Cinderella and angel of dreams 14




سلام جیگرا


حرفی نیست


برید بخونید


 


 

قسمت چهاردهم:



نگاه هیچول بدون اینکه بخواهد روی ل.ب های بسته ی لیتوک قفل شده بود.

نمیدانست این جادو بود یا خلسه ای که بهش دچار شده بود اما هرچه بود باعث شده توانی برای مقابله با آنچه که قلبش میخواست نداشته باشد.

در آن لحظات تک تک ذرات وجودش مشتاق بو.سیدن ل.ب های شاهزاده ی طلسم شده بودند و صدای تپش های قلبش را میتوانست در جایی نزدیک به گلویش احساس کند. هیچول جسارت به خرج داد و صورتش را به صورت لیتوک نزدیک کرد و وقتی شاهزاده خودش را عقب نکشید اورا در انجام آن کار مصمم تر کرد.

با شوق و شعف چشمانش را بست و صورتش را جلوتر برد تا ل.ب های اورا ببو.سد.

نفس های آرام شاهزاده را میتوانست روی صورتش احساس کند و همینطور عطر تنش را... ل.ب هایشان شاید کمتر از یک اینچ فاصله داشت!

هیچول در آخرین لحظه چشمانش را باز کرد و به صورت ساکت و آرام فرشته ی رویاهایش نگریست... مثل همیشه عاری از هر نوع احساسی بود اما چشمانش...

انگار داشتند میدرخشیدند!

هیچول اشتباه نمیکرد... چشمان همیشه سرد او اینبار برقی از شادی و خوشحالی داشتند!

هیچول نمیتوانست جلوی هیجانش را بگیرد!

یعنی ممکن بود که شاهزاده هم مشتاق این تماس و بو.سه باشد؟!

برای فهمیدنش تنها یک راه وجود داشت!

هیچول درنگ نکرد و به شاهزاده نزدیک تر شد تا آن فاصله ی اندک را از بین ببرد و اجازه هم آغوشی ل.ب هایشان را بدهد.

تقریبا ل.ب هایشان یکدیگر را ل.مس کرده بودند که صدای غرش حیوانی باعث شد هیچول وحشتزده از شاهزاده ی افسون شده فاصله بگیرد!

وقتی سرش را برگرداند بزرگترین و سیاه ترین سگی که در تمام عمرش دیده بود آنجا بود!

سگ فوق العاده وحشی و درنده به نظر میرسید و خصمانه رو به هیچول می غرید!

 هیچول با ترس ایستاد.

شکی نبود که سگ قصد حمله به اورا داشت!

-خدای من!... یکی کمک کنه!

کمک زودتر از آنچه که انتظار داشت از راه رسید.

مردی تنومند و هیکلی انگار که از غیب ظاهر شده باشد سریع آمد و قلاده ی سگش را گرفت

-جانی تو اینجا چیکار میکنی؟

سگ به نظر میرسید با از راه رسیدن آن مرد قدری آرام تر شده ولی نگاه شیطانی اش هنوز به هیچول بود!

هیچول کمی خیالش راحت شد و پرسید- آقا این سگ شماست؟!

مرد تنومند گفت- همینطوره... منو ببخشید که مراقبش نبودم و باعث وحشت تون شدم... گرچه جانی سگ خوب و آرومی... فقط گاهی با دیدن افراد غریبه کمی رفتارش خشن میشه... اخه اون نگهبان این باغه.

هیچول- اوه که اینطور.

و زیر چشمی به لیتوک نگاه کرد که همچنان مثل مجسمه ای بی جان آنجا نشسته بود.

سگ فقط وظیفه ش را انجام داده بود... تقصیر او بود که بی اجازه وارد باغ گل شده بود...و با جسارت تمام قصد انجام کاری را داشت که حتی فکر کردن به آن باعث میشد خجالتزده و شرمنده شود.

رفتارش فرقی با یک آدم هو.سباز و فرصت طلب نداشت... از وضعیتی که لیتوک سواستفاده کرده بود تا به خواسته ی بی منطق قلبش جواب دهد!

خودش را شماتت کرد

" باید از خودت خجالت بکشی چو هیچول! "

مرد تنومند که ظاهرا نگهبان آنجا بود سمت شاهزاده رفت و تعظیم کوتاهی کرد

-چه خوب شد که شما هم اینجایید شاهزاده... پرنس شیوون داشتند دنبال تون میگشتن...من شما رو پیش ایشون میبرم.

و بازوی لیتوک را گرفت و بلندش کرد ... لیتوک مثل عروسکی بی جان از او اطاعت کرد.

هیچول همان طور که کنار حوض ایستاده بودند رفتن آن دو را همراه آن سگ تماشا کرد. 

حرفهای آخر مرد نگهبان باعث شده بود از کاری که قصدش را داشت بیشتر احساس گناه کند.

او برای کمک به شیوون به آنجا بود و حتی به او قول داده بود که کمکش کند!

اما دیدن یک خواب آشفته نزدیک بود که باعث شود دست به کاری غیرمعقول و بی شرمانه بزند.

فکر کرد که باید از آن سگ وحشی ممنون باشد که درست به موقع رسیده بود!



با دیدن از راه رسیدن کانگ و سگ خطرناک دست آموزش نفس راحتی کشید

-کارت عالی بود کانگ!... نزدیک بود به همین آسونی تموم نقشه هام نقش برآب بشه!



مدتی بود که از آمدنشان به کنار اسکله میگذشت... گوشه ای آرام و خلوت که در آن اثری از کشتی های بادبان دار تجاری به چشم نمیخورد... تنها چیزی که به چشم میخورد مرغان دریایی بودند که آزادانه در آسمانی پرواز میکردند.

نمیدانست چرا پیشنهاد داده بود که به آنجا بروند... جایی که هم از آن متنفر بود و هم دلتنگش...دلتنگ بوی نمک و دلتنگ آن پهنای آبی موج دار.

جایی که هم بدان تعلق داشت و هم از آن فراری بود.

احساسات مختلف و دوگانه ای که عمری قلب و روحش را آزار داده بود. 

اما چیزی در این میان غیرقابل انکار بود... اینکه هیچ نیرو و جادویی نمیتوانست خاطرات گذشته اش را از بین ببرد.

با حلقه شدن دستهایی به دورش از افکارش بیرون آمد و با تعجب به پسری که آنجا بود نگریست

هیوک لبخندی زد و گفت- منو بابت جسارت و پررویی م ببخش... اما وقتی اینقدر بهم نزدیکی نمیتونم جلوی خودمو بگیرم... تو خیلی نازنینی کیم دونگهه!

صدای نجواگونه ی هیوک گوشش را غلغلک میداد و قلبش را به تپش وامیداشت.

شاید واقعا وقتش شده بود که گذشته اش را دور بریزد و به آینده ی پیش رویش بچسبد.

بنابراین هیوک را کنار نزد و اجازه داد اورا در آغوشش نگه دارد.

آغوش ش حس خوبی داشت.

هیوک دوباره زمزمه کرد

-چرا خواستی بیایم اینجا؟

جواب داد

-خودمم نمیدونم چرا... شاید چون خاطرات زیادی از دریا دارم.

-اما من از دریا خوشم نمیاد... از آب و دریا می ترسم.

دونگهه همانطور که چشم به افق داشت گفت- حس مشترکیه... منم از آب میترسم!



در گوشه ای از چادر تمرین سیرک ، شیوون مشغول حرف زدن و بگو و بخند با کیبوم و هانگنگ بود که متوجه از راه رسیدن کیوهیون شد.

کسی که این روزها خیلی ساکت و بی صدا شده بود... از وقتی به پایتخت رسیده بودند به خاطر نداشت که با او حرف زده باشد..‌. کیوهیون به وضوح اورا نادیده میگرفت و شیوون متعجب بود که دلیل اینکارش چیست.

در تمام طول سفر آن دو دوستان خوب و نزدیکی برای هم شده بودند و شیوون درک نمیکرد چرا باید یکدفعه کیو اینقدر تغییر کند.

تصمیم گرفت که دنبالش برود و دلیل این رفتارش را از او بپرسد.

اگر کار اشتباهی انجام داده بود این حقش بود که بداند!

از کیبوم و هان جدا شد و به طرف کیوهیون رفت که کنار پیانوی بزرگ و قدیمی با نت ها ور میرفت.

-کیوهیون؟

کیوهیون با شنیدن صدای او سرش را بلند کرد

-شاهزاده شما کی اومدید؟

شیوون شگفتزده شد

-شما؟!... تو منو شما صدا کردی؟

کیوهیون جواب داد

-پس باید چی صداتون بزنم سرورم؟

شیوون می دید که کیوهیوم حتی مستقیم به صورتش نگاه نمیکند!

شیوون واقعا گیج شده بود

-دلیل این رفتارتو نمی فهمم...تو هیچ وقت منو اینطوری صدا نمیزدی... 

گلایه هایی که داشت بی اختیار از دهانش بیرون ریختند

-....چرا رفتارت باهام سرد شده؟... من چه اشتباهی کردم که لایق این رفتار توام؟!

کیوهیون به آرامی گفت- شما هیچ کاری نکردید... هیچ اشتباهی... اشتباه از من بوده که با شما مثل عوام رفتار کردم...

شیوون حرفش را قطع کرد

-من ازت خواستم اینطوری با من حرف بزنی... چون... چون فکر میکردم تو دوستمی!

کیوهیون سرش را به دو طرف تکان داد

-نه... یه رعیت هیچ وقت نمیتونه دوست یه شاهزاده باشه... من و شما هیچ وجه اشتراکی نداریم که بخوایم دوست باشیم!

شیوون ناخواسته صدایش را بالا برد

-اینقدر به من نگو شما!...

به کیوهیون نزدیک شد و شانه های اورا گرفت و محکم تکان ش داد

-... تو دوست منی کیو!... بهترین دوستم!... و من اهمیت نمیدم که تو  یه رعیتی یا چیز دیگه ای!

کیوهیون صورتش را از او برگرداند

-اما من دوستی با شما رو نمیخوام...

با غم در دلش گفت: من میخوام عشقت باشم!... کسی که عاشقشی!

ل.بش را گاز گرفت تا بر احساساتش غلبه کند

-... من و بقیه کارمندهای شما هستیم... فقط همین...من نیازی به ترحم شما ندارم!

شیوون نمیتوانست خشمگین شود

-این علاقه ست نه ترحم!... من تو و بقیه رو دوست دارم!... اینو بفهم!...

کیوهیون حالا میتوانست در نگاه او هم درد را ببیند.

شیوون با لحن آرامتری گفت-... اما اگه دوستی منو نمیخوای... من اجبارت نمیکنم.

این را گفت و با شانه های افتاده آنجا را ترک کرد.

بعد رفتن او کیوهیون پشت پیانو وارفت و مشتش را روی کلیدهای پیانو کوبید.

اشکهایش خیلی زودتر از آنچه که انتظار داشت گونه هایش را تر کردند.

مسخره بود... خیلی مسخره بود!

این احساس کوفتی که در قلبش بود و به او اجازه میداد تا عزیزترین کسش را ناراحت کند.

برای چندمین بار آرزو کرد که ای کاش هیچ وقت شیوون را نمیدید و راهی این سفر نمیشد.



با از راه رسیدن چهره ی آشنایی ، ل.ب های سرخ و هو.س برانگیزش به لبخندی شیطانی باز شد.

-بلاخره اومدی؟

متواضعانه سری خم کرد و گفت- منو عفو کنید که دیر کردم بانو... نمیتونستم قبل از تموم کردن وظایفمم به اینجا بیام.

آنجلینا گفت- اشکالی نداره... مهم اینه که الان اینجایی...

شروع به قدم زدن در اتاق بزرگ کرد و باعث شد صدای کفش های پاشنه بلندش در فضا بپیچد.

-... میدونی برای چی احضارت کردم؟

پسرجوان صادقانه گفت- نه بانوی من.

از حرکت ایستاد و گفت

-تو اینجایی تا کاری که مدتها قبل برات انجام دادم رو برام جبران کنی!

پسر با شنیدن این حرف سریع زانو زد و گفت- هرکاری بگید انجام میدم... من مدیون شمام!

آنجلینا با رضایت لبخندی زد

-خیلی خوبه که این کلمات رو ازت میشنوم... حالا کاملا مطمئن شدم که کاری میخوام رو برام انجام میدی!

-فقط امر کنید بانوی من!

آنجلینا گفت- بسیار خب...

از جعبه ی کوچکی که روی میز بود خنجری نقره ای بیرون آورد و درحالیکه آن را بدست داشت سمت مردجوان برگشت.

-... تو باید کسی رو برام بکشی!... با این خنجر!

قیافه ی متعجب پسر نشان میداد که اصلا انتظار چنین دستوری را نداشته است.

-بکشم؟!... کی رو؟!

آنجلینا جواب داد- ازت میخوام که کیم هیچول رو بکشی و با این خنجر قلبشو سوراخ کنی!

-اما... اما بانو...

آنجلینا گفت- همین چند لحظه ی قبل گفتی که هرکاری بگم انجام میدی!...

لحنش رنگی از خشم داشت

-... فراموش نکن که چه دینی به من داری لی دونگهه!

پسر که کسی جز پسرخوانده ی وزیراعظم نبود سرش را خم کرد وگفت- من هیچ وقت محبت شمارو فراموش نمیکنم.

آنجلینا با لحن محکمی گفت- پس دستورمو انجام بده و کیم هیچول رو با این خنجر بکش!...تو که نمیخوای عشق ت جدیدت بدونه که تو واقعا چی هستی؟... گمون نکنم وقتی باله داشته باشی هنوزم تورو دوست داشته باشه!

دونگهه با این تهدید به خود لرزید و تسلیم شد 

-باشه... کاری که خواستید رو انجام میدم.







آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:




لیتوک- امشب آخرین فرصتیه که دارم.



ریووک- رئیس این کفش های طلایی رو از کجا آوردی؟!






نظرات 4 + ارسال نظر
حنا چهارشنبه 23 اسفند 1396 ساعت 11:16

عالی بود

فاطمه سه‌شنبه 22 اسفند 1396 ساعت 23:06

سلام
اه اه اه هیچول منو کشت با این لفت دادنش آخرشم اون کانگ بیشعور زد پوکوند همه چیو با اون سگه کثیفش
وای من بمیرم برای دل کیو کیو
اوه پارت بعد هیجانیههه
مرسییی

سلام
هییییی آره ... فقط یه کوچولو مونده بود
خواهش عزیزدل

Bahaar دوشنبه 21 اسفند 1396 ساعت 21:46

هووففف همش یه ذره مونده بودا

tara یکشنبه 20 اسفند 1396 ساعت 23:52

عخخخیییی،،،تو این فیکه کیو رو بیشتر از همه میدوسممم
هیچووول طولش داد
دونگهه چیکار میکنه؟؟!! کاش با هیوکی در میون میذاشت،،،،دونگهه پری بوه قبلا؟

چون مظلومه؟
اره :/
حالا من بودم فقط بهش حمله میکردم و تمام
آره قبلا پری دریا بوده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد