Sarang only you 33



سلام جیگرا


اول چندتا عکس ببینید بعد برید ادامه





جایی از بدن لیتوک نیست که هیچول بهش دست نکشیده باشه


بالا پایین عقب جلو!!!


داریم ازین ریل تر؟














 






این آخریه که مال سوپرشو هستش که تهش بود



قبلا هم گفته بودم که به گفته ی خوده هیچول ، لیتوک هیکل مورد علاقه ی هیچول رو داره


واسه همینم نمیتونه جلوی خودشو واسه ل.مس کردنش رو بگیره


اینست زوج توکچول!



 

قسمت سی و سوم:



بعد ساعتها پیاده روی زیر باران به خانه برگشت.

در را که باز کرد کیوهیون با خوشحالی سمتش خیز برداشت اما با دیدن او که تنها بود و کاملا خیس آب بود سرجایش خشکش زد.

کیو با نگرانی پرسید- هیونگ چرا خیس آبی؟...پس... پس لیتوک کجاست؟

ولی هیچول دل و دماغ آن را نداشت که برای او توضیح دهد که بین او و لیتوک چه گذشته است.

در آن لحظه فقط میخواست گوشه ای دور از همه باشد و در تنهایی خودش در حسرت آنچه از دست داده بود  اشک بریزد.

بنابراین بدون اینکه جواب برادر کوچکترش را بدهد سمت پله های اتاق خواب رفت.

کیوهیون هم دنبالش رفت

- هیونگ نمیگی چی شده؟... لیتوک...اون بهت چی گفت؟

هیچول فهمید که تا چیزی نگوید کیوهیون دست از سرش برنخواهد داشت.

بدون اینکه برگردد و همانطور که پشتش به او بود با صدای گرفته ای گفت- میخواستی چی بشه؟... من هیچ وقت در حد لیتوک و ‌خونواده ش نبودم... نمیدونم چرا بیخودی امیدوار شدم؟

صدای شکسته و بغض دارش نشان میداد که چقدر درد و غم دارد.

کیوهیون متعجب شد...هیچول چه داشت میگفت؟

- داری از چی حرف میزنی؟... مگه قرار نبود که تو و لیتوک...

هیچول سمت او برگشت درحالیکه چشمانش دوباره از اشک می درخشید.

-من و لیتوک چی؟... لیتوک منو نمیخواد!.. چرا تو و شیوون اینو نمی فهمید؟

این را گفت و قبل اینکه اشک هایش گونه هایش را خیس کنند از پله ها بالا دوید.

کیوهیون با انکه شوکه شده بود دنبالش دوید

-هیونگ صبر کن!... درست بگو چی شده؟

اما هیچول در اتاقش را بست.

-خواهش میکنم کیو...الان فقط میخوام تنها باشم.

کیوهیون نمیخواست اورا تنها بگذارد ولی با توجه به شناختی که از هیونگش داشت فهمید که فعلا نباید زیاد پاپیچ ش شود... حداقل تا زمانی که او آرامتر شود.

در عوض میتوانست از یک نفر دیگر کمک بخواهد.

سریع شماره ی شیوون را گرفت

-الو شیوونا؟

صدای بشاش و خوشحال شیوون از آن طرف جواب داد

-جانم بیبی...خوبی؟... چه خبر از هیونگها؟...اوضاع رو براهه؟

کیوهیون آهی کشید و با ناراحتی گفت- گمون نکنم.

شیوون پرسید- منظورت چیه؟... چیزی شده؟

حالا در صدای اوهم نگرانی موج میزد

کیوهیون جواب داد- چند دقیقه ی قبل هیچول برگشت خونه...تنها... با چشای قرمزی که راحت لو میداد که گریه کرده... معلوم نیست چقدر زیر بارون بوده...کاملا خیس آب بود!...وقتی هم ازش پرسیدم که پیش لیتوک رفته یا نه... بهم گفت... گفت که...

-اون چی گفت؟

کیوهیون با ناراحتی آه دیگری کشید

-گفت که الکی امیدوار شده و هیچ وقت در حد لیتوک و خونواده ش نبوده... و اینکه لیتوک دوستش نداره.

-خدای من!... باز اون اردک احمق چیکار کرده؟

کیوهیون میتوانست عصبانیت زیاد شیوون را احساس کند.

-آروم باش وونا... ما که هنوز نمیدونیم دقیقا چی بین اونا گذشته.

- پس میرم تا همه چیزو از زبون خوده تیکی بشنوم!

-نه... بزار من اول از هیچول بپرسم که چی شده... بعد فکر کنیم که چیکار کنیم... الان حالش خوب نیست ولی چند ساعت دیگه که حالش بهتر شد باهاش حرف میزنم که قضیه از چه قرار بوده.

-باشه بیبی هرچی تو بگی.

کیوهیون لبخند زد

-ممنونم وونا... همینطور از کمکت.

شیوون با شنیدن این کلمات لحنش نرم شد و گفت- کاری نکردم... دوستت دارم عشقم.

-منم همینطور.



دو ساعتی از برگشتن هیچول میگذشت و کیوهیون که فکر میکرد او آرامتر شده است بعد اینکه تقه ی کوچکی به در زد وارد اتاق شد.

هیچول ساکت روی تخت نشسته بود و همانطور که زانوهایش را در بغلش گرفته بود غرق افکارش بود.

از آنجا که هیچول کلمه ای برای بیرون رفتنش نگفت جرات کرد و جلو رفت تا کنار برادربزرگترش روی تخت بشیند.

بعد دقایقی که در سکوت آنجا نشسته بود بلاخره تصمیم گرفت چیزی بگوید.

برای کمک به برادرش باید می فهمید که بین او و لیتوک چه گذشته است.

-هیونگ... نمیخوای در مورد اتفاقی که امروز بین تو و لیتوک افتاد چیزی بهم بگی؟

وقتی هیچول نگاهش را به او دوخت دستپاچه ادامه داد

-... اخه قرار بود تو و لیتوک احساسی تونو بهم...

هیچول حرفش را قطع کرد و با صدای گرفته ای گفت- هیچ احساسی در کار نبود... من زیادی خوش باور بودم.

کیوهیون گفت- هیونگ خواهش میکنم بهم بگو چه اتفاقی افتاده؟

هیچول آهی کشید

-امروز هان به دیدنم اومده بود...واسه خداحافظی... چون میخواست برگرده چین... نمیدونم به خاطر کدوم گناه نکرده م بود که موقع خداحافظی لیتوک از راه رسید و با دیدنمون گمون بد کرده... اون... اون فکر میکنه بین من و هان خبراییه...حتی نزاشت براش توضیح بدم که داره اشتباه میکنه!

کیوهیون- اوه خدای من!

هیچول- میدونی؟... شاید من زیادی خوش خیال بودم... شاید از اول لیتوک اصلا علاقه ای بهم نداشته...

قطره اشکی که روی گونه اش را چکید را پاک کرد

-... فقط یه ابلهی مثل کیم هیچول فکر میکنه ک میتونه عضوی از خونواده ی سرشناس پارک ها بشه‌.

کیوهیون- اینطور نیست هیونگ!... لیتوک هیونگ دوستت داره!

هیچول سرش را به دو طرف تکان داد

-اگه ذره ای بهم علاقه داشت بهم فرصت میداد که براش توضیح بدم... اما اون فقط دنبال یه بهونه بود تا منو از سرش باز کنه.

کیوهیون- خودم میدونی که داری اشتباه میکنی!... این فقط یه سؤتفاهم کوچیکه که راحت میشه حلش کرد...

دستهای برادربزرگترش را در دستش گرفت

-... من تازه معنی عشق و عاشق شدن رو فهمیدم اما میدونم چه حسی داری...شک ندارم اگه یه روز از شیوون دور باشم از غمش دیوونه میشم... تو نباید به این راحتی پاپس بکشی.

هیچول با بغض گفت- پس باید اینم بدونی که قرار نیست همه ی عشق ها یه پایان خوش داشته باشن... عشق منم همینطوریه... رسیدن من به لیتوک مثل رسیدن زمین به آسمون می مونه... مثل اینه که پرنده بخواد تو دریا زندگی کنه و ماهی تو خشکی... یه عشق محال و نشدنی.

کیوهیون- اینطور نیست هیونگ!... کافیه بخوای!

هیچول دستهایش را از دستهای او بیرون کشید و به تلخی گفت- چرا متوجه نمیشی خواستن یا نخواستن من مطرح نیست... لیتوک علاقه ای به من نداره.

کیوهیون- ولی این اشتباهه!

هیچول- خواهش میکنم تنهام بزار... نمیخوام بیشتر از این سنگ روی یخ بشم... بزار ته مونده ی غرورم رو حفظ کنم...الان میخوام فقط تنها باشم...خواهش میکنم.

-اما...

-خواهش کردن هام کافی نبود؟

کیوهیون با دیدن نگاه دردمند او آهی کشید

-باشه هیونگ.

از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت.

اما این بدین معنی بود که او بیخیال این جریان شده است.

تصمیم داشت تمام آنچه که فهمیده بود را به شیوون هم بگوید.



روز بعد شیوون برای دیدن و حرف زدن با لیتوک به شرکت رفت.

شرکت از همیشه شلوغ تر به نظر میرسید و همه در حال کار کردن و رفت و آمد بودند.

در مسیر به سانی و تیفانی دو تن از کارمندان شرکت برخورد

آنها با دیدن شیوون سلام کردند

-سلام آقای چوی...خبر جدیدو شنیدید؟

شیوون با تعجب پرسید- خبر جدید؟!

کارمند خانومی که اسمش تیفانی بود گفت- اوه بس کن سانی...مگه میشه ایشون خبر نداشته باشن...من بهتون تبریک میگم... حدس میزنم ساقدوش شما باشید مگه نه؟

شیوون که چیزی از حرفهای او نفهمیده بود گفت- من واقعا نمیدونم دارید از چی حرف میزنید؟

سانی- اگه شما دوست صمیمی لیتوک نبودید فکر میکردم از هیچی خبر ندارید...معلوکه... داریم از ازدواج لیتوک شی حرف میزنیم که اخر این هفته ست!

شیوون با شنیدن این کلمات احساس کرد که انگار یک پارچ آب یخ رویش ریختند!

حتما اشتباه شنیده بود...لیتوک هیچ وقت چنین کاری نمیکرد.

سانی- همه ی کارمندان هم دعوت دارن!... من که خیلی براش هیجان دارم!

شیوون فکر کرد که باید هرچه زودتر لیتوک را ببیند.

فقط زمانی مطمئن میشد که این را از دهان خود او میشنید.

-ببخشید خانوما... من باید برم کار دارم.

از آنها جدا شد و با قدم های بلند به طرف دفتر کار لیتوک به راه افتاد.

بدون اینکه در بزند در را با شدت باز کرد

-هیچ معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟!

لیتوک که پشت میزش نشسته بود و طبق معمول داشت به کارهای شرکت رسیدگی میکرد با ورود ناگهانی او اخمی کرد

-این چه طرز وارد شدنه؟... صداتو بیار پایین!

اما شیوون صدایش را بالاتر برد

-جوابمو بده هیونگ!...گفتم داری چه غلطی میکنی؟

-از چی داری حرف میزنی؟

شیوون به میز نزدیک شد و با عصبانیت کف دستهایش را روی آن گذاشت

-خودتو به اون راه نزن!... میدونی دارم ازچی حرف میزنم!... تو دیروز بهم گفتی که میخوای به هیچول عشقتو اعتراف کنی اما امروز میشنوم که مراسم عروسی ت با کانگین انداختی جلو!... هیچ معلومه چه مرگته؟!

لیتوک قبل جواب دادن به او چند ثانیه سکوت و ل.بش را گاز گرفت.

اما این سکوت او فقط شیوون را خشمگین تر کرد!

-میگی چه مرگته یا نه؟

لیتوک بلاخره به حرف آمد

-من اشتباه میکردم ... در مورد احساسم.

شیوون با غیظ گفت- آره تو اشتباه میکنی!... منتها نه در مورد احساست... در مورد چیزی که چشمات دیدند!

-من نمیفهمم داری از چی حرف میزنی.

شیوون توضیح داد- هان اون مردی که دیروز با هیچول دیدیش اونی نیست که تو فکر میکنی... اون دوتا فقط باهم دوستن... تو نباید بابت اون عواطف دوستانه قید هیچول طفلک رو بزنی!

لیتوک دهان باز کرد که جواب اورا بدهد که در دفتر باز شد و آقای پارک وارد شد.

لیتوک با دیدن پدرش از جایش بلند شد 

آقای پارک که آن روز خیلی خوشحال و قبراق به نظر میرسید با دیدن شیوون به طرفش رفت و با او دست داد

-شیوون... پسرم... توهم اینجایی؟

-آقای پارک حالتون چطوره؟

-عالی!... از این بهتر نمیشم!

با محبت به لیتوک که ساکت پشت میزش ایستاده بود نگاه کرد و گفت- آرزوی هر پدری دیدن عروسی بچه هاشه...من دارم به این آرزوم میرسم اونم به بهترین شکل... بهت افتخار میکنم پسرم.

و لیتوک را در آغوش کشید.

شیوون فقط میتوانست با تاسف سرش را تکان دهد.

به خوبی میدانست که بخش بزرگی از خوشحالی آقای پارک به خاطر آورده ای است که در قبال این ازدواج نصیب شرکت میشد نه خوشبختی پسرش!

لیتوک نگاه شماتت بار و تاسف بار شیوون را می دید اما همچنان سکوت کرده بود.

آقای پارک بعد اینکه لیتوک را رها کرد به طرف شیوون آمد و گفت- دلم میخواد تو ساقدوش لیتوک بشی... تو بهترین دوستش هستی و باید تو بهترین شب زندگیش هم کنار باشی.

-متاسفم آقای پارک... گمون نکنم بتونم...برای سفری باید از سئول برم.

-اوه واقعا حیف شد...ولی ایکاش میتونستی سفرتو عقب بندازی.

-کاش میشد... چون واقعا دلم نمیخواست چنین شب شاد و باشکوهی رو از دست بدم!

بازهم فقط لیتوک بود که متوجه ی کنایه ی حرف او شد.

- اوه درکت میکنم پسرم.

بعد رفتن آقای پارک شیوون چشم غره ای به لیتوک رفت که دوباره پشت میزش برمیگذشت.

لیتوک به آرامی گفت-اونطوری بهم نگاه نکن... می بینی که دیگه راهی برای برگشت ندارم.

-آره دارم می بینم!... تو به خاطر جلب محبت پدرت داری با یه عوضی ازدواج میکنی... و خودت و خوشبختی تو به خاطر این شرکت فروختی!... اما اینو بدون که خیلی زود از اینکارت پشیمون میشی!

شیوون اینها را گفت و با خشم دفتر را ترک کرد.

او نمیدانست که لیتوک در آن لحظه هم پشیمان است ولی نمیتوانست راهی که در پیش گرفته بود را عوض کند.

پشت میز نشست و افسرده به گوشه ای خیره شد.

فراموش کردن هیچول تنها کاری بود که او از پسش نمی آمد.







نظرات 2 + ارسال نظر
فاطمه پنج‌شنبه 21 دی 1396 ساعت 18:57

سلام
عصبیم از دست لیتوک
هیچول
از شیوون خوشم میاد چه به فکر این دوتاست
ممنون

سلام جیگرم
بت حق میدم چون خودمم از دستش کفری ام
فدات

آتوسا پنج‌شنبه 21 دی 1396 ساعت 16:09


واییی بمیرم برا.دوتاشون
هیچولم قلبش خیلی شکست
واییی توکی خیلی زود دست به کار شد
دلم میخواد بزنم این بابای لیتوکو و کانگینو...
حالا چی میشه توکچولم
هیونگ نکنه قرار نیست برسن به ههمدیگه
هر دفه که یه قسمت جدید از این فیکو میخونم قلبم میاد تو دهنم از استرس:\
واووو خیلی خوب بودش هیونگ
هعی ینی این دوتا میرسن به همدیگه
عکساهم خعلی خوب بودش
هر کدومش یه مدرک موثقیه برا خودش
که حداقل به بعضیا ثابت بشه کدوم کاپلا واقعا ریلن
دستت طلایی هیونگ

واقعا هیچول خیلی طلفکی شده
خودم دلم مبخواد لیتوکو خفه کنم
ولی غمت نباد بهم میرسن
نه باو هپی انده!
دقیقا مدرک موثق!
البته خیلی بیشتر ازینا بود ولی من که نمیتونم این همه عکسو اپ کنم این دوتا بقدری ازینجور مومنت ها دارن که من تا فردا هم اپ کنم تموم نمیشن
دقیقا! حیف که نرود میخ آهنین در سنگ!
کسی که میخواد نسبت به حقایق کور باشه رو نمیشه به زور بینا کرد
تنت بی بلا جیگر هیونگ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد