Sarang only you 32


سلام جیگرا


میدونم دیر شد ولی مهم اینه بلاخره اومدم!


این قسمت قراره کلی حرص بخورید و  اشک بریزید:/


در ضمن واسه این قسمت از ریمیکس آهنگ hello گروه نوایست استفاده کردم که میتونید برای حس گرفتن بیشتر از اینجا دانلودش کنید:



دانلودhttp://s8.picofile.com/file/8315353226/4_532579488052057657.mp4.html



و اما فکت و مومنت امروز


میخواستم براتون مومنتهای جذاب و خوشگل سوپرشو رو بزارم اما به خاطر سرعت نت کوفتی نمیتونم


لعنت به باعث و بانیش


به جاش پست لیتوک برای تولد هیچول رو میزارم




اینم بگم که لیتوک تولد هیچولو بهش پیش پیش هم تبریک گفته بود.


عررررر بی صبرانه منتظر رسیدن زادروز این دو کفترعاشقم


یعنی ایندفعه چی پست میزارن واسه هم؟



 

 

قسمت سی و دوم:



لیتوک بعد فکر کردن به حرف های شیوون به این نتیجه رسیده بود که حق کاملا با اوست.

اگر واقعا هیچول به او علاقه داشت لیتوک این حق را به خودش نمیداد که با تصمیمش زندگی اورا هم خراب کند.

اینکه او عشقی یکطرفه به هیچول داشت یک چیزی بود و اینکه هردو بهم علاقه مند بودند چیزی دیگر.

با این وجود میدانست کاری که تصمیم به انجامش گرفته کاری دیوانه وار و دوراز عقل است!

نمیدانست جواب کانگین و خانواده اش را چه باید میداد؟

و شکی نبود که پدرش از دستش ناامید و عصبانی خواهد شد.

و از مهم تر شرکت که مطمئنا دوباره به وضعیت سابقش برمیگشت.

اما لیتوک حاضر بود ریسک تمام این ها به را جان بخرد به شرطی که هیچول هم دوستش داشته باشد!

لیتوک به خاطر عشق او حاضر بود تمام این مشکلات را تحمل کند.

حالا که از علاقه ی هیچول نسبت به خودش با خبر شده بود انگار جانی تازه ای گرفته بود و این عشق به او چنان انرژی وقدرتی داده بود که چشم به روی همه چیز بسته بود و داشت میرفت تا عشقش را تا آن لحظه در دل پنهانش کرده بود و میخواست تا ابد پنهان نگاهش دارد به هیچول اعتراف کند.

به شدت هیجان زده و مضطرب بود...طوری رانندگی برایش مشکل شده بود و در مسیر مجبور شد چندین بار ازحرکت بایستد تا آرام شود.

هوا ابری بود و به نظر میرسید بارانی در راه باشد.

این باعث میشد تا لیتوک باران شب قبل و پیاده روی شان را به خاطر بیاورد.

لحظات شیرینی که در سکوت کنارهم زیر نم نم قطرات باران سپری کرده بودند.

یعنی ممکن بود که آن دو تا ابد بتوانند همان گونه کنار هم باشند!؟

یادآوری آن لحظات و تمام لحظاتی که از زمان آشناییش با هیچول داشت سبب شد انگیزه ی بیشتری بگیرد.

پایش را روی پدال گاز فشرد و سرعتش را بیشتر کرد تا زودتر به خانه ی هیچول برسد.



It seemed like it would rain

به نظر میاد میخواد بارون بباره

I went out earlier to pick you up

زودتر رفتم تا سوارت (ماشین) کنم

Because I wanted to see you faster

چون میخواستم زودتر ببینمت

You’ll probably be surprised

حتما سوپرایز میشی

When you see me (you’ll like it)

وقتی منو ببینی (اینو دوست خواهی داشت)

In order to not miss each other (I should run faster)

دیگه دلتنگ هم نمیشیم(باید سریع تر حرکت کنم)

I see you from far away but

تورو از دور می بینم اما

When I called you, what did I say

وقتی صدات زدم، چی بگم؟

Hello,

 did you get?

بیدار شدی؟


Where are you, what are you doing? I’m worried

کجایی، نگرانم که چیکار میکنی

Hello, why aren’t you saying anything?

چرا هیچی جواب نمیدی؟

Hello? Hello?



در حین رانندگی دستش بی اختیار سمت گردنش رفت و طوقی که هدیه ی هیچول را ل.مس کرد.

بودن آن طوق به دور گردنش همیشه این حس را به او میداد که هیچول کنارش است و به خودش قول داده بود تا آخر عمر آن را به عنوان یادگاری از اولین و آخرین عشق زندگی اش نگاه دارد.

آن زمان که چنین تصمیمی داشت هیچ فکر نمیکرد که ممکن است روزی فرصت پیدا کند تا به وصال خوده هیچول برسد!

بازم سرعتش را بیشتر کرد.

حالا به خیابان محل زندگی هیچول رسیده بود و به زودی میتوانست چهره ی زیبای محبوبش را ببیند.

از شدت هیجان به نفس نفس افتاده بود و حس میکرد قلبش در جایی نزدیک به گلویش میزند!

پس چرا این مسیر تمام نمیشد؟!

نمیدانست از کی تا حالا اینقدر عجول و احساسی شده بود؟ 

کیم هیچول به کلی اورا تغییر داده بود و از آن پسر لوس و مغرور و خشک که جز کار کردن در شرکت کاری بلد نبود پسری عاشق پیشه ساخته بود که طاقت دوری از اورا نداشت.

بلاخره رسید و کمی دورتر ماشین را نگه داشت و شاخه گل رزی که خریده بود را برداشت و پیاده شد.

تصمیم داشت مسیر باقیمانده را پیاده برود تا کمی بیشتر روی کلماتی که میخواست بگوید فکر کند.

کف دستش عرق کرده بود و قلبش مثل قلب یک جوجه اردک تند تند میزد.

حالا خانه ی هیچول و کیو کاملا در دیدرسش بود و بیشتر از چندین قدم با هیچول فاصله نداشت.

با بی صبری قدم هایش را سریع تر کرد که یکدفعه در خانه باز شد و هیچول به همراه مردی قدبلند و خوش تیپی که لیتوک اورا نمیشناخت بیرون آمدند.

هردو لبخند به ل.ب داشتند و همانطور که مقابل هم ایستاده بودند غرق صحبت باهم شدند.

اما لیتوک ازجایی که ایستاده بود متوجه نمیشد که چه میگویند.

از آنجا که کنجکاو شده بود پشت ماشینی که درآن نزدیکی پارک شده بود و دزدکی آنها را زیر نظر گرفت.

از دیدن آن مرد غریبه خیلی جاخورده بود و صمیمیتی که درحرف زدن او با هیچول بود نگرانش میکرد.

لیتوک آن مرد را تا به آن لحظه هرگزندیده بود و متعجب بود که چه ارتباطی با هیچول دارد.

لیتوک تقریبا تمام دوستان هیچول را میشناخت و این مرد کوچک ترین شباهتی به آنها نداشت... او مردی موقر و کاملا بزرگسالی بود و از کت و شلواری که به تن داشت مشخص بود که مردی متشخص و ثروتمندی است.

و همین موضوع هم لیتوک را بیشتر شگفتزده میکرد... آخر هیچول که یک دانشجوی ساده و از طبقه ی متوسطه بود چه رابطه ای   میتوانست با چنین آدمی داشته باشد؟!

در این لحظه آن مرد دستش را بلند کرد و روی گونه ی هیچول گذاشت و چیزی گفت که باعث شد هیچول سرخ شود و خجالتزده لبخند بزند!!!

لیتوک با دیدن این صحنه خشکش زد و گلی که در دستش بود روی زمین افتاد!

باورش نمیشد که چیزی که می بیند حقیقت داشته باشد!

هیچول.‌..کسی که شیوون میگفت عاشقش است و لیتوک برای اعتراف عشقش به آن جا آمده بودند در فاصله ی پنجاه قدمی او ایستاده بود و با تماس مرد غریبه ای سرخ میشد!


I came to pick you up

اومدم دنبالت

In case it rained

وقتی که بارون میبارید

In case you would have to

Walk alone in the rain

تا مجبور نباشی تنهایی زیر بارون قدم بزنی

I’m in front of your house, I see you

من مقابل خونه تم، تورو می بینم

I guess you’re with someone

اما انگار تو با کس دیگه ای هستی!


مرد کمی از هیچول فاصله گرفت انگار که قصد رفتن داشت.

اما هیچول به او نزدیک شد و اورا با محبت در اغوش گرفت!!!

مرد غریبه لبخند محوی زد و او هم دستهایش دور کمر باریک هیچول حلقه کرد!

حیرت لیتوک زمانی به اوج خودش رسید که هیچول قبل جدا شدن از آن مرد گونه ی اورا بو.سید و کلماتی را با محبت به او گفت!

لیتوک در آن لحظه بود که صدای شکستن قلبش را به وضوح شنید!

احساس حماقت و بدبختی میکرد... اصلا برای چه آنجا آمده بود؟

چرا آنقدر احمق بود که ندانسته و بدون اینکه مطمئن شود روی حرف های شیوون حساب کرده بود و با آن همه امید آنجا آمده بود تا هیچول را با عاشق همه چیز تمامش بببیند؟!

بله!

همه چیز تمام!

آن مرد همه چیز داشت که بتواند هیچول را خوشبخت کند...همه چیز به خصوص پول زیاد که دیروز هیچول در موردش حرف میزد.

کنار ماشین روی زانوهایش فرود آمد درحالیکه نگاه ش هنوز روی آن دونفر بود.

حتی جرات و جسارت آن را نداشت که ازپشت ماشین بیرون بیاید و خودش را به آنها نشان دهد.

نمیخواست عزیزترین کسش شکستنش را ببیند.

آرزو میکرد که تمام آنچه که میدید اشتباه باشد...اما آنها واقعیت بودند... واقعیتی که لیتوک چاره ای جز باور و قبولش را نداشت.

واقعیتی که هیچ راه فراری از آن نبود!

شایدم این اتفاق تقصیر او بود.

تقصیر خودش بود که تمام مدت مثل ترسوها عشقش را پنهان کرده بود...شاید اگر زودتر دست به کار میشد امروز شاهد از دست دادن عشقش نبود.





I know that my actions are cowardly

میدونم که رفتارم بزدلانه ست

Even if you make fun of me by saying I’m a coward, I can’t go

حتی اگه به خاطر ترسو بودنم دستم بندازی ، نمیتونم برم

Do you know how I feel?

میدونی چه احساسی دارم؟

Why is my way to you like the way to hell?

چرا این راه رسیدن من به تو شبیه راه جهنمه؟

This doesn’t make sense

این معنی نداره

Hurry and tell me please,

خواهش میکنم زود بهم بگو

That there’s nothing going on between you two

که بین شما دوتا چی میگذره

Why can’t it be me? Please say something

چرا اون (شخص) نمیتونم من باشم؟ خواهش میکنم چیزی بگو


اشکهایش سوزانش بی اختیار روی گونه هایش ریختند.

باورش نمیشد هنوز آنجاست و شاهد پچ پچ های عاشقانه ی آن دونفر بود.

درد عمیقی در سی.نه اش احساس میکرد که تا آن لحظه چنین دردی را تجربه نکرده بود.

این امید واهی و به دنبالش این شکستن تلخ او از پا انداخته بود.

او که با از دست دادن هیچول کنار آمده بود چرا باید آنقدر حماقت میکرد و به آنجا می آمد تا قلبش این گونه بشکند؟

پس آن احساسی که در چشمان و کلمات هیچول بودند کجا بود؟

آن نگاهی که میگفت متعلق به اوست کجا بود؟

اگر دوستش داشت پس چرا با آن مرد غریبه گرم بگو و بخند بود؟

لیتوک نمیتوانست جلوی ریختن اشکهای سوزانش را بگیرد.



What are you doing over there right now?

اونجا داری چیکار میکنی؟

I’m staring at you blankly from far away right now

با نگاهی توخالی از دور بهت خیره شدم

Can’t you feel me?

نمیتونی احساسم کنی؟

Say the words you want to say tomorrow

بگو کلماتی که فردا میخوای بگی

Tell me that you’re sorry tomorrow

بگو که فردا متاسفی

Where do you keep looking?

داری کجا رو نگاه میکنی؟

This is the place you should be

اینجا جاییه که تو باید باشی!



لیتوک نگاهش را از آنها گرفت و اشکهایش را پاک کرد.

به اندازه ی کافی آنجا مانده بود و دیده بود!

دیگر کافی بود.

چیزی که لازم بود را فهمیده بود.

با اینکه از دست خودش عصبانی بود که اینقدر حماقت به خرج داده بود اما لااقل مطمئن شده بود که هیچول حسی نسبت به او ندارد.

حالا دیگر در انجام تصمیم سابقش تردیدی وجود نداشت.

دیگر عذاب وجدانی نبود.

دستهایش را به روی زانوهایش گرفت و بلند شد.

دردی که در سی.نه اش بود وحشتناک بود اما به سختی تلاش کرد تا با آن جنگد.

سمت ماشینش رفت و پشت فرمان نشست.

به نگاه پر از درد و غمش در اینه ماشین نگاه کرد.

همه چیز تمام شده بود...



هیچول هانگنگ را تا دم در خانه همراهی اش کرد

-خیلی ممنون که به دیدنم اومدی...واقعا اگه بدون خداحافظی میرفتی حسابی از دستت دلخور میشدم.

هانگنگ لبخند زد و گونه اش را نوازش کرد

-چطور میتونستم بدون اینکه به تو بگم برم؟... ما دوستیم مگه نه؟

هیچول خجالتزده لبخندی زد و سرش را تکان داد.

میدانست که تماس هان کاملا بی غرض است.

در کنار این ، هان در این مدت با حرفهایش به او کمک کرده بود و اجازه نداده بود افسردگی به او غلبه کند.

زمانیکه تنها بود هان به دردودل هایش گوش داده بود و دلداری اش داده بود.

هیچول نمیتوانست منکر این شود که هان با وجود تفاوت سنی دوست خوب و آدم با شخصیتی بود.

بنابراین زمانی که هان از او فاصله گرفت سمتش رفت اورا در آغوش کشید

-ممنونم هان...برای همه چیز ممنونم!

و برای نشان دادن احساس دوستی اش گونه اش را بو.سید.

زمانی که از هم جدا شدند گفت- تو همیشه دوست منی هان...حتی اگه از هم دور باشیم.

هان با خوشحالی لبخند زد

-ممنونم دوست خوبم...برات آرزوی موفقیت میکنم‌...امیدوارم با لیتوک خوشبخت بشی.

هیچول- توهم همینطور‌‌‌.. برات آرزوی بهترین ها رو میکنم...مطمئنم توهم یه روز عشق واقعی تو پیدا میکنی... کسی که لیاقتت رو داشته باشه.

-ممنونم.

سپس خداحافظی آخر را کردند و بعد هان از آنجا رفت.

هیچول داخل برگشت و در را بست.

درحالیکه هیجانزده بود منتظر بود که هرلحظه لیتوک از راه برسد اما دقیقه ها از پی هم گذشتند و جایشان را به ساعتها دادند ولی خبری از لیتوک نشد.

هیچول نمیتوانست جلوی نگرانی و دلشوره اش را بگیرد.

شیوون سه ساعت قبل به کیو پیام داده بود که لیتوک درحال آمدن به آنجاست و هیچول میترسید که اتفاقی برای او افتاده باشد.

شماره ی شیوون را گرفت و جریان را به او گفت.

-...من خیلی نگرانم...نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟

شیوون خندید

-نگران نباش هیونگ... احتمالا کمی طول میکشه تا اون اردک بزدل شجاعت اعتراف رو پیدا کنه...

کمی مکث کرد و بعد پیشنهاد داد

-هیونگ!...میگم یه کاری کن!...اصلا تو برو پیشش!

-چی؟!...من برم؟

شیوون قاه قاه خندید

-خدای من از دست شما دونفر!...خب یکیتون به اون یکی اعتراف کنه بره دیگه!...یکم از من و کیو یاد بگیرید!

-اوه...ب باشه.

هیچول درحالیکه مطمئن نبود تماس را قطع کرد.

اما فکر کردن به لیتوک باعث شد که تردید را کنار بگذارد و تصمیم بگیرد به دیدنش برود.

 دستی به موهایش کشید و از خانه بیرون زد.

حق با شیوون بود...اگر لیتوک جرات اعتراف را نداشت به عهده ی او بود که اینکار را بکند!

زمانی که سوارتاکسی شد باران نم نمک شروع به باریدن کرده بود.

واقعا خیلی عالی میشد اگر بعد اعتراف شان میتوانستند مثل دیشب پیاده روی دونفری ای زیر باران داشته باشند‌.

این فکر شیرین باعث شد که بی اختیار لبخندی بزند.

با رسیدن به ویلای شخصی و لوکس لیتوک مثل برق از تاکسی پیدا شد.

باید الان چه میگفت؟

باید مثل شصیتهای سریال های تلویزیونی رفتار میکرد؟

"تیکی من دوستت دارم...تا حالا جرات گفتنشو نداشتم ولی این احساس واقعی منه!"

باید چیزی شبیه این را میگفت ؟!

هیچول فکر نمیکرد بتواند این کلمات را به زبان بیاورد...قلبش به قدری تند میزد و زبانش از هیجان و استرس به قدری خشک شده بود بعید میدانست حتی بتواند کلمه ای بگوید!

با این حال قبل اینکه پشیمان شود زنگ در را زد.

مدت زیادی طول نکشید که در باز شد و نگاه هیچول به فرشته اش افتاد.

با این حال صورت خیس اشک و چشمان سرخ و ل.ب های متورم او چیزی نبود که انتظار دیدنش را داشته باشد.

شوکه گفت

-لی توک؟!

به نظر میرسید لیتوک هم به اندازه ی او متعجب شده است!

-تو؟!...اینجا چیکار میکنی؟!

هیچول میخواست دلیل گریه ی لیتوک را بپرسد اما کلمات خودبخود از دهانش بیرون آمدند.

-من اومدم چیز مهمی رو بهت بگم!...یه چیز خیلی مهم!

لیتوک به تلخی گفت- چیزیکه میخوای بگی رو من قبلا میدونم...با چشای خودم دیدم!

هیچول - دیدی؟!

هیچول گیج شده به نظر میرسید.

لیتوک گفت-آره...اومدی بگی نامزد کردی مگه نه؟...من دیدمش!...خیلی خوشتیپ بود و همینطور پولدار!

هیچول با گیجی گفت- تو... تو داری از چی حرف میزنی؟...کدوم نامزد؟

لیتوک صدایش را بالا برد

-بس کن دیگه!... لااقل تو سعی نکن مثل شیوون ازم یه احمق بسازی!...خودم همه چیزو امروز دیدم...و باید بگم که خیلی هم بهم می اومدید!...اومده بودی خبر نامزدی تو بهم بدی مگه نه؟...ممنون که خبر دادی منم واست آرزوی خوشبختی میکنم!

هیچول فهمید که مشکل از کجا آب میخورد.

لیتوک آنروز به دیدنش آمده بود اما انگار با دیدن هان دچار اشتباه شده بود!

هیچول نمیدانست این را به حساب بدشانسی اش بگذارد یا چیز دیگر ولی نمیخواست اجازه دهد یک قضاوت اشتباه لیتوک را از او بگیرد!

سعی کرد توضیح بدهد

- تو داری اشتباه میکنی تیکی...من امروز اومدم ...اومدم بهت بگم که... به تو علاقه دارم!

لیتوک پوزخندی زد

-برای همین داشتی با اون مرد لا.ست میزدی؟...من نیازی به ترحم تو ندارم...خوب ‌میدونم تو قلبت جایی ندارم.

هیچول- اما تو داری اشتباه میکنی!... اخه چرا فکر میکنی اعتراف من به تو  از سر ترحمه؟!...

به لیتوک نزدیک شد

-...گوش کن من همه چیزو میدونم... میدونم واسه چی امروز اومدی به دیدنم.

لیتوک حرفش را قطع کرد

-من اشتباه کردم!...شاید یادت رفته باشه ولی من نامزد دارم!... پس دیگه حرفی نمی مونه.

هیچول با سماجت گفت- پس چرا به شیوون گفتی که میخوای عشق تو به من اعتراف کنی؟

-گفتم که اشتباه کردم!...کارم حماقت محض بود!...من علاقه ای به تو نداشتم و ندارم!

چشمانش دوباره داشت از اشک میسوخت و چون نمیخواست جلوی هیچول ضعف و غمش را نشان دهد سرش را پایین انداخت.

هیچول فهمید که او از عمد نگاهش را از او می دزدد.

-تو دروغ میگی!...

به یقه ی لیتوک چنگ انداخت و محکم تکانش داد

-...تو آدم بزدل داری دروغ میگی!

لیتوک دستهای اورا کنار زد

-هیچ دروغی در کار نیست!...

اشکهایش بی اختیار روی گونه هایش ریختند

-... من و تو واسه هم ساخته نشدیم...نه من به تو علاقه دارم ... نه تو به من... خواهش میکنم از اینجا برو و بیشتر از این عذابم نده. 

هیچول-نه!

ولی لیتوک عقب رفت و در را به رویش بست!

هیچول به در مشت زد

-درو باز کن عو.ضی!... تا حرفمو کامل نشنوی من از اینجا نمیرم!

لیتوک از پشت در کفت

-من نیازی به شنیدن حرفهای تو ندارم....چون حقیقت رو با چشام دیدم!... از اینجا برو و راحتم بزار!

-نه!...تو باید گوش کنی!... بین من و هان هیچی نیست!

-نمیتونم باور کنم...نمیتونم باور کنم که اون ل.مس ها و بو.سه ها هیچی بوده...از اینجا برو هیچول...اگه زمانی احساسی هم نسبت بهت داشتم دیگه ندارم چون احساس من به تو از اول اشتباه بود...من با حرفهای دروغ شیوون واسه خودم روی آب کاخی از رویاها ساخته بودم اما رویا همیشه یه رویاست...هیچ وقت به واقعیت بدل نمیشه!

-تو اشتباه میکنی!...خواهش میکنم این در کوفتی رو باز کن!

-التماست میکنم که بری...اینقدر عذابم نده....من میدونستم که لیاقت تورو ندارم...

-تیکی!... نه خواهش میکنم!

هیچول به در تکیه داد و روی زمین نشست.

صورتش به خاطر اشک و باران خیس بود.

نالید

-تو اشتباه میکنی اردک احمق!...این درو باز کن!

اما هیچ جوابی در کار نبود... دری که بین شان فاصله انداخته بود قرار نبود باز شود.

لیتوک صدای اورا میشنید اما نمیخواست پاسخش را بدهد.

نمیتوانست هیچول را باور کند.



هیچول نمیدانست چه مدت آنجا نشسته بود به امید اینکه لیتوک در را باز کند.

 با دلی شکسته از روی زمین بلند شد و به آن در نفرین شده نگاه کرد.

میدانست در پشت این در، در یکی از اتاق ها، لیتوک مثل او اشک می ریزد.

اما چه کار میتوانست بکند؟

لیتوک باورش نمیکرد‌.

باور نمیکرد که قلبش تنها برای فرشته ای مثل او جای دارد.

زمزمه کرد

-لیتوک...

اما آن در قرار نبود باز شود.

درحالیکه که خیس آب بود از روی زمین بلند شد.

وقتی لیتوک اورا نمیخواست ببیند دلیلی برای ماندن نداشت.

شایدم این بهانه ای برای لیتوک بود تا از دست پسر بی چیزی مثل او خلاص شود.

هیچول خیلی احمق بود که گمان میکرد لیتوک پسری از خانواده ی متوسطه را به همسری می پذیرد آن هم وقتی که نامزدی پولدار داشت.

با قدم های آهسته و سنگین از در دور شد و با هرقدم که برمیداشت تکه ای از قلبش را انجا جا میگذاشت.

زمانی که سوار تاکسی به آنجا می آمد چه فکرها در سر داشت اما حالا...




I want to see you because it’s raining

میخواستم ببینمت چون بارون میباره

(because it’s raining)

(چون بارون میباره)

Because I’m walking on the street

I walked with you

چون تو خیابون قدم میزدم

(میخواستم) با تو قدم بزنم

(because I feel like dying)

(چون احساس میکردم دارم می میرم)

I’m in front of your house,

مقابل خونه تم

I miss you but I guess you don’t

دلتنگت هستم ولی به گمونم تو دلت واسم تنگ نشده

(I miss you)

(دلم برات تنگ شده)

Actually, I’m going crazy

واقعا دارم دیوونه میشم

I guess I can’t go on if it’s not you

اگه تو نباشی نمیتونم ادامه بدم



مادرش همیشه میگفت که هیچ کس نمیتوند با سرنوشت بجنگد.

انگار این حرف واقعیت داشت.

سرنوشت میخواست آنها دور از هم و بدون هم باشند.

ولی هیچول این راهم میدانست که بدون لیتوک دیگر هیچ وقت شاد نخواهد بود.


Baby I can’t let you go

عشقم نمیتونم بزارم تو بری

I only think about you 

تنها به تو فکر میکنم

What would I be without you 

بدون تو من چی میشم؟

Don’t tell me lies, Don’t say goodbye

بهم این دروغ ها رو نگو، نگو خداحافظ

I just wanna let you know

من فقط اجازه میدم تو بدونی

I only think about you 

من تنها درمورد تو فکر میکنم

What would I be without you 

من بدون تو چی میشم؟

What would I be without you 

من بدون تو چی میشم؟



از پنجره هیچول را تماشا کرد که با سری افتاده از آنجا رفت.

دلش میخواست میتوانست جلوی رفتنش را بگیرد. 

اما هیچ دلیلی وجود که بتواند!

هیچول راه خودش را انتخاب کرده بود.

اوهم باید سرنوشت خودش را می پذیرفت.

گوشی اش را برداشت و شماره ی کسی را گرفت که دل خوشی از او نداشت.

اما او تنها کسی بود که میتوانست به این شرایط پایان دهد.

-الو کانگ باید ببینمت...میخوام تاریخ ازدواج مونو جلو بندازیم...







ف.حش دادن کار خیلی بدیه میدونستید؟





نظرات 6 + ارسال نظر
tara شنبه 16 دی 1396 ساعت 19:39

این قسمتو نادیده میگیرممم
قسمت بعد ی لدفا!

به زودی عزیزم

فاطمه شنبه 16 دی 1396 ساعت 11:09

سلام
میدونستم میخوای روانیم کنی از اونایی که سر فورست لاو فحشت دادن تقضا می کنم بیان واسه اینم به کارشریفشون ادامه بدن ( شوخی کردم نیایید درست میشه)
وایییی هیچول بیچاره
مرسی

سلام جیگر
دلت میاد؟
کککککککک
غمت نباشه هپی انده

Reywon پنج‌شنبه 14 دی 1396 ساعت 21:08

پدر اگ میخای کانگتوک ریل کنی بگو :||
حالا ک فک می کنم می بینم از کانگتوک همچین بدم نمیاد :||
البته اگ کانگ آدم بشه =||
فک کنم دیگه قاطی کردم
بلاک بای :||

من و کانگتوک؟!
استغفار کن فرزند
محض اطلاعت اینجا بلاک نداره
درضمن کار پدرتو تقلید نکن

Reywon پنج‌شنبه 14 دی 1396 ساعت 21:06

من دیگه حرفی ندارم :||
قسمت فورسد لاوم ک هیچی...

قشنگ معلومه الان میخوای سر به تنم نباشه

Reywon پنج‌شنبه 14 دی 1396 ساعت 21:04

ن ناموصن این چ کاری بود :||
خودتو حرص میدی؟ :|
مارو حرص میدی؟ :|
نکنه توعم مازوخیسم و سادیسم گرفتی؟ =|||||

بعید نیست
مخصوصا که همنشین تو و سایه شدم

Reywon پنج‌شنبه 14 دی 1396 ساعت 21:02

لنتیییی دیگه نتونستم سکوت کنمممم =|||
عاخه این چ کاری بوووود
از اول تا آخرش حرص ببببود
لیتووووکم
جوجه اردک کوچولوممم
قربون قلب شکسته ت برم :''|

خیلی هم خوبه
لااقل تورو از سایلنتی درآورد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد