Angel lovers 11



سلام جیگرا


بابت این مدتی که اپش نکردم پوزش مطلبم


از این بعد تند تند اپش میکنم



جا داره اینجا مومنتی از سوشو۷ رو براتون بزارم که متاسفانه تو هیچ کدوم از چنل های سوجو گذاشته نشد یا لااقل من ندیدم.


مومنتی زیبا از شیتوک 



جالبه حتی شیتوک مومنت جون دار داشتن اما اون زوج به اصطلاح ریل بعضی ها نه




و اینگونه شد که به اونا لقب دیو و دلبرو دادن




برید این قسمت رو بخونید که تازه داره هیجانی میشه



دانلود قسمت اول تا دهمhttp://s9.picofile.com/file/8316478984/angel_lovers_1_10.docx.html

  قسمت یازدهم:



 در اتاق کار بزرگ و لوکسش نشسته بود و با اینکه وقتش تماما آزاد بود تمام ملاقاتهایش را لغو کرده بود و حاضر نشده بود کسی را در دفترش بپذیرد.

چیزی یا به عبارت بهتر کسی بود که باعث شده بود تمام افکارش به او مشغول باشد طوری که قدرت انجام هیچ کار دیگری را نداشته باشد.

مدام صورت قشنگ یک فرشته جلوی چشمانش بود و صدای روح نوازش در گوشش می پیچید.

عکس های جدیدی که از صبح برایش ارسال شده بود در گوشی اش تماشا کرد و لبخندی به ل.ب آورد.

تهدید مرد سیاه پوشی که دیشب مزاحم ش شده بود برایش ذره ای اهمیت نداشت چون دفعه ی اولی نبود که تهدید به مرگ میشد و اگر قرار بود به این تهدیدات توجه کند هیچ وقت به جایی که امروز بود نمیرسید.

اما به دلایلی تصمیم گرفته بود که پرورشگاه را تخریب نکند.

شماره وکیلش را گرفت

-بیا دفترم‌‌... کار خیلی مهمی باهات دارم.



لیتوک متعجب پرسید- درست شنیدم؟!... گفتی چوی شیوون میخواد سر پرورشگاه با ما کنار بیاد؟

هیوکی سرش را تکان داد

-همینطوره... وکیلش صبح به پرورشگاه زنگ گفت که چوی شیوون از تخریب منصرف شده و حتی حاضره با شرایطی  پرورشگاه رو بهمون واگذار کنه.

لیتوک اخمی کرد

-شرایط؟

لیتوک هنوز شرط آخر شیوون را از خاطر نبرده بود و مطمئن بود چنین آدمی هرگز به این آسانی از مالش چشم پوشی نخواهد کرد.

هیوک- آره... ولی هیچی از این شرایط بهمون نگفت...وقتی ازش پرسیدم جواب داد که رئیسش خودش به موقع ش این شرایط رو به سردسته تون میگه و اصرار کرد که تو حتما تو جلسه ی امروز باشی.

لیتوک که به هیچ وجه چشمش آب نمیخورد با ناامیدی گفت- من که بعیدمیدونم اون به این راحتی بی خیال پرورشگاه بشه.

در این لحظه بود که در اتاق باز شد و دونگهه وارد شد

-چوی شیوون اومده!... الان تو حیاط پرورشگاه ست.

هیوکی گفت- خیلی خب ... برو بیارش.

دونگهه سری تکان داد و رفت.

لیتوک با شنیدن اسم شیوون مضطرب و نگران شد.

ملاقات آخرشان به قدری کافی وحشتناک بود که از دیدار دوباره ی شیوون بترسد.

خصوصا که اصلا نمیدانستند شیوون چه نقشه ای دارد.

به نظر میرسید هیوکی متوجه ی تشویش و استرس او شده بود چون پرسید- هیونگ حالت خوبه؟

لیتوک به زحمت لبخندی به ل.ب آورد

-آ آره خوبم.

-مطمئنی؟... خیلی رنگ پریده به نظر میای.

لیتوک دستی به گونه اش کشید

- نه... گفتم که خوبم.

در این لحظه بود که در دفتر بار دیگر باز شد و دونگهه به همراه شیوون و بادیگاردش وارد شدند.

لیتوک با دیدن شیوون که مثل همیشه با اعتماد به نفس و محکم به نظر میرسید از جایش بلند شد.

نگاه شیوون در کل اتاق چرخید و دست آخر روی لیتوک ثابت ماند... با دیدن اضطراب او که کاملا از رنگ و روی پریده اش مشخص بود پوزخندی به ل.ب آورد... پوزخندی که لیتوک به هیچ وجه از آن خوشش نمی آمد.... و حتی بیشتر از پوزخند او از نگاهش متنفر بود که وقیحانه سرتاپایش را دید می زد!

اما فقط میتوانست از خشم و ناراحتی دندان هایش را روی هم فشار دهد و سکوت کند... شیوون گفته بود که شرایط جدیدی دارد و لیتوک به خاطر بچه های پرورشگاه مجبوربود با چشم چرانی های او کنار بیاید و تحمل کند.

هیوکی سمت شیوون رفت و با او دست داد

-لطفا بشینید آقای چوی تا در مورد مشکل مون حرف بزنیم.

شیوون نگاهش را به زحمت از لیتوک گرفت و به او گفت- حرف بزنیم؟... با شما؟!... اما من شرایط مو فقط به سردسته تون میگم و فقط با اون مزاکره میکنم.

و دوباره نیشخند به ل.ب به لیتوک خیره شد.

گونه های لیتوک از شدت خشم سرخ شد... باید از اول میدانست که شیوون عوض بشو نیست.

اما قبل اینکه قادر باشد کلمه ای بگوید هیوکی گفت- اما این امکان نداره... من و آقای لی مدیران این پرورشگاه هستیم و باید حتما تو این جلسه باشیم.

شیوون گفت- اما این شرط من برای انجام مذاکره ست... اگه مایل نیستید مشکلی نیست من میرم و فردا کار تخریب رو شروع میکنم!

و وانمود کرد که قصد خارج شدن از دفتر را دارد چون به خوبی از شرایط سختی که آنها داشتند آگاه بود.

هیوکی به ناچار گفت- صبر کنید!

شیوون برگشت و یک ابرویش را بالا برد

-چی شد؟... نظرتون عوض شد؟

هیوکی آهی کشید

-بسیار خب... شما میتونید شرایط تونو به آقای پارک بگید ولی مطمئن باشید که تا من و آقای لی این شرایط را قبول نکنیم مذاکره انجام نمیشه.

شیوون- قبوله... حالا اگه میشه منو با آقای پارک تنها بذارید.

هیوکی قبل از رفتن شانه ی لیتوک رو فشرد و گفت- هیونگ ما بهت اعتماد داریم.

لیتوک سری تکان داد و آنها را تماشا کرد که با بی میلی اتاق را ترک کردند.

بعد رفتن آنها شیوون با قدم های آهسته سمت میزی آمد

-حالت خوبه فرشته؟... به نظر چندان روبراه نمیای...

و با لذت لیتوک را تماشا کرد که باحرص ل.بش را گاز گرفت.

لبخندی زدو گفت-...اونطوری بهم نگاه نکن... اگ میدونستی چه پیشنهاد خوبی برات دارم اینطوری اخم و تخم نمیکردی.

لیتوک ایندفعه نتوانست جلوی خودش را بگیرد و با خشم گفت- اگه فکر کردی که من اون پیشنهاد بی شرمانه تو قبول میکنم کورخوندی!

شیوون با خونسردی گفت- من فکر نمیکنم... مطمئنم که قبول میکنی!

لیتوک- تو...توآدم پست...

به قدری عصبانی بود که نمیتوانست درست حرف بزند. 

اما شیوون بی تفاوت کیفش را روی میزگذاشت و کاغذی را بیرون آوردو مقابل لیتوک گذاشت.

با لحن دستوری گفت- امضاش کن!

لیتوک گفت- من تا ندونم این چیه...

شیوون به میان حرفش پرید و گفت-پس بخونش و امضا کن!

لیتوک با تردید به او نگاه کرد و بعد کاغذ را برداشت و شروع به خواندنش کرد.

با خوندن نوشته های روی کاغذ متعجب گفت- این... این یعنی چی؟

شیوون نیشخندی زد

-مشخص نیست؟... به قدر کافی منظورو نمیرسونه؟

لیتوک- اما... اما اخه چرا؟... چرا میخوای پرورشگاه رو به نام من بزنی؟...

با سوظن گفت-... نکنه در عوضش چیزی میخوای؟

شیوون- درعوضش؟... اممم...

چانه اش را خاراند و آهسته میز را دور زد تا بتواند سی.نه به سی.نه ی لیتوک بایستد.

-...راستش در عوضش یه چیزی ازت میخوام.

لیتوک با شنیدن این حرف اخم کرد

-اگه فکرکردی که من حاضرم تن به پیشنهاد کثیفت بدم اشتباه کردی...من تن فروشی نمیکنم آقا!

شیوون با دیدن قیافه ی جدی و عصبانی او خنده اش گرفت

-باورم نمیشه یه نفر حتی موقع عصبانیت بتونه اینقدر بانمک و دوستداشتنی بشه!

و بی اخطار چانه ی لیتوک را گرفت و به چشمان درشت و زیبای او خیره شد.

-تو اشتباه میکنی...من ازت اینو نمیخوام.

لیتوک سرش را عقب کشید

-پس چی میخوای؟

شیوون بدون اینکه حرفی بزند عقب رفت و بعد در مقابل چشمان متعجب لیتوک دستش را سمت او درازکرد.

-من فقط یه چیز ازت میخوام...اینکه باهام دست بدی و منو بابت رفتارم ببخشی!

مطمئنا لیتوک نمیتوانست بیشتر از آن حیرتزده شود!

شیوون با دیدن تعجب او لبخند جذابی زد

-این تنها شرط من برای موندن اون بچه ها اینجاست... قبول میکنی یا نه؟

لیتوک- من... من...

لیتوک به شدت جاخورده بود طوری که نمیدانست چه بگوید.

شیوون- زودباش دیگه!...قبول کن...شک ندارم معامله به این خوبی تو تموم عمرت نکردی!

لیتوک نگاهی به دست مردانه ی او انداخت... به نظر نمیرسید که کلکی در کار باشد...بنابراین دستش را گرفت و فشرد.

-باشه قبول میکنم.

لبخند شیوون پهن تر شد و دست لیتوک را بالا آورد و در برابر چشمان شگفتزده ی او پشت دست نرم و سفیدش را بو.سید!

-حالا که منو ببخشیدی میتونیم از نو شروع کنیم!

لیتوک متعجب پلک زد

-از نو شروع کنیم؟... چی رو؟!

شیوون با نیش باز گفت- معلومه... رابطه مون رو!

لیتوک با شنیدن این حرف اخمی کرد و از او فاصله گرفت

-منظورت چیه؟

شیوون لبخندی زد و با لحن ملایمی گفت- لطفا اونطوری بهم اخم نکن... زیبایی تو وقتی کامله که لبخند بزنی!

ولی این حرف فقط سبب شد تا لیتوک بیشتر اخم بکند.

 شیوون بدون اینکه دست از لبخند زدن بردارد گفت

-باید یه چیزی رو بدونی فرشته...

سرش را جلوی صورت لیتوک آورد

-... من ازت خیلی خوشم اومده و دلم خواد که مال من بشی... و اینطورهم میشه!

لیتوک گفت- مگه اینکه تو خواب ببینی!

شیوون خندید

-خواهیم دید!...

نگاهی به ساعت طلایش انداخت

-من الان باید برم... اما بعدا دوباره می بینمت!

و چشمکی زد که لیتوک حتی خشمگین تر ساخت.

شیوون به صورت سرخ شده ی او دوباره خندید و سمت خروجی رفت.

بعد رفتن او لیتوک درحالیکه از شدت خشم نفس نفس میزد روی یکی از صندلی ها نشست.

آن مرد چطور جرات کرده بود؟!

در این لحظه بود که در باز شد و هیوکی و دونگهه وارد شدند.

هیوکی پرسید- چی شد؟

دونگهه- چوی شیوون بهت چی گفت؟

لیتوک که هنوز آرام نشده بود کاغذی که روی میز را به آنها داد

-خودتون بخونید!

ایونهه بعد خواندن آن شگفتزده به یکدیگر و بعد به لیتوک نگاه کردند

هیوکی گفت

-این چطور ممکنه ؟!

لیتوک گفت-فعلا که ممکنه!

هیوکی- خدای من...از این به بعد دیگه هیچ کس نمیتونه بچه ها رو از اینجا بیرون کنه!

دونگهه با خوشحالی دستهایش را بهم زد

-عالی شد!

اما لیتوک نمیتوانست مانند آنها کاملا خوشحال باشد و دلیلش هم واضح بود.

لیتوک از اینکه مدیون کسی مثل چوی شیوون باشند متنفر بود!



وقتی سوار ماشین شد وکیلش پرسید- من دلیل اینکارتو نمی فهمم... اگه کمی تحت فشار قرارش میدادی به خواسته ت تن میداد... دیگه چرا پرورشگاه رو به نامش زدی؟!... اصلا حواست هست چقدر پول براش داده بودی؟

شیوون بی تفاوت فندک طلایی اش بیرون آورد و گفت

-تا حالا پرنده داشتی؟

وکیل متعجب شد

-چی!؟

شیوون توضیح داد- آواز یه پرنده از داخل قفس هیچ لطفی نداره و همین که در قفس رو باز بذاری اون میپره و فرار میکنه اما پرنده ای که اهلی و دستی شده باشه نه تنها هیچ وقت ترکت نمیکنه آوازش هم دلنشین تره.

وکیل گفت- اوه به نظرم متوجه ی منظورت شده باشم.

شیوون پوزخندی زد و سیگارش را روشن کرد.



دوباره بدون اینکه دست خودش باشد پاهایش اورا به با.ر فرشته کشانده بودند ولی او اصلا ازین بابت ناراحت بود.

لبخند کوچکی زد و پا به داخل با.ر گذاشت.

با.ر آنشب حتی از شب های گذشته هم شلوغ تر بود طوری که در دقایق اول نتوانست لیتوک را در میان جمعیت پیدا کند.

پشت تنها میز خالی ای که بود نشست و منتظر شد تا یکی از دخترانی که آنجا کار میکردند سفارشش را بگیرند.

نوشیدنی همیشگی را سفارش داد که لیتوک هم از راه رسید.

-کیو!

کیوهیون با دیدن او برای لحظه ای نفس کشیدن یادش رفت.

لیتوک پیراهن سفید برقی پوشیده بود با جین مشکی خیلی تنگ و همینطور نوار سفیدی دور گردن پیچیده بود زیبایی اش را تکمیل میکرد.

اما این صورت زیبا و لبخند قشنگش بود که باعث شده بود که مثل یک فرشته مقابل چشمان کیوهیون بدرخشد.

کیوهیون از جایش بلند شد

-لیتوک

لیتوک دست اورا گرفت و به گرمی فشرد

-خیلی به موقع اومدی... اخه امشب تو با.ر یه جشن گرفتیم!

-جشن به چه مناسبتی؟

لیتوک جواب داد- میدونم مسخره ست ولی امروز چوی شیوون به پرورشگاه اومد و سند پرورشگاه اونجا رو به نامم زد! ...باورت میشه؟

کیوهیون سرش را به دو طرف تکان داد درحالیکه گمان میکرد این کار شیوون به خاطر تهدید او است!

لبخندی زد

-پس الان خیلی خوشحالی نه؟

لیتوک- تقریبا ... با اینکه دلیل اینکارشو نمیدونم ولی دیگه لازم نیست نگران جای و مکان اون بچه های بی گناه باشیم.

کیوهیون گفت- مهم هم همینه...دلیل ش مهم نیست.

لیتوک لبخند زد

-حق باتوئه... لطفا بشین و هرچی خواستی سفارش بده... امشب همه مهمون منن.

کیوهیون که نمیتوانست نگاهش را از او بگیرد گفت- باشه ممنونم.

سپس لیتوک از او جدا شد و رفت تا به بقیه برسد.

اما نگاه کیوهیون همچنان به او دوخته شده بود.

حتی اگر میخواست هم نمیتوانست نگاهش را از او بگیرد.

و آن هیکل و اندام ظریف اما زیبا توجه اش را کامل به خودش جلب کرده بود و میتوانست داغ شدن بدنش را احساس کند... چرا همه چیز در مورد آن فرشته اینقدر جذاب و زیبا بود؟... حتی طرز حرف زدن و راه رفتنش ظرافت خاصی داشت.

کیوهیون در آن لحظات فقط دلش میخواست در گوشه ای خلوت آن وجود نازنین و ظریف را محکم در آغوش بکشد و ل.ب ها و صورت درخشانش را غرق بو.سه کند.

از پشت میز بلند شد و به طرف میزی که لیتوک کنارش ایستاده بود و به مهمان های تازه از راه رسیده خوشامد میگفت قدم برداشت.

صدای آرام و نرم لیتوک مثل لالایی بود که چشمانش گرم و اورا از خود بی خود میکرد.

وقتی کنار لیتوک رسید ایستاد و بازویش را گرفت.

لیتوک متعجب برگشت و به او نگاه کرد.

-کیوهیون؟!

با صدای گرفته ای گفت- با من بیا!

و قبل اینکه لیتوک فرصت اعتراض داشته باشد اورا به دنبال خودش کشید و به یکی از اتاق های با.ر برد!


 







 









نظرات 2 + ارسال نظر
Hera شنبه 21 بهمن 1396 ساعت 16:43

یاااااااااااااا کیو انجلمو کجا بردی؟!؟!؟!؟!؟

یه جای خوب

Bahaar چهارشنبه 18 بهمن 1396 ساعت 08:58

اوه چه هیجان انگیز داره میشه
چه مومنت جیگری از شیتوک گذاشتی ... دیو و دلبر ... عاشق هر دوتاشونم

آره تازه داریم به قسمتهای هیجانیش میرسیم
ککککک با وجود توکچول شیپر بودنم هلاک وقتهایی ام که تیکی اینطوری میپره بغل شیوون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد