Sarang only you 34



سلام جیگرا


با قسمت بعد سارانگ خدمت رسیدم



اما باز قبلش مومنت و عکس توکچولی داریم!



امشب ویدئویی که کیم هیچول اعظم زحمت اپشو کشیده میزارم براتون


واسه هم م.شروب میریزن و دهن هم غذا میدن


بدجور خرذوق شدم سر این ویدئو 

شماها هم حتما دانش کنید


دانلودhttp://s9.picofile.com/file/8316916242/4_5971840665728844274.mp4.html


یکی کامنت گذاشته بود براش که شما دونفر باهم میرین سرقرار؟

درحالیکه اینا رفتارشون مثل زن و شوهرای نود ساله می مونه

ازینایی که یه عمر باهم زندگی کردند و از تموم جیک و پوک هم خبر دارن


اینم چند تا عکس از ویدئو




باز از این ایموجی استفاده کرده

دوتا پسره که دست همو گرفتن

قبلنا هم واسه لیتوک ازینا گذاشته بود



اینم فن ارت گوگولیش



این دوتا عکس هم مال چند روز قبله

خیلی ناز بودن نتونستن نزارم


خیلی عشق شدن اینجا




نگاه هیچول




خب تموم شد


حالا میتونید برید ادامه



 قسمت سی و چهارم:



کیوهیون با شنیدن صدای در سریع رفت و در را باز کرد.

با دیدن چهره ی آشنای نامزدش گفت- شیوونا چه خوب شد اومدی!

درحالیکه هنوزم اضطراب و نگرانی تو صورتش موج میزد.

شیوون دستش را گرفت تا از طریق این تماس بدنی کمی آرامش کند و باهم داخل رفتند.

-حالش چطوره؟

کیوهیون با ناراحتی سرش را به دو طرف تکان داد

-تلفنی بهت گفتم... امروز تو دانشگاه قضیه ازدواج لیتوک رو فهمیده... از وقتی که برگشته خودشو تو اتاقش حبس کرده...

 با بغض گفت-... من هیونگمو میشناسم... اون طاقت این غم رو نداره... میترسم که بشکنه.

شیوون اورا در آغوش گرفت

-همه چیز درست میشه بیبی من... تو نباید اینقدر غصه بخوری... ممکنه مریض بشی.

کیوهیون هم اورا بغل کرد و روی سی.نه اش هق هق کرد

-اخه چطوری میخواد درست شه؟!... فقط دو روز تا مراسم ازدواج مونده... نمیدونی چقدر دردناکه که تنها عضو خونواده ت رو تو درد و عذاب ببینی و نتونی کوچیکترین کمکی بهش بکنی...خیلی احساس بی مصرف بودن میکنم شیوونا!

شیوون موهایش را بو.سید

-من همه چیزو درستش میکنم... به من اطمینان داشته باش.

کیوهیون سرش را از روی سی.نه ی مردانه ی شیوون برداشت و با نگاه خیس اشکش به او نگاه کرد

-تو واقعا میتونی اینکارو کنی؟... میتونی خنده و خوشحالی رو به ل.ب های برادرم برگردونی؟

شیوون اشکهای اورا پاک کرد

-من خدا نیستم ولی سعی مو میکنم.

سپس دست کوهیون را گرفت و بلندش کرد

-باید بریم... کسی هست که باید پیداش کنیم... اون تنها کسیه که میتونه کمکمون کنه.

کیوهیون با تعجب پرسید- کی؟

شیوون- تو راه بهت میگم... الان فقط برو آماده شو.

کیوهیون سری تکان داد و رفت تا لباس عوض کند.



کیوهیون پرسید- منظورتون چیه؟... یعنی ایشون الان تو هتل نیستن؟

مسئول پذیرش هتل جواب داد- ایشون قرار بود دو روز قبل هتل رو ترک کنند ولی به دلایلی مدت اقامت شون تو کره طولانی تر شد با اینحال من نمیدونم کی ایشون برای استراحت به هتل برمیگردند... چون معمولا تا دیروقت تو جلسات تجاری شون حضور دارن.

شیوون- که اینطور... 

ناگهان فکری به ذهنش رسید

-... ببخشید امکانش هست که من پیغامی براشون بزارم؟... اخه کار خیلی حیاتی و مهمی با ایشون دارم.

-مشکلی نیست... میتونید پیغام تونو بهم بدید.

شیوون با خوشحالی گفت- ممنونم آقا.



از هتل بیرون آمدند و سوار ماشین شیوون شدند.

کیوهیون گفت- تو مطمئنی که پیغامو میرسونه؟

شیوون جواب داد- اگه اینکارو نمیکرد که نمیگفت.

کیوهیون گفت- ولی اگه نتونست؟.. من خیلی نگرانم.

شیوون با دست آزادش دست اورا گرفت و فشرد

-بیخودی نگرانی عزیزم.

-پس میشه... میشه قبل برگشتن یه جای دیگه هم بریم ؟

-کجا؟

کیوهیون آهی کشید

-میخوام لیتوکو ببینم.

شیوون با شنیدن این روی ترمز زد و ایستاد

-لیتوکو ببینی که چی بشه؟!

-معلومه میخوام باهاش حرف بزنم.

شیوون زهرخندی زد

-فکر میکنی اون حرفهات گوش میکنه؟!... برای اون لعنتی نه سرنوشت هیچول مهمه نه حتی سرنوشت خودش!... فقط اون شرکت کوفتی براش مهمه و اینکه پدرش بهش افتخار کنه!... رفتنت بی فایده ست.

کیوهیون اصرار کرد

-با این وجود من باید ببینمش... اون باید حرفهامو بشنوه.

شیوون تسلیم شد

-خیلی خب... فقط اینو بدون که فایده ای نداره.



ساعتی بعد آن دو نفر در پذیرایی زیبای ویلای لیتوک که دیزاین سفید داشت مقابل او نشسته بودند.

با اینکه مدتی از رسیدنشان میگذشت اما هنوز هیچ کدام از آنها ل.ب به سخن نگشوده بود.

تا اینکه بلاخره صبر لیتوک تمام شد و پرسید- شیوون نمیخوای بگی برای چی به دیدنم اومدید؟

شیوون که رویش را از او برگردانده بود بدون اینکه حتی به او نگاهی بیندازد جواب داد- من که دیگه حرفی باهات ندارم چون خودکرده رو تدبیر نیست ولی کیو اصرار داشت که حتما تورو ببینه.

کلمات نیشدار شیوون ممکن بود هرکسی را ناراحت و حتی عصبانی کند اما لیتوک بدون اینکه اخم به ابرویش بیاورد با همان لحن آرامش از کیوهیون پرسید- کیو جان نمیخوای بگی واسه چی اومدی اینجا؟

کیوهیون نگاهی به او انداخت و ل.بش را گاز گرفت.

حرف زدن از شرایطی که او و برادر بزرگترش داشتند کار آسانی نبود خصوصا که لیتوک خیلی آرام و متبسم آنجا نشسته بود طوری که کیوهیون به این شک پیدا میکرد که آیا اوهم برادرش را دوست دارد یا نه.

درحالیکه قاعدتا اوهم باید مثل هیچول باید غصه میخورد و اشک می ریخت.

ولی کیوهیون نمیدانست که این فقط یک ماسک ظاهری برای لیتوک است تا غم ها و مشکلاتش را پنهان کند.

ماسکی که یک عمر لیتوک از آن استفاده کرده بود و حالا به استفاده از آن عادت و مهارت پیدا کرده بود!

با این وجود کیوهیون تصمیم گرفت تا حرف بزند...آنجا نیامده بود که کاری نکرده برگردد...لیتوک باید می فهمید چه به هیچول میگذرد حتی اگر علاقه ای به او نداشت.

-هیونگ... من اومدم در مورد هیچول باهات حرف بزنم... 

تمام تلاشش را کرد تا بغضی که به گلویش چنگ مینداخت را فرو بدهد تا بتواند حرف بزند

-... هیچول از وقتی که فهمیده قراره به زودی با کانگین ازدواج کنی خیلی بهم ریخته... خودشو تو اتاقش حبس کرده و ل.ب به هیچی نمیزنه... اون حالش خیلی بده... به عمرم هیچ وقت اینقدر افسرده و ناراحت ندیده بودمش...

هرکلمه ای که از دهان کیوهیون خارج میشد مثل خنجری بود که به قلب لیتوک فرو میرفت و قلبش را پاره پاره میکرد... به کیوهیون حق میداد که اینقدر نگران و ناراحت باشد چون خودش تنها با شنیدن حس میکرد قلبش تکه تکه میشود‌.

اما با این وجود ...

کیوهیون نم چشمانش را با کف دستش پاک کرد و سرش را پایین انداخت

-... من نمیدونم بین تو و هیچول چی گذشته... حتی نمیدونم دقیقا از کی هیچول بهت علاقه مند شده... اما اینو میدونم اگه تو کنارش نباشی... اگه تورو از دست بده...

ل.بش را گاز گرفت

-... اون... اون دیگه اون آدم سابق نمیشه... باور کن هیونگ... برادر من کسی نیست که هرروز به کسی علاقه مند بشی... تا قبل دیدن تو کسی تو زندگیش نبوده... اون هیچ وقت عاشق کسی نشده بود... اما حالا شده!... و این عشق داره اونو میکشه... به هرچی میپرسی قسم ت میدم که برادرمو رهاش نکنی... التماست میکنم... هیچول خیلی دوستت داره... خیلی!

سرش را بلند کرد تا به لیتوک نگاه کند که با صورت خیس اشک او مواجه شد و باعث شد شوکه شود.

چانه ی لیتوک لرزید و گفت- منم دوستش دارم... حتی بیشتر از جونم!

کیوهیون شگفتزده گفت- پس... پس چرا...؟!

لیتوک سرش را کمی کج کرد و لبخند تلخی زد

-چون نمیشه... به همین سادگی.

شیوون بیشتر از آن نتوانست ساکت بماند و با غیض گفت- دلم میخواد با مشت طوری بکوبم تو صورتت هیونگ که برای همیشه صورت قشنگت از ریخت بیفته!... نمیشه چون تو نمیخوای... چون هنوز اون شرکت کوفتی و رضایت پدرت از همه چیز برات مهم تره!

لیتوک به آرامی گفت- تو هیچی از من نمیدونی شیوون... هیچی!

شیوون از روی کاناپه ی سفید بلند شد و سمتش یورش برد

-من چی رو نمیدونم؟...

یقه ی لیتوک را گرفت و اورا بلندش کرد و محکم تکانش داد

-... من چی رو نمیدونم آدم ترسو؟

لیتوک بدون اینکه تلاشی برای کنار زدن او بکند یا حتی عصبانی شود گفت- موضوع شرکت یا پدرم نیست... موضوع خوشبختی هیچوله.

وقتی تعجب شیوون و کیوهیون را دید به آرامی توضیح داد- هیچول لیاقتش خیلی بیشتر از اینه که با آدمی مثل من باشه... اون باید با یه آدم قوی و محکم باشه که بتونه ازش محافظت کنه و مراقبش باشه... کسی که خوشبختش کنه... شاید یکی مثل اون کسی که باهاش دیدمش.

شیوون داد زد

-بین هان و هیچول هیچ رابطه ی کوفتی ای نیست چرا اینو نمی فهمی؟...

لیتوک جوابش را نداد و سرش را پایین انداخت.

شیوون اورا رها کرد و قدمی به عقب برداشت.

کلمات بعدی اش آرام ولی کاملا توام با تاسف بودند.

-زمانی تو الگوی من بودی هیونگ... به خودم افتخار میکردم که با کسی مثل تو دوستم...

لیتوک- من فقط نمیخوام مانع خوشبختی ش بشم.

شیوون- بهونه نیار... از نظر من تو فقط یه آدم ترسو و خودخواهی!

لیتوک- من فقط خواستم همه چیزو درست کنم... شرکت... پدرم... و همینطور...

شیوون حرفش را قطع کرد

-کافیه هیونگ!... تو به خیال خودت همه چیزو درست کردی ولی داری گند میزنی به زندگی دونفر!...

بازوی کیوهیون را گرفت و اورا بلندش کرد

-... بریم عزیزم‌‌‌... از اولشم اومدن مون به اینجا اشتباه بود.

کیوهیون- اما... اما هیچول...؟

شیوون- می بینی که فایده ای نداره... بیشترش فقط وقت تلف کردنه!

کیوهیون همانطور سمت در کشیده میشد رو به لیتوک گفت

-هیونگ خواهش میکنم به حرفهام فکر کن! ... برادر مو رهاش نکن... خواهش میکنم.

لیتوک- متاسفم... متاسفم کیوجان.

قبل اینکه خارج شوند شیوون برای آخرین بار سمت او برگشت و گفت- فقط یه چیز دیگه یادت باشه!... اگه بلایی سر اون پسر معصوم بیاد تو مقصری!... فقط تو!... و مطمئن باش این عذاب وجدان تا آخر عمر رهات نمیکنه!

این را گفت و همراه کیوهیون خارج شد.

با رفتن آنها لیتوک روی زانوهایش فرود آمد و اجازه داد سیل اشک هایش روی گونه های سرازیر شود.

باید چیکار میکرد؟

چرا باید زندگی او اینقدر سخت می بود؟

حتی نزدیک ترین دوستش را هم از دست داده بود.

نمیدانست تا کی میتواند تحمل کند؟



دو روز بعد به سرعت گذشتند و روز مراسم فرارسید.

از روزها قبل هردو خانواده تمام تلاش خود را کرده بودند که مهمانی عروسی به بهترین شکل برگزار شود و همه چیز عالی و کامل باشد.

قرار بود جشن در لوکس ترین و گرانقیمت ترین هتل کره برگزار شود.

ساعتی بیشتر به شروع مهمانی نمانده بود و لیتوک در یکی از اتاق های هتل مشغول آماده شدن بود.

کت و شلوار سفید به همراه کراوات نقره ای خیلی زیبا و جذابش کرده بود ولی خودش توجهی نداشت.

یک ساعت دیگر پایش را از آن اتاق بیرون میگذاشت تا برای همیشه همه چیز را تمام کند.

با اینکه خیلی تلاش کرده بود تا به هیچول فکر کند اما همچنان افکارش سمت او پر میکشید.

حرف های شیوون و کیوهیون خیلی نگرانش کرده بودند اما مدام به خودش امیدواری میداد که بعد ازدواجش هیچول کم کم اورا فراموش خواهد کرد هرچند خودش هیچ وقت موفق به فراموش کردن هیچول نمیشد.

مشغول بستن کراواتش بود که پیشخدمتی در زد و گفت- ببخشید که مزاحم شدم آقای پارک... یه نفر اینجاست که میخواد شمارو ببینه.

لیتوک بدون اینکه حتی نگاهی به او بیندازد گفت- بگو بیاد تو.

هنوز مدتی وقت داشت پس مشکلی پیش نمی آمد.

چند لحظه بیشتر طول نکشید که در دوباره باز شد و اینبار مردقدبلندی با کت و شلوار مشکی وارد اتاق شد.

مردی که روزها قبل لیتوک اورا از دور دیده بود اما چهره اش را به وضوح در خاطر داشت.

لیتوک با حیرت گفت- تو...؟!










نظرات 3 + ارسال نظر
فاطمه چهارشنبه 27 دی 1396 ساعت 00:58

سلام
وای من کلا با خوندن حرفایی که کیو راجع به هیچول میگفت گریه میکردم بمیرم واسه کیو کشت خودشو
ایول دوباره عقل شیوون کار کرد رفت سراغ هان واییی حرفایی که میخواد با لیتوک بزنهههه
مرسی زود آپ کن توروخدا

علیک سلام
الهیییییی
چشم یکشنبه ایشا

آتوسا چهارشنبه 27 دی 1396 ساعت 00:11

وااااووو اون فن ارته چقد گوگولیه
انقد ریلن که رفتارشون مثل زن و شوهر 90 ساله میمونه
عشقه دیگه چیکارش میشه کرد
بریم سراغ فیک :/
داری با این دوتا چیکار میکنی هیونگ
لیتوک نباید انقد زود قضاوت میکرد
هووووف این دوتا باااااایدددد بهم دیگه برسن هیونگ
باااااایدددددددد
و مدیونی اگه فک کنی دارم تهدیدت میکنم هیونگ
بیصبرانه منتظر پارت بعدیم
مرسی هیونگ

خیلیییی
تازه یه انیمیشن کوتاه بانمک هم دارن
ککککککک ریل بودنشون از حد و اندازه گذشته اونوقت بعضی ها گیر دادن به زوج هایی که سال هاست وجود خارجی نداره... ادم احساس تاسف میکنه براشون
ول معطلی هم حدی داره به خدا
اوووف کار از عشق و عاشقی گذاشته
میرسن باو ... تو خونسرد باش دوسنگم
کککککک تهدید نکرده بهم میرسونمشون
وقتی تو واقعیت باهمن تو فیک هم باید باهم باشن
فداتم جیگرم

hanna سه‌شنبه 26 دی 1396 ساعت 23:20

سامیییی عرررر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد