Cinderella 3



بفرمایید پارت سوم


  


قسمت سوم : 



-تو باید یه مهمونی بگیری!... یه مهمونی بزرگ فقط برای فن بوی هات!

لیتوک با شنیدن این از جا جهید و سیخ روی کاناپه نشست.

-یه مهمونی برای فن بوی هام؟!

یسونگ با نیشی باز تایید کرد

-همینطوره!... یه مهمونی بزرگ مخصوص فن بوی های پارک جانگسو که بتونن اونو از نزدیک بیینن و باهاش حرف بزنن!

لیتوک با صدایی که بی شباهت به جیغ نبود سرش داد کشید

-تو زده به سرت؟!... عقلتو از دست دادی؟!... یه مهمونی برای اونا بگیرم که چی بشه؟!

یسونگ با لحن جدی گفت-من عقلم سرجاشه!... فکرمم هنوز کار میکنه که تونستم چنین راه حلی رو برای جمع کردن گندی که زدی پیدا کنم!

لیتوک دستش را به نشانه ی مخالفت تکان داد

-نه نه... من اینکارو نمیکنم!

یسونگ آهی کشید

-آقای پارک مثل اینکه هنوز متوجه نیستی که تو چه شرایطی هستی!... شایعه ی تنفرت از فن بوی هات همین طور داره تو دنیای مجازی پخش میشه و تقریبا الان تموم فن هات اون ویدیو رو دیدن!... اسم و شهرتت در خطره!... اینو بفهم!... و اگه این مسئله باعث بشه که فن هاتو از دست بدی نابود میشی!

لیتوک هم اخمی کرد

-ازم میخوای چیکار کنم منیجر یسونگ؟... برم تو این مهمونی و قاطی مردایی بشم که با وقاحت و بی شرمی تموم روی یه مرد مثل خودشون کراش زدن؟... مثل احمق ها براشون لبخند بزنم و دست تکون بدم و تا میتونم براشون دلبری کنم تا یه وقت فکر نکنن من ازشون متنفرم؟!

یسونگ هرکاری کرد نتوانست جلوی خندیدنش را بگیرد.

لیتوک دستانش را به سینه اش زده بود و درحالیکه لبانش را به طرز بانمکی جمع کرده بود مثل یک بچه غر میزد.

-خدای من!... لازم نیست این قضیه رو برای خودت اینقدر سختش کنی... فقط کافیه یکم تو این مهمونی به اونا روی خوش نشون بدن تا باورشون بشه که شایعه نفرتت از فن بوی ها بی اساسه.

لیتوک گفت-ولی اون یه شایعه نیست!... یه واقعیته و توهم اینو خوب میدونی!

-ولی قرار نیست بقیه فن هات ازش باخبر بشن... برای حفظ جایگاهی که داری باید ظاهرسازی کنی... تو یه ایدولی و باید بتونی از پسش بربیای.

یسونگ با دیدن علائمی از آرام شدن در صورت لیتوک با لحن نرم تری ادامه داد

-گوش کن لیتوک... این مهمونی فقط همین یه باره... بعدش دیگه قرار نیست با فن بوی هات چنین برخورد نزدیکی داشته باشی.

لیتوک آخرین تلاشش را کرد و پرسید-یعنی واقعا راه دیگه ای وجود نداره؟

لبانش بیشتر از قبل جمع شده و مردک چشمانش  گشاد شده بودند تا دیگری را تحت تاثیر قرار دهد.

در آن لحظه برای اولین بار یسونگ متوجه شد که چرا او اینقدر فن بوی دارد!

اما خودش را نباخت و خیلی جدی گفت-متاسفم راه دیگه ای وجود نداره.

لیتوک تسلیم شد.

آهی کشید و گفت-باشه... من اینکارو میکنم.

یسونگ با خوشحالی گفت- عالیه!... حالا که قبول کردی وقتشه که در جریان جزئیات کار هم قرار بگیری!

لیتوک متعجب پلک زد

-جزئیات؟!



حرکت دستانش را تندتر کرد تا بتواند زودتر کار شستن ظرف های شام را تمام کند و به اتاق تلویزیون و کنار بقیه برگردد.

آنشب لیتوک به یکی از برنامه های محبوب و پربیننده ی تلویزیون چین دعوت شده بود.

بعد از پخش شدن فیلم رفتار بدش با آن فن بوی گستاخ دیگر عکس و خبر جدیدی از لیتوک پخش نشده بود و هیچول که به شدت نگرانش بود میخواست با چشمات خودش ببیند و مطمئن شود که حال او خوب است.

اما چند دقیقه ای از شروع برنامه و حضور پارک جانگسو میگذشت و هیچول هنوز کوهی از ظرف های کثیف داشت که باید می شست.

اگر شستن آنها را تمام نمیکرد نامادری اش به او اجازه ی تماشای تلویزیون را نمیداد.

سعی کرد خودش را با این فکر که بعدا تکرار برنامه را در یوتیوب تماشا خواهد کرد آرام کند اما وقتی صدای جذاب و روح نواز لیتوک را شنید بی تاب دیدنش شد.

شنیدن صدای او به صوت زنده چیز دیگری بود!

گوش هایش تیز کرد و کوشید تا پاره ای از صحبت های او را بشنود

لیتوک با صدای لطیفش مودبانه گفت-سلام برهمگی من پارک جانگسو معروف به لیتوک هستم.

بعد از آن صدای مجری خانم را شنید که با او خوش و بش کرد و در مورد برنامه های فعلی و آینده اش پرسید و لیتوک با آن صدای بهشتی با حوصله و دقت به تمام سوالات او جواب میداد.

هیچول نمیتوانست جلوی حسرت خوردنش را بگیرد که در آن لحظه قادر به دیدن صورت زیبا و جذاب او نبود.

مجری زن گفت-ما شنیدیم که شما امشب سوپرایزی برای طرفداران تون دارید... میشه بپرسم این چه جور سوپرایزیه؟

لیتوک گفت-البته!... اما این سوپرایز برای همه ی فن ها نیست!... این سوپرایز تنها مخصوص فن بوی هاست!

توجه ی هیچول بیشتر از قبل جلب شد و تمرکز کرد تا متوجه صحبت های آنها شود.

مجری گفت-میشه بیشتر توضیح بدید؟

لیتوک با خوشرویی گفت- معلومه... من تصمیم دارم به مهمونی بزرگ بگیرم... یه مهمونی مخصوص و بزرگ که تنها فن بوی ها بهش دعوت ان! 

هیچول نمیتوانست به گوش هایش اعتماد کند!

لیتوک میخواست یک مهمانی مخصوص فن بوی هایش بگیرد؟!

دیگر بیشتر از آن نتوانست در آشپزخانه بماند و بدون اینکه حتی شیر را ببند دستکش به دست به اتاق تلویزیون دوید!

نامادری و برادرهای ناتنی آنجا بودند ولی خوشتبختانه به قدری گرم تماشای تلویزیون بودند که متوجه ی او نشدند!

همین که نگاه هیچول به صفحه ی تلویزیون افتاد و چهره ی زیبای لیتوک را دید چشمانش شروع به درخشیدن کرد و نفس هایش به شماره افتاد.

لیتوک حتی از همیشه زیباتر شده بود و هیچول فقط میتوانست مثل احمق ها به او خیره شود بدون اینکه چیزی زیادی از حرف های او متوجه شود.

مجری هیجانزده گفت-واووو یه مهمونی برای فن بوی ها؟... فن های شما واقعا خوش شانس ان.

لیتوک نخودی خندید

-البته این همه ش نیست... همون طور که گفتم همه ی فن بوی های من میتونن در این مهمونی شرکت کنن و من در پایان این مهمونی فن بوی خاص مو انتخاب میکنم اون از طرف من یه تاج طلایی هدیه میگیره و لقب پرنس رویایی بهش داده میشه!... به علاوه یه جایزه ی هم به مبلغ ... در نظر گرفته شده که... 

ریووک سمت مادرش برگشت و هیجانزده جیغ کشید

-مادر شنیدی چی گفت؟... اونی که انتخاب میشه تاج و لقب پرنس رویایی رو میگیره!

کیوهیون هم گفت-و اون همه پول!... من اگه انتخاب بشم با اون پول میتونم هرچی خواستم بخرم!

ریووک گفت-ما به اون جشن میریم مگه نه؟

نامادریشان که به اندازه ی آنها هیجانزده بود گفت-البته که میرید!... و من مطمئنم شماها اون جایزه رو میگیرید!

در این لحظه هیچول گفت-اون تاج و جایزه مهم نیست... مهم اینه که من بالاخره میتونم اونو از نزدیک ببینم... پارک لیتوک رو!

با صدای او نامادری و برادران ناتنی اش بالاخره متوجه ی حضورش شد.

ریووک به او توپید

-تو اینجا چیکار میکنی؟

کیوهیون به تمسخر گفت-لابد اونم میخواد تو این جشن شرکت کنه!

هیچول که گونه هایش از تصور دیدن فرشته ی رویاهایش گل انداخته بود گفت-چرا که نه؟... لیتوک گفت همه ی فن بوی ها میتونن تو این جشن شرکت کنن.

ریووک گفت-و حتما فکر میکنی تو به عنوان فن بوی مخصوص انتخاب میشی و لقب پرنس رویایی رو میگیری!

هیچول سرش را به دو طرف تکان داد

-من چنین فکری نمیکنم... فقط میخوام یه بار اونو از نزدیک ببینم‌.

هیچول از صمیم قلب و کاملا صادقانه این را گفت.

برای او تاجی زرین و حتی کل ثروت دنیا در برابر پارک جانگسو کوچکترین ارزشی نداشتند.

او فقط میخواست یک بار صورت زیبای لیتوک را از نزدیک ببیند و به او بگوید که از اینکه طرفدار اوست چقدر احساس خوشبختی میکند.

ریووک با بدجنسی گفت-ولی تو نمیتونی به او جشن بری!

کیوهیون گفت-اره تو نمیتونی بیای!... مادر بهش بگو که نمیتونه بیاد!

نامادری گفت-آروم باشید پسرای خوشتیپ من... حق با هیچوله... اونم میتونه به جشن بیاد.

هیچول که انتظار داشت بابت رها کردن ظرف ها در آشپزخانه مورد خشم و توبیخ نامادری اش قرار بگیرد با شنیدن کلمات او که برخلاف همیشه با لحن نرمی همراه بود شوکه شد.

متعجب پلک زد

-نامادری... 

نامادری اش لبخند کوچکی به لب آورد

-تو منو چی فرض کردی هیچول؟... یه هیولا؟

هیچول با خوشحالی گفت-خیلی ممنونم... ممنونم که اجازه می دید منم بیام!

ریووک اعتراض کرد

-ولی اون نمیتونه بیاد!... با اومدنش مهمونی رو خراب میکنه!

هیچول به آنها اطمینان داد

-قول میدم رفتار خوبی داشته باشم... خرابکاری نکنم و چیزی رو بهم نریزم.

نامادری اش گفت-معلومه که باید رفتار مناسبی داشته باشی... ولی این وسط چیز مهم تری هم هست!

هیچول سریع پرسید-اون چیه؟

-تو فقط به شرطی میتونی به مهمونی بری که تموم کارتو کرده باشی و همینطور... 

نیشخندی به لب آورد

-... بتونی لباسی تهیه کنی که مناسب مهمونی باشه!... 

نگاه تحقیرآمیزی به او انداخت

-... میدونی که با این لباس ها نمیتونی به جشن بیای!

نامادری اش با بدجنسی تمام لباس های کهنه اورا به رخ ش کشیده بود ولی هیچول مطمئن بود که لباسی مناسب برای آن روز پیدا خواهد کرد.

هیچول موهای بلندش را پشت گوشش راند و بدون اینکه خم به ابرو بیاورد گفت- مطمئن باشید با ظاهری مناسب به اون مهمونی میرم!

و سپس با عجله به آشپزخانه برگشت تا باقی ظرف ها را بشورد.

بعد رفتن او ریووک گفت- مادر این چه کاری بود که کردی؟... چرا بهش اجازه دادی که بیاد؟

نامادری گفت-درسته که من بهش اجازه دادم ولی اون نمیتونه بیاد!

کیوهیون پرسید-چطوری؟

نامادری لبخند شیطانی ای زد

-دلیلش واضحه!... اون لباس مناسبی نداره و پولی هم نداره که بخره پس نمیتونه به جشن بره... مگه اینکه بخواد با اون لباس های کهنه ش بره و از خودش یه احمق بسازه!

ریووک نیشخندی زد

-مادر شما واقعا زرنگید!

-معلومه که هستم!

هر سه شروع به خندیدن کردند.



درحالیکه نامادری و برادر ناتنی های هیچول درحال توطئه چینی برایش بودند او با خوشحالی ظرف ها می شست و زیر آواز میخواند و بیشتر از هر زمان دیگری احساس خوشبختی میکرد.

بالاخره داشت به آرزویش می رسید و میتوانست فرشته اش را از نزدیک ببیند.

آنشب برعکس تمام شب های قبل زمانی که بعد تمام شدن کارهایش به اتاقش رفت به هیچ وجه احساس خستگی نمیکرد.

شوق دیدار محبوب رویاهایش سبب شده بود که نتواند چشم برهم بگذارد و خستگی تن ش را به هیچ وجه احساس نمیکرد.

خرگوش هایش را روی پاهایش گرفت و نوازششان کرد.

آنها تنها کسانی بودند که میتوانست با آنها درددل کند و از آرزو هایش بگوید.

-مستر رابیت... لیدی بانی... باورتون میشه که من بالاخره میتونم لیتوک رو از نزدیک ببینم؟!... این اتفاق به قدری فوق العاده ست که حتی نمیتونم باور کنم که تو بیداری برام اتفاق افتاده!... حتی فکرشم دیوونه م میکنه!... من و لیتوک... تو یه مهمونی بزرگ!

آن شب هیچول تا دیروقت بیدار ماند و تا ساعت ها درمورد مهمانی لیتوک و دیدارش با او رویاپردازی کرد و زمانی که از شدت خستگی خوابش برد تنها خواب اورا دید و لبخند درخشانش در تمام مدتی که خواب بود حتی برای لحظه ای لبانش را ترک نکردند.



یسونگ درهای سالن بزرگ و لوکسی که برای مهمانی در نظر گرفته شده بود را هل داد و گفت-بیا یه نگاهی بنداز.

لیتوک مطیعانه به دنبال او پا به داخل سالن گذاشت و نگاهی به اطراف انداخت.

کارگران هنوز به سختی درحال آماده کردن و تزیین سالن بودند تا شایسته ی میزبانی فن بوی هایش شود.

یسونگ دستانش را به کمرش زد و گفت-نظرت چیه؟... البته هنوز کمی کار داره... اون طرف باید چند تا میز و صندلی عوض بشه و قسمت عقب سالن هم پرده های تزئینی زیبا قرار میگیره.

لیتوک گفت-بد نیست... 

آهی کشید

-... واقعا حیف این همه پول و تجملات که باید صرف یه عده فن بوی بشه.

یسونگ به او تذکر داد

-یادت باشه تو این کارو برای درست کردن خرابکاری خودت انجام میدی پس حق غر زدن نداری!

لیتوک لبانش را جمع کرد و گفت-میدونم.

دقیقا به خاطر نداشت که در طی روزهای گذشته این چندمین باری بود که یسونگ این را به او یادآوری میکرد اما لیتوک واقعا نمیتوانست جلوی غر زدن هایش را بگیرد.

فکر اینکه تمام اینها برای پذیرایی از کسانی بود که او دل خوشی از آنها نداشت واقعا آزارش میداد.

و آزاردهنده تر از این خوده شب مهمانی بود!

لیتوک نمیدانست چگونه میتواند چندین ساعت طولانی را با یک لشکر فن بوی نخراشیده که همگی به او چشم داشتند سپری کند!

درحال گشت زدن در اطراف سالن بود که متوجه ی گل های سرخ زیبایی شد که کارگران از آنها برای تزیین سالن استفاده میکردند.

اخمی کرد و گفت-گل سرخ؟!... این دیگه خیلی زیاده روی نیست؟

یسونگ پرسید-چطور مگه؟

لیتوک توضیح داد

-اخه این گلها به درد مهمونی ای میخوره که توش دخترای زیبا و جوون باشن نه یه عده مرد گنده!

یسونگ گفت- راستش من به این موضوع توجه نکرده بودم... فقط چون این گل زیباتر بود انتخاب ش کردم.

لیتوک چیزی نگفت و به گردشش ادامه داد.

و هر از گاهی ایرادهایی میگرفت تا آنها را رفع کند و بالاخره وقتی کار بازدیدش تمام شد همراه یسونگ سالن را ترک کردند. 

زمانی که سوار ماشین بودند و یسونگ سمت ویلای لیتوک می راند نگاه کوتاهی به او انداخت که در سکوت به بیرون از ماشین مینگریست.

آهی کشید و شروع کرد

-میدونم که شرایط سختی داری و نمیتونی به خوبی با فن بوی هات کنار بیای ولی یادت باشه این فقط یه شبه و بعدش تمومه... بهم قول بده که فردا شب با اونا درست رفتار میکنی.

لیتوک بدون اینکه نگاهش را از بیرون بگیرد گفت-تو گفتی که این به آینده ی شغلی و شهرتم برمیگرده پس من نهایت سعی مو میکنم که فرداشب میزبان خوبی باشم و کاری کنم تموم اونا راضی به خونه هاشون برگردن پس نیازی نیست نگران باشی.

یسونگ لبخندی زد

-این همون چیزیه که میخواستم ازت بشنوم!... یه شب رو تحمل کن تا اوضاع مثل سابق شه هرچند ممکنه تو این مهمونی اونقدرا هم بهت بد نگذره‌.

لیتوک با اینکه مطمئن بود چنین چیزی اتفاق نخواهد افتاد اما ترجیح داد ساکت بماند.


نظرات 1 + ارسال نظر
الهام دوشنبه 22 اردیبهشت 1399 ساعت 00:15

باحال بود.. خیلی جالب نوشتی.. شبیه سیندرلا:))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد