Cinderella and angel of dreams 4



سلام جیگرا


اینم از قسمت چهارم



 

 قسمت چهارم:



آنشب شب تاریک و آرامی برای ساکنان قصر بود.

تمام آنها بعد یک روز کار غرق خوابی راحت بودند و قصر در سکوت کامل فرو رفته بود جز بزرگترین و زیباترین اتاق که متعلق به شاهزاده ی افسون شده بود.

شاید اگر طلسمی که آنجا را احاطه کرده بود وجود نداشت ناله ها و فریادهای دردناک داخل اتاق تا دوردستها شنیده میشد!

آن ناله های دردناک هر دل سنگی را به درد می آورد به شرطی که کسی قادر به شنیدنش بود!!!

ناله های بلندی که صدای ضربات وحشیانه ی شلاق را در خود خفه میکرد.

زن جوانی که زیبایی غیرزمینی داشت دستور داد

-کافیه کانگ!

مرد قوی هیکل از شلاق زدن دست کشید و پوزخندزنان به بدن نحیفی نگاه کرد که مقابلش روی زمین درهم مچاله شده بود.

پسر بیچاره ای که آنجا روی زانوهایش افتاده بود و از درد به خودش می لرزید سه سال بود که هرشب محکوم به تحمل این شکنجه بود!

جای ضربات بی رحمانه ی شلاق پشتش کاملا سرخ و خون آلود بود اما با این وجود سعی داشت با سر سختی جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد... هرچند درد برایش غیرقابل تحمل بود ولی نمیخواست جلوی آن زن و زیردستش ضعف نشان دهد.

زن مقابل پسرجوان نشست و با دو انگشت باریک و سفیدش چانه ی اورا گرفت و سرش را بالا آورد.

به صورت رنجور پسرک نیشخندی زد

-نمیخوای کوتاه بیای؟... اخه چرا اینقدر سرسختی؟... از این شکنجه خسته نشدی؟!

پسر به سختی گفت- حتی اگه بمیرم هرگز تسلیم شیطانی مثل تو نمیشم!

برخلاف چیزی که انتظار داشت این کلمات زن را به خنده واداشت طوری که دندان های مروارید گونه اش را به نمایش گذاشت.

-شیطان؟!... من یه فرشته ام!... تو که بهتر از هرکسی اینو میدونی نوه ی عزیزم!...

پسر را رها کرد و دوباره ایستاد و این بار با لحن جدی ادامه داد-... من جات باشم دست از این لجبازی بچه گانه برمیدارم... نکنه هنوز به اون ناجی رویایی ت امید داری؟

پسر زخمی که کسی جز شاهزاده ی افسون شده نبود گفت- اون بلاخره میاد... خیلی زود... میتونم احساسش کنم...

برای لحظاتی چهره ی پر از درد شاهزاده از نور امید درخشید

-... اون به زودی میاد و منو از این طلسم نجات میده!

این کلمات باعث شد که لبخند از روی ل.ب های زن زیبا پاک شود.

-پس تو اینطور فکر میکنی ؟... واقعا فکر میکنی اون میتونه نجاتت بده؟... درحالیکه هیچی از پیش بینی نمیدونه... هه!... تو فقط یه راه نجات داری!... اونم اینه که با من همراه شی!

لیتوک- مگه اینکه بمیرم!

زن با بدجنسی گفت

-اگه دست ازین لجاجت برنداری شک نکن که خواهی مرد!... و در مورد اون ناجی زیبات باید بگم من حاضرم سه فرصت بهت بدم که بفهمی امید واهی بهش بستی!...

نیشخند شیطانی اش پهن تر شد

-... البته به شرطی که اول پاش به اینجا برسه!

با شنیدن این حرف رنگ از روی لیتوک پرید

-تو... تو میخوای چیکار کنی؟!

زن نیشخندی زد

-به زودی خواهی فهمید!...

سپس مقابل لیتوک روی زمین نشست و قبل اینکه کف دستش را مقابل صورت او بگیرد گفت-... نمایش امشب تمومه!

بلافاصله نوری آبی رنگ از دستش ساتع شد تا شاهزاده دوباره تبدیل به همان مجسمه ی سنگی شود که روزها بود!

همین طور زخم هایش هم به سرعت التیام میافتند و رد آنها کاملا از بین میرفت تا شب بعد از نو شکنجه شود...



در یک شب مهتابی روشن در میان درختان جنگل قدم میداشت.

با اینکه در آن موقع شب تنها در جنگل بود اما در دل هیچ ترسی ازهیچ چیزی نداشت.

برعکس از آن پیاده روی دیروقت کاملا لذت میبرد... هوای خنک شبانه... بادی که موهای بلندش را نوازش میکرد... و از همه بیشتر ماه بدر که به زیبایی تمام بالای سرش در مخمل سیاهی از جنس آسمان میدرخشید همه دست به دست هم داده بود که تمام وجودش غرق لذتی وصف نشدنی شود.

با رسیدن به برکه ی کوچکی از حرکت ایستاد.

انعکاس نور ماه روی برکه ی صحنه ی زیبایی را به وجود آورده بود طوری که بی اختیار جذبش شد.

لبخندی زد و به روی برکه خم شد که صدایی شنید که اسمش را صدا میزد.

صدا خیلی ضعیف بود... انگار که از دوردستها می آمد.

شایدم آن فقط نجوای نسیم ملایم آن شب بود؟

اما خوب که گوش سپرد متوجه شد که واقعا کسی داشت صدایش میزد!

کسی داشت اورا به اسم صدا میزد!

-هیچول!

شگفتزده بلند شد و ایستاد.

وقتی برگشت و پشت سرش را نگاه کرد درمیان درختان جنگل پیکرسفیدپوشی را دید.

یک فرشته با یک جفت بال سفید آنجا بود و با نگاه غمگینش اورا تماشا میکرد‌.

فرشته وقتی دهانش را باز کرد اسم اورا صدا زد.

هیچول به قدری شگفتزده و متعجب بود که نمیدانست باید چه واکنشی نشان دهد.

زبانش بند آمده بود و نمیتوانست کلمه ای حرف بزند.

در این لحظه بود که فرشته دستش را سمت او دراز کرد درحالیکه هنوز نگاه غمگینش به او دوخته شده بود گفت

-هیچول... کمکم کن... خواهش میکنم.

نگاه پر از درد و غمش قلب هیچول را به درد می آورد.

اما او کی بود؟!

یک فرشته برای چه باید از او کمک میخواست؟!

دهان بازکرد که از او بپرسد که یکدفعه محیط اطرافش تغییر کرد و نفس نفس زنان از خواب پرید!

به اطرافش نگاه کرد.

داخل چادر بود و خروپف کیوهیون را میتوانست بشنود.

پس همش یک خواب بود!

هیچول که خیالش راحت شده بود دوباره سرش را روی بالشت کوچک ش گذاشت و خیلی زود به خوابی بدون رویا فرو رفت.



یک هفته بود که از شروع سفرشان به پایتخت میگذشت و هنوز راه زیادی باقی مانده بود.

با رسیدن به  دریاچه ی کوچکی که آب پاک و زلالی داشت شیوون پیشنهاد داد که همگی تنی به آب بزنند.

از آنجا که روزها بود که در سفر بودند و جای و فرصتی برای استحمام نداشتند این پیشنهاد او با استقبال خوبی مواجه شد.

طولی نکشید که مردهای گروه همراه شاهزاده لباس هایشان را کردند و پا به درون آب خنک گذاشتند که در آن هوای گرم به شدت دلچسب بود.

اما هیچول کارهای مهم تری داشت که باید به عنوان سرپرست گروه انجام میداد.

گوشه ای روی چمن ها نشست و کاغذ کاهی و قلم پرش را بیرون آورد.

کیوهیون با عجله سمتش آمد و گفت- هیچول نمیای بریم آبتنی کنیم ؟

هیچول- نه من کاری دارم که باید انجام بدم... خودت برو... ولی زودی تمومش کن... باید تمرین کنی...میدونی که؟...

وقتی دید که کیوهیون بدون توجه به حرفهای او به دریاچه و آبتنی همسفرانشان خیره شده گفت

-... هی کیو حواست با منه؟

کیوهیون برگشت و به او نگاه کرد و با حواس پرتی گفت- چی گفتی؟

هیچول تکرار کرد

-گفتم زودتر آبتنی تو تموم کن که به تمرین ت برسی.

کیوهیون باشه ای گفت و بعد سمت دریاچه دوید.

کیوهیون با رسیدن به دریاچه پیراهنش را درآورد و مثل بقیه درحالیکه هنوز شلوارش را به پا داشت وارد دریاچه شد.

آب خنک دریاچه حس خوبی به او میداد طوری که بی اختیار لبخند زد.

در این لحظه کسی صدایش زد

-کیو!... اینور!

کیوهیون سرش را بلند کرد و با دیدن شیوون که در چند قدمی اش داخل دریاچه ایستاده بود جاخورد.

بدن ورزیده و عضلانی شیوون زیر نور خورشید میدرخشید و باعث میشد کیوهیون ناخواسته به او خیره بماند.

ل.بش را گاز گرفت... شاهزاده خیلی جذاب و مردانه بود.

شیوون با دیدن مکث او سمتش آمد و دستش را گرفت.

-کیو نمیای با ما آب بازی کنی؟....

و بعد انگار که تازه متوجه ی چیزی شده باشد گفت-... اوه خدای من!...رنگ پوستت!...مثل برف می مونه!... به عمرم کسی رو ندیده بودم که پوستش این رنگی باشه!

با اینکه کلمات شاهزاده تنها از روی حیرت و تعجب بود و قصد و غرض خاصی نداشت اما باعث شد تا گونه های کیوهیون رنگ بگیرد.

در این لحظه بود که هان و کیبوم به سمتشان آمدند درحالیکه کمی از صحبتهای آنها را شنیده بودند.

هان با خنده گفت- آره کیو خیلی سفیده... برای همین تو گروه همیشه شیربرنج صداش میزنیم!

و خودش و کیبوم شروع به خندیدن کردند.

اما شیوون فقط لبخندزنان به کیو نگاه کرد

-اما این لقب اصلا شایسته ی پسری به برازندگی کیوهیون  نیست... به نظر من لقب سفیدبرفی بیشتر بهش میاد!

گونه های کیوهیون با شنیدن این کلمات پر از احساس کاملا سرخ شدند و برای اینکه حواس آنها را از صورت سرخ شده اش پرت کند گفت- چقدر حرف میزنید... قرار بود مثلا آبتنی کنیم!

و با عجله به سمت قسمت های عمیق تر دریاچه رفت و آن سه نفر هم دنبالش رفتند.



هیچول همانطور که روی چمن ها نشسته بود و قلم پرش را روی کاغذ حرکت میداد گاه گاه سرش را بلند میکرد و دوستانش را تماشا میکرد که داخل آب غرق بازی و خنده بودند و در گوشه ای دور از آنها دختران روی چمن ها نشسته بودند و آنها را زیر چشمی نگاه میکردند و باهم میگفتند و می خندیدند.

صدایی گفت- میتونم کنارت بشینم؟

هیچول با دیدن هیوکی گفت- اوه البته.

هیوکی کنارش نشست و پرسید- چرا با بقیه نرفتی آبتنی کنی؟

هیچول جواب داد- واسه اجرامون تو پایتخت دارم یه ترانه  مینویسم... اما بعدا حتما تنی به آب میزنم... تو چرا نرفتی؟

هیوکی گفت- آخه من شنا بلد نیستم.

هیچول متعجب شد

-واقعا؟

هیوکی سرش را تکان داد

-راستش من از آب میترسم برای همین هیچ وقت نتونستم شنا یاد بگیرم.

-اوه!

هیچول واقعا تعجب کرده بود.

هیوکی لبخند کوچکی زد و گفت- بگذریم... گفتی داری ترانه مینویسی؟... میتونم بخونمش؟

هیچول موهای طلایی اش را پشت گوشش راند

-هنوز کامل نشده اما اگه بخوای میتونی بخونیش.

هیوکی با خوشحالی گفت- البته که میخوام!

هیچول لبخندی زد و کاغذکاهی را به او داد.

هیوکی با خواندن عنوان ترانه پرسید- پری افسانه ها؟... خیلی جالب به نظر میاد.

و شروع به خواندنش

-خیلی قشنگه... جالبه که یه فرد معمولی میتونه همچین چیزی بگه.

هیچول توضیح داد

-پدرخونده و مادرخونده م با وجود اینکه وضعیت مالی خوبی نداشتن اما باسواد بودند و به من و برادرم هم خوندن و نوشتن یاد دادند.

هیوکی- پدرخونده و مادرخونده ت؟

هیچول سرش را تکان داد

-همینطوره ... من والدین واقعی مو هیچ وقت ندیدم...

آویز طلای زیبایی که همیشه به گردن داشت را بیرون آورد 

-... تنها چیزی که از پدرو مادر واقعیم دارم این گردنبنده.

هیوکی آنرا گرفت و از نزدیک نگاهش کرد.

یک طرف آویز تصویرقویی در حال شنا هک شده بود و سمت دیگر آن یک جفت بال فرشته را نشان میداد.

هیوکی شگفتزده گفت- اخه چطور ممکنه؟... فقط یه نجیب زاده میتونه همچین چیزی داشته باشه!

هیچول با تردید پرسید- یعنی تو میگی ممکنه که...

حتی تصورش هم برایش سخت بود.

هیوکی گفت- چرا که نه!... حالا که دقت میکنم می بینم تو دقیقا چهره ی یه نجیب زاده رو داری و همینطور رفتارت...من از بچگی تو قصر بزرگ شدم و میتونم با یه نگاه یه نجیب زاده رو از یه رعیت معمولی تشخیص بدم شک ندارم که والدین واقعی تو نجیب زاده بودند.

هیچول با شنیدن این کلمات لبخندی زد

-تو لطف داری.

درحالیکه ذره ای تصور نداشت که این حرف هیوکی حقیقت داشته باشد با این حال از تعریف او ممنون بود.



.







نظرات 6 + ارسال نظر
فاطمه یکشنبه 22 بهمن 1396 ساعت 00:08

سلام
ووییی هیچول چه خوابی دید
مطمئنی ننه بزرگ تیکی فرشته س؟!! اینکه شیطونو گذاشته توی جیب بغلش! کانگینم که آماده به خدمت به شیاطین
اوخی کیو شیر برنج
مرسی گلم

سلام جیگر
قبلا بوده ولی الان...
ککککک شیربرنج خوشمزه
خواهش عزیزم

حانی شنبه 21 بهمن 1396 ساعت 20:42

سلام هیونگ....ببخشید چند وقت نبودم......عالی بود...بیچاره تیکی چه رنجی میکشه...بیچاره هیچول...هیونگ اذیتشون نکنی....مادر بزرگ لیتوک تو راه براشون مشکل درست میکنه؟....دوست دارم هیونگی

سلام عزیزدل
فدای سرت
هیییی انجلم: ناراحت:
سعی موکنم
شک نکن اونم سه بار

hanna پنج‌شنبه 19 بهمن 1396 ساعت 02:22

شیر برنج کی بود کیو؟
عالی مثل همیشه

شیر برنج شیوون

حنا چهارشنبه 18 بهمن 1396 ساعت 14:07

مامانبزرگ لیتوک داشت شکنجش می کرد؟
بیچاره هیچول توی ذهنشم نمی گنجیده نجیب زاده باشه

مرسی سامی جونم خیلی خوب بود راستی چوخ دا گوزل ترکی که معنیش میشه خیلی خوب

آره
هیییی بس که زندگیش سخت گذشته
فداتم عزیزدلم
عه پس معنیش این میشه
خوبی از خودته جیگر

Bahaar چهارشنبه 18 بهمن 1396 ساعت 08:46

سلام سامی انجل عزیزم
این قسمت هم عالی بود ... منتظر ادامه داستان هستم

سلام جیگرم
ایشا... پنج شنبه قسمت بعدو میزارم

سریال کره ای چهارشنبه 18 بهمن 1396 ساعت 02:33 http://www.kdrama.ir

بسیار عالی و زیبا بود دستتون درد نکنه.

خواهش عزیزدل

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد