Cinderella and angel of dreams 13



سلام جیگرا 


جای دیشب امشب اپش میکنم


سوری بابت تاخیرش

 

راستی تو نظرسنجی وب حتما شرکت کنید تا تکلیف فیک جدید وب مشخص شه

آنجل لاورز رو میزارم برای تابستون که خواننده های بیشتری وقت خوندنش رو داشته باشند.



یه ادیت قشنگ از پرنس لیتوک ببینید بعد برید ادومه



نظر بزارید تا فردا هم اپ کنم



 

 قسمت سیزدهم:



مایوسانه به تصویر آینه ی بزرگ روبرویش چشم دوخته بود.

به تصویر پسر موطلایی زیبایی که بی خیال و بی تفاوت نسبت به خوابی که دیده بود دوباره روی تخت راحتش دراز کشیده بود تا به بقیه ی استراحت شبانه اش برسد.

صدای زنانه ای از پشت سرش گفت- می بینی؟... کاملا بی فایده ست... تو بیخودی به اون پسر امید بسته بودی...

صدای زن زیبا اما به سردی یخ بود.

زن به او نزدیک شد و از روی شانه ی او تصویر آینه را تماشا کرد

-... دیدی چقدر راحت گرفت و خوابید؟

برگشت و با نفرت به آن زن نگاه کرد که برخلاف ظاهر فریبنده اش یک شیطان مجسم بود!

- اون فکر میکنه که تموم اینا همش خوابه‌... تو باید بزاری من بهش یه نشونه بدم!

زن که کسی جز آنجلینا بود پوزخندی زد

-نشونه؟!... چه نشونه ای؟

لیتوک محکم گفت- نشونه ای که بهش نشون بده که تموم اینا فقط یه خواب و رویا نیست... اینکه تماما واقعیته!

آنجلینا خنده ای کرد

-تو خیلی زرنگی نوه ی عزیزم... اما باشه من این اجازه رو بهت میدم!...

صورتش رنگی شیطانی گرفت و ادامه داد-... اما بدون که فقط یه فرصت دیگه داری و اگه اینبار هم موفق نشی اونقدر شکنجه میشی که یا تسلیم شی و یا بمیری!

لیتوک بی درنگ گفت- قبوله!

این تنها فرصتی داشت که میتوانست خودش و هیچول را از این سرنوشت شوم نجات دهد.

آنجلینا با لحنی شیطانی گفت- خوبه... حالا میتونی استراحت کنی نوه ی عزیزم!

و کف دستش را بالا آورد.

در کمتر از چند لحظه صورت شاهزاده به حالت کاملا آرام و بی احساس درآمد و سپس با قدم های آهسته و خیلی شق و رق به طرف تختش رفت و رویش دراز کشید.

 مرد قوی هیکلی که تا این لحظه در سایه های اتاق پنهان بود جلو آمد

-علیاحضرت چرا این اجازه رو بهش دادید؟... اگه موفق بشه؟!

آنجلینا گفت- مشکلی پیش نمیاد... کیم هیچول حتی اگه به واقعی بودن این خوابها پی ببره بازم نمی فهمه که چطوری باید طلسم لیتوک رو بشکنه...

چشمانش برق شیطانی دیگری زد

-... در کنار این اون پسر قرار نیست مدت زیادی زنده بمونه!

کانگین با شنیدن این حرف لبخند شیطانی ای زد و تعظیمی کرد.

-الان کاملا متوجه شدم سرورم.

آنجلینا گفت- برو و لی دونگهه رو بیارش اینجا... وقتشه که دین شو به من ادا کنه!



در اتاق کارش مشغول رونویسی از کتابی مخصوص بود که قرار بود نسخه ای از آن را به کتابخانه ی بزرگ پایتخت برده شود.

صدای قلم پر بزرگ و سفیدش به روی کاغذ کاهی تنها صدایی بود که سکوت و آرامشی که براتاق حکم فرما بود را میشکست.

کیم دونگهه ، پسرخوانده ی وزیراعظم ، کسی بود که به خاطر خط خوش و هوش زیادش در یادگیری در قصر معروف بود و وزیراعظم اکثر کارهایش را به او واگذار کرده بود و امیدوار بود که در آینده دونگهه بتواند جانشین مناسبی برایش باشد.

اما دونگهه خواندن کتاب را به همه ی کارهای دربار ترجیح میداد... خواندن کتاب و یادگرفتن چیزهای جدید کاری بود که واقعا عاشقش بود.

سخت مشغول کارش بود که کسی تقه ای به در زد.

درحالیکه کمی تعجب کرده بود که چه کسی به دیدنش آمده است گفت- بیا تو.

و منتظر ماند تا آن شخص وارد اتاق شود.

اما در باز نشد و در عوض تقه ی دیگری به در خورد!

تکرار کرد

-گفتم میتونی بیای تو!

وقتی تقه ی سوم به در خورد نتوانست عکس العملی نشان ندهد.

 از جایش بلند شد و در را با شدت باز کرد اما با دیدن دسته ی گل فوق العاده زیبا و بزرگ جاخورد.

-اوه... این چیه؟!

دسته گل کنار به سرعت کنار رفت و اینطوری توانست صورت آن پسر گستاخ که نامش هیوک بود را ببیند.

و باعث شد حتی بیشتر متعجب شود!

هیوک لبخند جذابی تحویلش داد و دسته گل را به او داد

-یه دسته گل زیبا برای پسری زیبا!

دونگهه اتوماتیک وار گل را از او گرفت... قبل اینکه متوجه باشد گونه هایش رنگ گرفته بود.

هیوک گفت- خواستم بابت رفتار گستاخانه م ازت معذرت بخوام... فکر کنم به بدترین شکل ممکن احساسمو بهت گفتم.

دونگهه- اوه نه... من... من زیاد ناراحت نشدم.

چشمان هیوک با شنیدن این کلمات درخشید

-واقعا؟!... واقعا از دستم دلخور نیستی؟

دونگهه لبخند کوچکی زد

-اگر هم بودم...

نگاهی به گل های در دستش انداخت 

-با وجود این ها فکر نکنم دیگه بتونم از دستت ناراحت بمونم.

هیوک با خوشحالی گفت- عالیههههه!

و هیجانزده دست دونگهه را گرفت که باعث شد او شوکه شود.

با دیدن چشمان گردشده ی دونگهه سریع از او فاصله گرفت و خجالتزده به پشت گردنش دستی کشید

-فکر کنم باید بازم معذرت بخوام... من واقعا یه میمون احمقم... اما این فقط تقصیر من نیست... تقصیر توهم هست که... 

به چشمان معصوم و صورت قشنگ دونگهه نگاه کرد و درحالیکه تماما محو او شده بود ادامه داد

-... که اینقدر زیبایی!

دونگهه با شنیدن این کلمات سرش را پایین انداخت اما اصلا حس بدی نداشت... برعکس از شنیدن این کلمات حس خوبی وجودش را غلغلک میداد.

در تمام عمرش کسی این گونه ازش تعریف نکرده بود.

با صدای ضعیفی گفت

-تو لطف داری هیوک... وگرنه من اینقدرا تعریفی نیستم.

هیوکی گفت- چرا هستی!...

لحن قاطع او باعث شد که دونگهه سرش را بلند کند

-تو فوق العاده ترین ادمی هستی که تا به حال دیدم!

دونگهه ماتش برد

-اوه!

هیوک از فرصت استفاده کرد و دست اورا دوباره گرفت

-میشه همراهم بیای تا بریم گشتی تو اطراف بزنیم؟... خواهش میکنم.

دونگهه- باهم گردش کنیم؟!

با تردید برگشت و به پشت سرش نگاه کرد... جایی که میز کارش پر از کتاب و کاغذهای کاهی انتظارش را میکشید.

همیشه وقت داشت تا آنها را انجام دهد اما فرصت اینکه با پسری به جذابی هیوک همراه و هم صحبت شود چیزی نبود که هرروز برایش اتفاق بیفتد.

بنابراین گفت- باشه میام!

و باعث شد ل.ب های سک.سی هیوک به لبخندی درخشان باز شود.



هیچول بعد تمرین صبحگاهی ای که با بقیه ی اعضای گروه داشت تصمیم گرفت کمی در اطراف قصر گشت بزند... هنوز تا وقت ناهار زمان زیادی مانده بود و او میخواست از این زمان اضافه استفاده کند.

از وقتی به قصر آمده بودند تمام مدت مشغول کار کردن و آماده کردن تجهیزات اجرایی بودند که فرداشب داشتند به همین خاطر هیچول فرصت نکرده بود تا از اطراف قصر دیدن کند.

همینطور که مشغول گشت و گذار بود پاهایش اورا به باغ بزرگ گلی کشاندند که در محوطه ی پشت قصر وجود داشت.

هیچول با دیدن چنین باغ گلی که تا به آن لحظه نظیرش را ندیده بود شگفتزده شد.

اکثر گل های باغ را رزهای سرخ و سفید تشکیل میدادند اما در میان آنها یاس و زنبق و حتی آفتابگردان هم به چشم میخورد.

 اما چیزی که از همه بیشتر شگفتزده اش میکرد شباهت عجیب این باغ با باغی بود که شب اول رسیدن ش به قصر در خواب دیده بود.

درمیان گل ها شروع به قدم زدن کرد

تا اینکه بعد گذشت مدتی به حوض بزرگی رسید که قوهای سفید و زیبایی درآن در حال شنا بودند.

و همینطور شاهزاده ی طلسم شده هم آنجا بود!

مثل همیشه سفید پوشیده بود و ساکت و بی صدا ل.به ی حوض نشسته بود.

همه چیز درست مثل خوابش بود فقط با این تفاوت که شاهزاده لبخندی به ل.ب نداشت و مثل مجسمه ای بی جان به جایی در روبرویش خیره مانده بود.

هیچول تردید داشت که چه کار کند.

جلو برود و یا از راهی که آمده بود برگردد.

با دیدن شاهزاده تک تک لحظات رویایی که دیشب در خواب دیده بود جلوی چشمانش جانی دوباره گرفته بود.

باورش خیلی سخت بود که این مجسمه ی سرد و سنگی همان فرشته ای بود که در خوابش می خندید و حرف میزد و ساعتها با او رق.صیده بود.

فرشته ای که در خواب عاشقش بود و حالا هرچند با چهره ی سنگی آنچه نشسته بود اما باز هم نمیتوانست جلوی تند شدن ضربان قلبش را بگیرد.

شکی نبود که خوابی که دیده بود فقط یک خواب بود... خوابی که احتمالا از نگرانی اش بابت اجرایی که در پیش رو داشتند منشات گرفته بود ولی عجیب این بود که با این وجود قلبش را برای گذراندن لحظاتی هرچند کوتاه در کنار فرشته ی رویاهایش پر میکشید.

قبل اینکه متوجه باشد که چه میکند پاهایش اورا سمت حوض بردند و با فاصله کنار شاهزاده نشست.

قوها داخل آب زلال و شفاف حوض مشغول بازی و آب تنی بودند و صدای آب تنها صدایی بود که شنیده میشد.

هیچول زیرچشمی به لیتوک نگاه کرد ، کسی که به نظر میرسید اصلا متوجه ی حضور او نشده است.

اصلا اورا می دید؟

یا صدایش را می شنید؟

هیچول مطمئن نبود که این طلسم تا چقدر توانسته بود شاهزاده را فاقد هرگونه احساس و درکی از محیط اطرافش کند.

دلش میخواست میتوانست سکوت بین شان را بشکند.

دلش میخواست میتوانست از خوابهایی که می دید بگوید.

و از احساسی که مدام در خواب نسبت به او داشت بگوید.

قبل اینکه تصمیم بگیرد که چه بگوید کلمات به خودی خود از دهانش بیرون ریختند

-نمیدونم چطوری شد که الان اینجام و به خودم جرات دادم که کنارت بشینم اما این اواخر مدام خوابهای عجیبی می بینم... میدونم خیلی مسخره ست... اما من دو شبه که دارم خواب تورو می بینم... که... که باهم حرف میزنیم و... و می رق.صیم... درست مثل دو عاشق... من تو خوابم عاشق توئم و تو هم عاشق منی!... خیلی عجیبه نه؟... اما تو همه چیز خیلی واقعی به نظر میاد اما وقتی بیدار میشم می بینم همه چیز خواب بوده... من حسابی گیج شدم... من..‌.

به اینجا که رسید سرش را بلند کرد و با تعجب دید که لیتوک خیره به او نگاه میکند!

نگاهش هنوز هم همانقدر سرد و بی احساس بود اما شکی نبود که نگاهش به او دوخته شده است!

و همین نشان میداد که او تمام حرف های هیچول را شنیده است.

هیچول هم متقابلا به چشمان او نگریست

همان چشمانی که در خواب عاشق شان شده بود.

-شاهزاده...

حالا رویای دیشب ش انگار پررنگ تر هم شده بود.

حرفهای عاشقانه و پر از محبت لیتوک در گوشش می پیچید... لحظاتی که باهم رق.صیده بودند... تماس ها و لم.س های نرم و عاشقانه یشان.

و در انتها بو.سه ای که اجازه اش را پیدا نکرده بود.

هیچول نمیتوانست نگاهش را از ل.ب های لیتوک بگیرد.

قلبش دیوانه وار در سی.نه اش می کوبید و فقط یک چیز را از او طلب میکرد!

بو.سیدن ل.ب های شاهزاده ی طلسم شده!





آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:




شیوون- کیو چرا اینقدر رفتارت باهام سرد شده؟... من چه اشتباهی کردم؟




آنجلینا -تو که نمیخوای عشق ت جدیدت بدونه که تو واقعا چی هستی؟... گمون نکنم وقتی باله داشته باشی هنوزم تورو بخواد!






نظرات 5 + ارسال نظر
فاطمه سه‌شنبه 22 اسفند 1396 ساعت 22:11

سلام
همچنان بر ننه بزرگ تیکی فحش های فراوان باد
اوخی ایونهه هیوک چه جنتلی شد وای یعنی پری یا ازاین طایفه ی ننه ی تیکیه؟
وای من مرگ آخرشم
مرسی

سلام جیگر
کککککککککک
آره... نه پری دریاست دیگه
الهیییییی
خواهش

Bahaar یکشنبه 20 اسفند 1396 ساعت 11:30

بازم سلام سامی جان
وای ... یه کم ... یه کم دیگه ... آه قلبم

علیک سلام عزیزدلم
زیادی امیدوار نباش

حنا جمعه 18 اسفند 1396 ساعت 00:19

من نمی فهمم مامان بزرگم انقدر کینه ای
خداکنه دوتا عاشق بهم برسن
یعنی چی میشه که شیون عاشق کیو میشه
خسته نباشی این قسمتم عالی بود

دلیلش رو قسمتهای بعدی می فهمید که یکیش به خاطر جوون مرگ شدن دخترشه
میرسن
یه طوری میشه
مونده نباشی عزیزدل

آتوسا پنج‌شنبه 17 اسفند 1396 ساعت 14:57

سلامی دگر بار هیونگ
همچنان با گوشی دوستم دارم نظر میزارم
و همچنان گوشیم بی اینترنته
خدایی مرگ این فیک شدم
جووووننننززز چه نظر سنجی باحالی
بین دوتا ژانر مورد علاقه ام گیر کردم
هم عاشق تاریخیم هم خوناشامی
راستی هیونگ نظرت چیز هردوشونو باهم ادغام کنی‌
یه داستان خوناشامی تو یونان باستان همراه زوج توکچول و وونکیو ایونهه

دستت درد نکند عاشق این فیکتم
مادربزرگ توکی فقط به درد کیسه بوکس میخوره و بسسسسسس
چرا اینارو انقد اذیت میکنه
دونگهه پری دریایی نیس احتمالا :/
تو هر قسمت این زنیکه فقط کاری میکنه که بیشتر به خونش تشنه بشم
از وونکیو خبری نیست....
دستت طلایی برای فیلمی قشنگی هیونگ

سلام دونسنگم: عاشق:
خدا این دوستتو نگه دارع برات
نگوووو خدا نکنه
جفتشونو میزارم منتها باید شماها بگید اول کدومو
نمیشه اخه... اونطوری خیلی شلوغ میشه نمیتونم جمع ش کنم
فیکمم عاشق توئه
احتمالا هست
حق داری.
قسمت بعد وونکیو داره
ممنون از تو که دنبال میکنی

Maria پنج‌شنبه 17 اسفند 1396 ساعت 02:23

سلام عالی بود. مثل همیشه. پس دونگهه فرشتست

خوشحالم دوستش داشتی
یه بار دیگه بخونش...باله نه بال!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد