Cinderella and angel of dreams 2



سلام جیگرا


بلاخره قسمت دوم رو آوردم


هرچند یه مدته که شماها میخونید و نظر نمیزارید


وجدانا این رسمش نیست




بگذریم 


دوتا گیف از مومنتی که امروز توکچول داشتند رو ببینید:


زن و شوهر لعن.تی مومنت رو به مومنت نمیرسونن


هرروز باید عرررر بزنم از دستشون


اخه چقده ریل اید شما دوتا


یجوری چولا روش خم شد که فکر کردم میخواد ل.ب بگیره

نیست زیادی ازین کارا کردن




با دیدن این ذهنم هزارجا رفت


رایدینگ میری چولا جونم؟



 اینم فن آرت گوگولی شون



 

قسمت دوم:




Years ago, when I was younger

سالها قبل وقتی جوونتر بودم

I kind a liked a girl I knew

یه جورایی از یه دختر خوشم می اومد

She was mine and we were sweet hearts

اون مال من بود و ما دلبر همدیگه

That was then, but then it's true

این مال اون موقع ست اما واقعیه

I'm in love with a Fairytale

من عاشق پری افسانه ها شدم

Even though it hurts

با اینکه آزاردهنده ست

'Cause I don't care, if I lose my mind

برام مهم نیست حتی اگه عقلمو از دست بدم

I'm already cursed

(چون) من قبلا نفرین ( طلسم ) شدم




مثل عادت همیشگی اش صبح خیلی زود قبل اینکه خروس ها شروع به آواز خواندن کنند از خواب بیدار شد.

لباس هایش را عوض کرد.

دست و صورتش را شست.

موهای طلایی بلندش را که تا زیر کمرش میرسید را شانه کرد و بافت.

و بعد از اتاق بیرون آمد تا کارهای روزانه را انجام دهد‌.

برای اسبش علوفه ریخت...به مرغ ها دان داد و از انباری هیزم برای اجاق کوچکشان هیزم برد.

هنوز کلی کار دیگر داشت که باید انجام میداد و تازه زمانی راهم باید به تمرینش اختصاص میداد.

اینها تمام کارهایی بودند که هرروز انجام میداد و برایش تکرار میشدند.

هرروز مثل روز قبل.

 از قبل فوت پدر خوانده و مادرخوانده اش کار میکرد و بعد فوت آنها هم همینطور.

اما گله و شکایتی نداشت... زندگی به او یاد داده بود که برای زنده بودن وزندگی کردن باید کار کند.

والدین واقعی اش را هیچ گاه ندیده بود و خاطره ای هم از آنان به خاطر نداشت.

پدرخوانده و مادرخوانده اش برایش تعریف کرده بودند که یک روز که پدرخوانده اش برای شکستن هیزم به جنگل رفته بود اورا که نوزادی بیش نبود در آنجا پیدا کرده بود و از آنجا که آنها بچه دار نمیشدند اورا با خوشحالی به فرزندی پذیرفته بودند.

اما چهارسال بعد که بلاخره خودشان بچه دار شده بودند محبتشان نسبت به او کمتر شده بود و وقتی بزرگتر شده بود مدام اورا وادار میکردند که کارهای خانه را انجام بدهد درحالیکه برادر کوچکترش دست به سیاه و سفید نمیزد.

کتری را گذاشت تا بجوشد و بعد تصویر خودش را در آینه ی بزرگ و کهنه ی مادرخوانده اش تماشا کرد.

پیراهن سفید و گشاد یقه بازی پوشیده بود با شلواری تنگ و چسبان که هیچ کدام چندان نو نبودند اما نمیتوانستند مانع به چشم آمدند زیبایی او شوند.

چو هیچول...کسی که به خاطر گیسوان طلایی و بلندش سیندرلا صدایش میزدند از همه ی دختران شهر کوچک شان زیباتر بود!

آهسته به تصویر خودش گفت

-این حق تو نیست که اینطوری زندگی کنی.

آهی کشید و از آینه فاصله گرفت.

مشغول پختن پنکیک بود که بلاخره برادرخوانده اش کیوهیون بیدار شد و افتخار داد تا برای خوردن صبحانه به آشپزخانه بیاید.

با نیشی باز پشت میز کوچک نشست و گفت- صبح بخیر سیندرلا!

هیچول جواب داد- صبح توهم بخیر.

خیلی وقت بود که عادت کرده بود اورا به این اسم صدا بزنند.

 پنکیک ها را داخل دو بشقاب ریخت و سرمیز برد.

کیوهیون با خوشحالی دستهایش را بهم مالید

-آخ جون پنکیک!

و سمت بشقابش حمله برد و در عرض یک دقیقه تمام محتویاتش را خالی کرد!!!

شاید کیوهیون به عنوان یک برادر خوانده زیادی تن پرور بود اما تنها کسی بود که هیچول در این دنیای بزرگ داشت و حس میکرد باید از او محافظت و مراقبت کند.

سمت دیگر میز هیچول در حال وررفتن با پنکیکش بود.

کیوهیون با دهان پر گفت- سومان بهت گفت که کی قراره به تماشای سیرک بیاد؟

هیچول در جواب شانه هایش را بالا انداخت.

چشمان تیله ای کیوهیون تا آخر باز شد

-جدا نمیدونی؟!...اونم همچین خبری رو؟!

هیچول اخمی کرد

-اگه چیزی میدونی بگو و اینقدر آب و تابش نده!

کیوهیون که به هیچ وجه قصد نداشت برادربزرگترش را عصبانی کند گفت- راستش رئیس سومان رو دیروز دیدم... بهم گفت که واسه برنامه بعدی مون کلی تمرین کنیم تا بهترین اجرا رو داشته باشیم... چون شاهزاده ی کشور همسایه که داره میره پایتخت سر راهش میاد تا برنامه ی مارو ببینه...

و بعد ذوقزده ادامه داد

-...باورت میشه؟!... یه شاهزاده ی واقعی میاد تا اجرای مارو ببینه!

مطمئنا این خبری بود که حتی کیم هیچول راهم شگفتزده میکرد.

-اوه خدای من!

کیوهیون - اصلا باورم نمیشه که قراره یه شاهزاده رو از نزدیک ببینم!

تا به حال هیچ شاهزاده ای برنامه ی آنها را ندیده بود و هیچول فکر میکرد که چطور مقابل او اجرا داشته باشد!

شکی نبود که اگر شاهزاده از کارشان خوشش می آمد کلی پول و انعام به آنها میداد!

یکباره از جایش بلند شد و گفت- پاشو کیو!... باید تمرین کنیم!

کیوهیون-چی؟!... من که هنوز صبحونه مو تموم نکردم!

اما گوش هیچول بدهکار نبود!

از پشت یقه اش را گرفت و به زور از پشت میز بلندش کرد

-به اندازه ی کافی خوردی!...اگه شکمتو زیاد پر کنی دیگه صدات از تو گلوت درنمیاد!...جلوی شاهزاده باید بهترین آوازتو بخونی!

و بدون توجه به دست و پا زدن کیو برای برگشتن به پشت میز اورا کشان کشان از آشپزخانه بیرون برد!




شب موعود خیلی زود فرا رسید...شبی که تمام اعضای سیرک کلی برایش تمرین کرده بودند و زحمت کشیده بودند.

هیچول و کیوهیون و بقیه ی کارکنان داخل یکی از چادرها منتظر بودند تا نوبت اجرایشان شود.

همگی آنها کمابیش هیجان زده بودند... اجرا در برابر یک شاهزاده ی خارجی میتوانست سکوی پرتابی برای پیشرفت و ترقی آنها باشد.

همه تلاش داشتند تا بهترین اجرایشان به نمایش بگذراند تا شاهزاده را تحت تاثیر قرار بدهند.

در آن لحظات حساس و استرس زا هیچول به عنوان سرپرست گروه بیشتر از همه اضطراب داشت و امیدوار بود همگی در آن شب موفق شوند تا نظر شاهزاده را جلب کنند.

کیبوم به عنوان اولین عضو از گروهشان چادر را ترک کرد تا قدرت بازوانش را با پاره کردن زنجیرهای فولادی ضخیم به نمایش بگذارد.

بعد کیبوم ، نوبت هان بود که مهارتش در مهار آتش به کار ببرد.

سپس نوبت اجرای فوق العاده امبر، دختر پسرنمای سیرک با ببر دست آموزش بود.

بعد آنها شیدونگ هفتاد شکم به روی صحنه میرفت و در مسابقه ی خوردن " هل من مبارز " میطلبید و با اشتهای شگفت انگیزش باعث میشد همه انگشت به دهان بمانند.

نفر پنجم نوبت خوده هیچول بود که باید بندبازی حیرت انگیزش را به نمایش میگذاشت.

و در انتها کیوهیون با خواندن ترانه ای زیبا و همراهی دخترکان رقاص برنامه ی آنشب سیرک را به پایان میرساند.

مدتی از تمام شدن برنامه ی کیبوم میگذشت و حالا هان بود که روی صحنه رفته بود و آتش را به داخل دهانش میفرستاد...شلوار تنگ چسبانی پوشیده بود با یک جلیقه ی چرمی کوتاه که دکمه هایش باز بود و سی.نه ها و بازوهای ورزیده و عرق کرده اش را در معرض تماشا گذاشته بود.

هیچول همانطور که برنامه ی شگفت انگیز همکارش را تماشا میکرد در میان تماشاگران چشم چرخاند تا شاهزاده را پیدا کند.

که پیدا کردنش اصلا کار سخت نبود!

شاهزاده ی خارجی در بهترین جایگاه میان ملازمانش نشسته بود و لباس های گرانبهایی به تن داشت.

حتی از آن فاصله هم میشد قد و قامت برازنده و چهره ی جذاب مردانه اش را تشخیص داد.

کیوهیون کنار گوشش ذوقزده گفت- خیلی خوشتیپه مگه نه؟

هیچول بی تفاوت گفت- اون لباس ها رو تن هرکی بکنی ‌مطمئنا همینقدر خوشتیپ و جذاب میشه!

کیوهیون- چی؟!... دیوونه شدی؟... اون ذاتا جذابه!

اما هیچول فقط یک مردجوان معمولی را در جایگاه می دید و از نظر او آن شاهزاده فرقی با بقیه مردم نداشت جز اینکه لباس هایش گرانقیمت بودند.

یک ساعت بعد نمایش امبر و شیدونگ هم تمام شده بود و نوبت هیچول بود که از چادر بیرون بیاید.

موقع رفتن به قدری استرس داشت که ناخواسته کفشش از پایش درآمد!

کیوهیون با دیدن این صحنه سریع سمتش رفت و خم شد و کفشش را به پاش کرد.

-مثل همیشه دستپاچه که میشی کفش تو جا میذاری سیندرلا!...

بلند شد و ایستاد و به برادرش لبخند زد

-...تو سرپرست مایی... اگه تو نتونی خونسرد و آروم بمونی کار بقیه مون تمومه.

هیچول از او معذرت خواست

-متاسفم... قول میدم حواسمو خوب جمع کنم.

کیوهیون با نیشی باز گفت- میدونم.

و برایش آرزوی موفقیت کرد.

هیچول سرش را تکان داد بعد اینکه نفس عمیقی کشید از چادر بیرون آمد.

آرام و خرامان به روی صحنه رفت و طبق معمول با ورود ش همه را شگفتزده و متعجب کرد!

هیچکس نمیتوانست منکر آن همه زیبایی شود!

هیچول جوراب شلواری سفید و چسبانی پوشیده بود با کت بلند صورتی که مخصوص مردان آن زمان بود...با آستین های پف دار که برای فانتزی کردن هرچه بیشتر آن پایین کت و همینطور سر استین هایش را کلی تور و روبان سفید و صورتی دوخته بودند.

هیچول در جواب تشویق تماشاگران تعظیمی کرد و درحالیکه نگاه ها صدها نفر را روی خودش احساس میکرد به طرف تیرکی که به آن طناب را بسته بودند رفت.

 کفش هایش را درآورد و طنابی که آنجا آویزان بود محکم گرفت و از تیرک بالا رفت.

بالای تیرک که رسید راست ایستاد و نفسش را حبس کرد.

وقت آن بود که هیچول نمایش پاهای بلند و زیبایش را به نمایش بگذارد.

ارتفاع خیلی زیاد بود..‌‌.نزدیک به بیست متر!

اما با وجود سالها تمرین و نمایش روی این ارتفاع هیچول دیگر چندان از افتادن نمیترسید.

یک پایش را بلند کرد و نوک پنجه ی اش را روی طناب گذاشت.

طناب کمی لرزید اما زیر پاهای ماهر او سریع رام شد و آرام گرفت.

هیچول مثل سوارکاری ماهر بود که به خوبی چم و خم سواری گرفتن از طناب را میدانست.

خیلی زود هردو پایش روی طناب قرار گرفت و با مهارت شروع به راه رفتن به روی آن کرد.

تماشاگران با ترس و شگفتی با چشمانشان آن پسر ظریف را که از هردختری زیباتر بود را روی طناب دنبال میکردند که حرکات نمایشی اش را تازه شروع کرده بود.

هیچول از یک طرف طناب به طرف دیگرش میرفت و مهارت خاصش را در این کار به رخ تماشاگران میکشید.

با اینکه هزاران بار اینکار را انجام داده بود اما گاه هرشخص ماهری ممکن است مرتکب اشتباه هم بشود!

در یک لحظه ی حساس پای هیچول از روی طناب سر خورد و تعادلش را از دست داد!

صدای فریاد ناشی از وحشت تماشاگران در گوشش پیچید.

در کسری از حادثه ای ممکن بود نمایش بندبازی سیرک به حادثه ی وحشتناکی ختم شود!

اما هیچول به سرعت واکنش نشان داد و با حرکت فرز پاهایش خودش را از سقوط و مرگ حتمی نجات داد!

حالا طناب پشت زانوهایش قرار داشت و او به همین روش خودش را از سقوط حفظ کرده بود.

سر و ته آویزان بود و هنوز برایش سخت بود که خودش را بالا بکشد.

همچنین موهای بلند زیبایش در هوا افشان شده بود و تا حدودی مانع دیدش میشد.

تماشاگران در جوش و خروش بودند و فریاد میزدند... اکثر آنان نگران جان پسرزیبا بودند.

هیچول تمام قوایش را جمع کرد و با زحمت خودش بالا کشید.

با ایستادن دوباره اش روی طناب فریاد و تشویق تماشاگران هم بلندتر شد .

هیچول اجرایش را تمام کرد و در انتها در میان تشویق تماشاگران صحنه را ترک کرد.

قبل رفتن یک لحظه نگاهش متوجه ی شاهزاده شد و لبخند رضایتی روی ل.ب هایش دید.

لااقل سومان نمیتوانست بابت راضی نکردن شاهزاده ی خارجی از حقوقش کسر کند و همینم برای هیچول کافی بود.

داخل چادر همکارانش با نگرانی دوره اش کردند و این کیوهیون بود که خودش را از زودتر از همه خودش را به او رساند.

اورا محکم بغل کرد و گفت- خداروشکر که نجات پیدا کردی!... برای یک لحظه فکر کردم از دستت دادم!

گونه های هیچول بابت ابراز احساسات ناگهانی و غیر معمول برادرخوانده اش رنگ گرفت.

کیوهیون را آرام کنار زد و گفت- بیخودی ترسیدی... چو هیچول کسی نیست که به این آسونی ها بمیره!



بقیه ی اجراها به خوبی انجام شد و تماشاگران بعد یک شب سرگرمی و هیجان شروع به ترک کردن محل کردند و زمان استراحت کارکنان فرارسید.

همگی در چادر مخصوص درحال عوض کردن لباس هایشان و حرف زدن از اتفاقات آنشب بودند.

که لی سومان سرزده وارد چادر شد درحالیکه چشمان طماع و حریصش از خوشحالی میدرخشیدند!

-هیچول!...کجایی؟...شاهزاده میخواد تورو ببینه!

هیچول-چی؟!...شاهزاده میخواد منو ببینه؟!

سومان جواب داد- درست شنیدی!... به نظرم میخواد بهت پیشنهاد بده که بازهم براش برنامه اجرا کنی!... زودباش!...چرا هنوز واستادی منو نگاه میکنی؟

و بازوی لاغر هیچول را محکم گرفت و اورا به دنبال خودش از چادر بیرون برد.

و هیچول که چندان از این قضیه بدش نمی آمد مطیعانه همراهش رفت.

کار کردن برای یک شاهزاده میتوانست اورا پولدار کند.




آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:



هیچول-پس شما از من میخواید که باهاتون به پایتخت بیام و برای شاهزاده اجرایی داشته باشم که اونو سرگرم کنه و لبخند به ل.بش بیاره... درست فهمیدم؟

شیوون- دقیقا همینطوره!...و من حاضرم در قبالش هرچقدر بخوای بهت پول بدم!...اونقدر که تا آخر عمر راحت زندگی کنی!



شیوون با حیرت از امبر پرسید- یعنی شما یه دخترخانوم هستید؟!

کیوهیون با خنده گفت- پس شما هم متوجه ی وارونه بودن خلقت این دونفر شدید!...کسی که دختره شبیه پسراست و اونی که پسره شبیه دختراست!!!

هیچول با غیظ گفت- کیو اگه حرف نزنی نمیگن لالی!... میدونستی؟





نظرات 4 + ارسال نظر
فاطمه جمعه 13 بهمن 1396 ساعت 20:28

سلام هیونگ
مثل همیشه عالی بود کیف کردم

علیک سلام دونسنگ گلی
خوشحالم دوستش داشتی

حنا سه‌شنبه 10 بهمن 1396 ساعت 18:28

وایی چقدر هیجانی
بیچاره هیچول گناه داره
کیو خوان از اولم تنبل بودن
زود زود بزار سامی جونم آدم جون به لب میشه انقدر منتظر می مونه
ممنون

کککک
اره
ببخشید سعی میکنم ازین به بعدزودتر اپ کنم

فاطمه سه‌شنبه 10 بهمن 1396 ساعت 12:48

سلام
آخی هیچولم سختی کشیده ها چقدر نامرد بودن خانواده ی کیو ولی فک کنم خود کیو عوضی نیست،چکار خطرناکیم توی سیرک میکنه
به به آقای چویی شیوونم که همیشه به فکر هیونگشه و توکچولو بهم میرسونه

سلام جیگر
هیییی سیندرلاست دیگه
نه کیو نسبت به اونا خیلی خوبه
شیوون؟!... اینقدرا هم نیتش خیر نیست باور کن

Hera دوشنبه 9 بهمن 1396 ساعت 11:54

این پسره کیه دل عشق خاله رو برده؟؟
واییییییییییییییییییییییییییییییی باورم نمیشه خاله ی لیتوک شدم

مشخص نبود؟
ککککک از لحاظ سنی اصلا قابل تصور نیست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد