Sarang only you 36


سلام جیگرا


بلاخره بعد مدتها قسمت بعدی سارانگ رو آوردم


برید بخونید که کلهم کارهای روتختی و پاششی هستش


  قسمت سی و ششم:



لیتوک اشکهای هیچول را پاک کرد و گفت- گریه نکن... دیگه دلیلی برای گریه وجود نداره ... من اومدم که واسه همیشه پیشت بمونم.

هیچول میان اشکهایش لبخندی زد

-اینا اشک شوق ان!...نفهمیدی؟...

دستهایش را دور لیتوک حلقه کرد و با بغض گفت

-...نمیدونی این مدت چقدر بهم سخت گذشت.

و دو قطره اشکش به روی گونه هایش ریختند.

لیتوک با دیدن این صحنه قلبش به درد آمد

-منو ببخش عزیزم...همش تقصیر من بود...من واقعا یه احمق بودم که فکر میکردم که تو بدون من خوشبختی.

هیچول لبخندی زد

-مهم اینه که الان پیشمی... اونم به پرفکت ترین شکل ممکن!... با کت و شلوار و آرایش داماد!

لیتوک پرسید- باید عوض شون کنم؟

هیچول- نه...

نگاه پر از عشق و محبتی به او انداخت

-... مثل یه فرشته قشنگ شدی!

لیتوک- توهم همینطور...مثل همیشه زیبایی!

هیچول خندید

-شوخی میکنی؟... با این چشمان گود افتاده و قرمز ؟!

لیتوک- تو همیشه زیبایی!...حتی وقتی گریه کنی... یه الهه ی زیبا!

گونه های هیچول رنگ گرفت


که لیتوک دستهایش را گرفت 

-میخوام ازت یه چیزی بپرسم...

به چشمان درشت هیچول خیره شد 

هیچول با کنجکاو پرسید- چی؟

لیتوک- حاضری... حاضری با من ازدواج کنی؟

چشمان هیچول گرد شد

-دیوونه شدی؟!

لیتوک با نگرانی گفت- یعنی نمیخوای؟

هیچول گفت- معلومه که میخوام!... اوه پارک جانگسو تو واقعا دیوونه ای!... اخه اینم پرسیدن داره؟!

لیتوک- یعنی تو...؟!

هیچول دست اورا با دو دستش گرفت و هیجانزده گفت- بله من قبول میکنم!

لیتوک با شنیدن این کلمات چشمان از اشک شوق درخشیدند!

-ممنونم چولا!

و هیچول را بغل کرد.

هیچول پشت اورا نوازش کرد

-نه... این منم که ممنونم فرشته ی من.

بعد دوباره ل.ب های یکدیگر را بو.سیدند.

از هم جدا شدند و به عمیق چشمان هم خیره شدند... شکی نبود که هردوی آنها بیشتر میخواستند!

بنابراین بو.سه ی داغ تر و پرشورتری را آغاز کردند.

با ولع ل.ب های یکدیگر را می مک.یدند و زبان هر یک در تلاش بود تا بر دیگری تسلط پیدا کند.

بزاق هم چشیدند و از لذت ناله کردند.

زمانی که از هم جدا شدند ل.ب های هردویشان متورم بود.

هیچول با خوشحالی نخودی خندید و بینی لیتوک را بو.سید.

باورش هنوزم برایش خیلی سخت بود... تا چند ساعت قبل فکر میکرد همه چیز را تمام شده است و لیتوک را برای همیشه از دست داده ولی لیتوک حالا آنجا روبرویش بود... آنجا و فقط هم برای او!

دلش میخواست این مدت غم و دوری را تلافی کند.

دست لیتوک را گرفت و سمت تخت برد .

به تخت که رسید بدون اینکه دست لیتوک را رها کند به پشت روی تخت دراز کشید و لیتوک را سمت خودش کشبد.

لیتوک متوجه ی منظورش شد و باخوشحالی رویش خم شد و در اغوشش کشید.

میتوانست دستهای لطیف هیچول را روی پشت و شانه هایش احساس کند که در تلاش بود تا اورا از شر کت سفیدش خلاص کند.

لیتوک به سرعت از او پیروی کرد دکمه های پیراهنش را باز کرد و از تنش بیرون آورد.

بعد چند دقیقه بالاتنه ی هردویشان کاملا بره.نه بود و هردو با حیرت و شگفتی به بدن یکدیگر خیره شده بود... صحنه ای که تا به آن روز ندیده بودند!

لیتوک محو تماشای پوست لطیف و خامه ای رنگ هیچول بود که هیچول دستش را بالا آورد و نوک سی.نه اش را ل.مس کرد.

لیتوک شوکه آهی کشید که هیچول با نیشی باز گفت- خواستم بدونی من اونقدرا صبر و تحمل ندارم!

لیتوک- پس اینطور!...

به روی بدن هیچول خم شد و برای اولین بار در زندگی اش لبخندی شیطانی زد

-... فقط امیدوارم تهش از این عجول بودنت پشیمون نشی!

-نه نمیشم!

و گردن لیتوک را بغل کرد و اورا پایین کشید.

لیتوک ل.ب هایش را روی بدن بلورین هیچول گذاشت و تمام آن بدن زیبا و بی نقص را غرق بو.سه هایش کرد.

 شکم نرم و سفیدش را بو.سید و پهلوهایش را نوازش کرد.

هیچول نالید و اسمش را صدا زد... احساس ل.ب های یک فرشته روی بدنش زیباترین احساسی بود که تا آن زمان تجربه کرده بود.

دستهایش را دور کمر لیتوک حلقه کرد و کمی به او فشار آورد و وادارش کرد که به پشت دراز بکشد.

سپس خودش را بالا کشید و چرخید و روی لیتوک قرار گرفت.

حالا این او بود که بالا بود!

زبانش رو روی ل.ب پایینی اش کشید و با لذت بدن فوق العاده لیتوک را تماشا کرد... حتی از آنچه که تصور داشت زیباتر و خواستنی تر بود.

با ولع به سی.نه ها و ماهیچه های شکم لیتوک دست کشید... لیتوک با احساس دستهای نرم و زیبای او نالید 

هیچول تغییراتی را در ناحیه ی زیر شکمش احساس کرد و میتوانست همین تغییرات را در مورد لیتوک هم ببیند.

به روی لیتوک خم شد و عضو نیمه سخت شده اش را از روی شلوارش به روی عضو لیتوک کشید و باعث او بلند ناله بکند.

همزمان دستهای لیتوک پشتش را نوازش کردند و بعد پایین تر آمدند و راهی به درون شلوار جین ش پیدا کردند.

هیچول با احساس دستهای او به روی با.سن ش ناله ای کرد.

دستهایش رغ سمت کمربند لیتوک برد و آن را بازش کرد اما زمانی که میخواست شلوار سفیدش را پایین بکشد دستهای لیتوک مانع اش شدند.

هیچول با تعجب به لیتوک نگاه کرد.

لیتوک پرسید- داری چیکار میکنی؟

هیچول بیشتر متعجب شد اما جواب داد

-معلومه ... کاری که هردومون میخوایم!

لیتوک یک ابرویش را بالا انداخت

-اونوقت کی قراره بالا باشه؟

هیچول بی درنگ گفت- خب معلومه من!

لیتوک- شوخی میکنی؟!

هیچول – یاااا کیم هیچول زن هیچ کس نیست!

لیتوک- بعید میدونم منم بخوام زیر باشم!

و خودش را بالا کشید و کمر هیچول را بغل کرد و اورا روی تخت خواباند و خودش رویش قرار گرفت‌

هیچول اعتراض کرد

-هییی داری چیکار میکنی؟

لیتوک لبخند محوی زد

-معلومه...کاری که هردومون میخوایم!

هیچول با شنیدن جوابی که چند لحظه ی قبل خودش گفته بود خنده اش گرفت

-باشه پارک جانگسو...

با دستهایش صورت متبسم لیتوک را قاب گرفت و قبل بو.سیدنش گفت-... میزارم ایندفعه تو بالا باشی!

لیتوک بو.سه ی اورا جواب داد و گفت- لطف میکنی!

و هردو بازهم خندیدند.

لیتوک اورا روی تخت خواباند و سپس شلوارهای جفت شان را درآورد.

با دیدن عضو سفید هیچول خندید و گفت- چولا تو خیلی خوشگلی!

هیچول هرکاری کرد نتوانست جلوی سرخ شدنش را بگیرد.

هیچول اخمی کرد 

-یااا انجامش میدی یا از تصمیمم برگردم؟

لیتوک دوباره خندید و گفت- باشه صبر داشته باش.

در اتاق هیچول روان کننده ای نبود اما به پیشنهاد هیچول از کرم مرطوب کننده استفاده کردند.

هیچول تا به آن لحظه با هیچ کس رابطه نداشت و کاملا با.کره بود به همین خاطر حتی ورود انگشتان باریک لیتوک اذیتش میکرد و به شدت برایش دردناک بود.

لیتوک تا جایی که میتوانست سوراخ اورا با مرطوب کننده آماده کرد و فقط زمانی خودش را با انگشتانش عوض کرد که حس کرد هیچول آماده ست.

با ورودش هیچول از درد فریاد زد و به شانه هایش چنگ انداخت.

تنگی و داغی هیچول داشت لیتوک را دیوانه میکرد اما بدون حرکت باقی ماند تا هیچول به او عادت کند.

صورت خیس عرق و سرخ شده ی هیچول بو.سید و گفت- معذرت میخوام عزیزم.

هیچول با اینکه چهره اش از درد درهم رفته بود لبخندی زد

-فرشته ی دیوونه ی من... حتی این درد هم برام لذت بخشه چون بهم میگی که تو مال منی.... فقط مال من!

قلب لیتوک با شنیدن این کلمات عاشقانه از ل.ب های هیچول مالامال از عشق و شادی شد و صورت هیچول را غرق بو.سه کرد.

هیچول خندید و گفت- لطفا حرکت کن... بیشتر از این نمیتونم تحمل کنم.

لیتوک بو‌سه ی کوچکی به پیشانی اش زد و بعد شروع به حرکت کرد.

لحظات بعد خاص ترین و رویایی ترین لحظات زندگی هردویشان بودند.

تنها چیزی که احساس میکردند لذت بود و عشق.

هیچول در میان ناله هایش گفت- تیکی... من... من دارم میام!

لیتوک گفت- منم همینطور!

و عضو هیچول را ماساژ داد و چند حرکت آخر را تندتر و محکم تر انجام داد.

لحظه ای بعد هردو باهم به کا.م رسیدند و اسم یکدیگر را فریاد زدند.

لیتوک خودش را بیرون کشید و درحالیکه نفس نفس میزد کنار هیچول دراز کشید و بازوهایش را دور او حلقه کرد.

-ممنونم... اون فوق العاده بود!

هیچول با وجود خستگی اش لبخندی زد و بو.سه ای روی ل.ب های فرشته اش گذاشت.

روی ل.ب های لیتوک زمزمه کرد

-توهم فوق العاده بودی!... ولی دفعه ی بعد این منم که بالام!

لیتوک نخودی خندید و روی موهایش را بو.سید

-شاید!

هیچول- شاید؟!...یاااااا

و به شوخی مشت آرامی به سی.نه ی لیتوک زد.

مدتی در آغوش هم ماندند و فقط از گرما و امنیت آن آغوش لذت بردند.

هیچول پرسید- حالا میخوای با قضیه ی ازدواج ت با کانگین چیکار کنی؟

لیتوک چینی به پیشانی اش انداخت

-اون قضیه منتفیه... من حلقه ی ازدواج کانگین رو بهش پس دادم و جلوی اون همه آدم گفتم که نمیخوام باهاش ازدواج کنم...

با محبت به هیچول خیره شد

-... عشق حقیقی من فقط تویی هیچول!... من میخوام با تو ازدواج کنم.

هیچول با نگرانی گفت- اما پس پدرت چی؟... اگه موافقت نکرد؟!

لیتوک مصمم گفت- دیگه برام مهم نیست... این بار اون مجبوره که با تصمیم من کنار بیاد!






نظرات 2 + ارسال نظر
فاطمه جمعه 11 اسفند 1396 ساعت 00:06

سلام
چه عجب!
واویلا کی بابای تیکی رو میخواد جمع کنه
ااصلا خود کانگینو بگووو
خواهشا این کاپلو هیجانی به پایان برسون از اونیکی که خیری ندیدیم
ممنون

tara چهارشنبه 9 اسفند 1396 ساعت 22:59

چولا اینهمه صبر کرد اخرشم تیکی نذاشت تاپ باشه بیچاره به این امید بردش رو تخت،،،،،،چه بلایی سر شرکتشون میاد یعنی؟بابای تیکی چیکار میخاد بکنه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد