Cinderella and angel of dreams 1


سلام جیگرا


فیک جدید آوردم


این قسمت بیشتر حالت مقدمه رو داره

داستان اصلی از قسمت بعد شروع میشه



لطفا نظر بزارید تاقسمت بعدو زودتر بزارم


 


 قسمت اول:



روزی روزگاری در سرزمینی دور پادشاه جوان و قدرتمندی زندگی میکرد که از مال دنیا چیزی کم نداشت.

پادشاه مرد بدی نبود اما به شدت خوشگذران بود!

روزی نبود که او با همراهی همراهانش به شکار  و تفریح نرود و شبی هم نبود که مجلس بزمی (جشن) در قصرش بر پا نشود.

زندگی شاه سراسر غرق در ناز و نعمت بود و همین امر هم باعث شده بود تا حدودی از وضعیتی که مردم داشتند غافل شود.

در کنار این شاه با اینکه به سنین سی سالگی نزدیک شده بود اما هنوز همسری برای خودش انتخاب نکرده بود.

وزیران و مقامات از این وضعیت به شدت ناراضی بودند و میخواستند شاه زودتر از میان دختران اشراف ملکه ای برای خودش انتخاب کند اما شاه مدام از این کار امتناع میکرد و با کنیزانش سرگرم بود و خواسته ی آنان را که میخواستند ولیعهدی داشته باشند را پشت گوش می انداخت.

تا اینکه یک روز که با همراهانش به شکار رفته بودند اتفاق عجیبی افتاد.

آنها در اعماق جنگل به برکه ای زیبا رسیدند که آبی شفاف و زلال داشت... در آن برکه دسته ای قوی زیبا که به سفیدی برف بودند درحال استراحت و شنا بودند.

پادشاه که در تمام عمرش موجوداتی به آن زیبایی ندیده بود سریع تیری در چله ی کمانش گذاشت تا یکی از آنها را شکار کند.

در میان قوها قویی وجود داشت که از همه ی آنها زیباتر به نظر میرسید و شاه همان را انتخاب کرد و تیرش را سمت او نشانه رفت.

تیر را رها کرد و تیر به بال قو اصابت کرد.

باقی قوها به آسمان بال گشودند و پرواز کردند اما قوی زخمی به زحمت خودش را به کنار برکه رساند درحالیکه میدانست راهی برای فرار از دست شکارچی بی رحمش ندارد.

پادشاه و همراهانش سریع خودشان را بالای سرش رساندند اما شاه دلش نیامد تا کار قو را تمام کند.

نگاه غمگین و ملتمس قو مانع از آن میشد که شاه قادر باشد تا به زندگی اش خاتمه بدهد.

این گونه شد که تصمیم گرفت قو را به قصر ببرد و آنجا نگهش دارد.

بال زخمی قو را بست و به همراهانش دستور داد که به قصر برگردند.

درحالیکه برمیگشتند متوجه شدند که دسته ی قوها در آسمان بالای سرش پرواز درآمدند و به نظر میرسید که آنها را تعقیب میکنند!

و همگی از این موضوع سخت متعجب شدند.

یکی از همراهان شاه گفت- به نظر میاد ما ، سردسته این قوهای زیبا رو شکار کردیم... اونا دارن مارو دنبال میکنن.

پادشاه با شنیدن این کلمات با رضایت و غرور لبخند زد.



زمانی که به قصر رسیدند شاه دستور داد سبد بزرگی برایش بیاورند و داخلش کوسنی نرم از پرقو بگذراند تا قوی زخمی اش در آن استراحت کند.

پادشاه به قدری به قوی زیبا علاقه مند شده بود که قو را داخل اتاق شاهانه اش نگه داشت‌.

اما نیمه ی شب که رسید اتفاق عجیب و غیرقابل باوری اتفاق افتاد!

در برابر چشمان شگفتزده ی شاه ، قوی سفید تبدیل به دختری جوان و زیبایی شد!

دختر خودش را دخترشاه پریان معرفی کرد.

او افرودیته دختر سوم از زن سوم شاه پریان بود که مادرش یک فرشته بود.

خواهران بزرگترش به ترتیب هرا و آتنا مادرانی از جنس آدم و پری داشتند و همراه قوهای دیگر که در اصل ندیمه ها و دوستانشان بودند تا خود قصر به دنبالش آمده بودند.

افرودیته از شاه خواست که بگذارد او برود و هشدار داد که اگر اینکار را نکند دچار نفرینی شوم خواهد شد چون مادرش از بهشت اورا نفرین خواهد کرد!

اما شاه که با دیدن زیبایی نفس گیر و بی نظیر افرودیته هوش از سرش پریده بود و شهو.ت و هو.س عقلش را ربوده بود به حرفهای پری گوش نداد و با وجود مقاومت دختر با زور با او خوابید و بکا.رتش را از او گرفت!

پادشاه درست بعد از انجام دادن آن کار وحشتناک سخت پشیمان شد و از دخترشاه پریان معذرت خواست اما آب رفته نمیتوانست به جوی بازگردد.

شاه از پریزاد تقاضا کرد تا با او ازدواج کند و ملکه اش شود و بابت کارش از او دلجویی کرد.

پریزاد با وجود اینکه از پادشاه متنفر بود به ناچار پیشنهاد اورا پذیرفت.

چون با بکار.ت از دست داده روی برگشتن به نزد پدر و مردمش را نداشت.

از طرفی نیروی جادویی اش راهم از دست داده بود و دیگر قادر نبود به قو مبدل شود.

پادشاه از جواب او خوشحال شد و بدون اینکه متوجه ی غم و غصه ی پری باشد دستور داد تا در کل کشورش جشن بگیرند و به همه ی مردم ولیمه بدهند.

بدین وسیله افرودیته ملکه شد و خیلی زود باردار شد.

ولی با گذشت هرماه او مدام افسرده تر و افسرده تر میشد.

پریزاد به شدت دلتنگ سرزمین و خانواده و دوستانش بود و از زندگی در کنار شاه عذاب میکشید... از پادشاه متنفر بود و همینطور از بچه ای که در شکم داشت!

با این وجود هنوز این شانس را داشت که گاهی خواهران و دوستانش را در هیئت قو ببیند.

آنها تقریبا هرروز به دیدنش می آمدند و خبرهایی از قصر شاه پریان برایش می آوردند.

افرودیته فهمیده بود که پدرش در غم دوری او غصه دار است و اشک می ریزد اما او با بکا.رت از دست داده و بچه ای در شکم با چه رویی میتوانست به دیدنش برود؟

و همین هم بیشتر پریزاد زیبا را غصه دار میکرد.

در تنهایی غصه میخورد و اشک می ریخت اما دم نمی آورد.

تا اینکه غم و دردش به قدری زیاد شد که ضعیف و مریض شد و در بستر افتاد.

پادشاه که به شدت نگران همسر زیبا و فرزندش بود بهترین طبیب های کشور را به قصر فراخواند تا افرودیته را درمان کنند.

اما طبیب ها دارویی برای درمان افسردگی سراغ نداشتند.

وقتی نه ماه سپری شد ملکه به قدری ضعیف و ناتوان بود که نمیتوانست بچه اش را به دنیا بیاورد!

سرانجام با کمک قابله های ماهر بچه را به دنیا آورد اما خودش از شدت ضعف و خونریزی از دنیا رفت.

مرگ ملکه برای پادشاه و مردم به شدت سخت و غم بود اما پادشاه خوشحال بود که حداقل یک یادگاری زیبا از او دارد.

یک پسر که صورت قشنگش شبیه به فرشته ها بود و میتوانست بعد از او صاحب تاج و تختش شود.

اسم شاهزاده را لیتوک گذاشتند چون او به تمام معنا خاص بود.

بعد از صد روز سوگواری برای ملکه ، جشنی برای تولد ولیعهد گرفتند و همه ی بزرگان و اشراف را به آن دعوت کردند.

در میان مدعوین پیرزن سالخورده و فرزانه ای بود که همه به خاطر علم و حکمتش به او احترام میگذاشتند.

پیرزن زمانی که صورت ولیعهد را دید چینی به پیشانی اش افتاد و با نگرانی گفت- من در طالع این بچه سرنوشتی نحس و شومی می بینم...اون به وسیله مادربزرگش که یک فرشته ست نفرین شده!... نفرین شده که تا ابد نتوانه بخنده و شاد باشه!... اون محکومه که از سن هجده سالگی مثل یک مرده متحرک زندگی کند‌.‌.. بدون اینکه هیچ احساسی داشته باشه.

همه ی حضار از شنیدن این کلمات شگفتزده شدند و ترسیدند چون میدانستند پیرزن حکیم هیچ گاه دروغ نمیگوید و اشتباه نمیکند.

پادشاه وحشتزده لیتوک را که بدون چیزی از حرفهای آنها بفهمد میخندید و با خوشحالی دستهایش را بهم میکوبید را در آغوش گرفت و گفت- ولی حتما باید یه راه نجاتی براش باشه!

پیرزن سرش را تکان داد و گفت- همینطوره...یه نفر هست که میتونه شاهزاده رو نجات بده... کسی که درست نه روز بعد از شاهزاده به دنیا اومده میتونه این طلسم رو بشکنه و خنده رو به ل.ب های شاهزاده برگردونه.

پادشاه با شنیدن این کلمات سریع دستور داد تا تحقیق کنند کدام نوزاد نه روز بعد شاهزاده به دنیا آمده است.

فقط یک زن بود که نه روز بعد از ملکه افرودیته فارغ شده بود.

زن وزیراعظم پسری زیبا و موطلایی به دنیا آورده بود که چشمان درخشانی داشت.

پادشاه دستور داد تا از آن بچه هم درست مثل شاهزاده مواظبت و نگهداری شود تا اتفاقی برایش نیفتد و به این ترتیب او بتواند در زمان هجده سالگی شاهزاده او را از طلسم رهایی ببخشد.

اما انگار قرار نبود شاهزاده از نفرین مادربزرگش جان سالم به در ببرد و با وجود تمام تعبیراتی که شاه اندیشیده بود یک شب خانه ی وزیر آتش گرفت...همسر وزیر و خدمتکارش در آتش سوختند ولی در میان خاکستر خانه اثری از نوزاد پیدا نشد.

او به طرز عجیبی گم شده بود!

شاه و وزیر خیلی دنبالش گشتند اما اثری از او نیافتند.

سرانجام بعد مدتها تلاش و کوشش وزیراعظم به این نتیجه رسید که فرزند دلبندش را برای همیشه از دست داده و پادشاه هم فهمید که باید سرنوشت شوم پسرش بپذیرد. 

بهار ، تابستان ، پاییز ، زمستان به سرعت از پی هم گذشتند و سال ها یکی پس از دیگری سپری شدند.

زمان خیلی زود گذشت و شاهزاده لیتوک تبدیل به جوان زیبا شد.

همه در قصر اورا دوست داشتند چون شاهزاده ی جوان به شدت مهربان و خوش قلب بود...او به همه کمک میکرد و برای همین محبوب قلب همه بود.

شاهزاده لبخند قشنگی داشت که همه را جادو میکرد و همیشه می خندید و با همه با خوشرویی رفتار میکرد.

دسته ی قوها هنوز به حیاط قصر می آمدند و لیتوک بدون اینکه از ماهیت آنها باخبر باشد از دیدن و بودن کنار آنها لذت میبرد.

زمانی که با آنها بود این احساس را داشت که با آن قوها پیوند نزدیک و عجیبی دارد و قوها هم به هیچ وجه از او نمیترسیدند و فرار نمیکردند.

لیتوک این موضوع را به هیچ کس حتی پدرش نگفته بود چون میترسید که دیگران اورا مسخره کنند و فکر کنند دیوانه شده است.

عصر روزی که لیتوک هجده ساله شده بود در حوض بزرگ و مرمری پشت قصر ابتنی و بازی قوها را تماشا میکرد که اتفاق عجیبی افتاد!

قوها که تا لحظاتی قبل آرام بودند به ناگاه مضطرب شدند و شروع کردن به جیغ کشیدن و بال بال زدند.

لیتوک متعجب از جایش بلند شد و سمت آنها رفت

-هی ... چی شده؟!...آروم باشید!

در این لحظه صدای نخراشیده ای گفت- لطفا کمکم کنید... به منه بی کس و بی چیز کمک کنید!

قوها با دیدن پیرمرد ژنده پوشی که ناگهان ظاهر شده بود ترسیدند و به آسمان پریدند.

لیتوک که از رفتار قوها و وحشتشان متعجب شده بود پرسید- چه کاری میتونم براتون انجام بدم آقا؟

پیرمرد گفت- من چیزی زیادی ازتون نمیخوام... روزهاست که غذا نخوردم...از شدت گرسنگی روده هام به درد اومده...اگه وعده ای غذا بهم بدید ممنون میشم.

قلب مهربان شاهزاده با شنیدن این کلمات به درد آمد.

به پیرمرد نزدیک شد و دستهای چروکیده و قهوه ای رنگ اورا در میان دستهای سفید و نرمش گرفت.

-خدای من...حتما خیلی براتون عذاب آور بوده... من اینجا غذایی ندارم بهتون بدم ولی مطمئنم این مشکلتونو حل میکنه.

و کیسه ی پر از زرش را به او داد

پیرمرد با خوشحالی از او تشکر کرد

-ممنونم فرزندم...ممنونم.

لیتوک لبخندی زد

-نیازی به تشکر نیست.

پیرمرد گفت- میدونم که من در حدی نیستم که به شاهزاده ی برازنده ای مثل شما هدیه ای تقدیم کنم ...اما تمنا میکنم قبولش کنید...این یه هدیه لز طرف یه فقیر بی چیز به شماست.

و گل رز زیبایی را به لیتوک داد که لیتوک تا آن زمان نظیرش را ندیده بود!

یک رز با گلبرگهای آبی زیبا!

لیتوک شگفتزده گفت- اوه!...این...این واقعا شگفت انگیزه!

پیرمرد گفت- بوش حتی از خودش هم شگفت انگیزتره... اون رایحه ای از بهشت رو داره!

لیتوک- فکر کنم باید همینطور باشه.

و بی درنگ گل را بوئید و نیشخندی که به روی ل.ب های پیرمرد بود را ندید.

لحظه ای از بو کردن گل نگذشته بود که لیتوک احساس کرد سرمای عجیبی تمام وجود را فرامیگیرد و انرژی اش تحلیل میرود.

قبل اینکه بفهمد چه بلایی سرش آمده از هوش رفت و روی زمین افتاد!

پیرمرد که یک جادوگر نیمه انسان نیمه دیو بود با دیدن بدن بی جان شاهزاده به هیئت و شکل واقعی اش برگشت.

 با خوشحالی خندید و گفت- بلاخره موفق شدم!

و بعد با قدرت جادویی اش ناپدید شد.

چند ساعت بعد شاهزاده را کنار حوض پیدا کردند که از هوش رفته بود و قوها که برگشته بودند اطرافش مضطرب و نگران بال بال میزدند.

شاهزاده را به قصر بردند و او سه رز تمام بیهوش بود و در تب میسوخت.

طبیب ها کلی تلاش کردند تا اینکه روز چهارم بهوش آمد.

اما او دیگر آن شاهزاده ی قبلی نبود و شور و نشاط سابق را نداشت...برقی در نگاهش بود و دیگر اثری از آن لبخند زیبایش نبود‌.

لیتوک از تب و خطر مرگ رهایی یافت ولی دیگر نمیتوانست هیچ احساسی داشته باشد.

او به مرده ای متحرک تبدیل شده بود.

پادشاه با دیدن نگاه مات و بی احساس لیتوک فهمید که چیزی که از آن میترسید به سرش آمده و پسرش به نفرین مادربزرگش دچار شده است.

نفرین و طلسم که هیچ راهی برای شکستنش وجود نداشت.

جز آنی که سالها قبل از دست رفته بود...







نظرات 5 + ارسال نظر
Hera دوشنبه 9 بهمن 1396 ساعت 11:47

هیونگ چه بلایی سر خواهرزادم اوردی

چیکار ش کردم مگه؟

Hera دوشنبه 9 بهمن 1396 ساعت 11:42

هیونگگگگگگ هرا منمممممممممممممممممممممممم

اوا سلام هرا جان

حنا جمعه 29 دی 1396 ساعت 23:47

سلام سامی جونم خوبی خیلی وقته که نظر نزاشتم
اما بگم این داستان واقعا عالیه خیلی دوست دارم بقیش رو بخونم
منتظر قسمتا ی بعد هستم

علیک سلام جیگرطلا
چه خبر ازین طرفا
جدنی؟ به زودی قسمت بعدیشو میزارم

آتوسا پنج‌شنبه 28 دی 1396 ساعت 11:44

وااااااهااااای چقد هیجان انگیز
چه ننه بزرگ عقده ای داره لیتوک :\
خداوکیلی دیگه ادم با نوه اش؟
وااو طرح کلی داستانت خعلی جذابه
خیلییی خوشم اومد
توکچولشو خیییلی دوست دارم
کلا به دنیا اومدن که با هم باشن
خیلی هیجان انگیزه این داستانت هیونگ
داستانشو دوس میدارم
دستت طلایی هیونگی
خیلی خوب بود

عقده ای رو درست اومدی
خوشحالم جذبت کرده
عرررررر به قول یکی از دوستان خدا لیتوک رو که افرید نه روز بعد فهمید یه چیز کم داره اون موقع هیچولو افرید
خداروشکار که دوستش داری
تنت بی بلا

فاطمه پنج‌شنبه 28 دی 1396 ساعت 01:17

سلام
وای عاقا این خعلی توپ بود خداییش،ایول قشنگ جذبش شدم
اصلانم معلوم نیس اونیکه قراره تیکی رو خوبش کنه کیه
مرسی منتظر ادامه شم بدجور

علیک سلام جیگر،
ککککک تازه مقدمه بود
کککککککک اخه کی جز هیچول میتونه لبخند به لب لیتوک بیاره؟
ایشا.. به زودی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد