Force love 20-1 , 20-2



سلام جیگرا


بلاخره بعد مدتها قسمت آخر این فیکو آوردم!


از اونجا که وب قبلی فی.لتر شد بخش اولشم به همراه بخش دوم میزارم


اینو بگم که پایانی کاملا غیرمنتظره داره !



یه چیز جالب!


تو یکی از چنل های دوستان کسی پیام داده بود که فرعی شیپ نکنیم که نسل فیک های اب دوغ خیاری منقرض شه

(مثلا منم تازه الفم نمیدونم زوج های اصلی سوجو از اول کیا بودند! 


با این اوصاف هرکی فیک آب دوغ خیاری میخواد بره ادامه


بلاخره بین چندین وعده چلوخورشت و جوجه کباب، آب دوغ خیارم هم باشه چندان بد نیست


خودش یه نوع تنوع هستش


 

 قسمت بیستم (اخر) بخش اول:



شیوون خسته از روزی سخت داشت برای استراحت شبانگاهی اش آماده میشد.

بلاخره نبرد سختشان با رومی ها به پایان رسیده بود و به زودی به اسپارت برمیگشتند.

تصمیم گرفته بود پس از بازگشت جشن بزرگی بگیرد و به تمام مردم نان و شر.اب بدهد.

مطمئن بود که همسر دوستداشتنی اش هم ازاین تصمیم استقبال خواهد کرد و همینم تبسمی بر روی ل.ب هایش نشاند.

مدتی بود که رابطه ی آن دو رو به بهتر شدن میرفت و لیتوک آرام تر از قبل شده بود.

 شیوون از این تغییر رفتار او اینطور نتیجه میگرفت که بلاخره لیتوک دست از لجاجت برداشته و اورا به عنوان همسرش قبول کرده است.

تازه روی تخت شاهانه اش آرام گرفته بود که یکدفعه گوشه ی چادر کنار رفت و دوجین سرباز داخل چادر ریختند!

شیوون شوکه از روی تخت برخاست درحالیکه فقط لنگ کوچکی به دور کمر داشت.

هاج و واج مانده بود که چطور آن موقع از شب سربازانش که باید در حال نگهبانی از اردوگاه نظامی باشند سلاح به کف در چادرشان ظاهر شدند!

با خشم گفت- شماها اینجا چه غلطی میکنید؟

قبل اینکه سربازان جواب او را بدهند گوشه ی چادر بار دیگر کنار رفت و شخص دیگری وارد شد.

شیوون با دیدن فرمانده ی جناح چپ بیشتر متعجب شد.

کسی که با ورودش سربازان مسلح کنار رفتند و راه را برای او باز کردند.

-تو...؟!

مطمئنا شاه جوان اسپارت نمیتوانست بیشتر از این شگفتزده شود.

حالا کم کم داشت متوجه ی چیزهایی میشد.

-اینجا چه خبره؟!

کانگین پوزخندی زد

-خودت چی فکر میکنی؟...

-تو... تو خیانتکار رذل چطور جرات کردی اینطوری وارد چادرم بشی؟

-بزار برات بگم!...

به سربازانی که شیوون را کاملا محاصره کردند اشاره کرد

-اینا اینجا هستند تا به حکومت ظالمانه ی تو پایان بدند!... اره این یه کودتاست!

چشمان شیوون با شنیدن این کلمات از ترس گرد شدند.

او حتی یک شمشیر ساده برای دفاع از خودش در چادر نداشت.

کاملا بی دفاع گیر افتاده بود!

فریاد زد

-کسی اون بیرون نیست؟

کانگین- خودتو به زحمت ننداز سرورم...هیچ کس اون بیرون نیست...ما خیلی وقته که نقشه ی کودتای امشب رو کشیدیم... 

شیوون متعجب گفت-ما؟!

یعنی چه کسی جز او در این خیانت نقش داشت؟!

پوزخند کانگین عمیق تر شد

-اوه منو عفو کنید سرورم‌‌‌... به کلی فراموش کرده بودم تا مغز متفکر این کودتا رو به شما معرفی کنم... کسی که مسبب اصلیه!...شاهزاد تشریف بیارید داخل!

شیوون با دیدن شخصی که تونیک سفید ابریشمی پوشیده بود بیشتر شگفتزده شد!

برای لحظاتی فکر کرد که دارد اشتباه می بیند... امکان نداشت همسر دوستداشتنی اش در این کودتا نقش داشته باشد.

-لیتوک؟!

لیتوک بدون اینکه کلمه ای بگوید کنار کانگین ایستاد و نگاه سردش را به او دوخت.

شیوون احساس کرد که دارد پاهایش قدرت تحمل وزنش را ندارند.

هیچ وقت در زندگی اش اینقدر درمانده و مستأصل نشده بود.

حتی اگر تمام اسپارت به او خیانت میکردند اینقدر شوکه و دلشکسته نمیشد.

باورش نمیشد که در تمام این مدت که فکر میکرد لیتوک تغییر کرده است او با کانگین همدست شده بود و نقشه ی قتلش را میکشید.

کانگین با بدجنسی گفت- حسابی جاخوردی مگه نه؟... انتظار نداشتی همسرت قصد جونتو بکنه؟ 

اما نگاه شیوون فقط به لیتوک بود.

 با صدایی گرفته گفت-اخه چرا؟... چرا اینکارو باهام کردی؟!...

لیتوک چیزی نگفت و سکوت کرد.

شیوون صدایش را بالا برد

-جوابمو بده!...چرا؟!... چرا با این مرد...

با دستش به کانگین اشاره کرد

-چرا با دشمن من همدست شدی؟... مگه من چه بدی ای در حقت کرده بودم؟!

لیتوک با شنیدن این حرف اخمی کرد 

-چه بدی ای بهم کردی؟!...چه بدی ای بهم کردی؟!...به این زودی ظلمی که در حقم کردی رو یادت رفت؟!...بلایی که سرم آوردی رو به همین آسونی فراموش کردی؟!

شیوون برای یک لحظه ماتش برد

-من... من فکر میکردم تو منو بخشیدی!

لیتوک زهرخندی کرد

-ببخشمت؟!... تو شنیدی که چنین چیزی از دهن من بیرون بیاد؟!...من هیچ وقت نبخشیدمت... همیشه ازت متنفر بودم!... از روز اول تا به امروز!

هرکلمه ی تلخ و گزنده ی لیتوک مانند تیری بود که بر قلب شیوون می نشست و آن را پاره پاره میکرد.

شیوون شوکه بود و همینطور قلبش شکسته بود.

چشمان درشت و زیبای لیتوک پر از نفرت و خشم بود!

چقدر خوش خیال بود که فکر میکرد قرار است زندگی طولانی ای کنار فرشته اش ، کسی که از صمیم قلب دوستش داشت ، داشته باشد.

دستش را به تیرک چوبی وسط چادر گرفت تا بتواند وزنش را روی پاهای لرزانش نگه دارد.

به آرامی گفت- حالا ازم چی میخوای؟

لیتوک بی درنگ جواب داد- جونتو!... یادت میاد که بهت گفتم یه روز با دستهای خودم میکشمت؟... امروز همون روزه!... امشب خونتو می ریزم و انتقام مو ازت میگیرم!

شیوون با صدایی شکسته گفت-پس بیا جلو... من جلوتو نمیگیرم.

کانگین که تا آن لحظه ساکت بود خنجرش را از غلاف بیرون آورد و سمت لیتوک گرفت

-زودتر کارو تموم کنید پرنس من.

لیتوک خنجر را از او گرفت و سمت شیوون رفت که با نگاه غمگینش منتظر او بود که کارش را تمام کند.

شیوون آدم ترسویی نبود و مثل بیشتر جنگاوران اسپارت از مردن واهمی نداشت ولی فکر اینکه عزیزترین کسش مسبب این کودتا و توطئه بود غمگین و رنجورش میساخت.

 و لیتوک تمام این را به آسانی در چشمان او می دید.

لیتوک مقابلش ایستاد و با او سی‌نه به سی.نه ایستاد و خنجرش را بالا آورد.

شیوون لبخند تلخی زد و صورت زیبای فرشته اش را برای آخرین بار از نظر گذراند.

صورت سنگی و سرد لیتوک عاری از هر احساسی به نظر میرسید اما هنوزم مانند یک فرشته زیبا بود.

شیوون گفت-منتظر چی هستی؟... کارو تموم کن... ترجیح میدم با دستهای تو بمیرم نه کس دیگه ای... به قدری دوستت دارم که حتی مرگی که دستهای تو بهم هدیه بدن رو با آغوش باز میپذیرم!

کلمات شیوون کاملا صادقانه و از اعماق قلبش بود‌‌‌... لیتوک میتوانست این را از نگاه غمگین او بفهمد.

صدای کانگین را از پشت سرش شنید

-منتظر چی هستید؟... زودتر این مردی که ازش متنفرید رو بکشید و انتقام خودتونو ازش بگیرید!

لیتوک بدون اینکه نگاهش را از چشمان شیوون بگیرد گفت- آره من از این مرد متنفرم!...

خنجرش را پایین آورد

-اما از آدم های دروغگو و خیانتکار بیشتر تنفر دارم!...

رویش را از شیوون گرفت و به کانگین نگاه کرد

-کسی اینجاست که بیشتر از شیوون لیاقت مرگ رو داره!!!

این کلمات کانگین و شیوون را شوکه ساخت.

کانگین گفت- داری از چی حرف میزنی؟!

لیتوک گفت- پدرم بهم گفته بود که هیچ وقت به آدم خیانتکار و دورو اعتماد نکنم چون امکان نداره چنین آدمی به کسی وفادار بمونه... نمیدونم چی شد که این نصیحتشو فراموش کردم؟!

کانگین-حالتون خوبه پرنس؟!... این حرفها چیه که می زنید؟

شیوون-لیتوک؟!

لیتوک به طرف او قدم برداشت

-تو خوب میدونی منظورم چیه!... گمون میکنم تو و شیوون منو با دخترای کم عقل و بی دفاع یونانی اشتباه گرفتید و فراموش کردید که منم تو قصر به عنوان یک شاهزاده و شاه آینده ی سرزمینم تربیت شدم و به اندازه ی شماها از مکر و حیله های دربار و سیاست ها باخبرم... چی با خودت فکر کردی که منو اینقدر دست کم گرفتی؟!...میتونی وادارم شیوون رو بکشم تا تو به جایگاهش برسی؟!... 

 ایستاد و پوزخند دلربایی زد

-تو خیلی ابلهی کیم کانگین!... مگر اینکه خواب پادشاهی و هم خوابگی با منو ببینی!

کانگین فهمید که دستش رو شده و لیتوک از قصد و نیت واقعی اش باخبر است.

با اینکه این موضوع متعجبش کرده بود اما فهمیدن لیتوک به هیچ وجه مانع اجرای نقشه اش نمیشد.

نیشخندی زد

-تو درست فهمیدی شاهزاده... من از اول قصد داشتم خودم به تخت پادشاهی بشینم و میخواستم تو سوگلی حرامسرام باشی!... اما با این شرایط چاره ای ندارم جز اینکه جفتتونو به تاریکی هادس بفرستم!

شیوون با خشم غرید

-تو جراتشو نداری حروم.زاده!

حالا که متوجه شده بود لیتوک دیگر با کانگین همدست نیست آماده بود تا هرطور شده از او و خودش محافظت کند.

کانگین-خواهی دید که دارم!... اول هم با کشتن این فرشته ی زیبا شروع میکنم... گرچه خیلی حیفه گلی به این زیبایی در این سن کم پرپر بشه اما واسه ی من چاره ای نمونده... شاهزاده تو خودت مسبب این مرگ هستی!

و شمشیرش را بیرون آورد اما لیتوک بدون اینکه ذره ای بترسد آنجا مقابلش ایستاده بود

شیوون به جایی که لیتوک بود دوید

-لیتوک!

در این لحظه بود که به ناگاه کلی سرباز مسلح داخل چادر ریختند!

و جلوتر از همه ی آنها کیوهیون بود.

کانگین متعجب برگشت و به لیتوک نگاه کرد.

کسی که پوزخند معناداری به ل.ب داشت

-نگفتم منو دست کم گرفتی!

کانگین نگاه پر از خشم و نفرتش را نثار او کرد و سپس به سربازانش دستور داد

-حساب همه شونو برسید!

و خودش به طرف لیتوک حمله برد اما قبل از اینکه قدم از قدم بردارد خودش را در محاصره ی دوجین سرباز یافت!

کانگین با چشمانی درآمده از حدقه سربازانش را دید که شمشیرهایشان را روی گردنش گذاشته اند!

-چی؟!... اینجا خبره؟!

کیوهیون گفت-بعد فهمیدن نقشه ی کودتای تو مخفیانه تموک سربازاتو با سربازای خودی عوض کردیم... کافیه کلاهخودهاشونو از سرشون برداری!...

شمشیرش را بلند کرد و روی گردن کانگین گذاشت

-شمشیرتو بنداز!... البته اگه هنوز علاقه به زندگی کردن داری!

کانگین به ناچار شمشیرش را روی زمین انداخت و با خشم و نفرت گفت-لعنت به شماها!...اخه این چطور ممکنه؟!

لیتوک- من اینو مدیون کیوهیونم... اگه بخوای برات تعریف میکنم!



لیتوک در چادر مخصوصش منتظر شروع کودتا نشسته بود که کیوهیون بدون اجازه وارد چادرش شد.

لیتوک متعجب از روی تخت بلند شد و گفت-این چه رفتاریه؟!...به اجازه ی کی اومدی تو؟

کیوهیون-لازم بود در مورد موضوع مهمی باهاتون حرف بزنم!

 فرمانده ی ارشد سپاه به شدت مضطرب به نظر میرسید و نفس نفس میزد.

لیتوک- هر موضوعی هرچند مهم هم باشه بزارش برای فردا... میخوام استراحت کنم برو بیرون!

کیوهیون-اما من باید امشب باهاتون حرف بزنم!

لیتوک-تو به چه جراتی...؟!

کیوهیون حرف اورا قطع کرد و گفت- من میدونم شما با همراهی کانگین قصد انجام کودتا و ... و کشتن فرمانروا رو دارید!

لیتوک با شنیدن این شگفتزده شد.

کیوهیون از کجا فهمیده بود؟!

خودش را بی خبر نشان داد

-چه حرف های مسخره ای!... خواب نما شدی فرمانده؟!

کیوهیون با خشم گفت-برعکس این شمایید که در خوابید!... کانگین کسی نیست که شما بتونید بهش اعتماد کنید!

اما لیتوک با سرسختی  همچنان سعی در کتمان حقیقت داشت.

-این حرف ها چیه که میزنی؟!... این موقع شب بی اجازه وارد چادر من شدی تا این مزخرفات رو تحویلم بدی؟

کیوهیون-اینا مزخرف نیست!... اینا واقعیتیه که باید بهش گوش بدید!

لیتوک-اما من نمیخوام گوش بدم!

کیوهیون گفت-شما باید گوش بدید!... چون زندگی شما و فرمانروا وابسته به این واقعیته!

لیتوک-تمومش کن!...از چادرم برو بیرون!

اما کیوهیون با جسارت به او نزدیک شد و بازویش را محکم گرفت

-تا با من نیاید و حقیقیت رو با چشمان و گوشای خودتون نبینید و نشنوید تنهاتون نمیزارم!

لیتوک-چه حقیقتی؟

کیوهیون-کانگین نقشه ی شومی در سر داره... نه فقط برای فرمانروا...اون به هیچ وجه اجازه نمیده که شما فرمانروا بشید... چیزی که خودش سالها ست ارزوشو داره ...اگه باور ندارید میتونید با من بیاید تا مطمئن بشید... اگه غیر این بود میتونید منو بکشید... من مانع تون نمیشم.

کیوهیون فرمانده ی راستگو و درستکاری بود و به صدق کلام مشهور بود.

بنابراین بلاخره لیتوک راضی شد تا با او برود تا از حقیقت ماجرا خبردار شود.

کیوهیون مخفیانه اورا به حوالی چادر کانگین برد ... جایی که او و همدستانش درحال گفتگو بودند.

لیتوک آنجا بود که با گوشهای خودش شنید که کانگین چه نقشه ای برای او کشیده است.

کانگین به هیچ وقت قصد نداشت فرمانروایی را به دستهای او بسپارد... برعکس حتی میخواست اورا به یکی از برده های حرامسرایش تبدیل کند!... چیزی که لیتوک را تا سرحد مرگ خشمگینش میساخت!

دستهایش را مشت کرد و زیر ل.ب غرید

-حروم. زاده ی عو.ضی!

کیوهیون گفت-حالا دیدید حق با من بود؟

لیتوک - از کمکت ممنونم فرمانده...بهم بگو حالا باید چیکار کنم؟

کیوهیون-همه چیزو بسپارید به من... شما فقط به چیزی که میگم عمل کنید تا بتونیم کانگین رو حین انجام خیانت دستگیر کنیم.

لیتوک-هرکاری بگی میکنم... فقط بگو کی تورو از این ماجرا آگاه کرد؟

کیوهیون جواب داد- دونگهه این جریان رو بهم گفت...اون به شدت نگران شما و فرمانروا بود چون ذات کانگین رو مثل من خوب میشناخت ... به همین دلیل طاقت نیاورد و به من گفت.

لیتوک-اوه... فکر کنم اون لایق یه پاداش خوب باشه!

کیوهیون-از لطفتون ممنونم اما الان کارهای مهم تری برای انجام داریم.



بعد اینکه لیتوک تمام جریان آنشب را تعریف کرد کیوهیون به سربازان دستور داد تا کانگین را از چادر بیرون ببرند.

و آنها فرمانده ی جناح چپ سپاه را درحالیکه با صدای بلند ناسزا میگفت و خط و نشان میکشید کشان کشان با خود بردند.

سرنوشت و مجازات کانگین مشخص بود... او به جرم خیانت سربریده میشد و اجازه ی سوزاندن جسدش هم داده نمیشد...مجازاتی که مخصوص خیانتکاران بزرگ بود.

بعد رفتن کیوهیون و سربازان، لیتوک و شیوون در چادر تنها ماندند.

هردوی آنها آنجا ایستاده بودند درحالیکه هریک نمیدانستند چه عکس العملی از خودشان نشان دهند.

لیتوک تعجب نمیکرد اگر او هم به خاطر دست داشتن در کودتا مجازات شود هرچند در آخرین ساعات با کمک کیوهیون باعث شکست خوردن کودتا شده بود اما از شیوون که خویی وحشی و خشن داشت هیچ چیزی بعید نبود.

سرش را پایین انداخته بود و منتظر بود تا اول شیوون چیزی بگوید که یکدفعه شیوون با قدم های بلند به طرفش آمد و اورا محکم در آغوش کشید!








قسمت اخر (بخش دوم):



سکوت  در چادر فرمانروای اسپارت حکم فرما بود.

دقیقه ها پشت سرهم میگذشتند بدون اینکه هیچ کدام از آنها تمایلی به شکستن این سکوت داشته باشند.

جوّ سنگینی که لیتوک احساسش میکرد باعث میشد قادر نباشد سرش را بلند کند.

روی نگاه کردن به شیوون را نداشت و از طرفی نمیتوانست منکر ترسش شود ...اصلا تعجبی نداشت اگر شیوون او را هم به خاطر دست داشتن در کودتا مجازات کند هرچند در آخرین ساعات با کمک کیوهیون باعث شکست خوردن کودتا شده بود اما از شیوون که خویی وحشی و خشن داشت هیچ چیزی بعید نبود.

سرش را پایین انداخته بود و منتظر بود تا اول شیوون چیزی بگوید که یکدفعه شیوون با قدم های بلند به طرفش آمد و بی اخطار اورا محکم در آغوش کشید!

لیتوک به خاطر شوک خواست خودش را کمی عقب بکشد اما شیوون محکم تر او گرفت طوری که لیتوک از درد ناله ای خفیف کرد.

شیوون آهسته کنار گوشش زمزمه کرد

-فرشته ی من!

لیتوک شوکه بود و معنی این رفتار شیوون را نمی فهمید اما زمانی که ل.ب های اورا روی ل.ب هایش احساس کرد کاملا مطمئن شد که مجازاتی در کار نیست.

شیوون پیشانی اش را به پیشانی او چسباند و درحالیکه چشمانش می درخشید گفت-میدونستم... میدونستم که تو بهم پشت نمیکنی... میدونستم توهم بهم علاقه داری!

لیتوک تلاش کرد تا کلمه ای بگوید اما شیوون یا به عبارت درست تر ل.ب های شیوون این اجازه را به او ندادند!

شیوون دوباره ل.ب هایش را بو.سید.

همینطور گونه ها... بینی ...و چشمانش را.

همانطور که شیوون تمام صورتش را بو.سه بار میکرد لیتوک میتوانست حرکت دستهایش را روی بدنش احساس کند.

آنجا چه خبر بود؟

شیوون قصد انجام چه کاری را داشت؟

با احساس دست شیوون به روی کمربند یاقوت نشانش نفس نفس زد

-آهه شیوون!

شیوون بازهم اورا بو.سید.

-جونم

و ل.ب هایش را روی گردن خوش تراش لیتوک گذاشت تا از پوست سفید و تازه ی آنجا هم لذت ببرد.

لیتوک بی اختیار نالید و سرش را عقب برد.

هرچند باورش برای لیتوک سخت بود...اما شیوون نه تنها اورا بخشیده بود بلکه در آن لحظه میخواست با کسی که ساعتی قصد جانش را داشت عشق بازی کند!!!

شیوون آنقدر گردنش را مکید تا مطمئن شود نشانه های مالکیتش تا روزها آنجا می مانند.

بو.سه ی دیگری روی ل.ب های لیتوک گذاشت و بعد بی اخطار دستهایش را دور کمرش حلقه کرد و اورا در هوا بلند کرد!

لیتوک از این حرکت ناگهانی او شوکه جیغ خفه ای کشید اما شیوون فقط خندید و اورا به طرف تخت بزرگش برد.

شیوون اورا روی تخت خواباند و به رویش خیمه زد.

پیشانی اش را بو.سید و با محبت تماشایش کرد.

-دوستت دارم فرشته ی قشنگم.

لیتوک تمام تلاشش را به کار برد تا نگذارد گونه هایش سرخ شود اما کاملا ناموفق بود!

شیوون با دیدن گونه های رنگ گرفته ی او خندید و بار دیگر ل.ب هایش را بو.سید.

سپس کمربندش را گرفت و به سرعت اورا کاملا بره.نه ساخت... با لذت به بدن خوش تراش و ظریف همسرش نگاه کرد و دست کشید.

سی.نه ها و ماهیچه های شکمش را ل.مس کرد و باعث شد لیتوک زیر ل.ب اسم اورا نجوا کند.

لیتوک داشت از این ل.مس ها و بو.سه ها لذت میبرد و قصد هم نداشت که آن را پنهان کند.

شیوون خم شد و یکی از سر سی.نه هایش را دهان گرفت و آرام شروع به مکیدنش کرد و با دستش دیگرش، دیگری را مالید.

لیتوک نالید... لذت بود که از نوک سی.نه هایش در تمام بدنش پخش میشد.

فرمانروای اسپارت خیلی خوب کارش را بلد بود و بعد بارها که با  لیتوک خوابیده بود نقاط حساس بدنش را شناخته بود و میدانست چگونه به او بیشترین لذت را بدهد.

ل.ب هایش پایین آمدند و شکم تخت اورا بوسیدند.

به ران های باریک و دخترانه شاهزاده ی آتنی دست کشید و آنها را نوازش کرد.

 لیتوک در جواب نوازش های او فقط میتوانست ناله کند.

شیوون یک رانش را بالا برد و قسمت داخل رانش را تا زانویش را غرق بو.سه کرد.

لیتوک از احساس دهان در نزدیکی عضوش به خودش لرزید و نالید.

شیوون به خوبی متوجه ی نیاز همسرش بود اما دوست داشت کمی اورا اذیت کند.

دیدن چهره ی پر از نیاز و شهو.ت لیتوک چیزی نبود که هرروز شاهدش باشد.

پای دیگر لیتوک را بلند کرد و آن را هم بو.سید.

لیتوک اسمش را نالید

-شیوون... خواهش میکنم... ل.ب هات!

و تلاش کرد تا با گرفتن موهای شیوون و کشیدن آنها ، اورا وادار به انجامش کند اما شیوون دستهایش را محکم گرفت و نگه داشت.

-فراموش نکن فرشته کوچولو که اینجا کی رئیسه!

لیتوک با دلخوری ل.ب هایش جمع کرد ولی زمانی که شیوون بین دوپایش خم شد و عضوش را در دهان گرفت تمام دلخوری اش را فراموش کرد!

از شدت لذت نالید و با دستهای آزاد شده اش به موهای شیوون چنگ انداخت.

دهان شیوون جادو میکرد و لیتوک احساس کرد که دارد به اوج میرسد!

اما شیوون قبل به کا.م رسیدن او دست نگه داشت.

-الان نه عزیزم.

و ل.ب های لیتوک را بو.سید.

لیتوک به خوبی میدانست که باید انتظار چه چیزی را داشته باشد.

ناله ی دیگری کرد و پاهایش را به دور کمر شیوون انداخت.

شیوون از بی طاقتی او خنده اش گرفت و سریع خودش را بین پاهای او جاساز کرد.

با ورودش لیتوک از درد فریاد زد و به روتختی چنگ انداخت.

اشکهایش روی گونه هایش ریختند اما با این حال از شیوون خواست که زودتر حرکت کند.

شیوون اشکها و ل.ب های متورم او را بو.سید و به آرامی شروع به حرکت کرد.

داغی و تنگی فرشته ی زیبایش اورا دیوانه و وسو.سه میکرد که با تمام قدرت داخلش بکوبد تا اینکه تا آخرین قطره ی کامش را داخلش بریزد.

اما او دیگر آن فرمانروای خودخواه نبود.

او تغییر کرده بود!

حالا دلش میخواست لیتوک بیشتر از او لذت ببرد و بنابراین تمام تلاشش را میکرد که به او همه نوع لذتی بدهد.

همانطور که با دقت داخل لیتوک حرکت میکرد خم شد و لاله ی گوشش را بو.سید و لیس زد...به دو طرف بدنش دست کشید و در گوشش زمزمه کرد که چقدر دوستش دارد.

در آن لحظات لیتوک غرق لذت بود و کلمات محبت آمیز شیوون باعث میشد بیشتر داغ شود!

گردن شیوون را بغل کرد تا احساس متقابلش را با بو.سیدن ل.ب هایش به او ابراز کند.

شیوون با جان و دل بو.سه اش را پذیرفت و جوابش را داد.

و بلاخره بعد دقایقی هردو به کا.م رسیدند و رها شدند.

شیوون نفس نفس زنان صورت و بدن خیس عرق لیتوک را غرق بو.سه کرد.

-دوستت دارم فرشته ی قشنگم!

لیتوک خندید و سرش را کمی عقب کشید تا بتواند به صورت شیوون نگاه کند.

چشمان شیوون و برق نگاهش میگفت که چقدر عاشقش است...نگاهی که باعث میشد لیتوک نوعی احساس شرمندگی داشته باشد.

درست بود که شیوون در ابتدا راه اشتباهی را برای بدست آوردنش انتخاب کرده بود ولی بعدها و مخصوصا این اواخر تمام تلاشش را کرده بود تا کارهای بدش را جبران کند... با وجود تمام بدخلقی ها و بدرفتاری های لیتوک تحملش کرده بود و برعکس مدام با ملایمت و مهربانی با او رفتار کرده بود.

کلمات زودتر از آنی که بتواند جلویشان را بگیرد از دهانش بیرون آمدند

-متاسفم شیوون.

لبخند جذاب شیوون با شنیدن این کلمات بزرگتر شدند ...بینی لیتوک را بو.سید و گفت- تو کسی نیستی که باید معذرت بخوای...این منم که باید بابت کارهای بد گذشته م ازت معذرت بخوام.

لیتوک- ولی من امشب میخواستم...

شیوون حرف اورا قطع کرد

-ولی تو اینکارو نکردی... با اینکه میتونستی...منم گله ای ازت ندارم چون من بدترین کار ممکن رو در حقت کردم...ولی برای جبرانش حاضرم هرکاری بگی بکنم تا منو ببخشی...

با پشت دستش گونه ی لطیف و برجسته ی لیتوک را نوازش کرد

-نمیخوام فرشته ی قشنگم از دستم ناراحت باشه.

لیتوک- من بخشیدمت... با اینکه کار سختی بود... با اینکه باورش حتی برای خودم هم سخته... ولی من مدتها قبل تو قلبم تورو بخشیده بودم!

شیوون شگفتزده گفت-لیتوک...

لیتوک یک انگشتش را روی ل.ب های او گذاشت و ساکتش کرد

-فکر میکنم منم تورو دوست دارم!

چشمان شیوون با شنیدن این اعتراف از خوشحالی و اشک شوق درخشیدن گرفت!

شیوون انگشت اورا که روی ل.ب هایش بود بو.سید و بعد دستش را غرق بو.سه کرد

-ممنونم!...ممنونم!

و بعد لیتوک را محکم در آغوش گرفت و گونه اش را بو.سید

با خوشحالی گفت- باورم نمیشه

لیتوک خندید و به سی.نه ی او مشت آرامی زد

-اینقدر هیجان زده نشو...

به شوخی گفت-...من هنوزم میتونم هروقت دلم بخواد تورو بکشم!

شیوون قاه قاه خندید و اورا محکم به روی سی.نه اش فشرد...انگار که میخواست نقش صورت زیبای لیتوک را برای همیشه روی سی.نه اش حک کند!

سپس اورا رها کرد و چانه اش را گرفت و با محبت به چشمان درشت فرشته اش نگاه کرد

-هروقت قصد جونم رو کردی من دودستی اونو تقدیمت میکنم!... قبلا هم گفتم‌‌‌... حتی مردن به دستهای فرشته ای مثل تو برام لذت بخش و شیرینه!

کلمات شیوون به قدری مملو از صداقت و عشق بود که لیتوک سرخ شد و نگاهش را از او برگرداند.

اما شیوون روی اورا برگرداند و ل.ب هایش را برای صدمین بار در آنشب بو.سید.

-دوستت دارم!

و همزمان دستش را از پشتش تا پایین و تا روی با.سنش کشید.

لیتوک با احساس انگشتهای او بین با.سنش نالید

شیوون با شیطنت لبخند زد

-امشب بازم میخوامت عزیزم!

-نه شیوون...آههه

اما قبلا ل.ب های جادویی شیوون کارشان را به روی بدن بره.نه اش شروع کرده بودند...



پنج سال بعد – اسپارت



دونگهه نگاه از سرتاپایینی به دختر زیبا و خوش اندامی که مقابلش ایستاده بود انداخت و گفت- هلن؟... این اسمته مگه نه؟

دختر که تا آن لحظه سرش را پایین انداخته بود کمی سرش را بالا آورد و به آرامی گفت- بله خودم هستم.

دونگهه به سردی گفت-دنبالم بیا... پرنس لیتوک میخوان تورو ببینند.

دختر سری تکان داد و مطیعانه به دنبال مشاور و دست راست همسر فرمانروای شاه به راه افتاد.

دونگهه با توجه به نقش مهمی که در رو کردن دست کانگین خائن داشت از طرف شیوون آزادی اش را پس گرفته بود و لیتوک اورا به عنوان دست راست خودش برگزیده بود.

دونگهه از زندگی تازه اش کاملا راضی و خوشحال بود... حالا میتوانست بدون هیچ ترس و واهمه ای با کیوهیون رابطه داشته باشد چون حالا اوهم یکی از مقامات دربار بود و کلی خدمتکار و برده زیر دستش کار میکردند.

اما با این وجود شغل جدیدش مشکلاتی هم به همراه داشت که یکی از آنها شامل دختری میشد که به دنبالش قدم برمیداشت.

با رسیدن به اتاق مجلل همسر فرمانروا دونگهه تقه ای زد و بعد اینکه اجازه یافت همراه دختر وارد اتاق شد.

داخل اتاق لیتوک درحالیکه تونیک سفید بدن نمایی به تن داشت به پشتی تخت بزرگش لم داده بود.

نگاهی کوتاه به دختر انداخت و از دونگهه پرسید- این دختر خودشه؟

دونگهه جواب داد- بله سرورم... وزرا این دختر رو به عنوان همسر دوم پادشاه و مادر ولیعهد آینده انتخاب کردند.

لیتوک پوزخندی زد

-باید بهشون تبریک گفت... این یکی از قبلیه خیلی سرتره!

دختر همانطور سرش را پایین انداخته بود و جرات نداشت مستقیم به صورت لیتوک نگاه کند.

قبل اینکه به عنوان همسردوم پادشاه انتخاب شود چیزهای زیادی از پرنس آتنی شنیده بود‌‌‌...همه میگفتند که او مثل یک فرشته زیباست... و او الان تمام اینها را می دید منتها از نظر او شاهزاده در کنار اینکه خیلی زیبا بود ترسناک هم بود!

لیتوک از تخت پایین آمد و خرامان سمت دختر قدم برداشت.

درحالیکه پوزخندی گوشه ی ل.بش بود از دختر پرسید- پس تو همون کسی هستی که قراره شیوون رو با من شریک بشی؟

دختر از ترس به خودش لرزید

-م من همچین جراتی نمیکنم.

لیتوک صدایش را بالا برد

-چرا میکنی!...

دهانش به شکل خط راستی درآمده بود و اخم هایش درهم رفته بود.

-هم تو و هم خونواده ت!...زمانی که تورو به وزرا معرفی کردند و تو هم قبول کردی!

دختر که حالا به وضوح رنگش پریده بود گفت-منو عفو کنید سرورم...من ...من بی تقصیرم.

-باشه من می بخشمت...

پوزخند دلربایش دوباره به روی ل.ب هایش برگشته بود

-اما به روش خودم!

و دستش به سمت کمربندش رفت... جایی که خنجر خوشدست آماده ی خون ریختن بود!

دونگهه که میدانست چه اتفاقی خواهد افتاد از دختر فاصله گرفت.

حرکت دست لیتوک خیلی سریع بود!

طوری که دختر نگون بخت نتوانست حتی کوچکترین صدایی ایجاد کند!

خنجر لیتوک خیلی راحت سی.نه اش را شکافت و قلب اورا از هم درید!

خون از بدن بی جان دختر فوران زد و پرنس آتنی بدن اورا رها کرد که نقش زمین شود.

درحالیکه با دستمالی ابریشمی دستها و خنجرش را تمیز میکرد به دونگهه دستور داد

-ببرش و دور از چشم همه گم و گورش کن...میدونی که اگه کارتو درست انجام ندی چه بلایی سرت میاد!

دونگهه تعظیمی کرد

-بله سرورم.

دونگهه دقیقا به خاطر نداشت که این چندمین دختری بود که به عنوان مادر ولیعهد آینده انتخاب میشد و به دستهای لیتوک کشته میشد... اگر به خاطر هم میاورد هم فرقی نداشت...همه ی آنها سرنوشتی مشابه داشتند... بدون اینکه کسی بفهمد کشته میشدند و جسدشان هم سر به نیست میشد...هیچ کس هم نمی فهمید که چه بلایی سر آنها آمده است.

حتی اگر کسی متوجه میشد که دلیل گم شدن مرموز این دخترهای انتخاب شده لیتوکدست بازهم خطری او و جایگاهش را تهدید نمیکرد... فرمانروای اسپارت به قدری شیفته ی همسر فرشته صورتش بود که حاضر بود جان خودش را به او بدهد!...جان چند دختر جوان که اهمیتی نداشت!

چند دقیقه ای طول نکشید که به دستور دونگهه ، خدمتکاران جسد دختر را از آنجا بردند و کف زمین راهم تمیز کردند.

لیتوک سمت تختش برگشت تا استراحت کند که در مخفی اتاق باز شد و پسرزیبایی که موهای مشکی بلندی داشت پا به درون اتاق گذاشت...دری که فقط دو نفر از وجودش خبر داشتند!

پسر موبلند که دزدانه شاهد تمام ماجرا بود دستهایش را به کمرش زد و گفت- موندم چطور بعضی ها تورو یه فرشته می بینن؟

لیتوک خندید و  بلند شد و پسرزیبا را در آغوش کشید.

-کاملا به موقع اومدی چولا.

و دست اورا گرفت و به طرف تخت برد و کنار خودش نشاند.

هیچول گفت- از شوخی بگذریم... من نگرانم که فرمانروا و بقیه یه موقع بویی ببرند.

لیتوک- اونا هیچ وقت چیزی نمی فهمن...حتی اگه بفهمن هم شیوون اجازه نمیده کسی بهم صدمه بزنه.

-به گمونم حق با توئه...به چشم دیدم که چقدر عاشقته.

لبخند هیچول رنگی از غم داشت و لیتوک دلیلش را میدانست.

به او نزدیک تر شد و دستهایش را در دستش گرفت

-چولا...تو قول دادی با شرایطم کنار بیای و تحمل کنی.

هیچول گفت- مگه من الان شکایتی کردم؟

لیتوک-اما نگاهت... داره سرزنشم میکنه.

هیچول- بابتش باید معذرت بخوام؟

لیتوک-نه...معلومه که نه!... این منم که تورو تو این وضعیت دشوار قرار دادم...این منم که باید معذرت بخوام نه تو...

موهای نرم و بلندش را نوازش کرد

-...متاسفم...متاسفم که باعث عذاب و ناراحتی ت شدم.

و بو.سه کوتاهی روی ل.ب های بو.سیدنی هیچول گذاشت

هیچول با اینکه هنوز غمزده بود لبخند کوتاهی زد

-باور کردنی نیست که تو همون آدمی هستی که نیم ساعت قبل دختر بی گناهی رو با دستات کشتی!... متاسف نباش...من خودم اینو خواستم چون طاقت دوری از تو رو نداشتم.

شیوون زمانی که به اصرار لیتوک موافقت میکرد تا هیچول به عنوان دوست و همدم لیتوک همراهشان به اسپارت بیاید حتی روحش هم بی خبر بود که رابطه ی دوستی آنها تا چه حد عمیق است!

لیتوک کسی بود که زمانی بین عشق و لذت گیر کرده بود هردویشان را انتخاب کرده بود!

شیوون همسرش بود کسی که میتوانست آنقدر به او لذت دهد که از خود بی خود شود!

و هیچول عشق دوران نوجوانی اش بود کسی که بدون وجودش نمیتوانست به زندگی ادامه دهد.

لیتوک به هردوی آنها نیاز داشت...هردوی آنها را میخواست!

رابطه اش با هیچول را تا آن لحظه به خوبی از شیوون پنهان نگه داشته بود و مطمئن بود پس از این هم میتواند.

زمانی که شیوون سرش گرم مسائل مملکتی بود در مخفی پلی میشد برای دیدار دو عاشق با رابطه ای پنهانی.

اما این شرایط قرار نبود تا ابد همینطور بماند.

شیوون پا به سنین میانسالی گذاشته بود و اگر در جنگ های بیشماری که داشتند کشته نمیشد با رسیدن به سالهای پیری مرگ دیر یا زود گریبانش را میگرفت.

لیتوک هیچ گاه آرزوی مرگ همسرش را نداشت...حتی صادقانه دوستش داشت اما نمیتوانست به آن زمانی فکر نکند که دیگر شیوونی در کار نبود و او میتوانست رابطه اش با محبوب زیبایش را علنی کند.

و تا آن زمان هم میتوانست از بودن در کنار هردوی آنها لذت ببرد.

لیتوک بار دیگر اورا بو.سید و جمله ی دوستت دارم را روی ل.ب هایش نجوا کرد.

در حالیکه به خوبی از تاثیر این جمله به روی نارسیس زیبایش باخبر بود‌.

هیچول به شانه های او چنگ انداخت و بو.سه اش را جواب داد.

همانطور که م.ست طعم ل.ب های یکدیگر بودند و هریک در تلاش بودند تا در بو.سیدن و م.کیدن ل.ب های یکدیگر پیشی بگیرند دستهای لیتوک به دور کمر عشقش حلقه شد و اورا آرام روی تخت هل داد.

با عشق به آن پسر که زیبایی بی مثال داشت نگریست و لبخند زد

-این سالها زودی میگذرن عزیزم...زمانی میرسه که من و تو فقط بهم تعلق خواهیم داشت...زمانی که نه پدرم هست و نه شیوون...زمانی که با هم به کل یونان فرمانروایی خواهیم کرد...فقط من و تو...کنارهم.

گوش های هیچول به شنیدن این وعده های تکراری عادت داشت اما هربار با شنیدن آنها هیجانزده میشد.

 لبخندی زد

-من به امید چنین روزی زنده م.

 سپس دستهایش را دور گردن لیتوک حلقه کرد و سر اورا پایین کشید تا دوباره ل.ب هایش را ببو.سد.

و لیتوک با کمال میل اورا بو.سید و بدن اورا روی تخت در آغوش گرفت

شاید هیچ کس جز خود شاهزاده آتنی شرایطش را درک نمیکرد.

شاید از نظر خیلی ها کارش اشتباه بود.

اما این زندگی و انتخاب او بود!

زندگی ای خلاصه شده در عشق و خیانت و لذت!

حتی اگر خدایان بابت خیانتش مجازاتش میکردند برایش ذره ای مهم نبود.

تنها چیزی که برایش اهمیت داشت این بود که از بودن در کنار آن دونفر خوشحال و خوشبخت است.






پایان













نظرات 3 + ارسال نظر
آتوسا چهارشنبه 13 دی 1396 ساعت 12:27

اب دوغ خیار
چرا بعضیا یکم چشماشونو باز نمیکنن
واقعا چرا بعضیا تا این حد چشمشونو روی کاپلایی که واقعا ریلن میبندن
بعضی از دوستان محترممون فرق اصلی و فرعیو نمیبینن
عیب نداره به هرحال حقیقت که با نوع دید ادما نسبت به موضوعات عوض نمیشه
دستت درد نکنه هیونگ بابت این فیک ژذاب
خعلی خوب بود
لیتوکم هم شیوونو میخواست هم هیچول

این احتمالا باید یه فصل دومیم داشته باشه مگه نه
بالاخره اخرش تیکی باید یکیو انتخاب کنه
مرسی هیونگ
امیدوارم همیشه تو زندگی دست به هرکاری که میزنی موفق باشی
از جمله فیک نویسی

بعضی ها یا چشم ندارن یا خودشونو زدن به کوری
من و توهم که نمیدونیم شیچول فرعیه ن اصلی
دقیقا! یه عده میتونن تا ابد خودشونو بزنن به کوری واقعیت که عوض نمیشه
خواهش گلم
نه فصل دو نداره
به قدری موضوع جذاب تو ذهنم هست که نیازی به فصل دوی این فیک نباشه
انتخاب کرد دیکه
هردوشونو
فدات بشم
توهم همینطور عشق هیونگ

فاطمه یکشنبه 10 دی 1396 ساعت 18:04

مرسی
خسته نباشی

فاطمه یکشنبه 10 دی 1396 ساعت 18:04

مرسی
خسته نباشی

مونده نباشی جیگر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد