Cinderella and angel of dreams 3


سلام جیگرا


ببخشید باید دیشب اینو میزاشتم ولی به دلایلی نشد


این قسمت کوتاهه ولی جالبه به نظر خودم


راستی

  زوج این فیک رو از هاعه ووک به ایونهه تغییر دادم


که یک دلیل این کارم درخواستهای مکررتون بود

 و دوم اینکه ایده ای داشتم که فقط میتونستم روی ایونهه پیاده کنم


امیدوارم دیگه ازدستم دلخور نباشید.


برای خوندن این قسمت برید ادامه



آهان یه چیز دیگه


آخر شب براتون یه سوپرایز دارم

چیزی که مدتهاست منتظرش هستید!

اخرشب حتما به وب سر بزنید.


 

 قسمت سوم:



شاهزاده کمی دورتر از محل چادرها منتظر آنها همراه دو محافظش ایستاده بود.

هیچول حالا که میتوانست اورا از نزدیک ببیند اعتراف میکرد که او واقعا خوش قیافه بود.

هم قدبلند بود و هم اجرای صورتش متناسب بود.

هیچول مقابل او که رسید تعظیم کوتاهی کرد و گفت- با من کاری داشتید سرورم؟

شاهزاده لبخند جذابی تحویلش داد

-همینطوره... در واقع میشه گفت یه درخواستی ازت داشتم.

رو به سومان که هنوز با نیشی باز اونجا ایستاده بود کرد و گفت-...میتونم چند لحظه با کارمندتون تنهایی صحبت کنم؟

سومان- اوه بله البته!

و با اینکه هنوز صورتش نشان میداد که چقدر مشتاق ماندن در آنجاست تعظیمی کرد و رفت.

بعد رفتن سومان ، هیچول پرسید- میتونم بپرسم این درخواست تون چیه؟

شاهزاده گفت- راستش من امروز خیلی از برنامه ت خوشم اومد!... اولش فکر میکردم که یک نمایش بندبازی معمولیه ولی اون قسمت که وانمود کردی که داری از روی طناب می افتی و بعد اون طرز آویزون شدن جالب ت...واقعا عالی بود...خیلی خیلی عالی!...

درحالیکه چشمانش میدرخشید ذوقزده گفت-... در تموم زندگیم اینقدر سرگرم نشده بودم!... تو فوق العاده بودی!

هیچول آنجا ایستاده بود و با حیرت به توصیفات شاهزاده از لحظه ای که میتوانست به مرگش منجر شود گوش میداد!

پرسید- حالا شما از من چی میخواید؟

شاهزاده گفت-راستش از تو و گروهت میخوام که یه اجرا هم تو پایتخت داشته باشید!

هیچول- اجرا تو پایتخت؟!

شاهزاده سرش را تکان داد

- بزار برات کامل توضیح بدم... راستش من آوازه ی شاهزاده ی کشور شما رو زیاد شنیدم... اونقدر که ندیده دلباخته ش شدم!... دلم میخواد باهاش ازدواج کنم...متوجهی که؟

هیچول شگفتزده گفت- اوه!...ولی این چه ربطی...

شاهزاده لبخندی زد و گفت- فقط گوش کن!... این وسط یه مشکل وجود داره... اونم شرطیه که شاه شما برای ازدواج با شاهزاده گذاشته... من شنیدم که شاهزاده از سه سال قبل طلسم شده... شاه شرط گذاشته تنها کسی میتونه همسر پسرش شه که لبخند رو به ل.بش برگردونه.

هیچول قبلا شایعاتی از طلسمی که شاهزاده لیتوک جوان به آن دچار شده بود چیزهایی شنیده بود اما هیچ وقت فکر نمیکرد که حقیقت داشته باشد.

آخر جادو و طلسم فقط به قصه های پریان تعلق داشت نه به دنیای واقعی!

متفکرانه یک آبرویش را بالا داد

-پس شما از من میخواید که باهاتون به پایتخت بیام و برای شاهزاده اجرایی داشته باشم؟...درست فهمیدم؟

شاهزاده با خوشحالی گفت- دقیقا همینطوره!... من به کمک تو و گروه جالب ت نیاز دارم تا روی شاهزاده تاثیر بزارم و سرگرمش کنم...من حاضرم در قبال این اجرا هرچقدر بخوای بهت پول بدم!...اونقدر که تا آخر عمر راحت زندگی کنی!...حالا چیکار میکنی؟...قبول میکنی؟

هیچول متعجب پلک زد

- یعنی شما فکر میکنید اجرای سیرک ما میتونه طلسم شاهزاده رو بشکنه؟!

شاهزاده گفت- چرا که نه!... برنامه ی شما خیلی مفرح و سرگرم کننده ست!...بعید میدونم کسی باشه که با دیدنش لبخند به ل.بش نیاد.

-اما من بعید میدونم... اخه من شنیدم که تا امروز کسی نتونسته این طلسم رو بشکنه از کجا معلوم که ما بتونیم؟

شاهزاده گفت- امتحانش که ضرری نداره و من میخوام شانس مو امتحان کنم... حتی اگه موفق نشدیم من حاضرم دستمزد شما رو بدم.

هیچول با شنیدن این کلمات کمی با خودش فکر کرد.

به نظرش معامله ی خیلی خوبی بود.

با یک اجرا تا آخر عمر تامین میشد و باید احمق می بود که همچین فرصتی را از دست دهد!

شاهزاده گفت- تصمیمت چیه؟... قبول میکنی؟

دهان باز کرد که ناگهان شخصی مثل جن از غیب ظاهر شد و بین آن دو قرار گرفت!

هیچول شوکه گفت

-کیوهیون؟!

اما کیوهیون بدون توجه به او دست شاهزاده ی جوان که اوهم جاخورده بود را گرفت و تکان داد

-بنده کیوهیون هستم!...برادر و وکیل هیچول!... قبل بستن هر قراردادی من باید بخونمش و از صحتش مطمئن بشم... متوجه اید که؟

شاهزاده که هنوز در شوک حضور ناگهانی او بود گفت- اوه... البته!

هیچول به کیو توپید

-تو اینجا چه غلطی میکنی؟!

کیوهیون درحالیکه هنوز دست شاهزاده را ول نکرده بود سرش را سمت او چرخاند و نیشخندی زد

-معلومه!... دارم از حقوق برادرم حفاظت میکنم!!!

هیچول با بدخلقی گفت- من نیازی به کمک و حفاظت تو ندارم!...

و برادر کوچک ش را گرفت و از شاهزاده جدا کرد

-... برو رد کارت!

کیوهیون گفت- اما تو که تنهایی از پسش برنمیای!...شاهزاده گفتن که به کمک همه مون احتیاج دارن!... مگه نه پرنس؟

و لبخند دندان نمایی تحویل شاهزاده داد.

شاهزاده خیره به نیشخند او گفت- خب... به گمونم همینطوره.

کیوهیون رو به هیچول نیشش را باز کرد و گفت- دیدی؟

هیچول چرخشی به چشمانش داد و زیر ل.ب غرولندی کرد.

معلوم بود که شاهزاده به کمک همه ی آنها نیاز داشت اما به هیچ وجه خوشش نمی اومد که کیوهیون در تصمیمش دخالت کند... او سرپرست گروه بود نه کیوهیون.

کیوهیون بدون توجه به غرغر برادرش گفت- فکر میکنم قبل از شروع کار لازم باشه خودمونو بهم معرفی کنیم.

شاهزاده با خوشحالی به آن دو نگاه کرد

- یعنی شماها پیشنهادمو قبول میکنید؟

کیوهیون-معلومه!...

یک دستش را دور هیچول حلقه کرد و به صورت اخمالوی او لبخند زد

-... من و برادرم عادت نداریم که فرصتهای طلایی رو از دست بدیم!...مگه نه داداشی؟

و جواب هیچول بازهم غرغری نامفهوم بود.

شاهزاده با نیشی باز گفت- خب پس بریم سراغ معرفی!...من چوی شیوون هستم...شاهزاده و ولیعهد کشور *** ... ازآشنایی باهاتون خوشوقتم!

کیوهیون برای بار دوم و اینبار دو دستی با او دست داد

-منم چو کیوهیونم و ایشون هم برادر بزرگتر و هنرمندم چو هیچول هستند... واقعا مایه ی افتخاره که برای شما کار کنیم سرورم!

شیوون با هیچول هم دست داد

-خوشوقتم.

-منم همینطور سرورم.



هیچول و کیوهیون قضیه پیشنهاد شاهزاده شیوون را با بقیه در میان گذاشتند و قرار شد که سیرک با همراهی ملازمان شیوون سفری به پایتخت داشته باشد و بهترین برنامه اش را آنجا اجرا کند.

همه چیز خیلی راحت و ساده به نظر میرسید.

آنها به پایتخت میرفتند و شاهزاده را سرگرم میکردند و با مزدی عالی و جیبی پر از پول به خانه برمیگشتند.

شیوون از این ترس داشت که مبادا کسی زودتر از او طلسم شاهزاده را بشکند بنابراین از آنها خواست که صبح زود فردا حرکت کنند.

به همین دلیل هیچول و کیوهیون به خانه یشان برگشتند تا لوازم ضروری برای این سفر را بر دارند.

برای آن دونفر که هرگز به عمرشان پا به پایتخت نگذاشته بودند این سفرکاری میتوانست حکم یک سیر و سیاحت را هم داشته باشد.

اینکه میتوانستند قصر را با آن همه بزرگی و شکوهش ببینند کلی هیجان زده یشان کرده بود!



خیلی زود صبح شد و کاروان کوچک سیرک به همراهی شاهزاده شیوون و دوازده نفر از همراهانش جمع شدند تا سفرشان را به پایتخت شروع کنند.

همراه شاهزاده شیوون جوان لاغر اندامی بود که شیوون اورا معرفی کرد

-هیوکی دوست و دست راست منه... قراره تو این سفر همراهمون باشه.

بعد اینکه همه بهم معرفی شدند به راه افتادند.



بعد ساعتها حرکت مداوم برای استراحت و خوردن غذا جایی اتراق کردند.

آتشی روشن کردند و ریووک آشپزی که برای سیرک کار میکرد مشغول به کار شد.

شب تاریکی بود و تنها نوری که تا دوردستها دیده میشد نور آتش هایی بود که آنها روشن کرده بودند.

هوای شب عالی بود و بوی مطبوع غذا آن را حتی دلپذیرتر میکرد.

هیچول و کیوهیون و امبر دور آتشی نشسته بودند که شیوون هم به آنها پیوست.

آن سه نفر خواستند که به احترام شاهزاده از جایشان بلند شوند که شیوون مانع شد.

-خواهش میکنم بشینید.

کنار آنها نشست و لبخندزنان گفت- شب خیلی قشنگیه نه؟

کیوهیون با نیشی باز گفت- اگه شاهزاده اینو بگن حتما قشنگه!

هیچول به او اخم ریزی کرد.

از وقتی که راه افتاده بودند کیوهیون مدام مجیز شاهزاده را میگفت!

دوست نداشت که تنها برادرش این گونه رفتار کند و چاپلوسی دیگران را بکند.

شیوون به صورت تک تک آنها نگاه کرد و گفت- خیلی خوشحالم که با آدمای فوق العاده ای مثل شماها همسفرم... میخوام همین جا ازتون تشکر کنم که قبول کردید کمکم کنید.

قبل اینکه کیوهیون دهان باز کند هیچول پیشدستی کرد و گفت- اینو نگید شاهزاده .... ما باید بابت این فرصتی که بهمون دادید ازتون ممنون باشیم... و همینطور بابت تعریفتون شما نسبت به ما خیلی لطف دارید.

شیوون گفت- من حقیقت رو گفتم.... شماها فوق العاده ترین آدمایی هستید که تا امروز دیدم... چو هیچول تو خیلی زیبایی... و همینطور تو کیوهیون‌‌‌... آوازی که دیشب خوندی زیباترین آوازی بود که به عمرم شنیده بودم...یه جور صدای خداگونه داری!... و شما خانوم خیلی شجاعید ...وقتی رو صحنه با اون ببر دیدمتون گفتم یعنی شما واقعا یه دخترخانوم هستید که اینقدر نترس با اون ببر بازی و مردمو سرگرم میکنید؟

گونه های امبر رنگ گرفت و گفت- من اینقدر ها هم شجاع نیستم شاهزاده...اون ببر رو از بچگی خودم بزرگش کردم برای همین کاملا رام و اهلیه.

کیوهیون با خنده گفت- شاهزاده متوجه ی وارونه بودن خلقت این دونفر شدید؟...کسی که دختره شبیه پسراست و اونی که پسره شبیه دختراست!!!

هیچول با غیظ گفت- کیو اگه حرف نزنی نمیگن لالی!

شیوون لبخندزنان گفت- به نظر من که این اصلا خنده دار نیست و برعکس کلی هم جالبه...اینکه یه دختر از خیلی از پسرا شجاع تر و مردتر باشه و اینکه یه پسر به قدری زیبا و ظریف باشه که حتی دخترا به گرد پاش هم نرسند.

کیوهیون در تایید حرفهای او سریع گفت- اتفاقا منم همین عقیده رو دارم!

شیوون با مهربانی گفت- چقدر عالی که باهم هم عقیده ایم!

و باعث شد نیش کیوهیون بیشتر باز شود!

هیچول چرخشی به چشمانش داد

"واقعا که خیلی حرّافه!"

اما به نظر نمیرسید این موضوع شاهزاده را ناراحت کرده باشد.

چند دقیقه بعد ریووک همراه با کاسه هایی که لبالب پر از خوراک لوبیا بودند از راه رسید

-بگیرید...شام همینه!... چه دوستش داشته باشید چه نداشته باشید!

کیوهیون شاکی گفت- این چه طرز حرف زدنه؟... خیر سر مون یه شاهزاده اینجا نشسته!

شیوون- اوه نه‌... لطفا با من متفاوت از خودتون رفتار نکنید... ‌حالا ما دیگه باهم دوست همسفریم...خواهش میکنم با من راحت باشید!

و قاشقی از خوراک لوبیا را دهانش گذاشت

رو به ریووک لبخند زد

-مزه ش فوق العاده ست!

ریووک پلک زد

-اوه... نوش جان.

کیوهیون با دیدن این صحنه برای نشان دادن راحت بودنش با شاهزاده دوستانه به پشتش کوبید و گفت- خوشحالم مزه شو دوست داشتی همسفر!

اما ضربه ی دستش کمی محکم و البته کاملا ناگهانی بود که باعث شد غذا در گلوی شیوون بپرد و او به شدت به سرفه افتاد!

کیوهیون- اوا خاکبسرم!...نمیری شاهزاده!

و سریع لیوانی آب به او داد

شیوون درحالیکه از شدت سرفه رنگش مثل گوجه فرنگی شده بود به زحمت گفت-م ممنونم.

کیوهیون با غرور گفت- خواهش میکنم!...این وظیفه ی منه که مراقب همسفرم باشم!... من از شما تو این سفر به خوبی محافظت میکنم سرورم!

لحن پر از اعتماد به نفس و حالت چهره ی با نمک کیوهیون باعث شد که همه حتی شاهزاده خنده یشان بگیرد.

شیوون در میان خنده هایش گفت- از لطفت ممنونم دوست من!

و باعث شد کیوهیون لبخند دندان نمای دیگری تحویلش دهد.











نظرات 3 + ارسال نظر
فاطمه جمعه 13 بهمن 1396 ساعت 21:02

وااااااااااااای اینا خیلی نازن من خیلی خوشم اومد فیک خیلی قشنگیه ممنون هیونگ

خوشحالم پسندی عشق هیونگ

فاطمه پنج‌شنبه 12 بهمن 1396 ساعت 00:58

سلام
اه اولش از پاچه خواری کیو بدم اومد ولی آخرش خیلی با مزه بود مخصوصا اونجایی که وونه بدبختو به سرفه انداخت هیچول چه حرصی میخورد
منو باش فک کردم وون به فکر هیونگشه نگو امر خیره البته فک کنم تا برسن کیو نظرشو تغییر بده
ممنون

سلام عزیزدل
ککککککک طفلی هیچول از دست داشش قراره پیر شه
وجدانا کی واسه جز امر خیر اینقدر خودشه تو خرج و زحمت میندازه
شک نکن

حنا چهارشنبه 11 بهمن 1396 ساعت 18:24

وایی کیو چقدر چاپلوسه
بیچاره شیون نمی دونه لیتوک می خواد عاشق هیچول بشه
ممنون که زود گذاشتی سامی جونم

آره یه خورده
خوده شیوونم قرار نیست دلباختهدی لیتوک بمونه
فداتم جیگرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد