Sarang only you 31



سلام جیگرا



با قسمت خوشمل سارانگ خدمت رسیدیم و همینطور یه فکت دهن پرکن دیگه!



پست هیچول واسه تولد لیتوک


نه یکی 


نه دوتا


بلکه سه تا عکس کاپلی توکچول اپ کرد!!!



فکر کنم تو گوشی ش بیشتر از من عکس توکچول داشته باشه



سامی فداش



اینم عکس ها:


یعنی هلاک ایموجی هایی هستم که گذاشته


عکس سوم قبلا تصویر زمینه کامپیوتر هیچول هم بوده!










جالبه ازین کارا واسه تولد هیچ کس دیگه ای نکرد.


اینست ریلیت زوج توکچول!


طفلی هیچولم دیگه به چه زبونی بگه عشقش لیتوکه؟


خدایا دیده ای بینا عطا کن




ادومه پلیز

 

 قسمت سی و یکم:



شیوون در دفتر کار لیتوک نشسته بود و در ظاهر داشت کاغذهایی از آمار و ارقام مربوط به شرکت را مطالعه میکرد ولی در حقیقت لیتوک را زیر نظر داشت که همان طور که سرش گرم کارش بود زیر ل.ب آهنگی را زمزمه میکرد.

لیتوک آن روز خیلی سرحال به نظر میرسید...و شیوون که از صبح تمام حرکات اورا زیر نظر گرفته بود به خوبی متوجه اش بود.

با اینکه برنامه ی دیشب درست همان طور که فکر میکردند پیش نرفته بود اما هنوز شیوون امیدش را از دست نداده بود.

دیشب تلفنی با کیوهیون قرار گذاشته بودند که تا میتوانند مغز دوست و برادرشان را به کار بگیرند تا بلاخره راضی شوند که بهم اعتراف کنند.

شیوون دیشب به وضوح شاهد عشق و علاقه ی آنها به یکدیگر بود... دیگر شکی نداشت که آن دو بهم دلباخته اند اما به خاطر شرایط موجود و اختلافات طبقاتی و از همه مهم تر نامزدی لیتوک به خاطر پیشرفت شرکت هردو سعی میکردند روی این احساس سرپوش بگذراند.

اما شیوون تصمیم گرفته بود هرطور شده آن دونفر را بهم برساند.

لیتوک و هیچول هیونگها و دوستهای خوبش بودند و شیوون بدون خوشحالی آنها ، خوشبختی خودش با کیوهیون را کامل نمیدانست.

کاغذها را روی میز گذاشت و سرفه ای کرد تا توجه ی لیتوک به او جلب شود.

-اوضاع شرکت چطوره؟

لیتوک سرش را بلند کرد و عینکش را برداشت

لبخندزنان گفت

-عالی!...شاید باورت نشه تو این هفته تونستیم کلی سفارش جدید بگیریم... سرمایه ی جدید به شرکت روح و زندگی تازه ای داده.

شیوون لبخند زد

-خوبه...راستی امروز تو یه مجله یه داستان کوتاه جالب خوندم!

لیتوک-داستان؟...از کی تا حالا اینقدر اهل مطالعه شدی؟

شیوون- اخه داستانش خیلی جالب بود‌...داستانش در مورد یه جوجه اردک و یه بچه گربه که عاشق هم شده بودن!

لیتوک با خنده گفت- شوخی میکنی؟!... مگه ممکنه؟!

شیوون گفت- تو این داستان آره!

-پس باید جفتشون خیلی عاشق بوده باشن...اردکی که عاشق شکارچی ش شده و گربه ای که دلباخته ی شکارش شده؟!...چه داستان فانی!

شیوون گفت- اما با این وجود داستان پایان غمناکی داره...اونا بهم نرسیدند!

لیتوک که به نظر میرسید کاملا جذب داستان شده پرسید- چطور؟... چی به سرشون اومد؟...مگه نگفتی عاشق هم بودن؟!

شیوون- چون اونا هیچ وقت همدیگه نگفتند که همو دوست دارند!...اردک قبلا آرزو داشت یه روز به دریا برسه...گربهه با خودش گفت من که از آب بدم میاد چطور میتونم باهاش باشم؟! ...پس به اردک نگفت که دوستش داره...اردکه هم پیش خودش فکر کرد که گربه ی ملوسی مثل اون که کلی دوست و رفیق داشت هیچ وقت وقتشو با یه اردک تنها هدر نمیده...پس احساس شونو از هم پنهون کردند و تا آخر عمر تنها موندند.

لیتوک که تحت تاثیر قرار گرفته بود گفت- چقدر ناراحت کننده.

شیوون گفت- اما به نظر من ناراحت کننده ترین قسمت این داستان این نکته ست که اونا بدون اینکه حتی بجنگن شکست رو قبول کردند!...ترسیدند و احساس واقعی شونو بهم نگفتند...اردک با وجود گربه در کنارش دیگه دریا رو نمیخواست...گربه هم فقط میخواست اردک کنارش باشد نه دوستانش.

به لیتوک چشم دوخت که به نظر می آمد غرق افکارش است.

-هیونگ اگه تو زندگی ترسو باشی زندگی رو باختی.

- نمی فهمم چرا داری این چیزا رو به من میگی.

-تو می فهمی... میدونی که دارم از چی حرف میزنم... اگه قبلا به احساست شک داشتم بعد اتفاقات دیشب کاملا مطمئن شدم.

لیتوک از پشت میز بلند شد و گفت- من که هنوزم نمی فهمم داری از چی حرف میزنی!

شیوون هم بلند شد

-میتونی تا آخر دنیا احساس تو کتمان کنی... اما از خودت که نمیتونی پنهانش کنی!...میتونی؟!...

-شیوون...

شیوون حرف اورا قطع کرد

-فقط گوش کن!... تو واقعا تصمیم داری یه عمر با حسرت با کسی که دوستش نداری زندگی کنی؟... با یه آدم لاابالی و دائم الخمر؟...این آینده ایه که برای خودت میخوای؟...تو عاشق هیچولی چرا باید با کس دیگه ای ازدواج کنی؟!

لیتوک اخمی کرد

-پس این همه مقدمه چیدی که اینو بگی؟...تو هیچی از شرایطی که من دارم نمیدونی... پس تکلیف شرکت و پدرم چی میشه؟

شیوون نتوانست خشمگین نشود و با حرص گفت- به خاطر خدا تیکی!... تو برای خودت زندگی میکنی یا برای پدرت؟!

لیتوک- معلومه برای خودم!... این رویای من بود که شرکت به جایی که الان داره برسه!

شیوون زهرخندی کرد

-دروغ نگو!... لااقل با خودت صادق باش!... هرکی ندونه من میدونم که رویات خواننده شدن بود اما به خاطر فشار و خواسته پدرت حتی رویاتم عوض کردی!...تو خیلی وقته که برای خودت نیستی هیونگ!

لیتوک گفت- ازم میخوای چیکار کنم؟... بزنم زیر همه چیز؟!... شرکت رو دوباره به وضع سابقش برگرده ... پدرمو از خودم ناامید کنم به خاطر کسی که میدونم هیچ حسی بهم نداره؟

لیتوک با فهمیدن اینکه ناخواسته چه گفته است سکوت کرد و سرش را پایین انداخت.

گفتن این حقیقت تلخ که او عشقی یکطرفه به هیچول داشت حتی به نزدیکترین دوستش سخت بود.

شیوون با تاسف سرش را تکان داد

-من و کیوهیون متوجه احساس هیچول به تو شدیم ولی تو اینو نفهمیدی!

لیتوک سرش را بلند کرد و متعجب پلک زد

-چ چی؟!...تو... تو داری میگی که...

-این عین حقیقته!

لیتوک گفت- تو اشتباه میکنی...هیچول هیچ علاقه ای به من نداره... خودش گفت.

شیوون- درسته هیچول هیچ وقت از عشقی که بهت داشت هیچی نگفت ولی نگاهش برای ابراز احساساتش از هر زبانی گویاتر بود!...اون هیچ وقت جرات نداشت اینو بهت بگه چون اونم دقیقا همین طرز فکر احمقانه رو در مورد تو داشت!...هیچول دوستت داره...اون عاشقته!

با شنیدن این کلمات گونه های لیتوک رنگ گرفت...شنیدن این حرف خوشحالش میکرد اما به همان اندازه هم ناراحتش میکرد.

-حتی اگه واقعا همینطور باشه من نمیتونم.

شیوون شگفتزده گفت- اخه چرا نتونی؟!...گور بابای این شرکت و اون مرتیکه نامزدت!...تو و هیچول بهم تعلق دارید!...

-اما...

شیوون دوباره حرف اورا قطع کرد

-به این فکر کن که اینکارت زندگی دونفرو خراب میکنه!... به هیچول فکر کن...کسی که دوستش داری...دلت میخواد تا اخر عمرش با حسرت زندگی کنه؟

-نه...من اینو نمیخوام...هیچول باید شاد زندگی کنه.

-اما هیچول بدون تو نمیتونه شاد باشه...هیچ وقت!..

جلو آمد و دستهای لیتوک را گرفت

-... خواهش میکنم... به خاطر خودت نه...به خاطر کسی که عاشقشی برو و بهش بگو که دوستش داری!

-شیوون...

-من الان میرم ولی تو بشین و به حرفام خوب فکر کن..‌به خاطر خوشبختی هیچول...بهم قول بده اینکارو میکنی.

لیتوک سرش را تکان داد

-باشه.

شیوون با خوشحالی لبخند زد

-من مطمئنم تو تصمیم درست رو میگیری!



شیوون تازه از شرکت بیرون آمده بود که پیامی از لیتوک دریافت کرد.

با خواندن پیام لیتوک از شدت خوشحالی مشتش را بلند کرد و بالا پرید

-خودشه!

میتوانست نگاه چپ چپ رهگذرانی که آنجا بودند را روی خودش احساس کند اما به آنها توجهی نشان داد و به سرعت شروع به تایپ کردن پیامی برای کیوهیون کرد.




سر میز ناهار بودند که کیوهیون یکدفعه گفت- میگم دیشب خیلی خوش گذشت نه؟

هیچول با یادآوری خاطرات رویایی دیشب لبخندزنان سرش را تکان داد

-اوهوم...از تو و شیوون ممنونم.

کیوهیون با شیطنت گفت-از لیتوک چی؟... از اون ممنون نیستی؟

-اوه...چرا.

کیوهیون دید که چطور برادر بزرگترش با شنیدن اسم لیتوک دستپاچه قاشق بزرگی از غذا را دهانش گذاشت.

ادامه داد

-دیشب تو و لیتوک زوج خیلی خوبی شده بودید!...خیلی بهم می اومدید!

هیچول در جواب او سری تکان داد و خودش را با غذایش مشغول کرد.

فکر کردن به اتفاقات دیشب و ومخصوصا بو.سه اش با لیتوک باعث میشد خجالت زده شود.

اما انگار کیوهیون حاضر نبود بی خیال این موضوع شود

-میدونی ؟... من فکر میکنم که لیتوک دوستت داره!

هیچول با شنیدن این غذایش به گلویش پرید و به شدت به سرفه افتاد!

کیو بطری آب معدنی را به او داد و هیچول آن را سر کشید.

کیوهیون با دیدن صورت سرخ شده ی او خنده اش گرفت

-حق با شیوون بود!...باید میدونستم شوهر جنتلمنم هیچ وقت اشتباه نمیکنه!

هیچول متعجب پرسید- داری از چی حرف میزنی؟

کیوهیون جواب داد- شیوون میگفت که تو و لیتوک بهم علاقه دارید!

هیچول خشکش زد

-اون... اون برای چی همچین حرف کوفتی ای به تو زده؟!...تو چرا باور کردی؟...

کیوهیون با نیشی باز گفت- از اونجا که لیتوک همین الان داره میاد اینجا تا عشقشو بهت اعتراف کنه!

و پیامی که شیوون لحظاتی قبل برایش فرستاده بود به او نشان داد

هیچول با چشمانی از حدقه درآمده گفت- شوخی میکنی مگه نه؟!

کیوهیون از پشت میز بلند شد

-متاسفم هیونگ جونم...وقت ندارم تا برات توضیح بدم‌‌‌‌... طبق دستور شوهر عزیزم باید خونه رو برای شما دونفر خالی کنم!

 بدون اینکه به او فرصت پرسیدن چیزی را بدهد بلند شد و با خنده از پله های اتاق خواب بالا دوید!

هیچول حتی شوکه تر از آنی بود که بتواند دنبالش برود.

لیتوک داشت می آمد آنجا که به او اعتراف کند؟!

مگر ممکن بود؟!

وقتی کیوهیون آماده از اتاقش بیرون آمد هیچول هنوز پشت میز هاج و واج نشسته بود!

کیوهیون با نیشی باز سمتش رفت و گونه اش را بو.سید.

-موفق باشی هیونگ!

و بعد مثل برق از خانه بیرون زد.

با صدای بسته شدن در هیچول از جا جهید و به خودش آمد!

 جیغ بنفشی زد!

-جیییییییغغغغغغ تیکی داره میاد اینجا!...حالا من چیکار کنم؟!



چند دقیقه ای از رفتن کیوهیون میگذشت و هیچول به سرعت در تلاش بود که تا زمان آمدن لیتوک دستی به سر و رویش بکشد!

با اینکه به شدت مضطرب بود – طوری که موقع شانه زدن موهایش دستهایش می لرزید!- اما همان قدر و حتی بیشتر خوشحال و هیجانزده بود!

باورش نمیشد که همه چیز به این آسانی راست و ریس شود!

لیتوک اورا دوست داشت!!!

هیچول حتی در بهترین رویاهایش هم چنین روزی را نمیدید!

با صدای زنگ در از جا پرید!

-وای خدا اومدش!

شانه را روی میز آرایشش رها کرد و با عجله کمی به خودش عطر زد و مسیر اتاق تا دم در را با بیشترین سرعت ممکن طی کرد.

پشت در کمی مکث کرد و تلاش کرد تا جلوی تپش تند قلبش را بگیرد.

 بعد اینکه نفس عمیقی کشید و در را باز کرد تا با فرشته ی دوستداشتنی اش رو در رو شود.

اما با کمال حیرت دید که شخص دیگری پشت در انتظار ش را میکشد.

مرد میانسال و خوشتیپی که آنجا ایستاده بود با دیدنش لبخندی زد

-حالت چطوره؟

-هان؟!...تو؟!

-مزاحم که نیستم؟...میتونم بیام تو؟

-آآآ...حتما.

و از جلوی در کنار رفت.

هیچول اورا به پذیرایی کوچکشان راهنمایی کرد.

هان روی کاناپه قرمزرنگ نشست.

هیچول که هنوز از آمدن بی خبر و ناگهانی هان جاخورده بود پرسید- قهوه میخوری برات بیارم؟

هان گفت- نه...زیاد نمی مونم...راستش اومده بودم واسه خداحافظی .

هیچول روبروی او نشست

-خداحافظی؟

هانگنگ سرش را تکان داد

-فردا قراره برگردم چین...ولی قبلش میخواستم حتما برای اخرین بار تورو ببینم و ازت خداحافظی کنم....

به اینجا که رسید لبخند محوی زد

-... امروزچقدر زیبا شدی!

هیچول با شنیدن تعریف او کمی سرخ شد.

-م ممنونم.

هان با حسرت گفت- واقعا حیف که لیاقت مراقبت از گلی مثل تورو نداشتم.

-متاسفم.

هان گفت- اوه نه عزیزم!... تو نباید متاسف باشی...تقصیر منه که به قدر کافی خوب نیستم.

هیچول- اینطور نیست...تو خیلی خوبی...خیلی خیلی خوب!... اما من فقط میتونم تورو به چشم یه هیونگ و برادر بزرگتر ببینم.

هان گفت- خوشحالم که لااقل همینقدر بهم علاقه داری.

و نگاه خوشحال و ل.ب خندانش به هیچول فهماند که او واقعیت را میگوید.

هانگنگ پرسید- در مورد اون کسی که دوستش داشتی...بهش گفتی؟

هیچول با خوشحالی گفت- شاید باورت نشه اما همین امروز فهمیدم که اونم منو دوست داره!

هان شگفتزده گفت-اوه واقعا؟!

هیچول سرش را تکان داد

-اون الان تو راه اینجاست...اوه به قدری هیجانزده م که فکر میکنم الانه که قلبم از سی.نه م بزنه بیرون!

هان- واقعا برات خوشحالم... تو لیاقت بهترین ها هستی...گلی مثل تو باید خوشبخت ترین و خوشحال ترین باشه...برات آرزوی خوشبختی میکنم...ای کاش میتونستم برای یه بار این عشق تو ببینم.

هیچول-اگه کمی بیشتر بمونی می بینیش...اون خیلی خاصی و من هرروز که میگذره حس میکنم بیشتر عاشقش میشم...قبول دارم که یه خورده لوس و حساسه...سر یه زخم کوچیک غوغا به پا میکنه و خیلی زود اشکش درمیاد ولی من با تموم وجود عاشقشم...شاید اون هیچ وقت نتونه به خوبی تو از من محافظت کنه اما من مطمئنم میتونم از اون و عشق مون مراقبت کنم.

هان- واقعا برات خوشحالم... از صمیم قلبم میگم.

هیچول لبخندزنان گفت- منم آرزو میکنم که تو هم نیمه ی گم شده تو پیدا کنی.

هان از او تشکر کرد

-ممنونم...فکر کنم بهتر باشه من دیگه برم.

هیچول گفت-نه صبر کن...تو باید لیتوکو ببینی.

هان با خنده گفت- اونقدری شعور دارم که بدونم این جور وقتها باید عشاق رو تنها گذاشت.

و از جایش بلند شد.




نظرات 5 + ارسال نظر
Hera سه‌شنبه 12 دی 1396 ساعت 23:52

نههههههههههههههههههههههههههههههههههههه باز دوباره نههههههههههههههههههههههههههههههههههههه

حانی چهارشنبه 6 دی 1396 ساعت 23:05

سلام هیونگی....مجازات نارسیس رو میشه برای دانلود بزاری تو وب؟؟؟....ممنون...وب جدیدت هم مبارک

سلام عشق هیونگ
وای اصلا ادامه ش ندادم که بزارمش عزیزم
چون داستانش زیاد جالب نبود تصمیم گرفتم فعلا ننویسمش
قراره به زودی فیک دیگه ای بزارم که هزاربرابر جذاب تره
فداتم ممنونم البته اگه سه باره فیل.تر نشیم

فاطمه چهارشنبه 6 دی 1396 ساعت 15:03

سلام
خیییلی نامردی به جاهای توپش رسیده بودا
ولی یه حسی بهم میگه شاید نذاری یه آب خوش از گلومون بره پایین دیدت هیچول با هان، لیتوکو به فکر بد بندازه کاری که توش استادن
ایول شیوون
ممنون گلم زود آپ کن ادامه شو خواهشا

علیک سلام جیگرم
شرمنده اخه وقت نشد بیشتز بنویسم
وای خدا از کوجا فهمیدی؟!
چشم یکشنبه میزارم

آتوسا چهارشنبه 6 دی 1396 ساعت 12:20

ای جااان شیوون چه اردک و گربه ای سرهم کرد تا بره سر اصل مطلب
وونکیو چقد جیگر و خوبن اینجا
شیوون بنده خدام چقد خرج کرده بود و افتاد تو زحمت
از اول باید همه چیزو به تیکی میگفت
هان چقد باشعور و خوبه...ولی ادم دلشم میسوزه براش!
حداقل از کانگین خیییلیییی اوضاش بهتره
وایییییی بالاخره کِی اعتراف میکنن؟!
دستت طلایی هیونگ
خیلی خوب بود

کککککک طفلی بیشتر از توکچول داره زحمت میکشه: خنده:
والا
هان باست بگرده دنبال یکی دیگه واس خودش باشه.
کککککک کانگین
شاید قسمت بعد..شایدم..‌
فدات دونسنگ جیگری

tara سه‌شنبه 5 دی 1396 ساعت 22:44

خییییییللللییییی بدیییییی
کم بوددد سامیییی
زووووود عاپش کن خیلییی خوبهه

کم نبود که
یکشنبه میزارمش جیگرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد