Angelenos and Narcissus 3



سلام جیگرا


قسمت سوم رو آوردم


فقط خوندید نظر بزارید که مجبور نشم رمزیش کنم


وب بازدید داره ولی نظر نه!





یه ادیت قشنگ از توکچول

 تایتانیک ورژن توکچولیش





 

 قسمت سوم:



هیچول-میدونم زیاده روی کردم... و حق داری از دستم ناراحت باشی...

نیشخندی زد و با لذت ادامه داد

-گرچه دیدن این رد روی این گردن قشنگ حس خوبی به آدم میده.

و انگشتش را با لذت روی گردن لیتوک کشید.

لیتوک سرش را عقب کشید  و دست هیچول را تا جایی که میتوانست محترمانه کنار زد 

- فکر میکردم قراره دوستت باشم.

هیچول گفت- چه ایرادی داره که این دوستی یکم فراتر بره؟...

با سماجت تمام دوباره به لیتوک نزدیک شد و زبانش را روی ل.ب پایین ش کشید

-... من خیلی ازت خوشم اومده... صورتت... اندامت... همه چیزت فوق العاده ست!... درست مثل من!.. باور کن ما باهم میتونیم کلی خوش بگذرونیم.

 لیتوک لازم نبود آنقدر باهوش باشد تا متوجه ی منظور شاهزاده شود.

کاملا واضح بود که هیچول از او چه میخواست!

اصلا از همان اول اشتباه فکر کرده بود که میتواند زندگی راحتی در کشور دشمن داشته باشد.

در این لحظه بود که هیچول از فرصت استفاده کرد و فاصله ی اندک بین شان را از بین برد و ل.ب هایش را به گوش لیتوک نزدیک کرد که تقریبا از پشت به آینه ی مسی چسبیده بود.

با لحنی هو.سناکی گفت-... من بهت صدمه نمیزنم... فقط بهت لذت میدم... لذتی که حتی نمیتونی تصورشو بکنی.

صدای شهو.ت آمیزش باعث میشد لیتوک به خودش بلرزد خصوصا که شاهزاده یونانی الهه ی زیبایی بود‌... یک تندیس بی نقص از هنر خدایان که به تمام معنا مسحور کننده و زیبا بود.

با این حال لیتوک علاقه  به داشتن رابطه ای از این نوع با او نداشت.

لیتوک چشمانش را محکم بست و آهسته نجوا کرد

- دست از سرم بردار... لطفا.

هیچول با شنیدن این کلمات شوکه شد و کمی خودش را عقب کشید.

لیتوک داشت اورا پس میزد؟!

لیتوک آرام کنارش زد.

-... من اینو نمیخوام!

مطمئنا شاهزاده ی زیبای یونای در تمام عمرش اینقدر حیرتزده نشده بود!

هیچ کس تا به حال به او نه نگفته بود!

زمانی که فکر داشتن رابطه با لیتوک را در سر می پروراند شک نداشت که او به راحتی تسلیم میشود.

آخر چه کسی میتوانست دست رد به سی.نه ی زیباترین پسر یونان بزند؟... کسی که همه ی یونان آرزو داشتند فقط یک بار اورا از نزدیک ببینند چه برسد به اینکه بدنش را داشته باشند!

درحالیکه هاج و واج به نظر میرسید گفت- نمی فهمم... آخه چرا؟

لیتوک گفت-چرا؟!... این منم که نمی فهمم ... تو منو دوست خودت خطاب میکنی و بعد ازم توقع داری که برات نقش یه برده ی سک.س رو بازی کنم!

هیچول ناباورانه گفت- من همچین چیزی ازت نخواستم!... تو اصلا می فهمی داری چی رو رد میکنی؟... میدونی چند نفر از اشراف حاضرن الان تو این لحظه جای تو باشن و بتونن منو داشته باشند؟

لیتوک بی رودروایستی گفت- چرا به همونا پیشنهاد سک‌.س نمیدی؟!

این کلمات هیچول را خشمگین کرد

-چطور جرات میکنی اینطوری با من حرف بزنی؟!... اونم وقتی دارم چنین لطفی در حقت میکنم!

لیتوک برعکس او به آرامی گفت- من قصدم توهین نبود... فقط دارم این لطف تون رو محترمانه رد میکنم.

هیچول از او فاصله گرفت

-باشه... اگه تو منو نمیخوای منم حاضر نیستم اونقدر خودمو حقیر کنم که التماس ت کنم که با من باشی...

ل.ب سرخ و پرآبش را از شدت غیظ گاز گرفت

... -میدونی؟... اصلا بودن با من لیاقت میخواد که تو نداریش!

و درحالیکه به شدت عصبانی بود از اتاق خارج شد.

لیتوک بعد رفتن او به آینه تکیه داد و به آرامی گفت

-من تو زندگیم لیاقت خیلی چیزا رو نداشتم... حتی محبت پدرم.

لیتوک امیدوار بود هیچول با این اتفاق دست از سرش بردارد.

اما او هنوز شاهزاده ی لجباز و یکدنده ی یونانی را نشناخته بود.






شاهزاده ی زیباروی یونانی در بالکن بزرگش و دلباز قصر روی تختی پر شده از نازبالشت های راحت و نرم نشسته بود و به منظره ی زیبای شهر و باغستان های اطرافش چشم دوخته بود.

اما نه آن منظره و نه حتی هوای خوب بهاری آن روز سبب نمیشد تا احساس خوبی داشته باشد.

روزهای گذشته ، روزهای اصلا خوبی برایش نبودند.

شاهزاده ی رومی با رفتار بی تفاوتش نسبت به او باعث شده بود تا مرز جنون خشمگین شود.

تصور داشت لیتوک در وهله ی اول به خاطر مقامی که به عنوان یک شاهزاده داشت اورا رد کرده و گمان میکرد بعدا میتواند اورا نرم و راضی کند.

اما تا آن لحظه تمام تلاش هایش بی نتیجه مانده بود!

لیتوک برعکس تمام کسانی که اطرافش بودند ذره ای جذبش نشده بود.

انگار ظاهر زیبا و اندام موزونش تاثیری رویش نداشت.

و هیچول بابت این رفتار بی تفاوت او در رنج و عذاب بود.

هیچول خودش هم نمیدانست چه چیزی در وجود آن رومی اسیر بود که دوست داشت حداقل برای یک شب اورا داشته باشد.

صورت فرشته مانند و آن نگاه آرام و چشمان معصوم و درشتش هیچول را شیفته ی خودش کرده بود.

و باعث شده بود هو.س داشتن سک‌.س با او مثل خوره به جانش بیفتد و آرامشش را ازش بگیرد.

کیوهیون دوست دوران بچگی و همدمش نگاهی به او انداخت که ل.ب هایش سرخش را جمع کرده بود با گل رز زیبایی که در دست داشت ور میرفت و آن را پرپر میکرد.

کیوهیون از زمان بچگی شاهزاده میشناخت و تقریبا به تمام حالات او آشنایی داشت... هیچول درمانده و کلافه بود!... و کیوهیون حدس میزد که دلیلش را بداند!

 پرسید- مشکلی پیش اومده شاهزاده که اینقدر ناراحت و بی حوصله به نظر میای؟

هیچول قبل از جواب دادن ل.ب هایش را روی هم فشار داد و با حرص گفت- آره من مشکل دارم... یه مشکل خیلی خیلی بزرگ!

کیوهیون با زیرکی گفت- احیانا این مشکلت که ربطی به اون شاهزاده ی رومی نداره؟

قیافه ی هیچول موقع شنیدن این حرف کاملا شگفتزده به نظر میرسید

-تو... تو از کجا فهمیدی؟!

کیوهیون نیشخند دندان نمایی زد و با غرور گفت- فقط حدس زدم... گرچه فهمیدنش زیاد هم سخت نبود!...

به سمت هیچول اندکی خم شد و با بدجنسی گفت-...چی شد؟... بهت پا نداد؟

گونه های هیچول از شدت خشم رنگ گرفت اما به زحمت خودش را کنترل کرد

پوفی کرد

-اون احمق مثل یه تیکه سنگ سرد و بی احساسه!... انگار اصلا متوجه نیست که کی داره بهش پیشنهاد میده!... من الهه ی زیبایی یونانم... خیلی ها حاضرن واسه ی یه نگاه من حتی جونشونو بدن... اما اون لعنتی از خود راضی...

و با حرص ل.بش را گازگرفت.

کیوهیون هرکاری کرد نتوانست جلوی خندیدنش را بگیرد با اینکه میدانست این کارش هیچول را حتی عصبانی تر خواهد کرد!

-نارسیس بیچاره... حتما شنیدن کلمه ی " نه " خیلی برات سخت بوده نه؟

هیچول گفت- آره دستم بنداز!... حقم داری!...

و گل رز را در دستش مچاله و گوشه ای پرت کرد

-... موندم چی داره که اینقدر مغروره که حتی منو در حد خودش نمیدونه ؟!... کافیه ل.ب تر کنم کل دخترا و پسرای بهتر از اون در اختیارم هستن!

کیوهیون- همین که به تو نه گفته نشون میده که خاص تر از بقیه ست... این طور فکر نمیکنی؟

هیچول در جواب فقط غرغری کرد.

هیچول در خاص بودن لیتوک شکی نداشت.

درواقع برای متفاوت و خاص بودن او بود که اینقدر سماجت به خرج میداد.

کیوهیون گفت- بهت پیشنهاد میکنم اونو به حال خودش بزاری... اون مثل یه فرشته پاک و معصوم به نظر میاد.

هیچول اخم وحشتناکی به او کرد

-راحت باش و منم هر.زه صدا بزن!... طوری حرف میزنی که انگار من با هرکی از راه رسیده خوابیدم!!!!

کیوهیون با خونسردی گفت- ولی اونایی که از راه بدرشون کردی کم نبودن!

هیچول دستهایش را به سی.نه اش زد 

-اما فقط یه عده قلیل شون اجازه ی ورود به تخت منو داشتند...

اخم هایش بیشتر درهم رفت و ادامه داد

-... اجازه ای که دارم به اون برده میدم و اون داره ردش میکنه!... قبول دارم که اون یه شاهزاده ست ولی خب منم شاهزاده ام!... چرا باید نخواد که با من باشه؟!

کیوهیون شانه ایش را بالا انداخت

-حتما دلایل خاص خودشو داره.

هیچول- من اهمیتی به دلایل احمقانه ش نمیدم... من میخوامش... خیلی خیلی هم میخوامش... اون باید مال من شه... حالا چه به میل و رغبت خودش و چه به زور!... اون باید بفهمه که دیگه یه شاهزاده نیست... برده ی منه!... چاره ای نداره جز اینکه از فرمان صاحبش اطاعت کنه!

کیوهیون با شنیدن این کلمات با تاسف سرش را تکان داد و گفت- من که میدونم که هرچی بگم تو گوش ت بدهکار نیست و آخر کار خودتونو میکنی... فقط امیدوارم که این شهو.تی که نسبت به اون پسر داری کار دستت نده.




لیتوک را در سالن خصوصی اش پیدا کرد که روی تخت های راحتی آنجا نشسته بود و چیزی شبیه به یک کتاب دستش بود و به قدری محو خواندن ش بود که حتی متوجه ی ورود هیچول نشد!

درحالیکه همه به خاطر عطر خوش و گرانقیمتی که هیچول استفاده میکرد قبل از آمدنش متوجه اش میشدند... عطری که حتی مدتها بعد رفتنش در فضا باقی می ماند.

هیچول میخواست مثل خود لیتوک بی تفاوت باشد اما دیدن لیتوک که آنجا راحت و بی توجه به او نشسته بود و تمام حواسش به کتاب قدیمی و بی مصرف بود سبب میشد بی اختیار عصبانی شود.

با صدای نسبتا بلندی گفت- هی تو!... نمی بینی من اینجام؟

صدای هیچول بلاخره باعث شد لیتوک سرش را بلند کند و  متوجه ی حضور شاهزاده شود.

کتاب را بست و بلند شد و ایستاد

-منو ببخش... به قدری گرم خوندن بودم که اصلا متوجه نشدم.

لحن مودبانه و آرام لیتوک باعث شد خشم هیچول فروکش کند اما نه کاملا!

هیچول هنوز بابت اینکه مورد بی توجهی و بی اعتنایی قرار گرفته بود خشمگین بود!

هیچ کس تا حالا این رفتار را با او نکرده بود.

به لیتوک نزدیک شد و طلبکارانه پرسید- اون چیه دستت؟

لیتوک گفت- این کتاب رو میگی؟... راستش یه گوشه افتاده بود که پیداش کردم... معذرت میخوام که بی اجازه برش داشتم اما اگه بخوای میزارمش سرجا...

هیچول حرف اورا قطع کرد و بی حوصله گفت- اون فقط یه کتاب مزخرفه که خیلی وقت قبل باید مینداختمش دور.

لیتوک متعجب پلک زد

- چی؟!...مزخرف؟!...

به کتابی که در دست داشت نگاه کرد و گفت- اون یکی از بهترین کتاباییه که تا حالا خوندم... همه چیز در مورد نجوم توش هست!

و لبخندزنان جلد پوستی و کهنه ی آن را نوازش کرد.

هیچول با دهان باز لیتوک را تماشا کرد که همچنان متبسم به کتاب نگاه میکرد انگار که آن موجودی زنده بود!

هیچول حاضر بود تمام جواهراتش را ببخشد ولی لیتوک اورا همان گونه نگاه کند که به آن کتاب نگاه میکرد!

حسادت به آن کتاب باعث شد که قبل اینکه فکر کند سمت لیتوک برود و کتاب را از دستانش بیرون بکشد!

لیتوک شوکه گفت- چیکار میکنی ؟... تو که گفتی لازمش نداری!

هیچول- آره لازمش ندارم ولی هنوز مال منه و دلم میخواد بندازمش دور!

چشمان لیتوک از ترس و وحشت گرد شدند

-تو نباید اینکارو بکنی اون خیلی ارزشمنده!

و تلاش کرد تا کتاب را از هیچول پس بگیرد.

اما هیچول خیلی فرز فرار کرد و خودش را به آتشدانی که در اتاق بود رساند.

با حرص گفت- اونی که ارزشمنده منم که داری اینطوری نادیده ش میگیری!

و قبل اینکه لیتوک بتواند جلویش را بگیرد کتاب را داخل آتشدان روشن انداخت!

لیتوک فریاد زد- نه!

و سمت آتشدان دوید و بدون توجه به شعله های آتش تلاش کرد تا کتاب را از سوختن و از بین رفتن نجات دهد!

اما خیلی دیر شده بود... آتش به سرعت صفحات کاهی کتاب را سوزاندند و از آن چیزی جز مشتی خاکستر برجای نگذاشتند. 

هیچول با دیدن این صحنه شانه های لیتوک را از پشت گرفت و اورا عقب کشید

-چیکار میکنی دیوونه؟... میخوای دستهات بسوزن؟...

دستهای سرخ شده ی لیتوک را در دست هایش را گرفت و آنها را مالید

-... می بینی چیکار کردی؟... باید طبیب حتما دستهاتو ببینه...

با قطره ی اشکی که روی دستهای هیچول چکید هیچول متعجب سرش را بلند کرد و دید که صورت لیتوک از اشک میدرخشد.

هیچول شوکه شد.

لیتوک داشت گریه میکرد؟!

اما برای چه؟!

لیتوک- تو اونو سوزوندیش... با اینکه بهت گفتم که چقدر نایابه...

سرش را بالا گرفت و باعث شد دو قطره ی اشک دیگر روی گونه هایش بچکد.

-... من دیگه هیچ وقت نمیتونم چیزایی که درش نوشته بود رو بخونم... تو بدجنس ترین آدمی هستی که به عمرم دیدم!... ازت متنفرم!





آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:







با صدای ضعیفی گفت- فکر کنم من تب دارم هیچول... تموم بدنم...آه... میسوزه...

با پشت دست صورتش را ل.مس کرد

-... خیلی داغه...

تلوتلو خوران سمت هیچول آمد که با خونسردی روی ل.به ی تخت نشسته بود و پا روی پا انداخته بود.

-... میشه... میشه یه طبیب خبر کنی؟... من اصلا حالم خوب نیست...

روی زانوهای لرزانش فرود آمد در حالیکه هم از درون میسوخت و هم می لرزید.

حس خیلی عجیبی را داشت در جایی زیر شکمش احساس میکرد.

با بی حالی گفت-... حس خیلی عجیبی دارم...

هیچول از روی تخت بلند شد و آهسته و خرامان به او نزدیک شد.

-تو نیازی به طبیب نداری فرشته ی من...

مقابل او روی زمین نشست و نیشخندی زد

-... طبیب تو منم!



قسمت بعد قراره هیچول خودشو به فنا بده 









نظرات 2 + ارسال نظر
Hanna چهارشنبه 8 فروردین 1397 ساعت 14:36

دهنم واااااا ماند

واسه هیچول؟!

Bahaar چهارشنبه 8 فروردین 1397 ساعت 14:19

اووپس ... چی تو سرته سامی جون؟... شیطون شدی؟

فکر های خوب خوب جیگرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد