angelenos and narcissus 1



سلام جیگرا


فیک جدید آوردم!


طبق نظرسنجی که درش شرکت کردید این فیک انتخاب شد.


مرسی از تموم کسایی که رای دادند.


اینم نتیجه ی نظرسنجی:



قبل اینکه قسمت اول رو بخونید لازم دیدم چندتا نکته رو در موردش بگم:


اول اینکه این یه داستان خیالیه و من نمیتونم با اطمینان بگم که جنگ ها و صلح هایی که در طی فیک رخ میده واقعا در تاریخ افتاده یا نه.

اما افسانه ها و الهه هایی که ذکر میشه تماما طبق اطلاعات درست هستش.

دوم اینکه من تو این فیک برعکس سایر فیکهای توکچولم کمی پامو فراتر گذاشتم و ممکنه یه نوع رابطه ی ها.ت و جدید درش باشه.

میگم که آماده باشید.

سوم اینکه فلی.ترینگ تلگرام انگاری حتمی شده...وب منم معلوم نیست که دوباره که کی فیل.تر شه.

لطفا آدرس جدید وب رو از تو پست ثابت بردارید و این ها هم پل های ارتباطی تون با بنده هستش :


ایمیل:  s.somyy26@gmail. com


آیدی تلگرام: somy24@


آیدی اینستا : somyangel24@



در آخر اینکه پوستره خیلی بی تربیتی شده نه؟


عوضش کنم؟


شایدم باید سانسورش کنم :/


 

 قسمت اول:



بعد روزها نبرد و جنگ سخت و خونین بلاخره شهر به تصرف درآمده بود.

 درهای بزرگ و محکم قصر مرمری فرمانروای روم به دست یونانی ها باز شده بود‌ و اکنون قصری که جایگاه فرزندان خدایان روم بود محل تاخت و تاز و تاراج توسط متجاوزان بود.

بیرون قصر بوی چوب سوخته و خون تازه از همه جا به مشام میرسید و جسد سربازان مرده از هردو طرف روی زمین سرد افتاده بودند و خون گرمشان زمین را به رنگ سرخ درآورده بود.

این زیرکی و زکاوت شاه میانسال یونانیان بود که با طرح نقشه ای سپاه اصلی روم را از پایتخت بیرون کشیده بود و بعد اینکه آنها را با ارتش کوچکی مشغول ساخته بود همراه ارتش اصلی اش به شهر حمله و دروازه های شکست ناپذیرش را گشوده بود‌.

احتمالا در آن ساعاتی که سربازان یونانی سخت مشغول جمع آوری غنایم ارزشمند قصر بودند پارکیسیوس برای حفظ جان خودش و باقیمانده ی افرادش به یکی از کلان شهرهای دیگر روم گریخته بود.

لوسیوس مسرور و مغرور از پیروزی بزرگی که نصیبش شده بود به تختی که از شاه روم غصب کرده بود تکیه زده بود و مشغول تماشای غنایمی بود که توسط سربازانش به نزدش آورده میشد و جلوی رویش زمین گذاشته میشد.

گنجینه هایی ارزشمند از جواهرات و سکه های زر و همین سیل برده ها و کنیزهایی که اکنون از آن او و کشورش بودند.

این دومین پیروزی بزرگش بعد از اتحاد کردن دو کلانشهر بزرگ یونان – آتن و اسپارت – بود... حالا شکی نداشت که با دو پیروزی بزرگ اخیرش بر ایران و روم نامش تا سالها به عنوان فرمانروایی قدر قدرت بر سر زبان ها خواهد افتاد و در تاریخ ثبت خواهد شد.

در میان افراد قصر که به اسارت درآمده بودند جوانی برازنده ای توجه ی فرمانروا را به خودش جلب کرد.

یک جوان خوش چهره با چشمان درشت و اندامی زیبا.

جذابیت و نگاه نجیب و آرام پسر باعث شد که فرمانروا از تخت پایین بیاید و به سمتش برود تا نگاه دقیق تری به او بیندازد.

پرسید

-تو کی هستی؟... اسمت چیه؟

پسر بدون اینکه ترسی در چهره اش مشخص باشد خیلی آرام و شمرده جواب داد- اسم من لیتوکه... من کوچیکترین پسر فرمانروای روم هستم.

مطمئنا لوسیوس نمیتوانست شگفتزده تر ازآن شود!

اصلا تصور نداشت که در حمله به قصر روم یکی از شاهزاده های رومی به اسارتش دربیاید آن هم زمانی که تصور میکرد پارکیسیوس تمام فرزندانش را برای جنگیدن با خود برده!

چانه ی پسر را کمی بالا گرفت تا بتواند به چشمان او خیره شود.

-چه چشمان نجیب و آرومی... یه نجیب زاده حتی زمان اسارت هم یه نجیب زاده ست!

لیتوک را رها کرد و رو به یکی از زیردستانش دستور داد

-غل و زنجیرو از دستها و پاهاش باز کنید... یه شاهزاده نباید حتی زمان اسیر بودنش هم صدمه  ببینه... باهاش درست و با احترام رفتار کنید و فراموش نکنید که اون یه نجیب زاده ست و خون خدایان رو تو رگهاش داره.

لیتوک با شنیدن این کلمات متواضعانه تعظیمی کرد و گفت- از لطف تون ممنونم سرورم.

فرمانروا لبخندی زد

-نیازی به تشکر نیست... تو منو یاد پسر عزیزم میندازی که ماه هاست نتونستم اونو ببینم... اون درست همسن و سال توئه... با اینکه تو اسیر منی اما نباید نگران باشی... در یونان با تو مثل یه مهمان رفتار خواهد شد...‌ من ارزش خون نجیب زاده ها رو خوب میدونم.

شاهزاده با شنیدن این کلمات خیالش بابت سرنوشت نامعلومی که در انتظارش بود اندکی آسوده شد و بار دیگر تشکر کرد.

-سپاسگذارم سرورم.



بعد چند روز استراحت در رم ، یونانیان عزم بازگشت به خانه را کردند.

میدانستند که دیر یا زود پارکسیوس با لشکری بزرگتر و مجهزتر برای پس گرفتن شهر رم بازمیگردد پس ماندن بیشتر در آنجا جایز نبود.

تمام غنایم را بار زدند و برده های در زنجیر را پشت سرهم ردیف کردند اما به شاهزاده ی رومی اجازه داده شد که بدون اینکه دستهایش بسته شود سوار اسبی شود.

درهرصورت او قادر نبود از میان آن همه سرباز بگریزد.

فرمانروای یونان برای شاهزاده ی در بند نقشه های در سر داشت.

شاید زمانی میرسید که میتوانست از آن پسر به عنوان گروگان استفاده های زیادی کند. بنابراین تا آن زمان نباید آسیب و صدمه می دید.



بعد روزها و هفته ها سفر سخت و دشوار بلاخره به مرزهای یونان رسیدند.

مردم که از قبل خبر پیروزی را شنیده بودند به خوبی از آنها استقبال کردند و از روی پشتبام خانه ها گل به روی سرشان ریختند.

همه ی شهر غرق تر شاد و خوشحالی بود اما قلب شاهزاده جوان رومی پر از نگرانی و ترس برای آینده ی نامعلومش بود.



زمانی که پا به درون قصر گذاشتند اولین کسی که به پیشوازشان آمد تنها فرزند و همینطور تنها پسر فرمانروا بود.

-پدر!... پدر بلاخره برگشتی!

پسری زیبارویی که پوستی به سفیدی برف و موهای بلندی به سیاهی شب داشت و درحالیکه تونیک قرمزی پوشیده بود سمت فرمانروا پرکشید و خودش را در آغوشش جای داد.

فرمانروا با خوشحالی اورا روی سی.نه اش فشرد و گفت- پسرعزیزمن!... چولای من...حالت چطوره؟

هیچول با خوشحالی لبخندی زد

-خوب جز اینکه که به شدت دلتنگ شما بودم ولی الان دیگه برطرف شد.

-پسر شیرین زبون من!

و بعد اینکه پیشانی اش را با مهر بو.سید بار دیگر اورا در آغوش کشید.

هیچول تنها یادگاری از همسرزیبایش هلن بود که در جوانی اورا از دست داده بود... فرمانروا به قدری عاشق همسرش بود که بعد مرگ او حاضر نشده بود کس دیگری را به زنی بگیرد.

و در عوض تمام عشق و علاقه اش به پسرش معطوف کرده بود که درست مانند مادرش زیبا و دوستداشتنی بود.

هیچول پرسید- پدر برام غنیمت چی آوردی ؟

لوسیوس لبخندزنان گفت- هرچی که بخوای...از طلا و جواهرات و پارچه های دیبای رنگارنگ... اما هدیه ای مخصوص برات دارم که مطمئنم بیشتر از این چیزا ازش خوشت خواهد اومد.

شاهزاده ی زیبا با بی صبری پرسید- اون چیه؟...میخوام زودتر ببینمش!

لوسیوس دستش را گرفت

-همراهم بیا.

و اورا نزدیک به جایی که برده های جدید با سری افکنده و اندوهگین ایستاده بودند برد.

هیچول در میان آنها متوجه ی پسرجوانی شد که برعکس بقیه ظاهر مرتب و اراسته ای داشت و دستهایش هم بسته نبود.

لوسیوس گفت- یه دوست و همدم جدید برای تو.

هیچول با کنجکاوی نزدیکتر رفت تا لیتوک را بهتر ببیند.

پسر صورت یک فرشته را داشت و به همان اندازه دوستداشتنی و معصوم به نظر میرسید.

هیچول ذوقزده سمت پدرش برگشت درحالیکه چشمان زیبایش مثل دو ستاره می درخشیدند

-درست می بینم؟!... تو واسم یه فرشته گرفتی پدر ؟!

لیتوک با شنیدن این سرش را بلند کرد و متعجب پلک زد.

لوسیوس خندید و گفت- این توصیف ت از این جوون زیبا واقعا برازنده شه ولی باید بدونی که اون قراره دوستت باشه و همینطور مهمون ما.

هیچول بدون اینکه نگاهش را از لیتوک بگیرد گفت- مطمئن باشید که باهاش درست رفتار میکنم.

و چشمکی به لیتوک زد که فقط لیتوک متوجه اش شد.

و باعث شد بیشتر متعجب شود.

فرمانروا گفت- اسمش لیتوکه و حتم دارم الان خیلی خسته ست... به اتاقت ببر و اجازه بده استراحت کنه.

هیچول که انگار منتظر شنیدن همین حرف بود دست لیتوک را گرفت و گفت- امرتون اطاعت میشه پدرجان!

لیتوک قبل اینکه بفهمد به دنبال هیچول داخل ساختمان قصر کشیده شد!

هیچول به دو خدمتکار دستور داد

-کمکش کنید تا حموم کنه و همینطور براش لباس مناسب ببرید.




لیتوک به آن دو برده گفت-میتونید برید ... خودم میتونم خودمو بشورم.

خدمتکارها بعد اینکه نگاهی بهم انداختند بدون اینکه حرفی بزنند خارج شدند.

لیتوک لباس هایش را درآورد و داخل وان که آبی گرم و معطر داشت نشست.

بلافاصله ماهیچه هایش خسته اش آرام گرفتند... چشمانش را بست و خودش هم غرق افکارش شد.

هرچند فرمانروای یونان مرد خوب و با اخلاقی به نظر میرسید ولی لیتوک نمیتوانست نگران سرنوشت و آینده اش نباشد.

او حالا یک برده بود و حتی خبر نداشت چه برسر پدر و برادرانش آمده است... آیا زنده مانده بودند؟... اگر اینطور بود اکنون کجا بودند؟... آیا آنها هم نگران او بودند؟

لیتوک بعید میدانست!

او به عنوان هفتمین و کوچکترین پسر همیشه کمترین محبت را از پدرش دریافت کرده بود...طوری که هیچ گاه سهمی از نگاه مهربان و آغوش گرم او نداشت...آن هم زمانی که برادرانی قوی و جنگجو داشت که پدرش مدام به چالاکی و قدرت بدنی آنها به خودش میبالید... داشتن پسر هفتمی از کنیزی که حتی نامش را به خاطر نداشت...کسی که تمام علاقه اش خواندن کتاب های فلسفه و تاریخ و نجوم بود چه افتخاری داشته باشد؟... پسر ضعیفی که هیچ گاه در میادین نبرد شرکت نکرده بود چون از خونریزی متنفر بود.

لیتوک از برادرانش هم کم آزار و اذیت ندیده بود.

آنها همیشه اورا به خاطر بدن لاغر و ضعیفش دست مینداختند.

-با این دستهای کوچیک ت چطور میخوای شمشیر به دست بگیری؟

-حتی یه دختر هم از تو قویتره!

-شاید همون بهتر باشه که قاطی دخترا و زنان تو حرمسرا بمونه!!!

-اون فقط یه احمق کتاب خونه که به درد هیچ کاری نمیخوره!

-مایه ی سرافکندگیه پدر بیچاره ست!

-کاش با مادرش موقع تولد می مرد!

لیتوک بیست سال تمام این بی مهری ها و توهین ها شنیده بود و تحمل کرده بود و به روی خودش نمی آورد چون چاره ی دیگه ای هم نداشت.

اکنون که یک برده شده بود مطمئن بود که هیچ کدام از آنها و حتی پدرش برای نجاتش نخواهند آمد بنابراین فقط میتوانست به درگاه خدایان دعا کند که فرمانروای یونان از رفتار خوبش با او برنگردد.

حمامش که تمام شد خودش را خشک کرد و به سراغ لباس هایی رفت که برایش آورده بودند.

تونیکی لطیف سفیدرنگ که دوردوزی های طلایی داشت.

لیتوک آن را پوشید و بیرون آمد که متوجه شد آن دو خدمتکار آنجا منتظرش ایستاده اند.

-شاهزاده هیچول در سالن مخصوص منتظر شما هستند... از این طرف لطفا.

لیتوک میدانست که باید اطاعت کند پس بدون هیچ چون و چرایی دنبال آنها رفت.





آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:



هیچول با تونیک کوتاه طلایی رنگ آنجا ایستاده بود و حتی زیباتر از دیروز به نظر میرسید!

ران های سفید و کشیده اش مثل تکه ای از ماه می درخشیدند.

هیچول با دیدن کبودی گردن او نخودی خندید و گفت- بابت اون کبودی معذرت میخوام... هرکاری کردم نتونستم جلوی خودمو بگیرم!

چشمان لیتوک کاملا گشاد شد و متعجب گفت- تو... تو... اینکار تو بود؟!

هیچول- گفتم که متاسفم... وقتی دیدم که یک فرشته ی معصوم روی تختم خوابش برده کاملا اختیارمو از دست دادم! 



نظرات 2 + ارسال نظر
Bahaar سه‌شنبه 29 اسفند 1396 ساعت 18:39

سلام سامی جون
داستانش متفاوت شروع شد و ... اوه انگار قرار حسابی هات بشه و خب ماهم آماده ایم

علیک سلام بهارجونم
ککککککک خیلی هم ها.ت
یه توکچول کاملا متفاوته

حنا یکشنبه 27 اسفند 1396 ساعت 21:37

سلام سامی جونم
اوخی تیکی چقدر بیچارس
چولای شیطون
تصویرو یکم سانسور کن
این فیک خیلی عالیه ولی فیکای دیگه هم بزار
ممنون

سلام عزیزدلم
اره
ککککک عوضش کردم کلا
حتما جیگرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد