Cinderella and angel of dreams 12

هه

سلام جیگرا


این قسمت هم زیاده

هم هیجان انگیز

هم احساسی و رمانتیک!





برید ادامه



 

 قسمت دوازدهم:



وزیراعظم ، جناب کیم در سالن اصلی قصر بود که با آمدن شاه سراسیمه به سمتش رفت و تعظیمی کرد

-سرورم!

سرش را بلند کرد و به چشمان غمزده ی پادشاه نگاه کرد.

با وخیم تر شدن بیماری شاهزاده ، حال روحی شاه هم مدام بدتر و بدتر میشد و این اصلا به نفع مملکت نبود.

-سرورم حال شاهزاده چطوره؟

پادشاه با ناراحتی سرش را به دو طرف تکان داد

-اون حالش خیلی بده... و هرروزم داره بدتر میشه...

آهی کشید و ادامه داد 

-... بعد مرگ مادرش اون تنها دلخوشی من تو این دنیاست... اگه از دستش بدم دیگه دلیلی برای زنده موندن ندارم.

وزیراعظم با ترس و نگرانی گفت- اینو نگید سرورم!... خواهش میکنم امیدتونو از دست ندید... من مطمئنم بلاخره کسی این طلسم رو میشکنه.

پادشاه با ناامیدی گفت- بعید میدونم کسی بتونه... تنها کسی که میتونست لیتوک رو نجات بده پسر تو بود که از دستش دادیم.

وزیراعظم با شنیدن این حرف روی زانوهایش نشست و گفت- منو عفو کنید سرورم که نتونستم مراقبش باشم... اینا همش تقصیر منه!

شاه لبخند بی جانی به دوست قدیمی اش زد... خم شد و بازوهای او را گرفت و از روی زمین بلندش کرد.

-اینو نگو دوست من... من میدونم که غمی تو دلته خیلی بیشتر از غم منه... غم از دست دادن فرزند چیزی نیست که بشه باهاش کنار اومد... تو منو ببخش که نتونستم از پسرت محافظت کنم.

چشمان وزیراعظم با شنیدن این کلمات نم گرفت

-شما همیشه بیشتر از حقم بهم لطف و محبت داشتید... حق با شماست من هیچ وقت نتونستم هیچول رو فراموش کنم ... غم مرگ اون و مادرش تا آخر عمر منو رها نمیکنه.... اما خداروشکر میکنم که دونگهه رو سر راه من قرار داد... اون پسر با اومدنش رنگ تازه ای به زندگیم زد... نمیدونم چطوری خودشو تو قلبم جا کرد که مثل پسر واقعی م دوستش دارم.

پادشاه گفت- تو حق داری... دونگهه خیلی دوستداشتنیه... امیدوارم خداوند اونو برات حفظش کنه.

-ممنونم سرورم... منم دعا میکنم هرچه زودتر شاهزاده نجات پیدا کنند  ... شاهزاده شیوون به نظر خیلی مطمئن میاد که میتونه طلسم رو بشکنه.

پادشاه سری را تکان داد

-با اینکه ناامیدی تموم قلبمو فراگرفته اما دعا میکنم که اینبار طلسم بشکنه.

وزیر اعظم سعی کرد به او قوت قلب دهد

-ما نباید امید مونو از دست بدیم... من حس خوبی نسبت به اومدن این شاهزاده ی خارجی دارم.

-امیدوارم همینطور باشه.



گوشه ای ایستاده بود و دونگهه را زیرنظر گرفته بود که مشغول بررسی اقلامی بود که برای آنها آورده بود... کارگران و افراد سیرک جعبه ها را داخل چادر میبردند و دونگهه با دقت مراقب بود که چیزی از قلم نیفتد و روحش هم بی خبر بود که هیوک تمام حرکات اورا تماشا میکند.

هیوک همان روزی که برای اولین بار اورا ملاقات کرده بود از او خوشش آمده بود.

با اینکه همیشه دختران را ترجیح میداد اما چیزی در وجود دونگهه بود که باعث میشد جذبش شود.

او نه تنها دوستداشتنی و زیبا بود بلکه یک نوع معصومیت خاصی داشت که هیوک از آن خوشش می آمد و دوست داشت بیشتر با او آشنا شود.

پدرش تصمیم داشت که او با یک دختر از خانواده ی اشراف ازدواج کند اما هیوکی همیشه در نظر داشت با کسی ازدواج کند که دوستش داشته باشد.

البته هیچ وقت به این فکر نکرده بود که یک پسر را به عنوان شریک زندگی اش انتخاب کند اما اگر آن پسر شخصی مثل دونگهه بود به انتخاب و ریسکش می ارزید.

آنقدر صبر کرد تا کارگران تمام وسایل را داخل چادرها بردند و دونگهه تنها ماند.

دستی به یقه ی لباسش کشید و سرش را بالا برد و با قدم های بلند سمت پسرک رفت که داشت کاغذهای پوستی اش را جمع میکرد.

-هی تو... گفتی پسر وزیر اعظمی؟

دونگهه با شنیدن صدای هیوک برگشت و با تعجب به او نگاه کرد.

کاملا مشخص بود که انتظار نداشته کسی از پشت سر اورا غافلگیر کند!

-آره...هستم.

هیوکی نیشخندی زد

-خوبه... میخواستم مطمئن شم که هم شأن همدیگه ایم.

دونگهه که معنی حرف های اورا نمی فهمید با تعجب پلک زد

-هم شأنیم؟!

هیوک- آره دیگه... اینطوری دیگه پدرم بهونه ای برای نه گفتن نداره.

دونگهه که هرلحظه داشت بیشتر گیج میشد گفت- ببخشید... من نمی فهمم شما دارید از چی حرف میزنید.

-واقعا؟...

خندید و گفت-... البته تقصیر منه که واضح بهت نگفتم...

از خنده دست کشید و نگاه نافذش را به دونگهه دوخت

-... راستش من ازت خیلی خوشم اومده!...

لبخند جذابی زد

-... فکر میکنم من و تو خیلی بهم میایم!

چشمان دونگهه نمیتوانست گردتر از آن شود... این پسر با یک بار دیدن او در موردش به این نتیجه رسیده بود؟!

به قدری شوکه بود که نمیتوانست حرف بزند.

هیوک با دیدن سکوت او گفت- میدونم که خیلی خوشحال شدی... من خیلی جذابم!... همون دفعهدی اول فهمیدم که برق نگاهم تورو گرفته!

دونگهه با خودش فکر کرد که آن پسر کوهی از اعتماد به نفس است!

از طرز حرف زدن او خوشش نیامده بود گرچه آن پسر واقعا جذاب بود ولی جسارت و گستاخی اش خیلی بیشتر بود‌.

اخمی کرد و گفت- من نمیدونم شما چطور به این نتیجه رسیدید که من از شما خوشم میاد... 

اینبار نوبت هیوک بود که جابخورد

-یعنی چی؟!.. یعنی میخوای بگی که تو...

دونگهه خیلی جدی گفت- درست فهمیدی!... من علاقه ای بهت ندارم!...

کاغذهای پوستی لوله شده را بغلش گرفت و گفت-... من دیگه باید برم...کلی کار دارم نمیتونم وقت مو با شما هدر بدم!

هیوک- نه صبر کن!

اما دونگهه قبلا با قدم های سریع از آنجا دور شده بود.

هیوک با حرص رفتن اورا تماشا کرد و مشتش را کف دستش کوبید‌

-لعنت!... اخه این چه طرز حرف زدن بود؟!... گند زدم!



مقابل آینه ی فوق العاده بزرگ و زیبایی ایستاده بود که دور کاری های هنرمندانه ای از طلا و جواهر داشت وغرق تماشای تصویر زیبایش در آینه بود.

لباس سفیدی از جنس لطیف و سبکی به تن داشت که نمیدانست جنسش چیست اما به شدت زیبا بود!

قسمت جلوی کتش مروارید دوزی و نقره دوزی شده بود و به آستین ها و دنباله ی فوق العاده بلند کتش که به زمین می سابید تورهای زیبا دوخته بودند.

موهایش به زیبایی فر داده شده بود و نیمتاجی از طلای سفید به سر داشت.

آن لباس ها به همراه آرایشی زیبا اورا مبدل به الهه ی زیبایی کرده بود که حتی خودش هم نمیتوانست دست از تماشا تصویر دلنشینش بردارد!

با اینکه میدانست نمیتواند آنجا بماند.

باید میرفت.

کسی بیرون از آن اتاق منتظرش بود!

این را حس میکرد!

کسی با بی تابی انتظارش را میکشید.

در این زمان بود که دو لنگه ی شیشه ای اتاق باز شدند و فهمید که زمان رفتن فرارسیده است.

با وجود اینکه میخواست هنوز ظاهر محسورکننده اش را در آن آینه تماشا کند با عجله سمت در قدم برداشت.

کسی بود که به شدت مشتاق دیدار دوباره اش بود.

از اتاق بیرون آمد و از پلکانی بزرگ که پله هایی از جنس شیشه داشت پایین دوید.

صدای برخورد کفش های شیشه ای اش با آن پله ها صدایی تولید میکرد که در کل فضا پخش میشد.

اما او بدون توجه به آن صدا با عجله پله های طولانی را طی کرد تا بتواند زودتر به کسی که پایین پله ها منتظرش بود برسد.

شاهزاده ی فرشته صورت آنجا بود با لباس های سفید و درخشانی که نور از آن به اطراف ساطع میشد.

نیمتاجی از کریستال به سر داشت که باعث میشد موهایش به رنگ نقره ای بدرخشد و بال هایی به سفیدی برف و درخشانی ماه تابان از کتف هایش بیرون زده بود.

او آنجا ایستاده بود و لبخند به ل.ب منتظرش ایستاده بود.

هیچول چند پله ی آخر را دوتا یکی پایین آمد و تقریبا سمت فرشته ی زیبا پرواز کرد!

وقتی مقابلش رسید ایستاد و لبخندی زد.

چقدر عالی بود که دوباره اورا با آن لبخند زیبایش می دید.

شاهزاده دستهای او را به گرمی در دستهایش گرفت و گفت- خوش اومدی کیم هیچول!... مهمونی ما بدون وجود تو کامل نمیشد!

هیچول متعجب با خودش گفت: ما؟!

تازه در این زمان بود که متوجه دختران و پسران جوان و زیبایی شد که انگار در همان لحظه در آن سالن بزرگ و تماما شیشه ای ظاهر شده بودند و مثل شاهزاده لباس های درخشان پوشیده بودند.

اما چیز عجیبی در مورد آنها وجود داشت که هیچول را شگفتزده کرد.

تمام آنها بدون استثنا به جای دست بال هایی سفید داشتند!

در این لحظه بود که شاهزاده دستهایش را اندکی فشرد تا توجه ی اورا دوباره متوجه ی خودش کند.

- بهم افتخار میدی؟

هیچول در ابتدا متوجه ی منظور او نشد اما زمانی که دید بقیه ی مهمان ها روی کف شیشه ای مشغول رق.صیدن شدند فهمید که منظور شاهزاده چیست.

به آرامی سرش را تکان داد و دست در دست شاهزاده به بقیه پیوست.

آنها درست مرکز مهمان ها قرار گرفتن و درحالیکه بقیه دوره یشان کرده بودند دستهای هم را گرفتند.

هیچول دستش را به شانه ی لیتوک تکیه داد و همزمان دست لیتوک روی کمرش را احساس کرد و همراه با بقیه مشغول رق.صیدن با ا اهنگی شدند که معلوم نبود منبع اش از کجاست.

نگاه شاهزاده ی فرشته صورت به رویش قفل شده بود و هیچول هم قادر نبود نگاهش را از او بگیرد.

با آن که آن لحظات رویایی خیلی زیبا و لذت بخش بودند اما چیزی پس ذهن هیچول به او میگفت که این لحظات قرار نیست تا ابد طول بکشند.

همانطور با ریتم آن آهنگ ملایم و روح نواز می رق.صیدند و می چرخیدند هیچول پرسید- این صدای آهنگ از کجاست؟...نوازنده شو نمی بینم؟

لیتوک زمزمه وار جواب داد- این یه آهنگ از بهشته!... تا حالا با آهنگی از بهشت رق.صیده بودی؟

هیچول شگفتزده سرش را به دو طرف تکان داد.

لیتوک با دیدن حیرت او خندید و گفت- بعد این هم چنین آهنگی نمیشنوی... منم همینطور... این اولین و آخرین باره...برای هردومون.

هیچول کلمه ای از حرف های اورا متوجه نمیشد.

شاهزاده ای که در روز مثل مجسمه ای سنگی سرد و بی روح بود و در شب میخندید و لبخند میزد خیلی عجیب و رمزآلود به نظر می آمد.

هیچول گیج شده بود و در ذهنش پر از سوال بود اما از تک تک لحظات بودن با شاهزاده لذت میبرد.

شاهزاده زیبایی پاک و فرشته واری داشت که باعث میشد قلبش دیوانه وار به تپش درآید.

نگاهش سمت بالهای نیمه باز فرشته رفت... به شدت وسو.سه شده بود تا آنها را ل.مس کند.

دستی که روی شانه ی لیتوک بود را اندکی جلوتر و به روی کتف او و جایی که بال ها روییده بودند برد و به آرامی آنها را نوازش کرد.

از نرمی و لطافت آنها حیرت کرد... در تمام زندگی اش چیزی به آن نرمی و زیبایی ندیده بود.

وقتی برگشت و دوباره به صورت لیتوک نگاه کرد دید که او تبسمی زیبا به ل.ب دارد.

به نظر میرسید که او هم از این نوازش لذت میبرد.

به ناگاه شاهزاده از حرکت ایستاد و همانطور غرق تماشای صورت بی مثال هیچول بود گفت-  تو خیلی زیبایی کیم هیچول...حتی از فرشته ها هم زیباتری!

و گونه ی گلگون هیچول به نرمی نوازش کرد.

با اینکه آن تماس خیلی آرام و آهسته بود ولی هیچول حس این را داشت که صورتش از آن تماس معمولی آتش میگیرد

هیچول دست اورا روی صورتش گرفت...دلش میخواست اوهم چیزی بگوید... بگوید که چقدر شاهزاده در نظرش زیبا و جذاب است.

در این لحظه بود که آوازی به ذهنش رسید  و قبل اینکه حتی فکر کند ابیات آن ترانه روی ل.ب هایش جاری شدند:



دانلود اهنگhttp://s9.picofile.com/file/8320530150/09_Seal_It_With_a_Kiss.mp3.html



Your touch feels like a flame 

 نوازشت مثل شعله ی آتیشه 

Burning away, screaming my name 

 میسوزونه ، اسم مو فریاد میزنه

Sex, passion, no pain 

 سکس, پرشور, بدون درد 

We've come face to face 

ما رو در رو شدیم 

I want you to stay 

میخوام که بمونی


دستهای لیتوک را کشید تا رق.ص دونفره یشان را ادامه بدهند.


 Come on, come on, don't be shy 

 بیا، بیا، خجالتی نباش

Come on, come, show you the time of your life 

 بیا و زمان زندگی تو نشون بده

Tonight 

 امشب 

Shake it, shake it, mami, don't hold back 

تکانش بده ، احساساتتو نگهش ندار

Baby, baby, when you move just like that 

عشقم زمانی که فقط اینطوری حرکت میکنی 

Just like that 

فقط مثل این

Let me seal it with a kiss 

 بزار با یه بو.سه مهر و موم ش کنم


لیتوک لبخندی محوی زد و باعث شد نگاه هیچول بی اختیار روی ل.ب ها و چاله ی بانمک ش خیره بماند.

زیباترین و وسو.سه انگیزترین صحنه ای که به تموم عمرش دیده بود.

ادامه ی آوازش را خواند:



I just wanna take your love down slowly 

 فقط میخوام تورو آروم آروم عاشق کنم

You ain't gotta say a word, just hold me 

چیزی نگو ، فقط منو در آغوش بگیر

Only thing I need's a taste of your lips 

 تنها چیزی که نیاز دارم طعم لب هاته

Let me seal it with a kiss 

بزار با یه بو.سه مهر و موم ش کنم 


دستهای لیتوک اتوماتیک وار دور کمرش قفل شد و خودش هم شانه های لیتوک را بغل کرد و شانه ها و پشتش را نوازش کرد.


Let me put my hands all over your body 

بزار دستهامو روی تموم بدنت قرار بدم

Get a little crazy, wild and naughty 

  کمی دیوونگی ، وحشیگری و سرکشی

Only thing I need's a taste of your lips 

تنها چیزی که نیاز دارم طعم لب هاته 

Let me seal it with a kiss 

بزار با یه بو.سه مهر و موم ش کنم


Let me seal it with a kiss 

بزار با یه بو.سه مهر و موم ش کنم

Let me seal it with a kiss 

بزار با یه بو.سه مهر و موم ش کنم



لیتوک دهان باز کرد چیزی بگوید که آواز هیچول اورا ساکتش کرد :


Hush, don't make a sound 

هیس ، چیزی نگو

We're loving out loud 

عشق مون صداس بلنده 

Want your body right now 

بدن تو همین الان میخوام!



لیتوک آهسته اسمش را زمزمه کرد

-چولا

و موهای بلند فرداده اش را نوازش کرد.

هیچول لبخند قشنگی زد و به عمق چشمان درشت و معصوم فرشته خیره شد :

 

  deep in your eyes 

 تو اعماق چشمات 

Are beautifully bright 

نور زیبایی میدرخشه

Keep 'em on mine 

 نگاهت به من باشه ( فقط به من نگاه کن) 



درحالیکه دست در دست هم داشتند به رق.ص و چرخششان ادامه دادند درحالیکه آن موجودات نیمه انسان و نیمه قو،  رقا.صان دایره ای دور آن دو ساخته بودند.


 Come on, come on, don't be shy 

 بیا، بیا، خجالتی نباش

Come on, come, show you the time of your life 

 بیا و زمان زندگی تو نشون بده

Tonight 

 امشب 

Shake it, shake it, mami, don't hold back 

تکانش بده ، احساساتتو نگهش ندار

Baby, baby, when you move just like that 

عشقم زمانی که فقط اینطوری حرکت میکنی 

Just like that 

فقط مثل این

Let me seal it with a kiss 

 بزار با یه بو.سه مهر و موم ش کنم




هیچول میتوانست نورهای طلایی و نقره ای زیبایی را ببیند که تمام سالن را پر کرده بود و با گذشت هر لحظه بیشتر و بیشتر میشدند!

همه چیز بیش از اندازه زیبا و رویایی بود!

با این وجود او نمیتوانست جلوی خواندنش را بگیرد... کلمات بی اختیار از دهان ش بیرون میریختند:



I just wanna take your love down slowly 

 فقط میخوام تورو آروم آروم عاشق کنم

You ain't gotta say a word, just hold me 

چیزی نگو ، فقط منو در آغوش بگیر

Only thing I need's a taste of your lips 

 تنها چیزی که نیاز دارم طعم لب هاته

Let me seal it with a kiss 

بزار با یه بو.سه مهر و موم ش کنم 



Let me put my hands all over your body 

بزار دستهامو روی تموم بدنت قرار بدم

Get a little crazy, wild and naughty 

  کمی دیوونگی ، وحشیگری و سرکشی

Only thing I need's a taste of your lips 

تنها چیزی که نیاز دارم طعم لب هاته 

Let me seal it with a kiss 

بزار با یه بو.سه مهر و موم ش کنم


Let me seal it with a kiss 

بزار با یه بو.سه مهر و موم ش کنم

Let me seal it with a kiss 

بزار با یه بو.سه مهر و موم ش کنم




هیچول که غرق آن فضای شاد و رویایی بود چرخشی دور خودش زد و موهای طلایی زیبایش را افشان به نمایش گذاشت درحالیکه سرانگشتان دست چپش هنوز در دست لیتوک بود.

وقتی دوباره س.نه به سی.نه ی لیتوک ایستاد دیگر خبری از آهنگ بهشتی نبود.

لیتوک و بقیه از دنس دست کشیده بودند.

درحالیکه هردو به چشمان هم زل زده بود هیچول آخرین قسمت آواز ش را زمزمه وار خواند:



I just wanna take your love down slowly 

 فقط میخوام تورو آروم آروم عاشق کنم

You ain't gotta say a word, just hold me 

چیزی نگو ، فقط منو در آغوش بگیر

Only thing I need's a taste of your lips 

 تنها چیزی که نیاز دارم طعم لب هاته

Let me seal it with a kiss 

بزار با یه بو.سه مهر و موم ش کنم


با تمام شدن آوازش به خودش جسارت داد و صورتش را به صورت لیتوک نزدیک کرد تا کاری را انجام دهد که در لحظه ی اول  دلش میخواست انجامش دهد.

میدانست ممکن است عملش شاهزاده را خشمگین و ناراحت کند چون او با وجود لباس هایی که به تن داشت هنوز یک رعیت زاده بود ولی حس میکرد جان و زندگی اش به بو.سیدن آن ل.ب های براق وابسته است!

اما درست در لحظه ی آخر دستی مقابل ل.ب هایش قرار گرفت و مانع اش شد.

لیتوک به نرمی گفت

-نه...تو نمیتونی اینجا منو ببو.سی!

چشمان درشت فرشته که تا لحظات قبل میدرخشید دوباره رنگی از غم گرفته بود.

هیچول سریع معذرت خواهی کرد

-معذرت میخوام...من نمیخواستم ناراحتت کنم.

لیتوک با محبت موهایش را نوازش کرد

-تو هیچ وقت موجب ناراحتی من نیستی... تو ناجی منی!... چطور میتونم از دستت ناراحت باشم؟!... من دوستت دارم.

هیچول با شنیدن این کلمات شگفتزده شد

-تو...تو...

ل.ب های فرشته پیشانی اش را ل.مس کردند و باعث شدند هیچول حتی شوکه تر از قبل شود.

لیتوک لبخندی زد و صورت زیبای هیچول را با دستهایش قاب گرفت

-من و تو بهم تعلق داریم هیچول... اما تا زمانی که این طلسم نشکنه نمیتونیم باهم باشیم.

لیتوک لبخند میزد اما هیچول دید که چشمانش از اشک میدرخشید

هیچول گفت- من اینجام که طلسمو بشکنم!...تا نجاتت بدم!

لیتوک اورا رها کرد و سرش را به دو طرف تکان داد

-این طلسم اینطوری شکسته نمیشه.

هیچول پرسید- پس چطوری میشه نجاتت داد؟!... خواهش میکنم بهم بگو!

لیتوک با غم گفت

-من نمیتونم بهت بگم...اجازه ندارم...تو باید خودت پیداش کنی...اگه دوستم داری...

شاهزاده لحظه ای ساکت شد و به گوشه ی خیره ماند.

وقتی دوباره به هیچول نگاه کرد حتی غمگین تر از قبل به نظر میرسید.

-... فرصت امشبمم تموم شد... باید برم.

و قدمی به عقب برداشت

هیچول

-نه نرو!... تو هنوز ب من نگفتی که چطوری باید طلسم رو بشکنم!

و دستپاچه تلاش کرد دنبالش بدود که کفش شیشه ای اش از پایش بیرون آمد

 سریع خم شد تا کفشش را پایش کند اما زمانی که دوباره سرش را بلند کرد لیتوک کلی از او دور شده !

شاهزاده و سالن و مهمانها درحال ناپدید شدند بودند.

لیتوک در لحظه ی آخر قبل اینکه کاملا محو شود فریاد زد

-سردی رز کبود رو فقط گرمای ل.ب هایی سرخ از بین میبره!... این یادت باشه!

-این کلمات یعنی چی؟...بهم بگو...این رز کبود چیه؟

اما همه چیز به سرعت ناپدید شدند و جای آنها را تاریکی و صدای ضربات ساعت بزرگ قصر پر کرد! 


 هیچول نفس نفس زنان از خواب پرید و دستش را روی سی.نه اش گذاشت که وحشیانه بالا و پایین میرفت.

دوباره همان خواب عجیب را دیده بود و ضربات ساعت قصرداشت نیمه شب را اعلام میکرد...




آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:




لیتوک- اون فکر میکنی که اینا همش خوابه‌... تو باید بزاری من بهش یه نشونه بدم!



شیوون- کیو چرا اینقدر رفتارت باهام سرد شده؟... من چه اشتباهی کردم؟



هیچول- خودم میدونم خیلی مسخره ست... اما من دو شبه که دارم خواب تورو می بینم... که... که باهم حرف میزنیم و می رقصیم...











نظرات 3 + ارسال نظر
فاطمه سه‌شنبه 15 اسفند 1396 ساعت 10:11

سلام
آخی باباهای توکچول چه باهم خوبن واه دونگهه ناتنیاز آب دراومد که
ایشششش هیوکه خودشیفته اعتماد به سقف داره بچه، ککک دمش گرم هائه خوب حالشو گرفت
اووه چه باحال بود صحنه های خوابش آخه با اون جمله ی سخت هیچول چجوری باید بفهمه که باید تیکی رو ببوسه تا طلسم شکسته بشه
ممنون عزیزم

سلام عزیزم
اره ناتنیه
کککککک
همین دیگه... اگه اسون بود آنجلینا نمیزاشت به هیچول بگه
خواهش جیگرم

حنا دوشنبه 14 اسفند 1396 ساعت 21:20

خیلی خوب بود خیلییییییییی
ممنون

خواش موکنم جیگرم

Bahaar دوشنبه 14 اسفند 1396 ساعت 12:41

واو !!!... عالی بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد