Sarang only you 30


سلام جیگرا


تصمیم گرفتم برای زودتر تموم شدن این فیک روزهای اپش رو بیشتر کنم

ازین به بعد روزهای فرد میزارمش.


انجل لاورز فعلا می مونه تا سارانگ تموم شه که البته چیزی هم ازش نمونده


شاید چهار قسمت دیگه تموم شه.


و اما فکتهای ایندفعه


دوتا عکس از سوپرشو هستش 


لیتوک روز قبلش به هیچول گفته بود که هروقت درد داشتی بزار کولت کنم و روز بعدش اینکارو کرد!


جالبه بدونید لیتوک خودش کمردرد داره ولی عشق چیزیه که باعث میشه معشوق رو به خودت و درد خودت ترجیح بدی!







از اونجا که یه عده که اسم نمیبرم باز پررویی شون گل کرده بود مجبورم یه فکتی بزارم که برای همیشه دهن کثیف شون بسته شه!


میگم کثیف چون طرز حرف زدنشون شبیه هر.زه های خیابونی می مونه و جز ف.حش دادن متاسفانه چیزی بلد نیستند!!! 


اعتراف واقعی و ریل هیچول به لیتوک!


کاش بیان و اینو ببینند و بعد بفهمند ریل بودن یعنی چی!





ترجمه:


از هیچول به لیتوک


جانگسویا...این منم...آهه


حالا که واقعا میخوام یه چیزی رو بهت بگم نمیدونم چطوری بگم.


برای واقعیت، بیا برای یه مدت خیلی خیلی طولانی کنارهم بمونیم...من و تو...همینطور تنها دوستم...لاین ۸۳.


ممنونم و دوستت دارم حروم.زاده ی من ( هیچوله دیگه...ابراز احساساتشم عین خودش خاصه خخخخخخخ)





ناموسا ببینم اون یه عده با خوندن این بازم حرفی واسه گفتن دارن؟!


البته جز فحا.شی 

 

 

 


 

قسمت سی ام:



هیچول مدت زیادی منتظر نماند.

خیلی زود ل.ب های نرم لیتوک را روی ل.ب هایش احساس کرد... هیچول چشمانش را بست و به آرامی بو.سه ی اورا جواب داد.

میتوانست صدای تشویق و سوت زدن مشتری ها و کارکنان رستوران را بشنود اما نمیخواست به آنها توجه کند... نمیخواست چشمانش را باز کند.

فقط میخواست تا میتواند غرق آن لحظات زیبا شود..‌. لحظاتی که شاید نه...هرگز دوباره برایش تکرار نمیشد.

این آخرین بو.سه ای بود که میتوانست با لیتوک داشته باشد.

لیتوک آهسته ی زبانش را به ل.ب هایش کشید و از او اجازه ی ورود خواست.

هیچول شگفتزده چشمانش را باز کرد!

انتظار داشت که این یک بو.سه از سر اجبار باشد اما مثل اینکه این حقیقت نداشت.

میتوانست هیجان و خوشحالی لیتوک را احساس کند!

یعنی ممکن بود؟

هیچول به شانه های لیتوک چنگ انداخت و با میل و اشتیاق دهانش را برای او باز کرد و آهسته زبان لیتوک را مک.ید.

ل.ب ها و زبان یکدیگر را مک.یدند و چشیدند و اینگونه بو.سه ی ساده یشان تبدیل به یک بو.سه ی کامل فرانسوی شد!

هردوی آنها آرزو میکردند که هیچ گاه آن لحظات به پایان نرسد.

اما این امکانش نبود.

و به ناچار ازهم جدا شدند.

مدیر رستوران با خنده برایشان دست زد و گفت- با وجود شرم و خجالتی که اول داشتید بو.سه ی زیبایی به نمایش گذاشتید... هردوی شما بوسنده های قهاری هستید و فکر کنم تمام افرادی که اینجا هستند با من موافق اند!

تشویق و هورا کشیدن مشتری ها تاییدی بود بر آنچه که مدیر رستوران گفته بود.

توکچول سرخ شدند و از کاری که انجام داده بودند شگفتزده بود اما پشیمان نبودند.

عکاس یکی از عکس هایی که گرفته بود را به یادگاری به آنها داد و دیگری را برای کلکسیون رستوران نگه داشت.

توکچول از او و مدیر تشکر کردند و سر میز خودشان برگشتند.

هردوی آنها روی نگاه کردن بهم را نداشتند و نگران واکنش کیوهیون و شیوون بودند.

لیتوک نامزد داشت و بعید نبود که بابت اینکارشان سرزنش شوند.

لیتوک برای عوض کردن جوّ سنگینی که به وجود آمده بود گفت- با این عکسه...

هیچول میان حرفش پرید

-بزار دست من باشه!

وقتی تعجب لیتوک را دید سریع توضیح داد

-نمیخوام این عکس واسه زندگی آینده ت مشکل ایجاد کنه... این فقط یه بازی.

هیچول این کلمات را در حالی به زبان میاورد که اعتقادی به آن نداشت...حداقل برای خود او بازی نبود.

درواقع قصد واقعی او از این پیشنهاد این بود که آن لحظات شاد و شیرین را بتواند تا ابد به یادگار پیش خودش نگه دارد.

لیتوک نگاه کوتاهی به عکس انداخت که آنها را در حال کیس نشان میداد.

دلش میتوانست آن را خودش نگه دارد ولی حق با هیچول بود... با توجه به شناختی که ازکانگین داشت میدانست که ا‌و خوشش نخواهد آمد.

عکس را به هیچول داد.

هیچول تشکری کرد و آن را داخل کیفش جای داد.

دقایقی بعد شام را آوردند... شام مفصل و خوشمزه ای که بازهم سفارش شیوون بود.

هیچول گفت- شیوون داره زیادی خودشو به خرج میندازه.

لیتوک با خنده گفت- نگران جیب شیوون نباش... اون آدمیه که جیبش ته نداره!

هیچول هم خندید 

-پس باید خداروشاکر باشم که برادرم همچین همسری برای خودش پیدا کرده!...کیو همیشه دلش میخواست یه همسر خرپول داشته باشه که کپه کپه پول خرج کنه و دغدغه ی تموم شدنش رو هم نداشته باشه.

لیتوک- خودت چی؟... پول چقدر واست مهمه؟

هیچول شانه هایش را بالا انداخت

-هیچ کس تو دنیا نمیتونه بگه که پول و ثروت اصلا براش مهم نیست... چنین آدمی یه دروغگوی بزرگه!... اما من هیچ وقت چشمم دنبال پول زیاد نبود...به نظرم همین که یه سقف بالای سر آدم باشه کافیه...

زهرخندی کرد

-با این وجود منکر این نیستم که با پول میشه هرچیزی رو که بخوای بدست بیاری!

و جرعه ای از نوشیدنی اش را نوشید.

لیتوک متوجه ی تلخی کلمات او شد و پرسید- برای همین اوایل آشنایی مون ازم بدت می اومد؟!

هیچول گفت- اوه نه...من اصلا منظورم تو نبودی... فقط... فقط میخواستم اینو بگم که اگه منم پولدار میتونستم به بزرگ ترین آرزوم برسم.

لیتوک با مهربانی گفت- هیچول... تو نباید هیچ وقت غصه ی نداشتن پول رو بخوری...تو دوست منی... هروقت به پول احتیاج داشتی میتونی به خودم بگی... من کمکت میکنم.

هیچول لبخند تلخی زد

-حتی توهم اونقدر پول نداری که بتونی مشکل منو حل کنی!

لیتوک شگفتزده گفت- اخه این چه کاریه که تو به این همه پول احتیاج...؟!

هیچول حرف اورا قطع کرد

-بیا دیگه در موردش حرف نزنیم.

لیتوک با وجود اینکه به شدت کنجکاو بود اما دیگرحرفی نزد.

دقایقی در سکوت گذشت که هیچول پرسید- تاریخ ازدواج ت با کانگین رو مشخص کردی؟

لیتوک اخمی کرد

-کانگین میخواد هرچی زودتر ازدواج کنیم اما من تا کارای شرکت تموم نشه نمیتونم به این جور چیزا فکر کنم... خیلی کار برای انجام دادن دارم.

هیچول گفت- اوه... که اینطور.

لااقل به این زودی ها مجبور نبود شاهد از دست دادن لیتوک باشد.

لیتوک پرسید- تو چی؟... به کسی علاقه ای نداری؟

لیتوک خودش هم نمیدانست چرا یکدفعه این سوال را پرسید.

فقط دلش میخواست مطمئن شود که هیچول قرار نیست مال کس دیگری شود.

هیچول جواب داد- مدتیه که یه نفرو دوست دارم!

لیتوک با شنیدن جوابی که اصلا انتظارش را نداشت کاملا جاخورد!

-اون... اون کیه؟

هیچول همانطور که با غذایش بازی میکرد جواب داد- گفتنش چه فایده ای داره؟!... اون چیزی از احساس من نمیدونه و گمون نکنم بهم علاقه ای هم داشته باشه.

لیتوک با شنیدن این کلمات خیالش راحت و خوشحال داشت...میدانست که این حسی که دارد درست نیست اما به شدت خوشحال شد.

-چرا چیزی از احساست بهش نگفتی؟

-دلیلش رو گفتم...

باناراحتی ل.بش را گاز گرفت

-اون دوستم نداره چرا باید بهش بگم؟

لیتوک گفت- متاسفم.

هیچول گفت- نباش!... این مشکل منه...دلیلی نداره که تو به خاطر ترسو بودن من متاسف باشی.

در این لحظه شیوون وکیوهیون دست در دست هم به میز آنها نزدیک شدند.

کیوهیون گفت- هیونگ ها هنوز شام تونو تموم نکردید که!

شیوون- من باید برم شهربازی و دونگهه رو بیارم...تازه اون شام هم نخورده... گرچه شک ندارم با دوستش کلی خرت و پرت خوردند اما به مامان و بابا قول دادم که شام شو کامل بخوره...کیو هم با من میاد...قول میدم زودی برگردیم.

لیتوک لبخند زد

-مشکلی نیست شیوونا!

کیوهیون- پس فعلا!

و بعد اینکه گونه ی هیچول را بو.سید همراه شیوون رفت.

هیچول به گونه اش دست کشید و گفت- اون بچه چش شده؟!... قبلنا ازین کارا نمیکرد.

لیتوک خندید 

-راستی داشت یادم میرفت.

جعبه ای که از قبل آماده کرده بود را از جیبش درآورد و سمت هیچول گرفت

-ناقابله... هدیه ی تولدت.

هیچول که توقع هدیه را نداشت آن را گرفت و لبخند زد

-لازم نبود.

-چرا بود...این کنسرت و رستوران هدیه ی شیوون بود...درست نبود من دست خالی باشم.

هیچول-ممنونم.

و جعبه را باز کرد و با دیدن ساعت طلایی رنگی که داخل بود گفت-واووو این خیلی قشنگه!

-قابلتو نداره.

هیچول- لازم نبود برای یک دوست معمولی اینقدر خرج کنی.

لیتوک با محبت نگاهش کرد

-تو به هیچ وجه برام یه دوست معمولی نیستی!...

ضربان قلب هیچول بی اختیار تند شد.

به طرز احمقانه ای هنوز امیدوار بود که لیتوک در راهی غیر از دوستی دوستش داشته باشد!

اما با کلمات بعدی لیتوک فهمید که بی جهت امیدوار شده بود.

-تو بهترین دوستم هستی چولا.

هیچول با وجود اینکه کمی تو ذوقش خورده بود لبخندی زد

-بعید میدونم شیوون از شنیدن این خوشش بیاد... هرچی باشه اون حق آب و گل داره!

لیتوک خندید

-شیوون مثل دوسنگیه که هیچ وقت نداشتم...

ساعت را برداشت و به دست هیچول کرد... آن را درست کنار دستبندی که هدیه گرفته بود بست.

-اما تو برام متفاوتی...خیلی متفاوت.

هیچول با شنیدن این کلمات سرخ شد و خودش را با شامش مشغول کرد.

نیم ساعت گذشت ولی هنوز خبری از شیوون و کیوهیون نبود.

هیچول گفت

-پس اینا کجا موندند؟!... گفتن زودی برمیگردن.

لیتوک پیشنهاد داد

-چطوره تا برگشتنشون بریم بیرون و قدمی بزنیم؟...فقط ده دقیقه... بعد زودی برمیگردید اینجا.

هیچول- فکر بدی نیست.

باهم از پشت میز بلند شدند و از رستوران بیرون رفتند.

هوا عالی بود و کمی بوی رطوبت میداد.

وارد پیاده روی که شدند یکدفعه باران نم نم شروع به باریدن کرد.

هیچول گفت- اییی بارون گرفت!

لیتوک پرسید- از بارون خوشت نمیاد؟

هیچول- معلومه نه!... کدوم بشری از خیس شدن خوشش میاد اخه؟

لیتوک با دیدن ل.ب های جمع کرده ی او خنده اش گرفت

-کیم هیچول تو واقعا یه گربه ای!...اما من بارون رو دوست دارم.‌‌‌..یعنی عاشقشم!

هیچول ل.ب هایش را بیشتر جلو داد

- پس توهم یه اردکی!

بازوهایش را مالید

از آنجا که قرار بود به رستوران برگردند کتش را آنجا گذاشته بود.

به خودش لرزید و گفت

-سردم شد!

هنوز این کلمات از دهانش بیرون نیامده بود که لیتوک کت خودش را درآورد و روی شانه های او انداخت.

هیچول متعجب پلک زد

-پس خودت چی؟

لیتوک لبخندی زد

-نگران من نباش...من سردم نمیشه.

به پیاده رویشان ادامه دادند درحالیکه پیاده رو بعد شروع باران خلوت تر به نظر میرسید.

هیچول با وجود کت لیتوک دیگر احساس سرما نمیکرد و برعکس داشت کم کم از پیاده روی در زیر باران خوشش می آمد.

دلش میخواست میتوانست دست لیتوک را بگیرد... اینطوری آن پیاده روی حتی لذت بخش تر میشد

به خودش جرات داد و اینکار را کرد.

وقتی لیتوک در جواب دستش را محکم تر گرفت لبخند محوی روی ل‌ب های هیچول نشست.

درست بود که لیتوک هرگز مال او نمیشد ولی آنشب برای همیشه در خاطرش می ماند...به عنوان بهترین شب زندگی اش!



-واوووو نگاهشون کن!...کاش میشد یه عکس ازشون بگیرم.

کیوهیون کرکر خندید

-طفلکی ها روحشونم بی خبره که داریم دزدکی تماشاشون میکنیم!

شیوون گفت- اونا خیلی بهم میان!

کیوهیون بازوی اورا گرفت

-اره ولی نه بیشتر از ما دونفر!

شیوون خندید و گونه ی اورا بو.سید.

-امشب خیلی خوشحالم کیوونا...خیلی وقت بود که هیونگ ها رو اینقدر خوشحال و سرحال ندیده بودم.

کیوهیون آهی کشید

-امیدوارم نقشه ت بگیره و اون دونفر بلاخره دست از لجبازی بردارند و بهم اعتراف کنن.

دونگهه خمیازه ای کشید و خوابالوده پرسید- شما دوتا دارید از چی حرف میزنید؟

شیوون- دونگهه؟!...از کی اینجایی؟!...مگه تو ماشین خواب نبودی؟!



چند دقیقه ای بود که باران بهاری بند آمده بود و عطر دلنشین آن تمام فضای پیاده رو و خیابان را پر کرده بود.

هیچول دیگر احساس نمیکرد که از باران آنقدرها بدش بیاید...قدم زدن زیر باران همراه لیتوک برایش خیلی لذت بخش بود.

اینکه فقط آن دونفر بودند و صدای نم نم دلنشین باران.

اما این لحظات مثل تمام لحظات آنشب نمیتوانست تا ابد طول بکشد و آنها باید به رستوران برمیگشتند.

در مسیر بازگشت یکدفعه فکر دیوانه واری به ذهن هیچول خطور کرد.

از رفتار و حرفهای آنشب لیتوک فهمیده بود که لیتوک به او علاقه دارد...شاید نه به عنوان عشق و همسر ولی اورا دوست داشت...شاید اگر واقعیت را در مورد احساسش می فهمید...شاید اگر هیچول تلاش میکرد میتوانست علاقه ی اورا تبدیل به عشق کند و لیتوک قبول میکرد که نامزدی اش را با کانگین بهم بزند.

این اتفاق چندان بعید نبود.

بی اخطار از حرکت ایستاد و باعث شد لیتوک متعجب سمتش برگردد.

-چیزی شده؟!

هیچول سعی کرد تمام شجاعتی که داشت را در زبانش جمع کند

-من باید یه چیزی رو بهت بگم!

-چی رو؟

هیچول ل.ب هایش را تر کرد... چرا گفتنش اینقدر سخت بود؟!

نمیدانست واکنش لیتوک بعد شنیدن اعترافش چه خواهد بود و همین باعث میشد که هنوزم تردید داشته باشد.

-من... من میخواستم اعتراف کنم که...

در این لحظه گوشی لیتوک زنگ خورد و لیتوک مجبور شد آن را جواب دهد.

چند کلمه ی کوتاه حرف زد و بعد تماس را قطع کرد.

هیچول دید که اخم هایش درهم رفت...دیگر از لبخند چند دقیقه ی قبل خبری نبود.

-کی بود؟

لیتوک جواب داد- کانگین بود‌‌‌‌...کنجکاو بود که کجا هستم..‌.باید برگردم خونه...بیا بریم به رستوران.

هیچول- اوه که اینطور...باشه بریم.

لیتوک- اما قبلش حرفتو بزن...گفتی میخوای چیزی بگی.

هیچول ل.بش را گاز گرفت.

دیگر مطمئن نبود که بخواهد حرف دلش را بزند.

-چیز مهمی نبود...کیو و شیوون حتما منتظرمون ان..‌بهتره زودتر برگردیم رستوران.



در مسیر بازگشت کیوهیون بازهم کنار شیوون نشسته بود و توکچول و دونگهه پشت نشسته بودند.

دونگهه از شدت خستگی سرش را روی شانه ی لیتوک گذاشته بود و خوابش برده بود.

شیوون از آینه ی ماشین صورت برادرش را در خواب تماشا کرد و لبخند زد.

-وقتی رفتم دنبالش هنوز ول کن نبود...فکر کنم با دوستش کل وسیله های شهربازی رو سوار شدند!...خیلی بهش خوش گذشته!

کیوهیون گفت- به همه مون خیلی خوش گذشت...مخصوصا تو رستوران!...

برگشت و رو به توکچول لبخند زد

-هیونگها واقعا زوج خوبی شده بودند!

اما انگار توکچول به اندازه ی آنها سرحال نبودند.

لیتوک گفت- خواهش میکنم در مورد اتفاق امشب چیزی به کسی نگید... دلم نمیخواد کانگین چیزی بدونه.

شیوون- ولی اون فقط یه بو.سه بود!

اینبار هیچول گفت-حق با لیتوکه... بهتره کسی چیزی ندونه...

نگاهی به لیتوک کرد

-نمیخوام به خاطر تولد من ، بین لیتوک و کانگین دلگیری پیش بیاد.

 با این حرف هیچول دیگر کسی چیزی نگفت و تا رسیدن به مقصد همه سکوت کردند.

به نظر میرسید نقشه ی شیوون مثمر ثمر نبوده.





نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد