Cinderella 6


لاوا بفرمایید پارت بعدی



  



قسمت ششم :



با به پایان رسیدن آهنگ از حرکت ایستادند و لیتوک او را به آرامی از آغوشش بیرون آورد اما بازوانش هنوز دور کمر باریک ش نگه داشت.

هیچول با دیدن نگاه نافذ لیتوک سرخ شد و سرش را پایین انداخت اما لیتوک چانه او را به نرمی گرفت و وادارش کرد تا دوباره به او نگاه کند.

لیتوک گفت-به قدری خوشگلی که وقتی نگات میکنم چشام درد میگیره!

هیچول با شنیدن این با ناراحتی سرش را پایین انداخت و لبش را گاز گرفت.

از همان اول میدانست که آمدنش به مهمانی اشتباه است و ممکن است باعث ناراحتی لیتوک شود.

او باعث شده بود تا چشمان فرشته اش ش اذیت شود!

با صدای ضعیفی گفت-معذرت میخوام.

لیتوک متعجب شد

-معذرت میخوای؟... برای چی؟!

و جواب هیچول حتی متعجب ترش کرد!

هیچول درحالیکه چشمان زیبایش این بار از اشک می درخشید با بغض گفت-چون چشاتو درد آوردم!

لیتوک نمیدانست از شدت معصومیت آن پسر بخندد یا اینکه تنها اورا در آغوش بکشد و چشمان خیسش را غرق بوسه کند.

اما دست آخر هیچ کدام از آنها را انجام نداد.

درحالیکه لبخندش به روی لبانش برگشته بود گفت-خدای من!... من فقط میخواستم ازت تعریف کنم!... میخواستم بگم که چقدر خوشگلی!

هیچول متعجب پلکی زد و باعث شد دو قطره اشک روی گونه های رنگ گرفته اش بچکد.

و لیتوک به زحمت جلوی خودش را گرفت تا اورا مقابل خیل طرفداران و دوربین های روشن شان نبوسد!

این بار با هردو دست صورت هیچول را قاب گرفت

-چه صورت قشنگی!

با شست هایش اشک های پسرک را پاک کرد و به نرمی گفت-ازت معذرت میخوام که با حرفم باعث شدم ناراحت بشی.

هیچول که خیالش راحت شده بود که کار اشتباهی انجام نداده و لیتوک از او متنفر نیست سرش را دو طرف تکان داد و با وجود اشک در چشمانش لبخند قشنگی به لب آورد

-نیازی به معذرت خواهی نیست‌.  

لیتوک با دیدن لبخند او یک دستش را روی قلبش گذاشت تا جلوی تپش های دیوانه وارش را بگیرد‌.

چرا جای خلوتی نبودند که بتواند آن لبخند زیبا را ببوسد؟

دست هیچول را در دستش گرفت و گفت-با من بیا!

هیچول سری تکان داد و درحالیکه در آسمان ها سیر میکرد و صدها چشم با حسرت تماشایشان میکردند مطیعانه دنبالش رفت.

وقتی لیتوک اورا پشت میز مخصوص خودش نشاند دیگر برای کسی شکی نماند که او فن بوی خاصش را انتخاب کرده است.

و حتی حسودترین قلبها اورا بابت این انتخاب سرزنش نمیکردند.

آن پسر با آن صورت زیبا و دخترانه و ظاهر پر زرق و برقش واقعا چیز دیگری بود!

لیتوک به پیشخدمت ها اشاره کرد تا از آنها پذیرایی کنند‌.

پیشخدمت گیلاس هایشان را پر کرد و لیتوک لبخند به لب هیچول را تماشا کرد.

"خدای من... حتی نوشیدنی خوردن شم کیوته!... چطوری یه پسر میتونه اینقدر خوشگل و خواستنی باشه ؟!"

در این لحظه نگاهش به گل های سرخی که در گلدانی روی میز بود افتاد.

فکر کرد که آن پسر شباهت زیادی به آن گل های زیبا دارد.

با لذت لبش را لیس زد

 "فن بوی زیبای من!"

از هیچول پرسید-تو رقص های منو از خودم بهتر بلدی... حتما از بچگی کلاس رقص می رفتی مگه نه؟ 

هیچول سرش را به دو طرف تکان داد

-من کلاس رقص نرفتم... خودم تو خونه و زمانی که وقت آزاد تمرین میکنم.

ابروهای لیتوک به نشانه ی حیرتش بالا رفتند.

-واووو پس جدا استعداد خوبی داری!

هیچول خجالتزده گفت-ممنون از تعریف ت.

چقدر شنیدن این تعریفها از زبان کسی که کاملا بی نقص بود برایش لذت بخش بود.

حتی هنوز هم باورش نمیشد که مقابل پارک جانگسو پشت یک میز نشسته است.

"این حتما یه خوابه!... آرزو میکنم هیچ وقت از خواب بیدا نشم! " 

لیتوک از او درمورد دانشگاهی که میرفت و همین طور آهنگ های موردعلاقه اش پرسید و بعد صرف شام شروع به گشت زدن در سالن کردند.

لیتوک گل سرخی را از گلدانی بیرون کشید و آن را پشت گوش هیچول جا داد.

لیتوک گفت-حالا کاملا زیبا و بی نقصی گل من!

و باعث شد برای چندمین بار در آن شب هیچول سرخ شود.

"این لپ های هلویی رنگ... دلم میخواد نیشگون ش بگیرم!... اون ‌واقعا نازه!"

این پسر با زیبایی و ظرافت ش باعث شده بود که بخواهد نظرش را در مورد فن بوی هایش عوض کند.

اصلا اگر زودتر می فهمید که چنین فن بوی های تحسین برانگیزی دارد خیلی وقت قبل چنین جشنی میگرفت!

درحالیکه به زحمت جلوی خودش را گرفته بود تا مقابل چشم بقیه بدن ظریف هیچول را در آغوش نکشد دست اورا گرفت و سمت تراس برد.

آنشب زیباترین شب زندگی هیچول بعد مرگ والدینش بود.

آخرین باری که اینقدر خوشحال بود را به خاطر نمی آورد.

آنشب برای ساعاتی تمام مشکلات زندگی اش را فراموش کرده و غرق آن لحظات زیبا و رویایی شده بود.

لیتوک به هیچ کس جز او توجهی نشان نداده بود و تمام مدت کنارش بود و تنها به او نگاه میکرد و با او حرف میزد.

طوری که هیچول از شدت احساس خوشبختی و خوشحالی به زحمت روی پاهایش بند بود.

با دیدن بزرگترین و دلبازترین تراسی که به عمرش دیده بود شگفتزده گفت-واوو!

لیتوک حس کرد که با شنیدن " واوو " گفتن او قلبش ذوب میشود.

هیچول جلو رفت و از تراس پایین را نگاه کرد‌.

وقتی به طرف لیتوک برگشت چشمانش برق میزدند و لبخند درخشانش ردیف دندان های مرواریدی اش را به نمایش گذاشته بود‌. 

-اینجا خیلی خوشگله!

و لیتوک میتوانست قسم بخورد که آن زیباترین چیزی بود که در تمام عمرش دیده بود‌.

جلو رفت و یک دستش را دورش حلقه کرد

-اره اما نه به خوشگلی تو!

لبخند هیچول از تعریف او بیشتر پهن تر شد و خندید.

خنده ای که تماما از روی سرخوشی و شادی بود و لیتوک فقط میتوانست مات و مبهوت خنده های زیبای او شود!

این پسر واقعا چیز دیگری بود‌. 

مدتی آنجا ایستادند و آسمان شب را تماشا کردند که هزاران ستاره در پهنای بی انتها و تاریک آن می درخشیدند.

اما برای لیتوک هیچ ستاره ای به درخشندگی چشمان زیبای فن بوی خاصش نبود.

لیتوک برای چندمین بار در آن شب در دل از یسونگ برای گرفتن مهمانی تشکر کرد.

هنگام خروج از تراس لیتوک بی اخطار کمر هیچول را گرفت و اورا به دیوار پشت سرش چسباند!

هیچول شوکه و گیج نگاهش کرد.

معلوم بود که انتظار چنین حرکتی را از لیتوک نداشت.

لیتوک اندکی خم شد و به چشمان زیبا و درخشانش که از ترس گشاد شده بودند نگریست.

پوزخندی زد و با خودش گفت:

" فن بوی خوشگل من وقتی با این سر و وضع خیره کننده تو مهمونی م حاضر شدی باید فکر اینجا شم میکردی! "

بیشتر از آن نمیتوانست در برابر این موجود دوستداشتنی خودداری کند.

نیاز داشت تا مقدار بیشتری از زیبایی اورا احساس کند!

دستانش را پایین تر آورد و روی باسن برجسته و خوشفرم هیچول که از ابتدای مهمانی توجه اش را به خودش جلب کرده بود قفلشان کرد.

هیچول شوکه تر از آنی بود که بتواند واکنشی نشان دهد.

نزدیکی بیش از بدن هایشان ضربان قلبش را بالا برده بود و به نفس نفس افتاده بود.

لیتوک چشمانش را بست و بدون توجه به لرزش خفیف بدن کوچک او سرش را جلو آورد تا لبانش آن لب های بالشتی و نرم را لمس کنند.

چشمان هیچول با پی بردن به نیت او تا آخر باز شدند!

لیتوک واقعا قصد داشت تا اورا... ؟

تقریبا لبانشان یکدیگر را لمس کرده بود که صدای ساعت بزرگ در سالن پیچید! 

ساعت دوازده ی شب بود!

هیچول هشدار فرشته را به خاطر آورد:

"جادوی من فقط تا نیمه شب دووم داره!... قبل از ساعت دوازده باید مهمونی رو ترک کنی!"

باید هرچه زودتر مهمانی را ترک میکرد!

با گذاشتن دستانش روی سینه ی لیتوک اورا عقب هل داد و گفت-من باید برم!

لیتوک شوکه پلک زد

-باید بری؟!... کجا؟

اما هیچول بدون اینکه صبر کند و جواب او را بدهد از تراس خارج شد!

لیتوک از شوک بیرون آمد و دنبالش رفت

-هی صبر کن!... کجا داری میری؟

هیچول قبل اینکه شروع به دویدن کند برگشت و با عجله گفت-باید بگردم خونه!

زان گفت-نه صبر کن!... تو نمیتونی الان جایی بری!... من هنوز فن بوی خاص مو انتخاب نکردم!

و از پشت به کت او چنگ انداخت تا مانع فرار کردنش شود!

برایش انتخاب فن بوی خاص و فراموش شدن فیلم برخورد تندش با آن فن بوی دیگر اهمیت نداشت فقط نمیخواست آن پسر این گونه سالن را ترک کند.

او حتی اسمش را هم نمیدانست!

همه ی قدرتش را در دستانش جمع کرد و هیچول را نگه داشت اما مقابل چشمان متعجبش هیچول مثل ماهی از دستش سر خورد و لحظاتی بعد تنها کت الماس نشانش در دستان لیتوک ماند!

لیتوک شوکه به کتی که در دستش مانده بود خیره ماند و هیچول سراسیمه سمت درهای خروجی گریخت.

وقتی برای ماندن و پس گرفتن کت نداشت.

نمیدانست چندمین پژواک باعث بود که نواخته میشد اما میدانست که وقت چندانی برایش نمانده است‌.

نزدیک در با یسونگ مواجه شد و قبل خروجش با عجله اما مودبانه از او تشکر کرد

-خداحافظ منیجر یسونگ... بابت این شب زیبا ازتون یه دنیا ممنونم!

یسونگ که محو زیبایی او شده بود لبخند احمقانه ای زد

-قابلی نداشت.

هیچول لبخند درخشان دیگری تحویلش داد و سپس از در خارج شد.

لبخند یسونگ وقتی برگشت و لیتوک را دید که با سرعت به طرفش می دوید از روی لبش پاک شد و جای خودش به حیرت داد

لیتوک داد زد

-یسونگ جلوی اون پسرو بگیر!... نزار جایی بره!

یسونگ با تعجب گفت-چی؟!... مگه چیکار کرده؟

اما لیتوک صبر نکرد تا جواب اورا بدهد و به سرعت به دنبال هیچول از در خارج شد.

یسونگ هم به دنبالش دوید

-لیتوک صبر کن!... تو نباید بدون محافظ بری بیرون!

زمانی که هیچول پایش را از ساختمان بیرون گذاشت میتوانست صدای لیتوک را بشنود.

-نگهبان اون پسرو بگیرش!... نزار فرار کنه! 

اما هیچول خیلی فرز از دست نگهبان دررفت و خودش را به خارج از ساختمان رساند جایی که محافظ هایش انتظارش را میکشیدند.

با دیدن آنها گفت-مستر رابیت!... لیدی بانی!... باید زودتر بریم!

مستر رابیت سریع به طرفش آمد و کمکش کرد تا سوار ماشین شود و سپس به سرعت ماشین را روشن کرد.

لیتوک زمانی به آنجا رسید که دیر شده بود و ماشین حرکت کرده بود.

یسونگ نمیتوانست چیزی که دیده بود را باور کند

-اون ماشین از طلا بود؟!

اما این برای لیتوک ذره ای اهمیت نداشت.

فن بوی خاصش از دستش در رفته بود بدون اینکه حتی اسمش را بداند!

کت زیبایی که هنوز دستش بود را در آغوشش فشرد و عطر تن اورا درون ریه هاش فرستاد.

"تو کی بودی ؟! "



اتومبیل طلایی به تازگی وارد خیابان شده بود که جادوی فرشته ی مهربان شروع به باطل شدن کرد!

و لحظاتی بعد از آن اتومبیل با سرنشین های پر زرق و برق ش جز پسری با لباس های کهنه که کاغذ پاره ای به دست داشت و خرگوش هایش کنار پاهایش جست و خیز میکردند چیزی باقی نماند.

هیچول لبخند کوچکی زد و خم شد و خرگوش هایش در آغوش گرفت.

جادوی فرشته باطل شده بود و او به چیزی که واقعا بود برگشته بود  اما به هیچ وجه از این موضوع ناراحت نبود.

او شگفت انگیزترین شب زندگی اش را تجربه کرده بود و همه ی این ها را مدیون فرشته ی مهربان بود.

-ممنونم فرشته ی مهربون.

دستی به موهایش کشید و متوجه شد گلی که لیتوک به او داده بود هنوز آنجاست.

لبخندزنان گل را بوئید

-از توهم ممنونم.







نظرات 2 + ارسال نظر
الهام چهارشنبه 7 خرداد 1399 ساعت 01:13

خیلی خوب بود

Nana سه‌شنبه 6 خرداد 1399 ساعت 23:09

خیلییی خوب بود:)))))))
امروز یکم ناراحت بودم:(
فیکت رو که خوندم درست شد♡♡
مرسیی♥♥

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد