Sarang only you 37


سلام جیگرا


قسمت بعدی رو آوردم که بسی هیجان انگیز و عاشقانه ست!


تعریف از خود نباشه ولی عاشق این قسمتم


اما قبل خوندنش یه ویدئو آوردم که توش هیچول از دعوای اینچئون شون میگه


تعریف میکنه که کت لیتوک پاره میشه و لیتوک کتشو درمیاره و میندازه دور

هیچولم به گفته ی خودش وسط دعوا زل زده بوده به هیکل خوشگل لیتوک

آخه ه.یز بازی وسط دعوا ؟!


به قدری محو هیکل لیتوکه که وسط دعوا هم باید دیدش بزنه



فقط اون تیکه ش که صداشو عین صدای لیتوک باریک میکنه و دادمی زنه


ادای سیکس پک هاشم درمیاره


از دست ندید این ویدئو رو



دانلودhttp://s9.picofile.com/file/8321403192/4_532578955476118503.mp4.html 



ناموسا نظر سنجی هم فراموش نشه


 

 


قسمت سی و هفتم:



صبح وقتی چشمانش را باز کرد اولین چیزی که دید صورت آرام و غرق خواب فرشته ای بود که کنارش دراز کشیده بود و بازوهایش هنوز دورش بود.

هیچول با دیدن این صحنه لبخندی زد و دستش را بالا آورد و با دو انگشت گونه ی برجسته ی لیتوک را نوازش کرد.

اگر لیتوک در آن لحظه کنارش نبود فکر میکرد تمام اتفاقات زیبای دیشب خواب و خیالی بیش نبوده... هرچند الانم مطمئن نبود که لیتوک را برای همیشه بتواند کنار خودش نگه دارد.

با شناختی که از پدر لیتوک داشت بعید میدانست که کسی مثل اورا به عنوان همسر پسرش قبول کند.

هیچول با وجود تمام عشق و علاقه ای به لیتوک داشت نمیخواست آینده ی اورا خراب کند.

لیتوک برای شرکت پدرش کلی زحمت کشیده بود و آرزو داشت که آن را به بالاترین جایگاه ها برساند و این با وجود هیچول ممکن نبود‌.

با این حال هیچول قصد نداشت به هیچ وجه لیتوک را رها کند چون با اتفاق دیشب دیگر عمرا میتوانست از او دل بکند!

شاید این خودخواهی محض بود ولی هیچول اهمیتی به آن نمیداد.

با دردی که در کمرش پیچید بی اختیار آهی کشید و با وجود تمام تلاشی کرد صدای ناله اش باعث شد که فرشته ی خفته چشمانش را باز کند.

لیتوک با دیدن گربه ای سفیدی که با چشمان درشت به او خیره شده بود لبخندی زد و خیلی زود ل.ب هایش پیشانی اورا ل.مس کردند.

-صبح بخیر!

هیچول هم لبخندی زد

-صبح توهم بخیر مای آنجل!

دست لیتوک پهلوی بره.نه و سفیدش را نوازش کرد

-خیلی وقته بیداری؟

هیچول جواب داد

-یه چند دقیقه ای میشه...

خودش را به لیتوک بیشتر نزدیک کرد و زمزمه کرد

-... من نگرانم لیتوک... اگه پدرت موافقت نکنه...من... من دیگه طاقت دور شدن از تورو ندارم.

لیتوک اورا محکم به خودش چسباند

-ما دیگه از هم جدا نمیشیم... بهت قول شرف میدم!

هیچول سری تکان داد... بغض پر از ترسی که به گلویش چنگ انداخته بود اجازه ی حرف زدن را به او نمیداد.

واقعا از کی اینقدر احساساتی شده بود؟!

این فرشته چقدر توانسته بود اورا تغییر دهد!

لیتوک همانطور که موهایش را نوازش میکرد گفت- امروز به دیدن پدرم میرم ... اون دو راه بیشتر نداره... یا تورو به عنوان همسر پسرش قبول میکنه و یا اینکه من اونو برای همیشه ترکش میکنم!

با شنیدن این حرف چشمان هیچول گشاد شدند

-تو واقعا میخوای اینکارو بکنی؟

لیتوک مصمم گفت- همینطوره!

-اما اون پدرته!

لیتوک با محبت نگاهش کرد

-و تو عشقم!

گونه های هیچول رنگ گرفت و زیر ل.ب گفت- تیکی...

لیتوک صورت اورا با دستهایش قاب گرفت و اورا وادار کرد که به او نگاه کند

-گوش کن هیچول... من تا امروز یه احمق واقعی بودم.... کسی که برای خوشحالی و رضایت پدرم زندگی کردم... همیشه سعی کردم اونی باشم که پدرم میخواد!... از آرزوهام دست کشیدم تا آرزوی پدرمو به واقعیت بدل کنم... اما دیگه نمیخوام این باشم!... من عاشقتم چولا!... تو تموم زندگی منی!... تنها چیزی که میخوام!... آرزو و همه ی هستی من!... و اجازه نمیدم کسی تورو ازم بگیره!... حتی اگه اون شخص پدرم باشه!

هیچول نمیتوانست با شنیدن این کلمات تحت تاثیر قرار نگیرد... قلبش پر از حس گرم و لذت بخشی شده بود که قادر به وصفش نبود.

قبل اینکه بفهمد چشمانش نم گرفت

-لیتوک... 

و سرش را جلو برد تا ل.ب هایشان برای بار هزارمین بار طعم یکدیگر را بچشند.

سپس باهم به حمام اتاق هیچول رفتند تا دوشی بگیرند.

لیتوک با دیدن بدن بره.نه و خوش تراش هیچول زیر دوش حمام خشکش زد... با اینکه از دیشب بدن بره.نه اش را در آغوش داشت اما دیدن صحنه ای که قطرات آب مثل دانه های مروارید به زیبایی از روی شانه ها و بدن سفید هیچول غل میخورد و روی زمین می افتاد کاملا اورا شگفتزده کرده بود!

با قدم های آهسته مثل کسی که در رویا قدم میزند به طرف هیچول رفت و متوجه شد که نگاه هیچول هم به او دوخته شده است.

وقتی مقابل هیچول ایستاد هیچول دستش را با ولع به روی شانه ها و سی.نه اش کشید و گفت

-تو خیلی خوش هیکلی لیتوک!

دستهای لیتوک به سرعت دورش حلقه شدند 

-تو هم همینطور عشقم.

زیر همان دوش یکدیگر را در آغوش کشیدند و گردن و شانه های یکدیگر را غرق بو.سه های داغ و عاشقانه یشان کردند... 



لیتوک ازآنجا که لباس اضافه به همراه نداشت یک دست از لباس های هیچول را قرض گرفت 

درحال پوشیدن لباس بود که متوجه شد هیچول هم مشغول آماده شدن است.

با تعجب پرسید- جایی میخوای بری؟

هیچول جواب داد- آره منم باهات میام!

-چی؟!

هیچول توضیح داد

-پدرت باید حرفای منم بشنوه... شاید من بتونم قانع ش کنم.

لیتوک- اگه نشد؟

هیچول نیشخندی زد

-اونوقت منم پسرشو می دزدم!... بعدش دیگه پشت گوش شو دید پسرشم می بینه! 

لیتوک خنده اش گرفت

-وای چولا!

هیچول با قیافه ی خیلی جدی گفت- من اصلا شوخی نکردم!... به نفع پدرته که باهام راه بیاد!

لیتوک لبخندی زد و دستهایش را دور او حلقه کرد

-موافقت اون اهمیتی نداره... درهرصورت ما مال همدیگه ایم‌‌‌... مگه اینکه زمین به اسمون بره و آسمون به زمین بیاد!

هیچول هم لبخند زد

-میدونم.

و بینی لیتوک را بو.سید.


وقتی از اتاق بیرون آمدند متوجه شدند که کیو و شیوون در آشپزخانه هستند.

با دیدن توکچول که دست در دست هم بودند نیش هایشان تایناگوش باز شد.

شیوون گفت- بهتون تبریک میگم هیونگها!

لیتوک- ممنونم.

کیوهیون سریع خودش را در آغوش هیچول جای داد و گفت- هیونگ خیلی خوشحالم...خیلی!

هیچول اورا بغل کرد و موهایش را بو.سید

-منم همینطور...

نگاه پر از محبتی به لیتوک انداخت

-... بعد از این دیگه هیچی از خدا نمیخوام.

شیوون پرسید- میتونم بپرسم اول صبحی دارید کجا میرید؟...سرقرار؟

لیتوک خنده ای کرد

-نه شیوونا... دارم میرم پیش پدرم.

شیوون با تعجب گفت- پیش پدرت؟!... بهتر نبود یه چندروز صبر میکردی تا پدرت آروم تر بشه؟

لیتوک سرش را به دو طرف تکان داد

-نه... اون همین امروز باید حرفهامو بشنوه... من دیگه نمیخوام یه ترسو باشم.

شیوون- هیونگ....

جلو رفت و هیونگ و دوست قدیمی اش را محکم در اغوش کشید

-... بهت افتخار میکنم هیونگ!

لیتوک نخودی خندید و به او نگاه کرد

-خوشحالم که اینو میشنوم.

در این لحظه هیچول سمتشان آمد و لیتوک را از آغوش شیوون بیرون آورد و با خشمی ساختگی گفت

-یاااا ممنون میشم دیگه جلوی من اینطوری به فرشته م نچسبی!

شیوون به شوخی گفت- پشت سرت چی؟... میتونم ؟

-هرگز!

و هرچهار نفر خندیدند.

کیوهیون گفت- بریم صبحونه بخوریم... من و شیوون براتون املت و پنکیک پختیم.

شیوون با شیطنت گفت- که مطمئنا بعد جریانات دیشب بهش نیاز دارید تا انرژی تون برگرده!!!



لیتوک مقابل ویلای بزرگ و عیانی خانواده ی پارک نگه داشت و برگشت به پسری نگاه کرد که کنارش نشسته بود و چشمان درشتش پر از نگرانی بود.

لیتوک دست اورا گرفت و فشار داد درحالیکه خودش هم دست کمی از او نداشت.

به قدری استرس داشت که حس میکرد قلبش در جایی نزدیک به گلویش میزند!

به آرامی پرسید- آماده ای؟

هیچول سرش را تکان داد و سپس هردو از ماشین پیاده شدند.

پیشخدمتی که در را باز کرد با دیدن پسرارباب که دست در دست پسرجوان دیگری بود حسابی شگفتزده و متعجب شد اما سریع راه را برای ورود آنها باز کرد و خودش به سرعت رفت تا آقای خانه را از برگشتن پسرفراری اش باخبر کند.

دقایقی طول کشید تا قامت آقای پارک در بالای پلکان بزرگ نمایان شد... درحالیکه نگاهش به سردی سنگ بود و ابروهای پرپشتش درهم رفته بود.

خیلی آرام و طمانینه از پله ها پایین آمد اما دو پسری که آنجا هنوز دست در دست هم ایستاده بودند به خوبی میدانستند این فقط ظاهر اوست و در درون آقای پارک طوفانی برپاست!

دیشب نه تنها آبرویش رفته بود بلکه شریکی که کلی منافع برایش داشت را از دست داده بود و این ها دلیل کمی برای عصبانی شدنش نبود.

با نزدیک تر شدن او ، هیچول دست لیتوک را محکم تر گرفت... نگران بود که لیتوک را از او بگیرند... اونوقت چگونه میتوانست بدون او زندگی کند؟!

آقای پارک با قدم های محکم سمتشان آمد و سی.نه به سی.نه مقابلشان ایستاد.

وقتی بلاخره دهان باز کرد و حرف زد صدای خش دارش عاری از هر احساسی بود.

-پس بلاخره برگشتی !...

نگاهی پر از تحقیر به هیچول انداخت 

-... این کیه که با خودت آوردی؟

لیتوک سعی کرد صدایش نلرزد و محکم گفت-" این " نه پدر... اسمش هیچوله... کیم هیچول....کسی که دوستش دارم و میخوام باهاش ازدوا...

با سیلی محکمی که به صورتش خورد بقیه ی حرفش نیمه تمام ماند!

قدرت ضربه ی دست پدرش به قدری زیاد بود که سرش به یک طرف خم شد و ل.بش خونی شد!

وقتی سرش را برگرداند این بار پدرش کاملا خشمگین یافت که صورتش کاملا سرخ شده بود و نفس نفس میزد.

-تو پسره ی نمک نشناس دیشب آبرو منو به باد دادی و حالا دست یه بی سروپا رو گرفتی و اومدی و میگی که میخوای باهاش ازدواج کنی؟!... تو عو.ضی نادون...

و دوباره دستش را بالا آورد که تو صورت لیتوک بکوبد اما در کمال شگفتی اینبار کسی مچ دستش را گرفت و مانع اش شد!

آقای پارک با خشم و شگفتی به هیچول نگاه کرد که دستش را گرفته بود!

از بین دندان هایش غرید

-تو عو.ضی کوچولو چطور جرات میکنی؟!

و دست دیگرش را برای زدن هیچول بالا آورد 

هیچول گفت- آره میتونی منو بزنی!... هرچقدر بخوای میتونی منو بزنی!... اما اجازه نمیدم تو یا هیچ کس دیگه ای به فرشته م صدمه بزنه!

لیتوک با حیرت پلک زد

-هیچول

آقای پارک که به نظر میرسید اصلا انتظار شنیدن این حرفها را از او ندارد به تمسخر گفت- فرشته؟!... هه!... 

دستش را از دست هیچول بیرون کشید و قدمی به عقب برداشت درحالیکه پوزخندی به ل.ب داشت گفت-... میخوای باور کنم که واقعا عاشق لیتوکی؟!... که لیتوکو واسه ی خودش میخوای؟!... بس کن بچه!... من امثال شماها رو خوب میشناسم... کافیه یه آدم پولدار و ساده مثل پسر به پست تون بخوره... اونوقت هزارتا دام میزارید تا اونو به چنگ بیارید... پسر نادون و احمق منم که... 

هیچول حرف اورا قطع کرد و محکم گفت

- من هیچ وقت چشمم دنبال پول نبوده آقا!... فقط یه بار بود که از ته قلبم آرزو کردم که ایکاش منم کلی پول داشتم... که کاش منم پولدار بودم!...

آقای پارک دوباره پوزخندی زد اما هیچول به لیتوک نگاه کرد که کنارش ایستاده و به او چشم دوخته بود... هیچول هم به او خیره شد و ادامه داد

-... زمانی که فهمیدم لیتوک به خاطر شما و شرکت شما برخلاف میلش حاضر شده با کانگین ازدواج کنه و زندگی خودشو خراب کنه آرزو کردم ایکاش اونقدر پول داشتم که به شما و شرکت تون میدادم تا دیگه لیتوک مجبور نباشه تن به این ازدواج بده!...

نگاهش را از لیتوک گرفت و به آقای پارک نگاه کرد کسی که کاملا شوکه شده بود

-... آره من پول میخواستم!... اما برای اینکه نزارم شما پسرتون و خوشبختی شو بفروشید!

آقای پارک حرفی برای گفتن نداشت... کلمات هیچول عین حقیقت بودند و او تازه متوجه ی زشتی کاری شده بود که میخواست در حق پسرش انجام بدهد.

سعی کرد بهانه ای جور کند

-من... من فقط میخواستم لیتوک خوشبخت شه... پیوند دو خانواده ی پولدار... این... این برای لیتوک هم خوب بود.

لیتوک گفت- نه پدر... برای شما فقط اون شرکت مهم بود‌‌‌... از وقتی که به خاطر دارم وضعیت همین بود...شما آرزوتون بود که شرکت ، بهترین تو کره بشه... و منم وادارکردید که تو این راه قدم بردارم ...شما از من یه آدم آهنی ساختید که فقط قادر بود درس بخونه و کار کنه... من حتی به خاطر رضایت شما پا روی آرزوها و رویاهام گذاشتم اما دیگه هیچولو نمیتونم رهاش کنم...

دست هیچول را گرفت و فشرد و باعث شد او لبخند بزند

-... هیچول تموم هستی منه... روح ما بهم گره خورده... ما عاشق همیم... از جون و دل!... حتی اگه شما امروز منو طرد هم کنید من هیچول رو رهاش نمیکنم!...امروز اومدم فقط بهتون بگم که هیچول تصمیم منه!... یا قبولش میکنید یا من برای همیشه از پیش تون میرم!

قبل اینکه آقای پارک قادر به حرف زدن باشد در سالن باز شد و آقای کیم و به همراه بادیگاردها و پسرش که ظاهرا حال چندان خوبی هم نداشت وارد شدند!

شکی نبود که هیچ کس انتظار آمدن ناگهانی آنها را نداشت.

آقای کیم خیلی خشمگین به نظر می آمد و گونه های گوشتالودش کاملا سرخ بود.

-می بینم که کاملا به موقع رسیدم!... پسر فراری تونم که اینجا ست!... این آخرین فرصتیه که بهتون میدم تا این قضیه رو درستش کنید!...اگه به خاطر پسرم نبود عمرا تن به این وصلت میدادم...

دست بزرگ کانگین را گرفت و اورا جلو کشید ... کسی که به سختی روی پاهایش ایستاده بود و شکی نبود که م.ستی مشر.وبی که دیشب خورده هنوز از سرش بیرون نرفته!

آقای کیم سرش را بالا گرفت و با لحن تحقیرآمیز گفت-... نمیدونم پسرت چی داره که پسرم اصرار داره که فقط اونو میخواد!... من تا حالا کانگین هرچیزی خواسته در اختیارش گذاشتم و پسرتم باید مال کانگین بشه!

این کلمات تند و گزنده که کاملا دور از هراحترام و ادبی بود هیچول را خشمگین میکرد اما این آقاب پارک بود که جواب اورا داد!!!

-پسر من " چیز " نیست آقا!... اسباب بازی هم نیست که بدمش دست پسر شما تا باهاش بازی کنه!!!

این کلمات غیرقابل انتظار از همه بیشتر توکچول را شگفتزده کرد!

ولی آقای کیم هنوز متوجه ی او نشده بود!

-این حرفتون یعنی چی؟

آقای پارک خیلی محکم و جدی جواب داد- یعنی من عمرا پسرمو دست آدمی مثل پسر شما بدم!

آقای کیم هاج و واج ماند و نمیدانست چه بگوید... حرفهای او بیش از اندازه شوکه اش کرده بود!

کانگین با لحن کشدار و بی حالی گفت- این چی داره میگه بابا؟!... چرا همسرمو نمیده ببرم؟!... لیتوک مال منه مگه نه؟

وقتی پدر شوکه اش عکس العملی نشان نداد تصمیم گرفت خودش کاری کند!

این شد که با گستاخی سمت لیتوک رفت و بازوی اورا گرفت و سمت خودش کشید

-با من بیا فرشته ی من!

که یکدفعه مشتی محکم تو صورتش خورد که باعث شد پخش زمین شود!!!

- دفعه ی آخرت باشه که به فرشته ی من دست میزنی!...

هیچول مچ سفیدش را مالید و از بالای سرش نگاهی به او انداخت

-... خیلی وقت بود که دلم میخواست اینکارو بکنم!

و باعث شد بار دیگر کسانی که آنجا بودند حیرتزده شوند!

آقای کیم به روی پسرش خم شد که به نظر میرسید از شدت م.ستی بیهوش شده است 

-شماها چطور جرات کردید ؟!... 

به بادیگاردهایش گفت-... چرا واستادید منو تماشا میکنید؟!

بادیگاردهای خانواده ی پارک هم آنجا بودند که تعدادشان خیلی بیشتر بود‌.

آقای کیم با دیدن این صحنه غرید

-لعنتی ها!... 

درحالیکه بادیگاردهایش کانگین بیهوش را بلند میکردند با خشم گفت

-سزای اینکارتونو می بینید!... کاری میکنم به خاک سیاه بشینید!!!... بیچاره تون میکنم!

و همراه بادیگاردهایش آنجا را ترک کرد.

بعد رفتن آنها آقای پارک به توکچول نگاه کرد که با نگرانی منتظر واکنش او بودند.

در کمال حیرت آنها آقای پارک لبخندی زد و آغوشش را برایشان باز کرد

-چرا واستادید منو نگاه میکنید؟...زود بیاین اینجا تا نظرم عوض نشده!

توکچول نگاهی بهم انداختن و بعد سمت آقای پارک رفتند و آقای پارک آنها را در آغوش کشید.

آقای پارک گفت- منو ببخشید که اینقدر خودخواه و نادون بودم... من کم مونده بود باعث بدبختی تنها پسرم بشم...

سر هیچول را بالا گرفت

-ازت ممنونم پسرم که چشم منو به روی واقعیت باز کردی... تو خیلی خوشقلب و مهربونی...شک ندارم که تو تنها کسی هستی که میتونی لیتوک مو خوشبخت کنی.

هیچول خجالتزده لبخندی زد که آقای پارک دستش را بین هردو دستش گرفت

-از اون ضربه مشتی که زدی هم ممنونم!... چون اگه تو نمیزدیش من میزدم!

هیچول با خنده گفت- قابل شمارو نداشت آقا!

پدر لیتوک با مهربانی گفت- بهم بگو پدر ... خواهش میکنم.

هیچول لبخندی محوی زد و بعد اینکه با خوشحالی نگاهی به لیتوک انداخت گفت- باشه پدر!

لیتوک هم گفت- ممنونم پدر!... ممنون!

و بازهم پدرش را بغل کرد.

آقای پارک اورا نوازش کرد 

-نیازی به تشکر نیست... فقط منو ببخش پسرم.

لیتوک- حالا تکلیف شرکت چی میشه ؟

آقای پارک گفت- احتمالا شرکت ور شکست میشه ... اما تا زمانی که تو با هیچول خوشحال و خوشبختی واسم اهمیتی نداره... دیگه اهمیتی نداره!

لیتوک گفت-من بازم متاسفم پدر.

-نه اینو نگو پسرم.

هیچول فکری کرد و گفت- اما... اما شاید یه راه دیگه ای باشه که بشه شرکت رو سرپا نگه داشت!

-چی؟!

-یه راه دیگه؟!






نظرات 1 + ارسال نظر
tara یکشنبه 20 اسفند 1396 ساعت 11:20

وااااااایییییی
سامییییی خیلی خووووب بووودهیچول چقد خوب حرف زدددد
افرین اقای پارک ،،،،،
منتظر برگشتن هان باشیم؟؟

خوشحالم پسندیدی جیگر
آره... باباشو آدم کرد
نه باو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد