Cinderella 2



های عزیزان


تصمیم گرفتم هفته ای دو پارت این فیکو اپ کنم و فعلا اپ جانشین شیطانی رو متوقف کنم.

راستش به خاطر وقفه ای که تو اپ جانشین اتفاق افتاد قسمت هایی از داستان از ذهنم پاک شده و لازمه روش فکر کنم.

البته به هیچ عنوان و ابدا قرار نیست نصفه رهاش کنم خصوصا که فصل سومی هم داره.

فقط چون فیک سنگینیه میخوام فعلا با اپ سیندرلا یکم واسش وقت بخرم تا روش فکر کنم و چند قسمت جلوتر اماده داشته باشم که بتونم لااقل هفته ای دو پارت اپ کنم.


میدونم که درکم میکنید و بازم ممنون از همراهی و حمایت همیشگی تون 


  





قسمت دوم :



وقتی وارد ویلای شخصی اش شد خودش را روی کاناپه انداخت و با رضایت گفت- بالاخره خونه ی خودمم!

از اینکه به سئول و خانه ی امن و راحتش برگشته بود در پوست خودش نمی گنجید.

یسونگ لبخندزنان گفت- تا یکی دو روز هیچ برنامه ای نداری میتونی راحت استراحت کنی.

لیتوک گفت- میتونم تموم این دو روز رو بخوابم!... حتی شده روی همین کاناپه!... بدون اینکه حتی یه بار از خواب بیدار شم!

یسونگ خندید

-پس خوب از این فرصت استفاده کن... 

درحالیکه به طرف در خروجی میرفت گفت-... کاری داشتی بهم زنگ بزن و تا حد ممکن از خونه خارج نشو و اگه کار واجبی داشتی محافظ هاتو با خودت ببر.

لیتوک سری تکان داد

-همین کارو میکنم.

یسونگ بعد اینکه آخرین سفارش هایش را کرد از او خداحافظی کرد و ویلا را ترک کرد‌.

بعد رفتن او لیتوک بلند شد و دوشی گرفت و بعد اینکه پیژامه اش را پوشید روی تخت بزرگ و شاهانه اش دراز کشید.

از روی آسودگی آهی کشید و اجازه داد تا جز جز وجودش از بودن دوباره اش در روی تخت راحت و خانه امن و ساکت ش لذت ببرد.

این دو روز را میتوانست در خانه بماند و استراحت کند و به کارهایی بپردازد که دوست داشت‌.

بدون هیچ مزاحمی... بدون هیچ سروصدایی... و همینطور بدون هیچ فن بویی!

قبل اینکه فکر کردن بیشتر به فن بوی هایش اوقات خوشش را تلخ کند بلند شد و برای خودش یک لیوان شیر گرم آماده کرد و بعد نوشیدنش دوباره روی تختش دراز کشید.

رویش را بست و مدت زیادی طول نکشید که به خواب راحتی فرو رفت.



آن روز ، روز تعطیل بود و هیچول روی تختش نشسته بود و درحالیکه خرگوش هایش روی پاهایش نشانده بود مشغول مطالعه یکی از مجلات مد بود.

همانطور که خزهای نرم خرگوش هایش را نوازش میکرد به تماشای عکسها ادامه میداد که ناگهان صدای نامادری اش را شنید که صدایش میزد

-کیم هیچول!... کجایی؟... زود بیا اینجا!

صدای نامادری اش نشان میداد که او از چیزی عصبانی است و این اصلا خوب نبود!

قبل اینکه به او فرصت عصبانی شدن بیشتر را بدهد بلند شد و بعد اینکه خرگوش هایش را روی تخت گذاشت از اتاق بیرون رفت.

پایین پله ها نامادری اش انتظارش را میکشید.

دستانش را به کمر استخوانی اش زده بود و با چشمان سرخش طوری به هیچول مینگریست که انگار او کسی بود که ارث پدری اش را بالا کشیده بود!

هیچول همانطور که از پله ها یک به یک پایین می آمد معصومانه پرسید-چیزی شده مادرخونده؟

نامادری بعد اینکه چشم غره ی دیگری به او رفت گفت-میخواستی چی بشه؟... مگه قرار نبود روز تعطیل به تمیز کردن خونه کمک کنی ؟... ولی از صبح خودتو تو اتاق ت قایم کردی!

هیچول گفت-من خودمو جایی پنهون نکردم فقط فراموش کرده بودم.

نامادری غر زد

-بهونه ی همیشگی یه آدم بی مصرف برای فرار کردن از وظایفش!... با این بی مسئولیت بودنت در آینده هیچی نمیشی!... واقعا مایه تاسفه!

هیچول جواب اورا نداد چون میدانست بحث کردن با نامادری اش فایده ای ندارد.

آن زن همیشه اورا به چشم یک موجود بی مصرف می دید که هیچ استعدادی نداشت درحالیکه این طور نبود.

به جای بحث کردن با او به آشپزخانه رفت تا طی و سطلی آب بیاورد.

وقتی برگشت نامادری دستور داد

-کف تموم اتاق ها و همینطور پله ها رو طی بکش!... شیشه ی پنجره ها هم باید تمیز شن!... و در ضمن دستشویی هم فراموش نشه!

هیچول سری تکان داد ولی هنوز کارش را شروع نکرده بود که سروکله ی برادرناتنی هایش هم پیدا شد.

ریووک و کیوهیون که هردو از هیچول کوچکتر بودند و نتایج ازدواج نامادری اش از شوهر اولش بودند.

ریووک درحالیکه آدامسش را باد میکرد نگاهی از بالا به پایینی به هیچول انداخت.

او و کیوهیون همیشه زیباترین و جدیدترین لباس ها را می پوشیدند و موهایشان رنگ شده و به بهترین شکل حالت داده شده بود ولی با این حال هنوز هم هیچول در آن تی شرت سفید و گشاد و شلوار جین کهنه اش از هردوی آنها زیباتر و سرتر بود!

هیچول با دیدن نگاه خیره و تا حدودی کینه توزانه اش از کار دست کشید و او هم به برادرناتنی اش نگریست.

در این لحظه نامادری اش که با دیدن پسران عزیزکرده اش لبخندی روی لبانش نشسته بود با لحن خیلی نرم تر از لحنی که با هیچول حرف میزد گفت-پسرای من جایی دارید میرید؟

ریووک نگاهش را از هیچول گرفت و بعد اینکه آدامسش را ترکاند گفت-داریم میریم خرید و بعدش هم کلاپ... ممکنه شب دیر برگردیم.

لبخند مادرش پهن تر شد

-عزیزای مادر... برید بهتون خوش بگذره!

کیوهیون آبنبات چوبی اش را از دهانش بیرون آورد و گفت-پول لازم داریم مادر!

-حتما عزیزم... 

و کارت بانکی اش را بی درنگ به آنها داد

-... رمزشم که میدونید.

ریووک کارت را از او گرفت و بدون اینکه تشکری کند همراه کیوهیون سمت از خانه بیرون رفت.

نامادری رفتن آنها را تماشا کرد و گفت-پسرای من واقعا خوشتیپ و خوش قیافه ان!... مثل ایدول ها زیبا و بی نقصن!

اما وقتی برگشت و با هیچول مواجه شد لبخند از لبانش پاک شد! 

مهم نبود که پسران عزیزش چقدر لباس های گرانبها می پوشیدند و به خودشان میرسیدند ، پسری که مقابلش ایستاده بود حتی با لباس های کهنه و موهای نامرتب از هردوی آنها زیباتر بود!

درحالیکه از این تفاوت فاحش و آشکار عصبانی شده بود به هیچول نزدیک شد و چانه سفید اورا با دست لاغرش گرفت و با غیظ در چشمان زیبا و متعجبش زل زد

-نمیدونم چه افسونی داری که هرکاری میکنم بازهم تو از پسرای خوش پوش من زیباتری!

و حین گفتن این کلمات چانه ی ظریف هیچول را فشرد.

چهره ی هیچول از درد درهم رفت و گفت-این تقصیر من نیست که شوهر قبلی ت به اندازه ی پدر من بچه درست کردن بلد نبوده!

گونه های استخوانی نامادری با شنیدن حاضر جوابی او سرخ شد 

-تو... تو پسره ی بی سروپا...

و دست دیگرش را بالا آورد تا سیلی ای به صورتش بزند اما در لحظه ی آخر منصرف شد و دستش را پایین آورد

-نیازی نیست جایی رو تمیز کنی!... نمیخوام قیافه تو ببینم!... میری تو اتاق ت و از شام هم خبری نیست!

هیچول خوشحال از اینکه از تمیزکاری معاف شده بود قبل از اینکه نظر نامادری اش عوض شود از پله ها بالا دوید.

ترجیح میداد شب را گرسنه بخوابد تا اینکه ناچار شود تمام خانه را تمیز کند.

به علاوه میتوانست گرسنگی اش با اسنکی که در اتاقش داشت برطرف کند.

به روی تخت و کنار خرگوش هایش و همینطور تنها دوستانی که داشت برگشت.

خرگوش سفیدش را در آغوش گرفت و شروع به نوازشش کرد

-لیدی بانی... اون زن بدجنس فکر میکنه که من یه آدم بی مصرفم و در آینده هیچی نمیشم اما من اینطور فکر نمیکنم... من بی استعداد و بی مصرف نیستم... من میتونم به خوبی برقصم!... شاید به روزی یه رقاص معروف بشم و حتی به عنوان یه معلم رقص به بقیه آموزش بدم... 

با تصور محقق شدن چنین آرزویی لبخند شیرینی به روی لبانش نشست و گوش های خرگوش سیاه رنگ را نیز نوازش کرد

-... نظر تو چیه مستر رابیت؟... من میتونم روزی یه رقاص معروف بشم؟... 

سرش را بلند کرد و به پوستر مرد جذاب رویاهایش چشم دوخت

-کسی چه میدونه؟... شاید شانس بیارم و یه روز روی استیج با پارک لیتوک اجرای مشترک داشته باشم... مطمئنم اون روز شادترین روز زندگیم میشه!...

به نوازش کردن خرگوش هایش ادامه داد

-من ناامید نمیشم‌... بالاخره منم یه روزی یه شخص معروف میشم!... جوری که پدرم بهم افتخار کنه.

مدتی با خرگوش هایش بازی کرد و سپس آنها را به قفس شان برگرداند تا غذایشان را بخورند و خودش دوباره به روی تختش برگشت.

گوشی اش را در آورد و در اینستا به دنبال اخبار و عکس های جدیدی از لیتوک گشت‌‌.

با دیدن عکس های مربوط به جدیدترین فتوشات او چشمانش شروع به درخشیدن کرد و با تحسین گفت- انگار هرروز زیباتر از قبل میشی... هیچ انسانی نمیتونه اینقدر زیبا و بی نقص باشه... شاید واقعا یه فرشته از بهشت باشی.

تک تک عکس ها را ذخیره کرد تا بعدا دوباره بتواند از تماشای آنها لذت ببرد.

سپس ویدئویی که دقایقی قبل آپلود شده بود را دانلود کرد.

آن ویدئو مربوط به دیروز و فرودگاهی بود که لیتوک برای برگشت به سئول از پرواز آنجا استفاده کرده بود.

هیچول دید که چطور با وجود بادیگاردهای لیتوک یک فن بوی تلاش کرد تا دستش را بگیرد و لمسش کند.

لیتوک خودش عقب کشید و با نفرت سرش داد زد

-به من دست نزن!

صورتش از خشم و ناراحتی سرخ شده بود و مشخص بود که رفتار فن چقدر اذیتش کرده است.

فن که متوجه ی اشتباه ش شده بود عقب تر رفت و لیتوک درحالیکه کاملا در محاصره ی محافظ هایش بود از آنجا دور شد. 

هیچول با دیدن آن ویدئو نمیتوانست جلوی نگرانی و عصبانیتش را بگیرد.

آن فن چطور توانسته بود با رفتارش باعث ناراحتی لیتوک عزیزش شود؟

اما وقتی کامنت های پایین پست را خواند خشم و ناراحتی اش حتی بیشتر هم شد:

" رفتار پارک جانگسو با فن هاش وحشتناکه! "

" اون فن فقط میخواست دستشو بگیره نیازی به این همه عصبانی شدن نبود! "

" لیتوک از فن بوی هاش بدش میاد برای همین چنین واکنشی داشت. "

"... "

و کلی نظر منفی دیگر که مطمئنا برای لیتوک بد بود و خشم هیچول با خواندن هر کدام از آنها بیشتر و بیشتر میشد.

آنها چطور میتوانستند در مورد فرشته ی عزیزش این گونه قضاوت کنند؟

اینکه او دوست نداشت لمس شود دلیل که این همه نفرت را برایش بخرند!

گوشی اش را کنار گذاشت و به پشت روی تخت دراز کشید.

هنوز عصبانی بود اما دعا کرد که برای لیتوک دردسر و مشکلی ایجاد نشود.



-دردسر!

لیتوک با تعجب پرسید-چی شده؟

یسونگ جواب داد-بیا خودت ببین!... دسته گلی که تو فرودگاه به آب دادی برامون دردسرساز شده!

لیتوک گوشی منیجرش را گرفت و ویدئوی مربوط به آن روز در فرودگاه را تماشا کرد

-هی کدوم ادم عوضی ای این فیلم رو گرفته؟

یسونگ با حرص گفت-مهم نیست کی این فیلم رو گرفته!... مهم اینه که این داره همینطور تو اینستا و توییتر و بقیه جاها پخش میشه!... و حالا همه میدونن که تو از فن بوی هات بدت میاد!

لیتوک اعتراض کرد

-فقط چون نزاشتم اون مرد لمسم کنه به این نتیجه رسیدن؟

-معلومه!... تو قبلا این اجازه رو به دخترارو داده بودی!

لیتوک صدای نامفهومی از خودش درآورد و به کاناپه اش تکیه داد

-حالا تکلیف چیه؟... چطوری میشه این گند رو جمع ش کرد؟

یسونگ که به نظر آرام تر شده بود جواب داد

-اتفاقا من یه فکرایی کردم.

لیتوک پرسید-خب ؟

یسونگ گفت-تو باید یه مهمونی بگیری!... یه مهمونی بزرگ فقط برای فن بوی هات!





نظرات 3 + ارسال نظر
زهره چهارشنبه 17 اردیبهشت 1399 ساعت 02:57

جوون بابا هیچول برو مهمونی حالشو ببر

الیسا چهارشنبه 17 اردیبهشت 1399 ساعت 01:35

خیلیمممم عالییییی
یه مهمونی بگیر بعدشم دست هیچولو بگیر برین سر خونه زندگیتون

عالی بود

الهام سه‌شنبه 16 اردیبهشت 1399 ساعت 22:58

خخخخ...
افکار پلید یسونگ...
خیلی باحاله..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد