Cinderella 8



  

قسمت هشتم :



هیچول به شکم روی تختش دراز کشیده بود و همانطور که خرگوش هایش در قفس شان به آرامی هویج میخوردند در حال گشت و گذار در توییتر و اینستا بود.

هیچ ویدئویی از جشن نمانده بود که تماشا نکرده باشد.

تقریبا تمام ویدئوهایی که از جشن منتشر شده بودند از او و لیتوک بودند و هیچول متعجب بود که چطور در طول مهمانی متوجه زوم دوربین ها به روی خودش نشده بود.  

در آن لحظات شیرین تمام حواسش جمع لیتوک و حرف هایش بود و تنها وجود گرم و مهربان او بود که حسش میکرد.

در طول مهمانی فهمید که لیتوک حتی از آنچه که فکر میکرد فوق العاده تر است.

او خیلی خوش قیافه تر از عکس هایش بود و حتی اخلاق و نحوه ی برخوردش از ظاهرش نیز بهتر بود.

در تمام مدت به قدری رفتارش صمیمی بود که انگار سالها بود یکدیگر را می شناختند.

با به خاطر آوردن اتفاقی که در تراس افتاده بود گونه هایش رنگ گرفت‌

" اون واقعا میخواست منو ببوسه؟! "

و از تصور لبان زیبا و نرم لیتوک به روی لبانش بیشتر گر گرفت.

درحالیکه گونه هایش سرخ شده بود به دنبال اخبار بیشتری از شب مهمانی گشت تا اینکه متوجه شد پیج مخصوص پارک جانگسو مطلبی را همان لحظه پست کرده است. 

بی درنگ شروع به خواندنش متن کرد درحالیکه با هر کلمه ی آن بیشتر و بیشتر شگفتزده میشد!

آن در واقع پیغامی از طرف لیتوک برای فن بوی خاصش بود که در شب مهمانی قبل از انتخاب فن بوی خاص باعجله مهمانی را ترک کرده بود و کتش را جا گذاشته بود و حال لیتوک از او خواسته بود که به دیدنش برود تا تاج و جایزه اش را از او بگیرد.

همینطور او به عنوان فن بوی شایسته افتخار این را داشت که یک شام دونفره با ایدول موردعلاقه اش داشته باشد!

هیچول که باورش نمیشد دستش را روی قلبش گذاشت تا جلوی تپش های دیوانه وار آن را بگیرد!

لیتوک میخواست او برگردد و حتی یک شام دونفره نیز برایش در نظر گرفته بود!

یک شام رویایی با لیتوک میتوانست زیباترین اتفاق زندگی اش بعد شرکت در آن جشن باشد.

اما با خواندن جملات آخر تمام خوشحالی او در یک لحظه رنگ باخت.

در انتهای متن آمده بود که فن بوی خاص در صورت تمایل میتواند اسپانسر لیتوک شود تا همچنان بتوانند باهم ارتباط داشته باشند.

هیچول با تمام کردن متن وارفت و با ناراحتی لبانش را جمع کرد.

لیتوک فکر میکرد که او یک فرد پولدار است درحالیکه او چیزی نداشت.

او هرگز نمیتوانست به دیدن لیتوک برود و به عنوان فن بوی شایسته اش انتخاب شود چون اگر با لباس های کهنه اش به دیدن لیتوک میرفت هرگز باور نمیکرد او همان فن بوی اش است. 

و حتی بدتر از آن ممکن بود اورا بشناسد و از اینکه فریبش داده از او متنفر شود و این چیزی نبود که قلب کوچک هیچول بتواند تحمل کند‌.

گل سرخ خشکیده ای که زیر بالشتش پنهان کرده بود بیرون آورد و بوئید.

این گل تنها یادگاری ای بود که از لیتوک و آن شب رویایی داشت.

با شنیدن صدای نامادری اش که اورا برای شام صدا میزد سریع گل را زیر بالشتش پنهان کرد و از اتاق بیرون رفت.



وقتی به آشپزخانه رفت متوجه شد که برادران ناتنی اش نیز آن پست را دیده اند و گرم گفتگو در موردش هستند.

کیوهیون گفت-یه شام دونفره در قبایل اسپانسر شدن؟!... هه... لیتوک واقعا دست و دلبازه!

ریووک پشت چشمی نازک کرد

-اصلا جای تعجب نداره... تو این دنیا هیچ چیزی مجانی نیست!.. برای بودن با یه فرد خاص و استثنایی باید پولدار باشی!

نامادری اش با بداخلاقی گفت-شماها که نتونستید جایزه رو ببرید پس دیگه حرف زدن در این مورد رو تموم ش کنید!... 

با دیدن هیچول اخمی کرد 

-توهم اونجا نایست و منو تماشا نکن... بیا زودتر شام تو بخور که کلی ظرف هست که باید بشوری.

هیچول مطیعانه جلو رفت و پشت میز نشست بدون اینکه اشتهایی داشته باشد.



از پنجره بزرگ پنت هاوسش به خانه های بیشمار سئول که زیر پاهایش بودند مینگریست.

یک هفته از انتشار متنی که یسونگ به او پیشنهاد داده بود میگذشت با این حال هنوز از فن بوی ناشناسش خبری نشده بود.

لیتوک متعجب بود که چرا او حاضر نشده بود خودش را به آنها نشان دهد؟

مگر فن و طرفدارش نبود؟ 

پس چگونه میتوانست چنین فرصتی را برای بودن با او از دست بدهد؟!

ممکن یود که از رفتار عجولانه ی او در تراس ناراحت شده باشد؟

منطق میگفت که حتی اگر بابت رفتارش ناپسندش دلخور شده بود لااقل برای پس گرفتن کتش خودش را به آنها نشان دهد.

کتی که به قدری گران قیمت بود که حتی پولدارترین سرمایه دارن سئول قادر به خریدنش نبودند.

لیتوک به طرف تختش برگشت جایی که کت الماس نشان را با دقت رویش گذاشته بود.

در طی یک هفته ی گذشته تنها با در آغوش گرفتن این کت و بوییدن عطر آن پسر ناشناس بود که قادر بود چشمانش را ببندد.

دیگر برایش جای شکی نمانده بود که عاشق فن بوی ناشناس ش شده است و مطمئن بود تا پیدایش نمیکرد قلبش آرام نمیگرفت.

لبه ی تخت نشست و کت را به نرمی نوازش کرد.

" تو کی هستی؟... الان کجایی؟... چرا نمیخوای خودتو بهم نشون بدی؟! "

هرچقدر بیشتر به آنشب فکر میکرد بیشتر گیج میشد.

پسرک در تمام طول مهمان از بودن با او خوشحال به نظر میرسید!

لیتوک به وضوح چشمان درخشان و زیبای اورا به خاطر داشت.

چطور ممکن بود که نخواهد دوباره اورا ببیند؟!

ناگهان فکری از ذهنش گذشت که باعث شد تمام بدنش از ترس یخ کند!

نکند اتفاقی بدی برایش افتاده بود و به همین دلیل قادر نبود به دیدنش بیاید؟

لیتوک مضطرب بلند شد و ایستاد.

باید به هر قیمتی شده اورا پیدا میکرد و از سلامتی اش مطمئن میشد!

گوشی اش را درآورد و شماره ی منیجرش را گرفت.

-الو یسونگ؟... هرجایی که هستی خودتو زودی برسون اینجا!... کار مهمی باهات دارم!



در طول روزهای بعد هیچول تمام تلاشش را کرد تا به زندگی سابقش و قبل از روز مهمانی بگردد.

او این حقیقت را پذیرفته بود که دیگر قرار نبود بار دیگر لیتوک را از آن فاصله ی نزدیک ببیند.

شانس و کمک فرشته ی مهربان باعث شده بود تا یک شب رویایی را تجربه کند که تا اخر عمرش در خاطرش ماندگار میشد چیزی که هیچ کدام از فن های دیگر لیتوک قادر به تجربه کردنش نبودند و فکر میکرد اگر توقع چیز بیشتری را داشته باشد واقعا آدم ناشکر و زیادی خواهی است!

با این حال نمیتوانست جلوی رویاپردازی اش را بگیرد و تصور کند که روزی دوباره لیتوک را خواهد دید و به او تمام حقیقت را خواهد گفت.

اینکه او چیزی جز پسری فقیر و بی چیز نیست‌.

هیچول پاک امیدش را باخته بود ولی او نمیدانست که همیشه زندگی پر از اتفاقات عجیب و غیر پیش بینی ست که میتواند زندگی آدم ها به طور کلی دستخوش تغییر کند.

آنشب جز معدود شب هایی بود که توانسته بود کارهایش را قبل از شروع برنامه ی موردعلاقه اش تمام کند و کنار بقیه به تماشایش بشیند. 

با شروع برنامه ی زنده و مهمان ها وارد شدند و هیچول با دیدن کت آشنایی که در دستان لیتوک بود کاملا جاخورد.

او همان کتی بود که شب مهمانی به تن داشت!

چیزی که تنها او نبود که متوجه اش نشده بود.

ریووک با صدای بلندی جیغ کشید

-مادر نگاه کن اون کت اون پسره ست!

با این حرف توجه ی نامادری نیز به تلویزیون جلب شد.

به نظر میرسید که حتی مجری ها هم کنجکاو بودند که بداند آن کت برای چیست.

یکی از مجری ها که مردجوانی بود با شوخ طبعی گفت-لیتوک می بینم که امروز با دوتا کت به برنامه اومدی!... نکنه میترسی کت ت در طول برنامه کثیف شه و نیاز به تعویض لباس داشته باشی؟

با شوخی او تمام کسانی که آنجا بودند خندیدند و لیتوک نیز با خنده ی ملیحی آنها را همراهی کرد

-اوه نه این کت من نیست... حتی اندازه م نیست که بخوام بپوشمش!

مجری پرسید-پس میشه بپرسم دست تو چیکار میکنه؟

قبل اینکه لیتوک قادر به پاسخ دادن باشد همکار همان مجری که خانم زیبایی با موهای قهوه ای روشن بود گفت-نکنه این کت همون فن بوی ناشناس ته؟... از ظاهرش پیداست که همونه.

لیتوک سری تکان داد و در تایید گفت-همینطوره.

هیچول نمیتوانست به چشمانش اعتماد کند اما مطمئن بود چشمان لیتوک در آن لحظه برقی از درد و غم داشت.

مجری خانم پرسید-میشه بپرسم که چرا این کت زیبا رو با خودت آوردی اینجا؟

از صورت همه ی کسانی که آنجا بودند مشخص بود که سوال مجری سوال آنها هم هست.

لیتوک قبل اینکه جواب آنها را بدهد کت را از روی ساعدش برداشت و تای آن باز کرد.

بقیه با دیدن کت صداهایی حاکی از تعجب و حیرت از دهانشان بیرون آمد.

آن کت واقعا زیبا و بی نظیر بود!

مجری گفت-واووو این واقعا خوشگله!

لیتوک گفت-هوم... ولی صاحب این کت به مراتب زیباتره... کسی که باعث میشه این کت حتی زیباتر به نظر بیاد... خیلی دلم میخواد تا دوباره اونو تو این کت ببینم. 

در لحنش به وضوح حسرت خاصی حس میشد.

گنه های هیچول رنگ گرفت و با خودش گفت:

" اون داره منو میگه! "

مجری خانوم گفت-تقریبا همه ی کسایی که اینجان و همینطور بیننده هامون میدونن که تو از فن بوی خواستی تا به دیدنت بیاد و جایزه شو بگیره ولی اون اینکارو نکرد.

-من مطمئنم ک اون دلیل مهمی برای اینکارش داشته ولی این دلیل نمیشه که من از تلاشم برای پیدا کردنش دست بکشم.

-لیتوک بهمون بگو چطوری میخوای اینکارو انجام بدی؟

لیتوک جواب داد

-من اونو با کمک این کت پیداش میکنم!

مجری پرسید-میشه بیشتر توضیح بدی؟

لیتوک توضیح داد

-همینطور که می بینید که این یه کت خاصه!... 

آن را کاملا بازش کرد تا همه بتوانند آن را به خوبی ببینند و دوربین نیز به رویش زوم شد تا بیننده ها هم قادر به دیدنش باشند.

-... من خودم خواستم امتحانش کنم ولی برام کوچیک بود... حتی چند نفر از دوستام امتحان ش کردن ولی این کت اندازه ی هیچ کس نیست!... به علاوه هیچ مارک و نشانی هم نداره و این نشون میده که این کت مخصوص دوخته شده و احتمالا فقط اندازه ی صاحب واقعی ش باشه!

مجری مرد گفت- منظورت اینه که این کت اندازه ی هرکسی بشه اون فن بوی خاص ته؟... بهم بگو که درست فهمیدم!

لیتوک لبخند درخشانی زد

-دقیقا همینطوره!... و من میخوام کل سئول رو به دنبال ش بگردم!... شده خونه به خونه میگردم و صاحب این کت رو پیداش میکنم!...

رو به دوربین کرد

-... میدونم که یه جایی تو سئول داری منو می بینی... نمیدونم چه دلیلی داری که نمیخوای به دیدنم بیای اما من زودی میام و پیدات میکنم!... هرجا که باشی!... و برام مهم نیست تو کی هستی!

هیچول با شنیدن این کلمات که مخاطبش خودش بود بیشتر از قبل گر گرفت و ضربان قلبش بالا رفت.

" اون میخواد هرطور شده پیدام کنه!... اما چرا؟! "

مجری مرد گفت-یعنی این کت اندازه ی هرکدوم از فن هات شد میتونه فن بوی خاص ت بشه؟... پس بزار منم این کتو امتحان کنم شاید اون فن بوی خاص من بودم!

تمام کسان که آنجا بودند با خنده اورا تشویق کردن تا کت را تنش کند و لیتوک با مهربانی به او کمک کرد تا کت را بپوشد ولی آن کت به شدت برایش کوچک بود!

مجری گفت-اوه... این واقعا برام کوچیکه... ‌مایه ی تاسفه که هیکلم اینقدر گنده ست!

و بازهم بقیه خندیدند.

در این لحظه کیوهیون هیجانزده گفت-ولی من مطمئنم اون کت اندازه ی منه!

ریووک گفت-تو خیلی گنده و چاقی!... ولی کاملا اندازه ی هیکل ظریف منه!

کیوهیون گفت-گنده خودتی!

درحالیکه برادران ناتنی هیچول مشغول بگومگو باهم بودند هیچول به آرامی از جایش بلند شد و مانند کسی که در رویا قدم برمیداشت به سمت پله های اتاق خواب رفت.‌

لیتوک داشت می آمد تا پیدایش کند او باید آماده میشد و اتاقش را مرتب میکرد.

تنها کسی که متوجه ی حالت غیرعادی او شد نامادری ش بود که از ابتدای پخش شدن برنامه اورا زیر نظر گرفته بود که چطور با صحبت های لیتوک در مورد فن بوی خاصش به وضوح واکنش نشان میداد و سرخ میشد.

و این واقعا برایش عجیب بو‌د.

حال که دقت میکرد هیچول بی شباهت به آن پسر زیبا شب مهمانی نبود.

او درست همان قد و هیکل را داشت فقط پسری که در مهمانی بود ظاهرش آراسته تر و پر زرق و برق تر بود.

نامادری که به شدت مشکوک شده با قدم های آهسته پشت سرش رفت و اورا تا اتاق خواب دنبال کرد!

در اتاق هیچول نیمه باز بود و نامادری توانست از لای در هیچول را ببیند که با خوشحالی درحالیکه آهنگی را زیر لب زمزمه کرد می رقصید و می چرخید!

آن اهنگ دقیقا همان آهنگی بود که شب مهمانی پخش شده بود و آن رقص نیز همان رقصی بود که فن بوی ناشناس و لیتوک رقصیده بودند!

درحالیکه دیگر برایش شکی نمانده بود که هیچول همان فن بوی ناشناس است در را کاملا باز کرد و داخل رفت.

هیچول با دیدنش شوکه شد و از رقص دست کشید و نگاه پر از ترس و حیرتش را به او دوخت.

نامادری نیشخندی به لب آورد و گفت-پس اون فن بوی ناشناس تو بودی!




نظرات 3 + ارسال نظر
Nana جمعه 30 خرداد 1399 ساعت 16:42

امیدوارم اپ نکردنتون به خاطر امتحانات باشه و مریض نشده باشین

Nana دوشنبه 19 خرداد 1399 ساعت 02:10

:(((((
نامادریش فهمید که!!
جالب بود
خسته نباشی^^

الهام یکشنبه 18 خرداد 1399 ساعت 23:57

واووو.. امیداورم کمتر حرص بخورم..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد