Cinderella and angel of dreams 11



سلام جیگرا


حرفی ندارم جز اینکه ممنون از دوستایی که نظر میزارن - حالا چه تو وب یا تو تلگرام - کلی انرژی و انگیزه بهم میدید.


برید این قسمت هیجان انگیز رو بخونید


 

 قسمت یازدهم:



بلاخره بعد چنددقیقه به شاهزاده لیتوک رسیدند که پشت به آنها ایستاده بود.

شیوون صدایش زد

-پرنس من؟

لیتوک با شنیدن صدای او برگشت و به آنها نگاه کرد و اینگونه آنها بلاخره توانستند صورت اورا واضح ببینند!

هیچول با دیدن چهره ی او شوکه قدمی به عقب برداشت!

باورکردنی نبود!

او خودش بود!

همان پسری که در خواب دیده بود!

ریووک کنار گوشش زمزمه کرد

-واووو اون خیلی خوشگله.

حق با ریووک بود...لیتوک صورت دلنشین و قشنگی داشت درست همانطور که هیچول در خواب دیده بود.

همان چشم ها...همان بینی...همان دهان... و همان اندام ترکه ای و کمر باریک.

با این تفاوت که او فقط ماکتی از آن پسری بود که در خواب دیده بود!

پسر در خوابش لبخند میزد و چشمان درشت و نگاهش پر از گرما و محبت بود اما پسری که اکنون مقابلش بود خیلی شق و رق ایستاده بود و چشمانش هیچ گرمایی نداشت و کاملا تهی از هر احساسی بود.

با نگاهی مات به روبرویش و جایی که هیچول ایستاده بود خیره مانده بود بدون اینکه حتی کلمه ای به زبان بیاورد.

با این وجود مانند یک فرشته زیبا و معصوم به نظر میرسید‌.

شیوون لبخندزنان گفت- پرنس من اجازه بدید دوستامو بهتون معرفی کنم.

و تک تک آنها را اسم برد.

لیتوک در جواب او گاه گاه سرش را اندکی تکان میداد بدون اینکه کلمه ای حرف بزند.

شیوون اضافه کرد

-این افراد اینجا هستن تا بهم کمک کنن تا طلسمی که بهش دچار شدید رو بشکنیم... تموم اونا دوستای خوب و صمیمی منن.

بازهم جوابی از طرف لیتوک در کار نبود ... هنوزم نگاهش به روی هیچول قفل شده بود.

نگاهی که باعث میشد هیچول متعجب شود.

شیوون گفت

-دوستان شما میتونید برید به تمریناتون برسید... ممنون که تا اینجا اومدید.

سپس بازوی لیتوک را گرفت و با محبت به او نگاه کرد

-خوشحال میشم اگه اجازه ی همراهی تونو داشته باشم.

لیتوک بازهم چیزی نگفت و مطیعانه همراهش رفت.

همین که آن دونفر به همراه خدمتکاران از آنجا دور شدند گروه شروع به اظهارنظر در مورد شاهزاده ی طلسم شده کردند.

هرکس نظری داشت.

هان- اون درست همانطور که شنیده بودم بود!

شیدونگ- اون واقعا دوستداشتنیه.

ریووک با تاسف گفت- حیف که طفلکی طلسم شده... فکر کنم حتب نمیتونه حرف بزنه.

کیبوم پرسید- هیچول تو چه نظری داری؟

هیچول که هنوز درحال تماشای دور شدن شیوون و لیتوک بود برگشت و به آنها نگاه کرد

-نمیدونم.

درحالیکه این یک دروغ بزرگ بود!

هیچول با دیدن شاهزاده  کلی احساسات مختلف را تجربه کرده بود.

در ابتدا شوکه شده بود و بعد برای او دلسوزی کرده بود.

آن نگاه مات و عروسک وار لیتوک واقعا قلبش را به درد آورده بود.

و در انتها احساسی که اصلا انتظارش را نداشت و باعث شد حتی خودش هم جابخورد!

حسادت!!!

هیچول باورش نمیشد که با دیدن شیوون و لیتوک چنین احساسی بهش دست داده است.

او به آنجا آماده بود تا به شیوون کمک کند و حالا نمیتوانست جلوی حسادتش را بگیرد!

خودش را سرزنش کرد.

" چو هیچول فقط به خاطر یک خواب چطور میتونی همچین افکار مسخره ای داشته باشی؟... واقعا باید از خودت خجالت بکشی!"

رو به گروهش که هنوز گرم صحبت در مورد شاهزاده لیتوک بودند کرد و گفت- حرف زدن بسه... برگردیم سرکارمون.



مدتی بود که روی نیمکتی مرمری و زیر سایه ی درختان بزرگ و سرسبز نشسته بودند.

این دفعه ی اولی بود که شیوون با لیتوک تنها بود و همین موضوع به شدت هیجان زده اش میکرد.

دلش میخواست با او در مورد خودش و آینده یشان کلی حرف بزند.

به لیتوک نگاه کرد که همان طور شق و رق روی نیمکت نشسته بود و به روبرویش نگاه میکرد... کاملا ساکت و بی حرکت... طوری که اگر پلک زدن هایش نبود شیوون واقعا تصور میکرد که یک مجسمه آنجاست نه یک آدم زنده!

با این حال هنوز هم تحسین برانگیز و زیبا بود.

شاه قبلا به او توضیح داده بود که لیتوک به خاطر طلسمی که به آن دچار بود نه تنها نمیتواند حرف بزند نسبت به تمام اتفاقات اطرافش بی تفاوت است... جسمی کاملا تهی از احساس!

ولی میتوانست حرفهای آنها را بشنود.

بنابراین به لیتوک نزدیک شد و دست اورا گرفت تا توجه اش را به خودش جلب کند.

لیتوک سرش را چرخاند و نگاه مرده و بی روحش را به او دوخت.

شیوون جذاب ترین لبخندش را به ل.ب آورد و گفت- خیلی خوشحالم که بلاخره فرصتی پیش اومد که بتونم تنهایی باهات حرف بزنم... نمیتونی تصور کنی که چقدر هیجان زدم که الان تو این لحظه کنارتم... حیف که نمیتونم احساسمو با کلمات توصیف کنم...وقتی تو کشور خودم بودم با خودم گفتم که تو چه شکلی میتونی باشی؟!... هرروز و هرشب این سفر ... هرلحظه ش... به تو فکر میکردم و تو ذهنم یه تصویر خیالی زیبا ازت ساخته بودم... اما وقتی دیروز بلاخره تونستم تورو ببینم فهمیدم که چقدر اون تصویر خیالی پوچ و مسخره بوده!... چون تو از اون چه که تصور داشتم زیباتر و دوستداشتنی تر هستی!...

 تمام کلمات شیوون توام با عشق و صداقت بود اما تمام واکنشی که شاهزاده ی طلسم شده میتوانست داشته باشد پلک زدنش بود.

با این وجود شیوون حتی خم به ابرو نیاورد چون به خوبی از وضعیت لیتوک آگاه بود و میدانست او قادر نیست فعلا احساساتش را پاسخی دهد.

لبخند دیگری زد و درحالیکه هنوز دست لیتوک را در دست بزرگش داشت به پشت نیمکت تکیه داد 

-میدونم تا حالا خیلی ها به اینجا اومدن تا تورو از این طلسم نجات بدن...اما من مطمئنم اونی که قراره این طلسم رو بشکنه منم!... فقط من!... من به خودم و دوستانم که قراره کمکم کنن اعتماد دارم... توهم باید بهمون اعتماد کنی... من نجاتت میدم!...

چشمانش را بست و ادامه داد

-... و بعد میتونیم یه زندگی آروم و عاشقانه کنارهم داشته باشیم.... من دوستت دارم و هرکاری میکنم تا خوشبختت کنم... میدونم توهم الان یه همچین حسی به من داری منتها این طلسم لعنتی نمیزاره تا حرف دلتو بزنی... اما به محض طلسم ت بشکنه توهم عاشقم میشی...من مطمئنم ما بهترین و خوشبخت ترین زوج دنیا میشیم!

چشمانش را باز کرد و به لیتوک نگاه کرد به امید آنکه شاید واکنشی از طرف او ببیند.

اما با دیدن شاهزاده که چشمانش را بسته بود و بی جان به نیمکت تکیه داده بود رنگ از رویش پرید!

با ترس و نگرانی به روی شاهزاده خم شد و شانه های لاغرش را ل.مس کرد

-شاهزاده حالت خوبه؟

اما جوابی در کار نبود.

لیتوک از هوش رفته بود!

شیوون که کاملا ترسیده بود سریع لیتوک بیهوش را روی دستهایش بلند کرد و با عجله سمت ساختمان قصر دوید.



هیچول و بقیه مشغول جابه جا کردن و بردن وسایلی بودن که دونگهه و کارگرهایش آورده بودند که شیوون را از دور دیدند که شخص سفیدپوشی را بغل گرفته بود و با شتاب سمت ساختمان قصر می دوید.

ریووک با حیرت گفت- اونجا رو!

هیچول با دیدن این صحنه بی اختیار قدمی به جلو برداشت که صدایی گفت- این چیز جدیدی نیست!

همه برگشتن و به کیم دونگهه نگاه کردند.

هیوکی پرسید- منظورت چیه؟

دونگهه توضیح داد- شاهزاده به خاطر طلسمی که بهش دچار شده خیلی ضعیف و شکننده شده و هرروز هم ضعیف تر میشه... این دفعه ی اولی نیست که از هوش میره.

با هرکلمه ای از دهان دونگهه بیرون می آمد هیچول بیشتر و بیشتر نگران میشد... کاش میتوانست برود و از حال لیتوک جویا شود.


هیوک گفت- این خیلی وحشتناکه!

دونگهه- همینطوره... طبیب میگه اگه همینطور پیش بره ممکنه شاهزاده حتی جونشو از دست بده!

هیچول با شنیدن این حرف احساس کرد که یک سطل آب سرد رویش ریختند!

اگر طلسم نمیشکست لیتوک واقعا می مرد؟!

پسری که دیشب در خوابش دیده بود به خاطر آورد ... با اینکه فقط یک خواب بود اما هیچول نمیتوانست حتی تصور کند پسری که آنقدر دوستداشتنی و با محبت بود دیگر وجود نداشته باشد!

هیچول اجازه نمیداد این اتفاق بیفتد.

با صدایی محکم گفت- پس بیاین به سختی کار کنیم تا نزاریم این اتفاق بیفته!

و موهای بافته شده ی بلندش را پشتش انداخت و جعبه ای را بلند کرد و داخل چادر برد.

بقیه اعضای سیرک با دیدن صحنه از او پیروی کردند و مشغول کار شدند.



شیوون کنار تخت بزرگ لیتوک ایستاده بود و صورت آرام اورا تماشا میکرد. 

در کنارش شاه ایستاده بود و اوهم همانقدر نگران به نظر میرسید.

طبییب بعد معاینه ی لیتوک و گرفتن نبض ش ، چینی به پیشانی اش انداخت و گفت- عجیبه... اصلا نمی فهمم... شاهزاده بازهم ضعیف تر شدن ... با وجود تموم مراقب هامون مرتب داره انرژی ش تحلیل میره.

شاه با غم به صورت پسرش نگریست و گفت- اینا همش به خاطر این طلسمه...

موهای پسرش را نوازش کرد

-... اون داره جلوی چشام از بین میره اما من نمیتونم کاری براش کنم.

شیوون گفت- نگران نباشید سرورم... من برای همین اینجام... من پسرتونو نجات میدم.

شاه لبخندی بی جانی زد... مشخص بود که امید چندانی به رهایی پسرش از این طلسم را ندارد.

-میدونی تو این سه سال گذشته چندنفر به اینجا اومدن و ادعا کردن که میتونن طلسم رو بشکنن؟!... اما هیچ کدومشون موفق نشدند!

شیوون با اعتماد به نفس کامل گفت- اما من حتم دارم که میتونم شاهزاده رو نجاتش بدم!... لطفا بهم اعتماد کنید.

شاه شانه ی اورا فشرد

-باشه من بهت اعتماد میکنم.

او چیزی نداشت که از دست بدهد.

شیوون با خوشحالی گفت- قول میدم ناامیدتون نکنم!...

دوباره به صورت آرام و زیبای لیتوک چشم دوخت

-... من پسرتونو نجات میدم و اونو خوشبختش میکنم.





آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:



-هی تو... گفتی پسر وزیر اعظمی؟



هیچول پرسید- این صدای آهنگ از کجاست؟...نوازنده شو نمی بینم؟

لیتوک- این یه آهنگ از بهشته!... تا حالا با آهنگی از بهشت رق.صیده بودی؟




Let me seal it with a kiss 

 بزار با یه بو.سه مهر و موم ش کنم

I just wanna take your love down slowly 

 فقط میخوام تورو آروم عاشق کنم

You ain't gotta say a word, just hold me 

چیزی نگو ، فقط منو در آغوش بگیر

Only thing I need's a taste of your lips 

 تنها چیزی که نیاز دارم طعم لب هاته

Let me seal it with a kiss 

بزار با یه بو.سه مهر و موم ش کنم 

Let me put my hands all over your body 

بزار دستهامو روی تموم بدنت قرار بدم

Get a little crazy, wild and naughty 

  کمی دیوونگی ، وحشیگری و سرکشی

Only thing I need's a taste of your lips 

تنها چیزی که نیاز دارم طعم لب هاته 

Let me seal it with a kiss 

بزار با یه بو.سه مهر و موم ش کنم 



دانلوداهنگhttp://s9.picofile.com/file/8320530150/09_Seal_It_With_a_Kiss.mp3.html 



حتما اهنگ رو دانلود کنید که یکی از زیباترین اهنگ های عمرتون میشه.





نظرات 5 + ارسال نظر
فاطمه پنج‌شنبه 10 اسفند 1396 ساعت 21:21

سلام
الهییی تیکییی چقدر اوضاعش بدهه
بیچاره شیوون دلم واسش سوخت لیتوک نمیتونست جواب بده
وای منتظر ادامه شم ببینم هیچول چه میکنه
ممنون عزیزم

آتوسا چهارشنبه 9 اسفند 1396 ساعت 13:23

سلام هیونگ
دوباره با گوشی همون دوست محترمم اومدم وبت
هنوز گوشیم تو بی اینترنتی مطلق به سر میبره
خدایی چه کردی با این چهارتا
انتظار هرچند داشتم الا اینکه توکی غش کنه
هیچول باید یه اقدامی بکنه
از کیو خبری نبود
شیوون این بچه رو عاشق کرد بعدم هیچی
هی.... تو این طلسم
خدایی این مادربزرگ یا...
بیچاره تیکی
خیلی دوست دارم این داستانو
در حال حاضر این تنها فیکیه که دارم تو این وضعیت بحرانی اینترنت دنبال میکنم:-|
مرسی هیونگ
عاشق این داستان شدم راستی راستی
تخیلی میدوستم
بازی ببخشی آگه نمیتونم برای همه پستان نظر بزارم هیونگ

Maria چهارشنبه 9 اسفند 1396 ساعت 10:08

سلام عالی بود فقط فکر کنم اگه هیچول . لیتوک رو ببوسه طلسم از بین میره

حنا سه‌شنبه 8 اسفند 1396 ساعت 23:34

وایی خدایا به این فیک اعتیاد پیدا کردم کاش زود تر تموم شه
ممنون سامی عزیز

tara سه‌شنبه 8 اسفند 1396 ساعت 22:32

سامممییییی کممم بووود منتظرممم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد