درست شنیدی من دوستت دارم!

هیچول من من کنان گفت-ولی من اون کسی که فکر میکنی نیستم... من یه پسر بی چیز و فقیرم... 

اما با بوسه ی دوم لیتوک دوباره ساکت شد‌

لیتوک مقابل لبانش زمزمه کرد

-من اهمیتی نمی دم که تو کی هستی!... من خودتو دوست دارم!... همین پسر زیبا و با استعدادی که نگاه معصوم ش باعث شد تا یک شهرو به دنبالش بگردم.

هیچول را در آغوش گرفت و اورا روی سینه اش فشرد

-من با تموم وجودم دوستت دارم و میخوام که مال من باشی... اینکارو میکنی؟... مال من میشی؟

کلمات نرم و پر محبت لیتوک سبب شد تا بی اختیار شروع به اشک ریختن کند.

لیتوک اورا از خودش جدا کرد و گونه های لطیف و خیسش را نوازش کرد

-چرا داری گریه میکنی؟... من... من اذیتت کردم؟

هیچول سرش را به دو طرف تکان داد

-نه اصلا...

-پس این اشک ها...؟!

هیچول قادر نبود حسی که داشت را بازگو کند پس سرش را جلو برد و با فشردن لبانش به روی لبان لیتوک حسی که داشت را به او نشان داد.

بازوان مردانه و محکم لیتوک به سرعت دورش حلقه شدن و لبانش بوسه اش را پاسخ گفتند.

وقتی از هم جدا شدند لیتوک نگاه محبت آمیزش را به او دوخت

-من این بوسه رو به عنوان جواب مثبت ت قبول میکنم!... 

و قبل اینکه بوسه ی دیگری را آغاز کنند گفت-... از این به بعد تو مال منی و من دیگه حتی برای یه لحظه اجازه نمیدم ازم دور شی!






نظرات 2 + ارسال نظر
Nana سه‌شنبه 25 شهریور 1399 ساعت 12:53

:(
:((
:(((

nana دوشنبه 27 مرداد 1399 ساعت 14:30

خیلی سوییت بود
دستت خیلی مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد