Cinderella and angel of dreams 5



سلام جیگرا


این قسمت خیلی هیجان انگیزه


دوتا عکس از سوشو ببینید بعد بپرید ادومه که داغ داغه!



زوج کیوت و خوشگلمون

معلوم نی آنجل خان چی تو گوشش گفت






جاداره همین جا این فکت جالب و خاص رو براتون بزارم که حسابی کیفور شید:


تو سوپرکمپ ترکیه اعضا داشتن بازی پوکی انجام میدادند ولی توکچول عملا درحال ل.ب گرفتن از هم بودند!


اینجا بود که هیچول گفت- درحال حاضر نیازی به یه دوست دختر ندارم!


چون لیتوک هست تا ببو.ستش





 

 

قسمت پنجم:



در اتاقی که تماما از آینه ساخته شده بود زن جوان زیبایی مقابل آینه ی بزرگ و زیبایی که دورکاری های از جنس طلا و جواهرات بی بدیل داشت ایستاده بود و به تصویر داخل آینه خیره شده بود.

دیوارهای آینه کاری شده و زیبای اتاق باعث شده بود که تصویر آن زن و آینه اش صدها بار تکرار شود و منظره ی عجیب و مبهوت کننده ای بوجود بیاورد.

زنی که آنجا بود موهای بلوند خیلی روشنی داشت که به زیبایی آنها بالای سرش جمع کرده و با رشته مروارید های درخشان آرایش موهایش را تکمیل کرده بود.

لباس زیبایی از جنس حریر و ابریشم به تن داشت که به سیاهی رنگ آسمانی بود که از تنها پنجره ی اتاق مشخص بود.

و خود زن به قدری زیبا و خوش اندام بود که به الهه ای زیبا شباهت داشت.

 اما این زیبایی غیرزمینی کاملا برعکس قلب تاریکش بود که پر از زشتی و پلیدی و نفرت بود.

او را به خاطر گناه بزرگی که در گذشته انجام داده بود از زادگاهش رانده بودند و حالا او سالیان سال بود که تنها فکرش گرفتن انتقام بود.

قدرتهای جادویی زیادی در اختیارش بود که یکی از آنها همین آینه ی جادویی بود که به او این امکان را میداد که هرگوشه ای از دنیا را که میخواست ببیند.

غرق تماشای آینه بود که با دیدن تصاویر ناخوشایندی چینی بر پیشانی اش افتاد.

خدمتکار وفادارش را صدا زد

-کانگ تو اونجایی؟

بلافاصله درهای بزرگ اتاق که آنها هم از جنس آینه بودند باز شدند و مردی چهارشانه و قدبلند وارد اتاق شد و تعظیمی کرد

-با من امری داشتید علیاحضرت؟

زن نگاهش را از آینه گرفت و به او نگاه کرد

-فکر کنم خودت حدس بزنی که چرا صدات زدم... وقتش شده که کاری که گفتم رو انجام بدی.

شنیدن این کلمات لبخندی شیطانی بر روی ل.ب های مرد نشاند

-بله سرورم...اتفاقا منتظر دستورتون بودم... عزیزای من خیلی وقته که خون و گوشت تازه نخوردند.

زن لبخند رضایتی به ل.ب آورد

-مطمئن شو که هیچ کدومشون زنده نمی مونن!



خورشید گرم و پرنور درست وسط آسمان میدرخشید و گروه اتراق کرده بودند تا ساعتی را استراحت کنند.

کیوهیون از گوشه ای شاهزاده ی خارجی را تماشا میکرد که چطور پابه پای بقیه کار میکرد... انگار نه انگار که شاهزاده و ولیعهد یک کشور بود.

دوطلبانه به همه کمک میکرد و مثل یک فرد معمولی و نه یک نجیب زاده ی مغرور با آنها دوستانه رفتار میکرد.

این طرز رفتار او باعث میشد که کیوهیون شگفتزده شود... او در طول عمرش آدم های نجیب زاده و ثروتمند زیاد دیده بود اما شیوون به هیچ کدام از آنها شباهت نداشت.

بقیه نجیب زاده ها مغرور و متکبر بودند و به افراد معمولی و فقیر طوری نگاه میکردند که انگار آنها موجودات بی ارزش و حقیری هستند.

  شیوون نه تنها این گونه نبود بلکه با آنها مثل دوستان صمیمی اش رفتار میکرد و باعث میشد که کیوهیون به شدت تحت تاثیر قرار بگیرد.

این رفتار شیوون و همینطور ظاهر برازنده و جذابش موجب میشد که کیوهیون ناخواسته به حال شاهزاده لیتوک غبطه بخورد که شانس این را داشت که همچین شخص فوق العاده ای همسر و شریک زندگی اش شود.

ناخواسته آهی کشید و پاهایش اورا  به جایی بردند که برادرش مشغول تمرین بندبازی بود.

هیچول طنابی را به دو تنه ی درخت بسته بود و در ارتفاعی دومتری تمرین میکرد و هیوکی محو تماشای او بود‌.

 هرروز که میگذشت اضطراب و استرس اعضای سیرک بیشتر و بیشتر میشد.

شکی نبود که این اجرا به شدت برایشان سرنوشت ساز بود و بنابراین هرزمان فرصت میکردند تمرین هایشان را انجام میدادند.

هیوکی با دیدن این نمایش عالی برایش دست زد.

-تو فوق العاده ای!

هیچول ، خسته اما به زیبایی از طناب پایین آمد و گفت- از تعریفت ممنونم.

با دیدن کیوهیون پرسید- شاهزاده کجاست؟

کیوهیون جواب داد- داره به بقیه کمک میکنه.

هیچول گفت- نباید میزاشتی اینکارو کنه... اون یه شاهزاده ست.

کیوهیون گفت- فکر میکنی بهش نگفتم؟... اما اون اصرار داره که مثل بقیه باهاش رفتار شه.

هیوکی گفت- شیوون همیشه دلش میخواست مثل مردم عادی زندگی کنه و کلی دوست داشته باشه... چیزی که تو این سفر براش فراهم شده.

هیچول- اون آدم خیلی عجیبیه.

کیوهیون به تنه ی درختی تکیه داد و دستهایش را روی سی‌.نه اش صلیب کرد و درحالیکه چینی به پیشانی اش افتاده بود گفت

-خیلی خیلی هم عجیبه!... فکر کنید این سفر طولانی رو به جون خریده برای کسی که یه بارم اونو ندیده...نمیدونم چطور ممکنه یه نفر عاشق کسی بشه که اصلا اونو ندیده و بخواد با کسی ازدواج کنه که کوچیکترین شناختی ازش نداره.

هیوکی خندید و گفت- تو این حرفها رو میزنی چون هیچ وقت تو دربار نبودی... یه شاهزاده فقط میتونه با یه شاهزاده ازدواج کنه... در کنار این تو چیز خیلی مهمی رو نمیدونی.

کیو پرسید-من چی رو نمیدونم.

هیوکی- علت این همه اصرار شاهزاده شیوون برای ازدواج با شاهزاده ی شما شایعه ایه که در موردش وجود داره.

هیچول- شایعه؟!

هیوکی سرش را تکان داد

- همینطوره... میدونید؟... شیوون با وجود اینکه خیلی مهربون و خوش قلبه اما به شدت جاه طلبه!... از وقتی که شنیده مادربزرگ شاهزاده لیتوک یه فرشته بوده تصمیم به ازدواج با اونو گرفته چون دلش میخواد همچین شخص خاصی مال اون باشه!

هیچول متعجب گفت- این... این واقعیت داره؟... اخه چطور ممکنه؟

و ناخواسته فرشته ای که دیشب در خواب دیده بود را به خاطر آورد... همینطور نگاه غمگین و دردمندش را.

داشتن یک فرشته حتما خیلی فوق العاده بود و هیچول به شیوون حق میداد که برای رسیدن او دست به چنین سفری بزند.

کیوهیون- یه فرشته؟!... من که باور نمیکنم.

هیوکی- شایعات اینطور میگن..‌. حتی میگن این نفرین مادربزرگش بوده که باعث شده طلسم بشه!

کیو پوزخندی زد

-این دیگه ازون حرفها بود!

هیوکی- گفتم که این یه شایعه ست...

به هیچول نگاه کرد که به نظر غرق فکر بود

-... اما چه شایعه باشه چه واقعیت.... شیوون تصمیم گرفته که شاهزاده رو بدست بیاره.

کیوهیون ل.ب های خوش فرمش را جلو داد

- این واقعا مسخره ست!... تصمیم شیوون رو میگم... نگو که تموم اشراف و نجیب زاده ها اینطوری ازدواج میکنند.

هیوکی خندید و گفت- ازدواج تو دربار معمولا از قبل تعیین شده ست و پدرشاهزاده هم به این دلیل راضی به این وصلت شده که موجب پیوند و دوستی بین دو کشور میشه... اما من خودم دلم میخواد همسر آینده مو خودم انتخاب کنم... یه دختر زیبا و خوش برخورد و مودب که چشمان درشت و معصوم داشته باشه... از اونایی که با یه نگاه دل آدمو میبرن... یه فرد خاص و استثنایی.

کیوهیون بیشتر اخم کرد

- منم فقط با کسی ازدواج میکنم که کاملا اونو شناخته باشمش.

هیوکی از هیچول پرسید- تو چی هیچول؟

هیچول از افکارش بیرون آمد

-من چی؟!

هیوکی- انگار اصلا حواس ت به ما نبوده... پرسیدم تو دوست داری همسر آینده ت چطوری باشه؟...

لبخندی زد

-... حتم دارم با این ظاهر قشنگت کلی عاشق و دلباخته داشته باشی.

هیچول صادقانه گفت- من تا حالا حتی بهش فکر هم نکرده بودم اما... اما اگه قرار باشه آینده مو با کسی شریک شم اون شخص کسی باید کسی باشه که با تموم وجود عاشقش باشم... یه فرد خاص و البته زیبا.

هیوکی که تحت تاثیر قرار گرفته بود گفت- چه شاعرانه!

هیچول خجالتزده لبخندی زد و موهای بلند طلایی اش را پشت گوشش راند.

کیوهیون هوا را بو کرد و گفت- اممم... چه بویی میاد!... فکر کنم ریووک امروز سنگ تموم گذاشته.

هیوکی گفت- پس چرا منتظریم؟

و سپس هرسه نفر با خنده آنجا را ترک کردند.



شب از راه رسیده بود و باز دامن مخمل سیاهش را همه جا گسترده بود و ماه مانند چلچراغی مجلل در پهنای بی انتهای آسمان نورافشانی و خودنمایی میکرد.

کیوهیون سطل آب را برداشت تا از نهری که در همان نزدیکی بود برای ریووک آب ببرد که قصد داشت برای شام سوپ لذیذی بپزد.

شب آرام و زیبایی بود اما کیوهیون به قدری درگیر افکارش بود که نمیتوانست متوجه زیبایی رویاگونه ی آن شب مهتابی باشد.

سطل آب را داخل نهر فرو کرد و سعی کرد به افکار مسخره اش دیگر فکر نکند اما این کار حتی از غیرممکن هم غیرممکن تر بود!

سطل آب را که کاملا پر و سنگین شده بود را بلند کرد تا به محل چادرها برگردد.

تقریبا نیمی از راه را رفته بود که صداهای غیرعادی ای شنید.

در ابتدا چند زوزه ی ضعیف بودند اما به تدریج بیشتر و بلندتر شدند!

کیوهیون احساس خطر کرد و قدم هایش را سریع تر کرد تا زودتر پیش بقیه برگردد... مطمئنا وقتی کنار دوستانش بود خطری تهدیدش نمیکرد.

اما وقتی یکی از آن موجودات سیاه و وحشی درست از روبرویش سر درآورد و با چشمان گرسنه و سرخش به او خیره شد از ترس جیغ خفه ای زد!

کیوهیون با دیدن گرگ گرسنه سطل آب را روی زمین رها کرد و قدمی به عقب برداشت.

به عمرش گرگی به این بزرگی و سیاهی ندیده بود...از دندان های تیز حیوان بزاقش می چکید و مشخص بود که مدت زیادی است که در پیدا کردن شکار مناسب ناکام بوده است.

کیوهیون با ترس آب دهانش را قورت داد و آماده شد تا قبل از حمله ی گرگ تلاشش را برای فراربکند

که صدای دو زوزه ی پی در پی از پشت سرش باعث شد که برگردد و وحشتزده پشت سرش را نگاه کند.

آنجا دو گرگ دیگر بودند که حتی از گرگ اول بزرگتر و ترسناک تر به نظر می رسیدند!

تنها آن سه گرگ نبودند... به زودی از تاریکی سروکله ی گرگ های بیشتری پیدا شد.

کیوهیون در پلک برهم زدنی خودش را در محاصره ی آن گروه گرگ ها یافت که آماده بودند که گوشت و استخوانش را از هم بدرند!

کیوهیون به قدری ترسیده بود که فکرش کار نمیکرد.

دست و پایش خشک شده بود و قادر به هیچ عکس العملی نبود.

در این لحظه گرگ اول زوزه ی ترسناکی کشید و آماده شد تا اولین کسی باشد که مهمانی آنشب را شروع میکند ‌

و کیوهیون که کاملا در محاصره ی آنها بود هیچ راه فراری نداشتدو مرگ را مقابل چشمانش می دید.

با جهش گرگ به طرفش از ترس فریادی زد!

گرگ با دندان های تیزش شانه اش را گاز گرفته بود و کیوهیون با تقلایی بیهوده در تلاش بود اورا کنار بزند.

-کمک!... خدای من!.... آههه... یکی کمکم کنه!

بوی خون تازه ای که در هوا پیچیده بود باعث شد که گرگ های دیگر کاملا تحر.یک و دیوانه شوند و بی درنگ سمت شکارشان حمله کنند.

کیوهیون دیگر شکی نداشت که به فجیع ترین شکل به دست آن گرگ های گرسنه کشته خواهد شد که یکدفعه معجزه ای رخ داد!

گرگی که به او حمله کرده بود یکدفعه ی ناله دردناکی کشید و از او جدا شد.

کیوهیون شانه ی خون آلودش را با دست گرفت و با شگفتی گرگ را دید که بی جان روی زمین افتاد درحالیکه بدنش غرق خون بود‌.

صدای گفت- کیوهیون!

تازه در این لحظه بود که متوجه ی شاهزاده شیوون شد که در دست راستش شمشیر خون آلودش را بدست گرفته بود و در دست دیگرش مشعلی داشت.

کیوهیون با دیدن او احساس کرد که چشمانش از اشک میسوزد

-شاهزاده!

اما شیوون فرصت نیافت تا در جوابش چیزی بگوید چون گرگهای گرسنه به سرعت به سمتش هجوم آوردند...



هیچول به طرف چادر خودش راه افتاد که زوزه ای توجه اش را جلب کرد.

وقتی سرش را برگرداند و گرگ گرسنه ای درست در چند قدمی اش دید نفسش را در سی.نه حبس شد.

از نگاه وحشی و ترسناک گرگ خون میبارید!

گرگ فرصتی برای عکس العمل به او نداد سریع خیز برداشت و آماده ی پریدن به روی طعمه بی دفاعش شد که یکدفعه حیوانی بزرگتر به روی گرگ پرید!

و بعد اینکه گلویش را درید جسد بی جانش را رها کرد.

هیچول شگفتزده به ببری نگاه کرد که جانش را نجات داده بود!

در این لحظه بود که سروکله ی امبر هم پیدا شد.

-آفرین ببری!

و گردن ببر دست آموزش را بغل کرد

هیچول که هنوز شوکه بود پرسید- اینجا... چه خبره؟!

امبر کوتاه جواب داد

-داشتم قدم میزدم که اونا رو اطراف چادرها دیدم.... تعدادشون زیاده!...معلوم نیست از کجا پیدا شون شده.

هیچول رنگ از رویش پرید

-باید برگردیم پیش بقیه...‌عجله کن!

امبر سری تکان داد و بدون تلف کردن وقت سمت چادرها دویدند.

در حینی که می دویدند هیچول گفت- باید به بقیه بگیم تا میتونن آتیش روشن کنن! ... گرگها نمیتونن نزدیک آتیش شن!

-باشه لیدر!





نظرات 5 + ارسال نظر
فاطمه چهارشنبه 25 بهمن 1396 ساعت 21:52

سلام
حمله ی گرگ ها منظور اون ننه بزرگه بود؟؟ اون دستورشو داد نه؟
شیوون سوپر من
دمه امبرم گرم با اون بچه تربیت کردنش
مرسی

علیک سلام دونسنگی
بله
واقعا: خنده:
خواهش جیگر

حنا چهارشنبه 25 بهمن 1396 ساعت 20:27

این مادر بزرگ لیتوک چقدر عقده ای
بیچاره کیو
مرسی سامی جونم

اخه تو گذشته زخمی خورده که میخواد حرص شو ازینا دربیاره
خواهش عزیزدلم

حانی چهارشنبه 25 بهمن 1396 ساعت 20:15

سلام هیونگی....باحال بود .....ولی تندتند بزار هیونگ....چرا اون فیک های دیگتو نمی زاری اونا روهم بزار...دستت درد نکنه...علی مثل همیشه

سلام دونسنگ خوشگله
چشم ... تو برنامه دیده باشی روزای اپشو بیشتر کردم
چشم بقیه روهم میزارم
خواهش

Hanna سه‌شنبه 24 بهمن 1396 ساعت 13:53

و انگاه که کیوهیون خونی میشود

آره

Maria دوشنبه 23 بهمن 1396 ساعت 02:52

سلام خیلی عالیه. فقط کاش بیشتر باشه

علیک سلام
ایشا..‌ قسمتهای بعذ جبران میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد