Cinderella and angel of dreams 6



سلام جیگرا


حرفی نیست برید بخونید



  قسمت ششم:



زمانی که به محل چادرها رسیدند متوجه شدند که گرگها قبل از آنها آنجا هستند!!!

همه جا پرشده بود از زوزه ی گرگهای گرسنه و فریاد های همسفرانشان!

همه چیز بهم ریخته بودند و همه ترسیده به هرطرف فرار میکردند.

البته کسانی در میان آنها بودند که هم بودند که با چوب و هرچیزی که دم دستشان بود سعی داشتند از خود و بقیه دفاع کنند اما تعداد گرگها خیلی زیاد بود!

هیچول فریاد زد

-همه تون یه جا جمع شید!... دور آتیش!... گرگها از آتیش میترسند!... نفری یه مشعل بردارید و از هم جدا نشید!... عجله کنید!



کیوهیون با زحمت از جایش بلند شد و روی پاهای لرزانش ایستاد.

اطرافش پر بود از اجساد گرگ هایی که قصد جانش را کرده بودند و حالا خودشان بی جان روی زمین افتاده بودند.

شاهزاده شیوون آنجا ایستاده بود و از شمشیرش خون می چکید... صورتش خیس عرق و خون بود و روی بدنش زخم هایی به چشم میخورد  اما هنوزم با صلابتی مردانه آنجا ایستاده بود بدون اینکه حتی خم به ابرو بیاورد.

کیوهیون به چشم خود دیده بود که چطور شاهزاده با قدرت و مهارت گرگها یکی پس از دیگری از دم تیغ میگذراند... انگار که نیرو و قدرت خداگونه داشت و همین هم کیوهیون را شوکه و شگفتزده کرده بود.

ولی چیزی که بیشتر از همه متعجبش کرده بود فداکاری شیوون برای نجات او بود!

گرگ ها بعد اینکه فهمیده بودند از پس شیوون برنمیایند فرار را بر قرار ترجیح داده بودند و به سرعت محل را ترک کرده بودند.

کیوهیون شانه ی زخمی اش را گرفته بود و هنوز ب خودش می لرزید.

شیوون متوجه ی او شد و با دو قدم بلند خودش را به او رساند.

-کیوهیون حالت خوبه؟

رنگ کیوهیون به شدت پریده بود و قادر نبود که حرف بزند.

شیوون فهمید که او خیلی ترسیده است.

اورا محکم در آغوش کشید 

-همه چیز تموم شد... دیگه جات امنه!

کیوهیون بدن لرزانش را بیشتر به او چسباند... میان بازوان قوی آن مرد ، عجیب احساس امنیت میکرد.

-یه لحظه فکر کردم... فکر کردم که...

بغضش شکست

-...تو خیلی دیر اومدی!

شیوون اورا بیشتر به خودش فشرد و گفت

-متاسفم دوست من...معذرت میخوام که دیر رسیدم... قول میدم دیگه تکرار نشه.

کیوهیون دیگر چیزی نگفت و اجازه داد اشکهایش جلوی پیراهن شاهزاده ی جوان را خیس کند.



بوی خون و چوب سوخته در فضای شب پیچیده بود.

مسافران به سختی توانسته بودند گرگها را مجبور به عقب نشینی کنند.

و حالا مشغول کمک کردن به زخمی ها بودند.

هیچول با پشت دست خون زخم صورتش پاک کرد ... از کیوهیون و شیوون اثری نبود و هیچول درمیان چادرها با نگرانی دنبال آنها میگشت.

متوجه ی دو پیکری که در تاریکی شب به سمتشان می آمدند.

وقتی آنها نزدیک تر شدند در نور آتش توانست چهره ی آنها را تشخیص دهد.

با شناختن شیوون و کیوهیون نفس راحتی کشید و جلو رفت و برادرش را در آغوش گرفت

-اوه کیو... داشتم از نگرانی می مردم!

وقتی نگاهش متوجه ی شانه ی بسته ی کیو شد رنگ از رویش پرید

-شونه ت...؟!

کیوهیون گفت- گرگها بهم حمله کردند... البته حالم خوبه...

با کمرویی به شیوون نگاهی انداخت

-... شاهزاده نجاتم داد... زخمم اون بست.

هیچول با قدرشناسی به شیوون تعظیم کرد

-ممنونم که برادرمو نجات دادی!... منو مدیون خودت کردی.

شیوون گفت- خواهش میکنم اینو نگو... من فقط جون دوستمو نجات دادم... 

نگاهی پر از محبتش را به کیو دوخت

-...کیو دوست عزیز منه!

-شاهزاده شما خیلی لطف دارید... بازم ممنونم.

و هیچ کدام متوجه ی سرخی گونه های کیوهیون نشدند.

هیچول دست کیوهیون را گرفت و گفت- بیا بریم باید استراحت کنی.

کیوهیون سری تکان داد.

هیچول رو به شیوون گفت- باید به زخم های شماهم رسیدگی بشه.

شیوون گفت- زخم هام چیزی نیستن... همه شون سطحی ان... اما اگه کمکی از دستم بربیاد بگید تا انجام بدم.

هیچول- اوه نه... شما یه شاهزاده اید و ...

شیوون حرف اورا قطع کرد و به نرمی گفت- منم حالا عضوی از این گروهم و

این وظیفه ی منه که تو این شرایط به همسفران کمک کنم... به علاوه این سفر به خاطر منه.

هیچول با شنیدن این کلمات که کاملا صادقانه بود لبخندی زد

-بسیار خب... میتونید تو رسیدگی به زخمی ها کمک کنید.

در این لحظه هیوکی دوان دوان خودش را به آنها رساند

-هیچول اتفاق بدی افتاده!

-چی شده؟

هیوکی زبانش را گاز گرفت

-رئیس تون... سومان... اون به شدت زخمی شده... بعید میدونم کاری براش کرد.

هیچول جاخورد

-چی؟!...اخه... اخه چطوری ؟!

هیوکی گفت- گفت پیدات کنم... میخواد قبل مردنش تورو ببینه.



وقتی داخل چادر سومان شدند اورا روی بسترش زخمی پیدا کردند.

هیچول با دیدن سومان که با وضعیتی وحشتناک دست و پنجه نرم میکرد شوکه شد.

تمام لباس های ش آغشته به خون بود و نفس های آخرش را میکشید.

با دیدن هیچول با صدای ضعیفی گفت- هیچول...خودتی؟...

هیچول تمام توانش را در پاهایش جمع کرد و جلو رفت.

سومان گفت-... خوب شد که اومدی... میخواستم قبل از مردنم ببینمت... چیزی بود که باید بهت میگفتم.

هیچول دست اورا گرفت

-اینو نگو... تو قرار نیست بمیری پیرمرد.

سومان زهرخندی کرد

-تو هیچ وقت دروغگوی خوبی نبودی هیچول... 

به شدت به سرفه افتاد و خون بالا آورد... چنگال و دندان های تیز گرگ ها کار خودشان را کرده بودند.

هیچول با دستمالی دهان اورا باز کرد

-حرف نزن رئیس... حرف زدن حالتو بدتر میکنه.

اما سومان با سماجت گفت- اما حرفهایی هست که باید بهت بزنم...

وقتی سکوت هیچول را دید ادامه داد

-... میدونم که وقت رفتنمه...اون گرگهای لعنتی رو انگار پیک مرگ فرستاده بود  ... هیچول...بعد من تو رئیس گروهی... لطفا سیرک مو حفظش کن..همینطور مراقب خودت و گروه باش... و این سفر رو ادامه بده و  به اتمام برسونش... این سفر زندگی همه تونو تغییر بده پس این فرصت را از دست نده...

هیچول اصلا تصور نداشت که سومان اینقدر به سرنوشت آنها علاقه مند باشد.

-رئیس

سومان ادامه داد-... هیچول متاسفم که گاهی باهات تندی میکردم اما من تو و بقیه رو مثل پسرای خودم میدونستم و برای همین بهتون سخت میگرفتم... متاسفم اگه موجب ناراحتی تون شدم...

هیچول احساس کرد که چشمانش از اشک میسوزد 

دست رئیسش را محکم تر گرفت و گفت- نیازی به معذرت خواهی نیست.

سومان لبخند بی رمقی زد

-مراقب گروه و سیرکم باش هیچول...

و بعد جلوی چشمان هیچول نور زندگی از نگاهش رفت و پلک هایش برای همیشه بسته شدند.

هیچول سرش را خم کرد و پیشانی اش را به دست بی جان سومان چسباند.

سومان با همه ی سختگیری ها و حرص و طمعی که داشت کسی بود که در زمان احتیاج دستش را گرفته و به او کار داده بود.

هیچول مدیون او بود با این وجود برای نجات ش نتوانسته بود کاری انجام دهد.

با صدای هیوکی چشمانش را باز کرد

-هیچول... 

هیوکی و شیوون و کیوهیون آنجا کنارش ایستاده بودند

هیوکی گفت-...متاسفم هیچول.

هیچول با بغض گفت- اون مثل پدرم بود‌‌‌... با اینکه گاهی خرفت و طماع میشد اما... اما به من و کیو کمک کرد زمانی که هیچ کس حاضر نشده بود کمکمون کنه... بهمون کار داد تا بتونیم یه لقمه نون برای خودمون دربیاریم... حالا که نیست... نمیدونم باید با سیرک چیکار کنم؟!... 

با دستهایش صورتش را پوشاند و نالید

-... خدای من... این من بودم که باعث مرگش شدم!... تصمیم من باعث شد که این اتفاق بیفته.

دستی شانه اش را ل.مس کرد

-اینطور نیست هیچول...

شیوون درحالیکه به شدت عذاب وجدان داشت ادامه داد-... تقصیر تو نیست..‌. من بودم که این پیشنهادو بهت دادم.

هیوکی در این لحظه گفت- جفتتون اشتباه میکنید... این سرنوشت و تقصیر لی سومان بود که اینطوری بمیره...مقصر هیچ کس نیست.

کیوهیون با صدای ضعیفی گفت- حق با هیوکه... لطفا خودتونو مقصر ندونید.

هیچول بینی اش را بالا کشید و سرش را تکان داد.

در هر صورت راهی نبود که بشود سومان را به زندگی بازگرداند.



-تو احمقِ بی عرضه چطوری نتونستی از پس چند آدمیزاد ضعیف بربیای؟!

کانگین به خوبی از خشم ولی نعمتش آگاه بود و برای حفظ جانش روی زمین زانو زد و گفت- منو عفو کنید بانو!... من اصلا تصور نداشتم که اونا بتونن از پس گرگ های من بربیان... اگه یه فرصت دیگه بهم...

فریاد خشمگین زن باعث شد که از ترس ساکت شود

-تو اگه عرضه داشتی همون دفعه ی اول کارو تموم میکردی!...

با غیض دندان هایش را روی هم فشار داد

-... این دفعه خودم جلوشونو میگیریم.

کانگین متعجب شد

-آخه چطوری میخواید اینکارو انجام بدید؟

زن زیبا جواب داد

-به روش خودم!...

نیشخند شیطانی اش روی ل.ب هایش نشست

-... کیم هیچول هرچقدر هم ظریف و زیبا باشه بازهم یه مرده... یه مرد با تموم احساسات و نیازهای مردانه!



بدن بی جان رئیس سومان در جایی در همان جنگل دفن کردند و سپس بعد یک شب سخت و ترسناک به چادرها رفتند تا کمی استراحت کنند.

اما آنشب هیچول فقط خوابهای آشفته دید... دوباره خواب همان دریاچه را دید و قوهای سفیدی که در آن شنا میکردند...

و همینطور فرشته ای که با نگرانی به او هشدار میداد که مراقب خودش باشد...





آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:




هیوکی گفت- من شنیدم که تو این شهر با.ر بزرگی وجود داره که کلی خواننده و رقا.صه ی زیبا داره... میتونیم بریم اونجا چیزی بخوریم و خوش بگذرونیم...



There's only two types of guys out there

فقط دو نوع  مرد وجود داره

Ones that can hang with me and ones that are scared

بعضی هاشون میتونن با من جور بشن , اما بعضیاشون میترسن 

So baby , I hope that you came prepared

پس عزیزم امیدوارم که آماده شده باشی 

I run a tight ship so beware

بدون که من عزمم رو جزم کردم 

َAll eyes on me in the center of the ring just like a circus

همه چشم ها روی منه , وسط حلقه , دقیقا مثل یه سیرک میمونه 

when i crack that whip , everybody gonna trip just like a circus

وقتی شلاقمو میچرخونم , همه نفس هاشون تو سینه حبس میشه دقیقا مثل سیرک 

Don't stand there watching me , Follow me , show me what you can do

اونجا واینستا و بهم زل بزن , دنبالم بیا , بهم نشون بده چند مرده حلاجی 

Everybody let go , we can make a dancefloor just like a circus

همه آماده باشین , میتونیم یه زمین رقص راه بندازیم دقیقا مثل سیرک






نظرات 5 + ارسال نظر
Hera شنبه 28 بهمن 1396 ساعت 17:16

هیونگی
ولنتاین نتم تموم شد خانومیم قهر کرده
خب منکه نمیخواستم اینجوری شه

ای وای اخه چرا؟!
فقط چون نت نداشتی؟!

فاطمه شنبه 28 بهمن 1396 ساعت 13:50

سلام
اوخی کیو عاشق
از دوست دوست گفتن شیوون آدم حرصش میگرفت
آخی بیچاره سومان این وسط مرد
نگو که توی اون باری که هیوک میخواد بره هائه هم تصادفا اونجاست
ممون

سلام آره اونم چطورم
آره واقعا
کککککک زورم به سومان رسید آخه
نه باو
هاعه یه جای دیگه ست
خواهش

حانی جمعه 27 بهمن 1396 ساعت 17:18

هیونگ srang only you رو هم بزار......یه ماهه نزاشتیش....باشه؟

این چهارشنبه ایشا

حانی جمعه 27 بهمن 1396 ساعت 01:51

هیونگ عالی بود
تندتند بزاردیگه...باشه؟

خوشحالم دوستش داشتی عجق هیونگ
چشم

حنا جمعه 27 بهمن 1396 ساعت 01:11

مامانبزرگه چه نقشه ای داره؟
خدا رئیسشونو رحمت کنه
خیلی خوب بود ممنون

یه نقشه ی خیلی بد
خواهش جیگرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد