Cinderella and angel of dreams 10



سلام جیگرا


قسمت دهم رو آوردم به همراه پوستر جدید مرگ!


برید بخونید که تازه داستان شروع شده!


  

قسمت دهم:



شام هم مثل ناهاری که برایشان آورده بودند عالی و خوشمزه بود.

هیچول که تمام روز را همراه بقیه کار کرده بود با اشتهای تمام شامش را خورد.

 اما به نظرمیرسید کیوهیون میل چندانی ندارد و این یکم از نظر هیچول عجیب بود.

کیوهیون همیشه پسر خوش خوراکی بود و هیچ وقت دست رد به سی.نه ی چنین غذای سلطنتی و لذیذی نمیزد ولی هیچول با تعجب می دید که بشقاب برادرش تقریبا دست نخورده است!

-کیو چرا غذاتو نمیخوری؟... نکنه مریضی؟

کیوهیون کوتاه جواب داد- چیزیم نیست...فقط اشتها ندارم.

هیچول اخمی کرد

-چرا تو یه چیزیت هست!... از وقتی که به قصر اومدیم خیلی تو خودتی...ناهارم که چیزی نخوردی... اگه حالت خوب نیست باید یه طبیب تورو ببی...

کیوهیون حرفش را قطع کرد

- گفتم که خوبم...لازم نیست نگرانم باشی... فقط خسته م.

هیچول گفت- آره امروز همه مون به سختی کار کردیم و خسته ایم... پس برو استراحت کن... فردا باید خیلی تمرین کنیم.

کیوهیون سری تکان داد و از پشت میز کوچک بلند شد و سمت تختش رفت.

لحافش را رویش کشید که هیچول گفت- خوب استراحت کن برادر کوچولو... من به کمک تو بیشتر از هرکس دیگه ای احتیاج دارم... ما نباید این فرصت رو از دست بدیم... می فهمی که؟

کیوهیون سری را تکان و سپس چشمانش را بست.

هیچول با دیدن این صحنه لبخندی زد.

بعد شام مدتی بیدار ماند و روی ترانه ای که برای برنامه ی ویژه ی سیرک در نظر گرفته بود کار کرد.

چشمان خسته اش را مالید که نگاهش به پنجره ی بزرگ اتاق افتاد.

به طرفش رفت و آن را باز کرد و اجازه داد نسیم خنک شبانگاهی هوای اتاق را عوض کند.

سرش را اندکی بیرون برد و نفس عمیقی کشید.

با خوشحالی به ماهی که در آسمان داشت نورافشانی میکرد لبخند میزد.

زیر ل.ب زمزمه کرد

-ممنونم!

انگار داشت همه چیز درست میشد.

بلاخره اوهم داشت به جایی میرسید که بتواند برای همیشه راحت زندگی کند و دیگر مجبور نباشد برای چرخاندن زندگی اش به سختی کار کند.

هیچول این اتفاق را شانس و فرصتی از طرف خدا میدانست که بتواند زندگی اش را تغییر دهد.

اما روحش بی خبر بود که این ماجرا قرار است بیشتر از آنچه که تصور میکرد زندگی اش دستخوش تغییر و تحول کند...



در باغی پر از گل های رز راه میرفت.

گل های رزی که از همه رنگ و هر نوعی تمام اطرافش را فرا گرفته بودند طوری که او فقط به مسیر باریک پیش رویش دید داشت.

عطر گل ها مشامش را پر کرده بود و او بدون اینکه خسته شود به مسیرش ادامه میداد.

نمیدانست چقدر راه رفته بود که بلاخره به حوض مرمری بزرگ و پرآبی رسید که آبی زلال و خوشرنگ همچون رنگ آبی آسمان بالای سرش داشت...بزرگترین حوضی که به عمرش دیده بود!

داخل حوض بزرگ قوهایی که پرهای تمیز و به سفیدی برف داشتند درحال شنا کردن بودند.

کنار حوض رفت تا هم قدری آب بنوشد و هم دستی و رویش را بشورد.

اما وقتی به روی آب حوض خم شد از دیدن چهره و ظاهر خودش شگفتزده شد!

تا آن لحظه متوجه نشده بود که چه لباس های گرانبها و زیبایی به تن دارد!

لباس هایی که فقط میتوانست یک شاهزاده آنها را بپوشد!

کت قرمز خوشرنگ که دوردوزی هایی از طلای خالص داشت و کمربندی جواهرنشان...جوراب شلواری لطیف و سفیدی که پاهایش را حتی خوشفرم تر از قبل نشان میدادند و چکمه های زیبا و خوش دوختی که تا به حال نظیرشان را جایی ندیده بود.

به موهایش دست کشید که به زیبایی آراسته شده بودند و با گل های رز سرخ تزئین و بافته شده بودند.

هیچول نمیدانست از کی و چگونه این لباس های زیبا را به تن دارد اما از دیدن ظاهر خودش کاملا شگفتزده بود‌.

غرق تماشای خودش بود که صدای نرم و لطیفی که ماننده صدای فرشتگان بود گفت- تو خیلی زیبایی... حتی بیشتر از اونی که تصور میکردم!

هیچول سرش را بلند کرد و متعجب به روبرویش نگاه کرد...جایی که پسرسپیدپوش و زیبایی ایستاده بود و لبخندزنان تماشایش میکرد.

پسرجوان تقریبا هم قد و هیکل او بود و لباس هایش شبیه به لباس های او به تن داشت با این تفاوت که لباس های او تماما سفید بودند... درست به سفیدی پر قوهایی که آنجا بودند.

لبخند جوان با دیدن تعجب او پررنگتر شد

-خیلی منتظرت بودم... به خونه خوش اومدی کیم هیچول.

هیچول بیشتر شگفتزده شد!

او چه کسی بود که اورا با فامیلی دیگری صدایش میزد ؟... او چو بود نه کیم!

-تو کی هستی؟... چرا منو کیم هیچول صدا میزنی؟...من چو هیچول هستم.

پسر که چهره ای شبیه به فرشته ها داشت خندید و گفت- تو خیلی چیزا رو نمیدونی...البته منم اجازه ندارم بهت بگم.

هیچول که هرلحظه بیشتر متعجب میشد پرسید

-من چی رو نمیدونم؟... تو کی هستی؟


پسر سفیدپوش مقابل او ایستاد

-خیلی دلم میخواست بتونم تموم سوالاتتو جواب بدم اما نمیتونم.

هیچول متوجه غمی شد که چشمان درشت و زیبای پسر داشت...آن چشمان آشنا؟!

پسر هنوز لبخند میزد ولی نگاهش پر از غم و غصه بود.

قطره اشکی از گوشه ی چشمش به روی گونه ی برجسته اش چکید.

هیچول ناخوداگاه دستش را جلو برد و اشک را پاک کرد.

اما وقتی پسر ناشناس دست اورا به روی صورتش محکم گرفت جاخورد

پسر دوباره با محبت نگاهش کرد

-من میدونستم که میای!... میدونستم که بلاخره میای و منو از این درد و عذاب نجات میدی!

هیچول میخواست بپرسد که او از چه حرف میزند؟...منظورش کدام درد و عذاب بود؟

اما پسر به او مهلت نداد و هردو دستش را در دستهایش گرفت

-با من بیا!

هیچول متعجب پرسید- بیام؟!...کجا؟!

پسر لبخند قشنگی دیگری تحویلش داد

-معلومه... بریم این اطراف گشتی بزنیم... باغ گل های من خیلی دیدنیه ... مطمئنم ازش لذت میبری.

و بدون اینکه به هیچول فرصت بدهد دست اورا کشید و با خودش برد.

مدتی زیادی در میان گل های زیبا که رایحه ی م.ست کننده داشتند قدم زدند بدون اینکه کلمه ای حرف بزنند.

کنارهم قدم میزدند و از این همه نزدیکی بهم لذت میبردند.

هیچول حس خیلی عجیبی داشت... حس میکرد یک عمر است که پسر سفید پوش را میشناسد در حالیکه این دفعه ی اولی بود که اورا میدید.

هیچول در زندگی اش وقتی برای تفریح و خوش گذراندن نداشت اما دقایقی که در آن باغ زیبا تجربه اش کرد مفرح ترین لحظات عمرش بودند.

و آن پسری که دستش را محکم گرفته بود مطمئنا زیباترین کسی بود که در تمام عمرش دیده بود.

با آن لباس های سفیدش که کاملا شبیه فرشته ها بود و همینطور آن لبخند ملیح جادویی اش دیگرجای شکی برای هیچول نمانده بود که او همان فرشته ی رویاهایش است.

هیچول خیلی دلش میخواست بداند که او کیست ولی او به صراحت گفته بود که نمیتواند خودش را معرفی کند.

هیچول فکر کرد که لابد دلیل مهمی دارد و از طرفی نمیخواست برخلاف میل او اصرار کند.

آنها بعد از اینکه دور کاملی در باغ زدند به کنار حوض برگشتند درحالیکه پسرفرشته صورت هنوز دست اورا محکم گرفته بود.

-فرصتم برای امشب تموم شده...وقت رفتنه.

هیچول با شنیدن این حرف کمی جاخورد

انتظار نداشت به آن زودی مجبور به ترک آن محیط رویایی و زیبا و همینطور آن پسر ناشناس شود.

پسر ادامه داد

-فقط اینو به خاطر داشته باش... سردی ای که با عطر رز آبی اومده فقط با گرمای ل.ب هایی سرخ از بین میره!

هیچول که معنی آن کلمات را نفهمیده بود دهان باز کرد که بپرسد اما یکدفعه محیط اطراف تغییر کرد.

فضا موج برداشت و تمام محیط اطراف به همراه پسرسپید پوش را در خود فرو برد!

همه جا به ناگاه تاریک شد و هیچول از شدت شوک و ترس فریادی زد و از خواب بیدار شد!

-هیچول... حالت خوبه؟

هیچول در نور کم شمع توانست صورت برادرش را تشخیص دهد که با نگرانی به او مینگریست.

دستش را روی قلبش گذاشت که دیوانه وار میزد.

پس تمام آنها یک رویا بود؟!

-هیچول؟

جواب داد- من خوبم... فقط داشتم خواب می دیدم.

-که اینطور.

کیوهیون بعد اینکه اطمینان پیدا کردن که حال او خوب است به تخت خودش برگشت.

هیچول هم دوباره دراز کشید که یکدفعه صدای ساعت بزرگ قصر به گوش رسید که نیمه شب را اعلام میکرد.

ساعت درست دوازده بار ضربه زد و بعد صدا خاموش شد.

هیچول چشمانش را بست درحالیکه تمام ذهنش پر از رویایی بود که دیده بود.

هنوز کلمات اخر آن پسرعجیب در گوشش بود:

" سردی ای که با عطر رز آبی اومده فقط با گرمای ل.ب هایی سرخ از بین میره!"



روز بعد هیچول تمام مدت به خواب عجیبی که دیده بود فکر میکرد.

حتی وقتی داشتند تمرین میکردند.

همه چیز در آن خیلی واقعی به نظر میرسید... مخصوصا آن پسر سپیدپوش که هیچول حتی اسمش راهم نپرسیده بود.

با وجود اینکه خوابی که دیده بود خیلی عجیب بود اما هیچول هنوزم با فکر کردن به آن لحظات خاص و رویایی حس خوبی را در قلبش تجربه میکرد و باعث میشد با فکر کردن به آن لبخند بزند.

هیچول هیچ وقت عاشق نشده بود و همینطور به ازدواج و داشتن همسر حتی فکر هم نکرده نبود.

ولی اگر قرار بود روزی با کسی زندگی اش را شریک شود با پسری شبیه به پسری فرشته صورتی که در خواب دیده بود ازدواج میکرد.

چشمان درشت و نگاه پر از آرامش و مهربانش مدام جلوی دیدگانش بود.

تصمیم گرفت این خواب عجیبش را لااقل برای برادرناتنی اش تعریف کند بنابراین زمان استراحت که فرا رسید پیش کیوهیون رفت.

کیوهیون درحال کوک کردن پیانو بود ولی پیدا بود که اوهم غرق در افکارخودش است.

هیچول در تمام عمری که با کیوهیون گذرانده بود هیچ وقت اورا اینقدر ساکت ندیده بود...کیوهیون از بچگی خیلی شیطون و پر جنب و خروش بود اما از زمانی که به پایتخت رسیده بودند مدام در خودش بود.

احساس برادرانه هیچول به او میگفت که چیزی کیوهیون را آزار میدهد که او نمیدانست چیست.

کنار پیانو ایستاد و شروع کرد

-دیشب خواب عجیبی دیدم.

کیوهیون بدون اینکه سرش را بلند کند و به او نگاه کند پرسید- چه خوابی؟

هیچول گفت- خواب دیدم تو یه باغ بزرگم... یه باغ پر از گل!... اونجا یه نفرو دیدم... یکی که...

قبل اینکه هیچول بتواند ادامه ی خوابش را بگوید کسی سراسیمه وارد چادر شد و میان صحبت دو برادر پرید.

کیبوم هیجانزده گفت- شاهزاده لیتوک بلاخره از اتاقش بیرون اومد!... اون الان تو حیاط قصره!

کیوهیون و هیچول بهم نگاه کردند... شکی نبود که هردوی آنها کنجکاو بودند تا شاهزاده ی طلسم شده را ببینند.

بنابراین بدون اینکه حرفی بزنند با عجله به دنبال کیبوم از چادر تمرین بیرون رفتند.

در حیاط بقیه ی اعضای سیرک هم بودند.

کیبوم با دست به گوشه ای اشاره کرد... جایی که پیکری سفیدپوشی آهسته به سمتی قدم برمیداشت و تعدادی خدمتکار دنبالش حرکت میکردند.

فاصله به قدری زیاد بود که هیچول قادر نبود به خوبی صورت اورا ببیند...تنها چیزی که او میتوانست ببیند پسری لاغراندام بود که طرز راه رفتن عجیبی داشت.

او طوری راه میرفت که انگار کسی با طنابی نامرئی اورا میکشید!

درست مثل عروسکی بی جان!

-بیاید تا شماها را معرفی کنم!

هیچول شگفتزده برگشت و به شیوون نگاه کرد ...او که کی آمده بود که متوجه اش نشده بود؟

هان شگفتزده گفت- واقعا میشه؟

شیوون لبخندزنان گفت- چرا نشه؟

شیدونگ گفت- اخه اون یه شاهزاده ست شاید دوست نداشته باشه رعیتهایی مثل مارو ببینه.

شیوون- چرا باید نخواد؟... به نظر من که هرشاهزاده ای باید از خداش باشه که با کسانی مثل شما آشنا بشه... 

نگاهش را به کیوهیون دوخت و با محبت گفت

-... این خوش شانسی من بوده که با آدم هایی مثل شما دوست شدم.

اما کیوهیون بازم در دنیای خودش بود.

کیبوم با خوشحالی گفت- شما خیلی به ما لطف دارید پرنس!

شیوون- پس حالا دنبالم بیاید!... دوست دارم همسر آینده م دوستای عزیزمو بشناسه.

همه به دنبال شاهزاده به راه افتادند که ریووک مضطرب به لباس ها و صورتش دست کشید

-میگم ظاهرم بد نیست؟

شیوون گفت- این چه حرفیه؟... تو مثل همیشه عالی و زیبا هستی!

و باعث شد ریووک خجالتزده لبخند بزند.

هیچول هم با شنیدن این کلمات لبخند زد.

و فکر کرد که شاهزاده شیوون واقعا آدم شریف و مهربانی است...او با وجود اینکه یک شاهزاده بود با آنها که رعیتهایی بیش نبودند با احترام و محبت رفتار میکرد.

هیچول آرزو کرد بتواند که شیوون را به خواسته ی دلش برساند تا محبتهای اورا جبران کرده باشد.







نظرات 6 + ارسال نظر
بهار سه‌شنبه 8 اسفند 1396 ساعت 21:21

داره هیجانی میشه ... بی صبرانه منتظر ادامه‌ش هستم ... کارت عالیه سامی جون

فاطمه سه‌شنبه 8 اسفند 1396 ساعت 00:19

سلام
وای وقتی هیچول تیکی رو ببینه مخصوصا الان که باهاش آشناست خیلی باحال میشه
آخ این وون منو چقدرر حرص میدههه،لامصب اون ذوقتو کم کن جلوی کیو بچه م نابود شد
ممنون گلم

حنا دوشنبه 7 اسفند 1396 ساعت 22:16

وایییییییی چقدر هیجانی شد پوزخند:
لطفا ژد بزارش سامی جونم
ممنون

tara دوشنبه 7 اسفند 1396 ساعت 18:34

وااااایییی ساممممییی عالیه این فیکههههه،،،،

tara دوشنبه 7 اسفند 1396 ساعت 17:07

راسدش این فیکتو شروع نکردم سامی ،،،، دوس داشتم یکم زیاد بشه بعد بخونم،،الان میخام شروعش کنم،،،،در مورد انجل لاورز اینکه فیک جالبیه،،و با اینهمه لاور چجوری میخاد ته قصه به خوبی جمع بشه خیلی کنجکاوم،،،من میگم ادامش بدی خوبه

Maria یکشنبه 6 اسفند 1396 ساعت 23:57

سلام. مثل همیشه عالی بوددددد.
وای بالاخره همدیگه رو میبینن . ایول

سلام عزیزم
اره بلاخره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد