Angelenos and Narcissus 4



سلام جیگرا


بعد یه مدت اومدم ولی با دستی پر


این قسمت هم زیاده و هم به شدت ان.سی و پاششی!


اما لازمه قبلش یه توضیح کوچولو در مورد این قسمت بدم


ازاونجا که توکچول شبیه هیچ زوج سوجو نیست سک.س شم یکم متفاوته و فرق میکنه

اینو میگم یه وقت که موقع خوندن این قسمت تعجب نکنید


اینم یه فن کم از مومنتی که تو سوشو لیتوک هیچول رو بلند کرد


دانلودhttp://s9.picofile.com/file/8322814942/4_5911413409336787677.mp4.html 


 

 قسمت چهارم:



شاهزاده ی زیباروی یونانی در بالکن بزرگ اتاقش ایستاده بود و به گوشه ای از حیاط بزرگ قصر خیره شده بود... جایی که لیتوک ایستاده بود.

آهی کشید و آرنج هایش را به نرده های مرمری بالکن تکیه داد.

سه روز بود که لیتوک کلمه ای با او حرف نزده بود.

و هیچول آن کتاب کذایی را مسبب این اتفاق میدانست!

البته از دست خودش هم عصبانی بود اما او باید از میدانست که یک کتاب ناچیز میتواند اینقدر برای یک شاهزاده ی رومی که غرق ناز و نعمت بود اهمیت داشته باشد؟!

اگر این را میدانست هیچ وقت آن را از بین نمیبرد.

آهی دیگری کشید و ل.ب هایش را با ناراحتی جلو داد.

اصلا لیتوک را درک نمیکرد.

بابت یک کتاب حالا هر چقدر مهم و با ارزش با جواهری مثل او قهر کرده بود!

کسی که اینقدر اورا میخواست!

هیچول کلافه بود.

از آنجا که لیتوک حکم یک گروگان را داشت هیچول حتی نمیتوانست به او دستور دهد چه برسد که اورا وادار کند که به خواسته اش تن دهد!

از طرفی نمیخواست لیتوک به اجبار با او باشد.

میخواست لیتوک هم مثل خودش برای  داشتن یک رابطه ی داغ و غرق لذت با او له له بزند.

میخواست روی تخت شاهانه اش با عطش بدن یکدیگر را غرق بو.سه کنند... تن هم را همچون جان شیرین در آغوش بکشند و با حرص و ولع از هم کام بگیرند!

هیچول حتی در ذهنش میتوانست بدن بره.نه و خوش تراش لیتوک را مجسم کند.

کسی که به هیچ کدام از کسانی که تا آن روز دیده بود شباهتی نداشت.

نه دخترانه بود و نه کاملا مردانه و عضلانی.

اندام زیبایش متشکل از ماهیچه های لطیف و به اندازه بود که ظرافت خاص خودش را داشت و آن صورت معصوم و بانمک و چشمان درشت و گونه های برجسته اش مکمل بدن فوق العاده اش بودند.

و از همه دلپذیرتر آن چال زیبا و بو.سیدنی گوشه ی ل.بش بودکه دل از هرکسی میبرد.

هیچول با فکر کردن به این ها نمیتوانست جلوی تحر.یک شدنش بگیرد.

قبل اینکه مجبور به انجام کاری شود که از آن متنفر بود از افکارش بیرون آمد.

وقتی دوباره به حیاط نگریست اثری از لیتوک نبود.

هیچول متعجب بود که او کجا رفته است.

یکدفعه دچار اضطراب و ترس شد.

قصر جای بزرگی بود و لیتوک به قدری جذاب بود که هیچول میترسید اتفاقی برایش بیفتد.

خصوصا که به اشخاصی مثل کانگین اعتمادی نداشت.

تصمیم گرفت که برود و اورا پیدا کند.

بالکن را که ترک کرد برده ای وارد شد و تعظیمی کرد

-سرورم ... عالی جناب هیوک اینجا هستند و میخوان شمارو ببینند.

هیچول که عجله داشت زودتر لیتوک را پیدا کند گفت- الان نه... بهشون بگو شاهزاده نمیتونه اونا رو ببینه.

-اما سرورم ایشون گفتن که کار مهمی باهاتون دارن.

هیچول اخمی کرد و گفت- گفتم برو بهش بگو نمیخوام ببینمش... نکنه کری؟

قبل اینکه برده بتواند کلمه ی دیگری بگوید هیوک بدون اجازه وارد شد.

هیچول بیشتر اخم کرد

-شنیدی بهت اجازه ی ورود بدم؟

هیوک بدون توجه به عصبانیت او نیشخندی زد

-به خدمتکارت گفتم که کار مهمی دارم... چیزی برات آوردم که مطمئنم بابتش کلی ازم ممنون میشی!

هیچول کوتاه آمد

-بسیار خب....

رو به برده گفت- تو میتونی بری.

برده تعظیمی کرد و از آنجا رفت و تنهایشان گذاشت.

هیچول با بی حوصلگی گفت- زود باش بگو واسه چی اومدی... امروز اصلا حال و حوصله ندارم.

هیوک – با چیزی که برات آوردم فورا روبه راه میشی!...

و سپس ظرفی که شبیه یک کوزه ی کوچک دربسته بود را درآورد و سمت او گرفت

-بگیرش!

هیچول متعجب به آن ظرف نگاه کرد

-این دیگه چیه؟

هیوکی با غرور سینه اش را جلو داد

-این داروی معجزه آساییه که تورو به مراد و قصد قلبی ت میرسونه شاهزاده.

هیچول بیشتر متعجب شد

-منظورت چیه؟!

هیوک توضیح داد

-این یک داروی جنسی قویه‌... کافیه یه قطره ازش رو به خورد شخص موردنظر بدی...

لبخند شیطانی ای زد

-... تا اون شخص درست همونی شه که میخوای!

هیچول شگفتزده دارو از او گرفت و به آن نگاهی کرد.

هیوک اضافه کرد

-از کیوهیون شنیدم که ذهن و قلبت درگیر اون شاهزاده ی رومی شده... گفتم خدمتی بهت کنم.

هیچول با چشمانی که کاملا درشت شده بودند پرسید- مطمئنی که اثر میکنه؟

هیوک- معلومه!... امتحان شده ست!...

سرش را جلو آورد و آهسته گفت-... بین خودمون بمونه گاهی ازش برای دونگهه استفاده میکنم که بتونه پا به پای من ادامه بده!

هیچول خندید و گفت- اوه زئوس بزرگ!... تو واقعا یه شیطانی که از خوده هادس فرار کرده!... دونگهه... پسرک طفلی من.

هیوک بدون اینکه ذره ای عذاب وجدان گفت- مهم اینه که اون چیزی ازین قضیه نمیدونه... توهم نباید بهش بگی... همین طور به اون شاهزاده ی رومی.

هیچول- پس چطوری اینو به خوردش بدم؟!

هیوک چرخشی به چشمانش داد

-معلومه!... چند قطره ازش رو بریز تو نوشیدنیش و بعد...

نیشخند معناداری زد

-... از داشتنش لذت ببر!

هیچول با شنیدن با خوشحالی به ظرف دارو نگاه کرد.

هیجان داشت که زودتر از آن استفاده کند.

واقعا دیگر نمیتوانست لیتوک را از دور ببینند و نتواند اورا داشته باشد.

با قدرشناسی به هیوک گفت- هیچ وقت این خدمتی که کردی رو فراموش نمیکنم.

هیوک خاضعانه تعظیمی کرد

-من همیشه آماده ی خدمت به شمام شاهزاده.


 

لیتوک گوشه ای نشسته بود و غرق افکارش بود.

یک هفته از آمدنش به یونان میگذشت و هنوز کوچکترین خبری از پدر و برادرانش نداشت...دیگر داشت کم کم به این نتیجه میرسید که آنها واقعا رهایش کرده اند.

 این آرزوی آنها بود که روزی به طریقی از شرش خلاص شوند و حالا این آرزو وخواسته یشان برآورده شده بود چراباید خودشان را به زحمت می انداختند؟!

غرق افکار ناراحت کننده و ناامید کننده اش بود که جام طلایی ای مقابل صورتش قرار گرفت.

لیتوک متعجب به هیچول نگاع کرد ، کسی که با نیشی باز جام را مقابل صورتش گرفته بود.

پرسید-این چیه؟

هیچول جواب داد- شربت آب لیموی خنک!... از صبح یه عده رو فرستادم تا از کوه برف بیارن... فقط برای تو.

لیتوک به سردی گفت- ممنونم... ولی من شربت میل ندارم.

لیتوک حتی به خودش زحمت نمیداد تا به چشمان هیچول نگاه کند!

هیچول احمق نبود... به راحتی متوجه شد که لیتوک هنوز هم بابت سوختن آن کتاب از دستش ناراحت است.

ولی هیچول برای اجرای نقشه اش چاره ای نداشت جز اینکه آن شربت را به خورد لیتوک دهد.

بنابراین با نرم ترین لحنی که میتوانست گفت- خواهش میکنم اینو قبولش کن... من این شربت رو با دستهای خودم درستش کردم و با بهترین عسل برات شیرینش کردم... 

چشمان درشتش را تا حد ممکن پر از غم نشان داد و با لحنی پر از بغض گفت

-... من موندم کسی که صورتش اینقدر شبیه فرشته هاست چطور میتونه اینقدر سنگدل باشه و بزاره زحمات من هدر بره.

لیتوک به صورت ملتمس هیچول نگاه کرد.

به نظر خیلی غمگین و ناراحت می آمد.

حق با او بود... حالا که اینقدر زحمت کشیده بود درست نبود دستش را رد کند.

از طرفی او نباید فراموش میکرد که او در حال حاضر یک برده بود و نباید خشم شاهزاده و پدرش را به جان می خرید.

پس تسلیم شد

-باشه... 

جام را از او گرفت و تشکر کرد

-... ممنونم.

هیچول با خوشحالی گفت- امیدوارم ازش خوشت بیاد.

و دور از چشم لیتوک نیشخند شیطانی زد.

بلاخره داشت به هدفش میرسید!

لیتوک را تماشا کرد که ل.ب هایش را روی ل.به ی جام گذاشت و به آرامی جرعه ای از آن را نوشید.

لیتوک بعد مزه کردنش لبخندی زد

- این واقعا شیرین و خنکه!

هیچول درحالیکه چشمانش برق میزدند گفت- پس زودتر بقیه شم بخور!

لیتوک لبخندزنان سری تکان داد و باقی شربت را هم نوشید.

هیچول همان جا نشسته بود و بالا و پایین رفتن سیب گلوی اورا تماشا میکرد تا مطمئن شود که لیتوک تمام شربت را میخورد.

لیتوک جام خالی را پایین آورد و با قدرشناسی گفت-اون واقعا عالی بود... ازت ممنونم.

هیچول پرسید- یعنی امکان داره که منو بابت اون کتاب بخشیده باشی؟... دیگه قهر نیستی؟

چینی به پیشانی لیتوک افتاد اما با همان خوشرویی گفت- من باهات قهر نبودم شاهزاده... فقط از دستت دلخور بودم... اون کتاب واقعا پر از اطلاعات جالب و کمیاب بود... اما با دلخور موندن که برنمیگرده سرجاش...پس دیگه از دستت ناراحت نیستم.

هیچول با خوشحالی گفت- حالا که منو بخشیدی منم قول میدم هرطور شده لنگ شو برات پیدا کنم ... مطمئنم باید نسخه ی دیگه ای ازش تو یونان باشه.

لیتوک- واقعا ممنونم شاهزاده.

-خواهش میکنم...

از کنار لیتوک بلند شد

-... خب من دیگه میرم بخوابم... توهم بهتر زودتر بری و بخوابی.

لیتوک لبخندزنان سرش را تکان داد بدون اینکه چیزی از نقشه ای که هیچول برایش کشیده بود بداند.

هیچول وارد اتاق که شد شروع کرد به مرتب کردن تخت بزرگش کرد و گل های رزی که از قبل تهیه کرده بود را روی تخت پرپر کرد.

هیوک به او گفته بود که چند دقیقه ای طول میکشد تا دارو عمل کند پس وقت کافی برای آماده شدن داشت.

تونیک حریر بدن نمای قرمزش را پوشید و کمربند گرانقیمتش که از تعدادی رشته های مروارید ساخته شده بود را دور کمرش بست.

با شنیدن صدای قدم هایی که روی زمین کشیده میشد سریع سمت تخت رفت و رویش نشست.

مدتی زیادی طول نکشید که سروکله ی لیتوک پیدایش شد درحالیکه اصلا حالش خوب به نظر نمی آمد.

دستش را به دیوار گرفته بود و تعادل نداشت.

با صدای ضعیفی گفت- فکر کنم من تب دارم هیچول... تموم بدنم...آهه... میسوزه...

با پشت دست صورتش را ل.مس کرد

-... خیلی داغه...

تلوتلو خوران سمت هیچول آمد که با خونسردی روی ل.به ی تخت نشسته بود و پا روی پا انداخته بود.

-... میشه... میشه یه طبیب خبر کنی؟... من اصلا حالم خوب نیست...

روی زانوهای لرزانش فرود آمد در حالیکه هم زمان از درون میسوخت و هم می لرزید.

حس خیلی عجیبی را داشت در جایی زیر شکمش احساس میکرد.

با بی حالی گفت-... حس خیلی عجیبی دارم...

هیچول از روی تخت بلند شد و آهسته و خرامان به او نزدیک شد.

-تو نیازی به طبیب نداری فرشته ی من...

مقابل او روی زمین نشست و نیشخندی زد

-... طبیب تو منم!

لیتوک نگاه خما.رش را به او دوخت

-داری از چی حرف می...آههه

با احساس دست هیچول به روی گونه ی تب دارش جمله اش به آه کشداری ختم شد.

هیچول با هردو دست صورتش را قاب گرفت و صورت سرخ شده و داغ اورا از نظر گذراند.

لیتوک پسر زیبا و دوستداشتنی ای بود اما در آن لحظه حتی از همیشه خواستنی تر شده بود.

نگاه لیتوک به هیچول دوخته شده بود و به نظر کمی گیج می آمد.

هیچول انگشت اشاره اش را روی ل.ب های پف کرده و متورم لیتوک فشار داد و باعث شد لیتوک ناله ی دیگری بکند.

هیچول در دل با خوشحالی خندید... ظاهرا داروی هیوک درست کار کرده بود و لیتوک در آن لحظه درست همان گونه بود که او میخواست!

لیتوک آهسته نجوا کرد

-من خیلی گرممه... خواهش میکنم... کمکم کن.

هیچول گفت- من برای همین اینجام فرشته ی نازنین... من حالتو خوب میکنم.

و بعد گفتن این بی درنگ ل.ب هایش را روی ل.ب های لیتوک گذاشت و آنها را عمیق و محکم بو.سید!

چشمان لیتوک با این تماس گشاد شدند اما بعد به سرعت آرام شد و آنها را بست... گرمایی که در بدنش بود و آزارش میداد با تماس ل.ب های هیچول داشت التیام پیدا میکرد!

انگار که آبی روی آتش ریخته باشند.

وقتی هیچول بو.سه را عمیق تر کرد ناخودآگاه ناله ای کرد و گردن هیچول را محکم بغل کرد.

و باعث شد هیچول بابت این پیروزی در دل لبخند بزند.

چند لحظه بیشتر طول نکشید که لیتوک هم به شروع بو.سیدنش کرد... آن هم باشور و اشتیاقی که خودش را هم شگفتزده کرد اما با این حال نمی توانست جلوی خودش را بگیرد.

حس میکرد جانش به بو.سیدن آن ل.ب های شیرین وابسته ست... ل.ب هایی که با طعم شان ذره ذره از گرما و داغی وجودش می کاستند.

بعد از چنددقیقه هیچول سرش را عقب برد و بو.سه را شکست.

لیتوک با ناراحتی ل.ب هایش را جمع کرد... با اتمام بو.سه گرما و داغی بدتر از قبل برگشته بود.

هیچول با دیدن قیافه ی او خندید

-من قرار نیست اینطوری رهات کنم عزیزم...

دست لیتوک را گرفت و از روی زمین بلندش کرد

-... فقط ترجیح میدم اینکارو روی یه جای بهتر و راحت تر از زمین انجام بدیم.

و دست لیتوک را کشید و با خودش سمت تخت خواب بزرگ و راحتش برد.

لیتوک را که دیگر هیچ اختیاری از خودش نداشت را روی تخت هل داد و خودش به رویش خیمه زد.

قبل اینکه بو.سه ی دیگری را شروع کنند نگاهی به او انداخت.

چشمان درشت و درخشان لیتوک حالا کاملا خما.ر بودند و ل.ب های پف کرده اش ل.ب های اورا طلب میکردند.

هیچول تا به آن روز جوان های جذاب و خوش قیافه زیاد دیده بود و حتی بعضی از آنها این سعادت را داشتند که به تختش راه پیدا کنند اما هیچ کدام به اندازه ی لیتوک اورا مجذوب خودشان نکرده بودند.

هیچول میتوانست به جرات بگوید که لیتوک بهترین آنها بود.

ظاهرا هیچول بیش از اندازه مکث کرده بود چون شاهزاده ی رومی با بی طاقتی گردن اورا گرفت و محکم پایین کشید و ل.ب هایش را روی ل.ب های او فشار داد.

هیچول از این حرکت او شوکه شد اما به همان اندازه هم خوشحال و راضی بود.

حالا یقین داشت که میتوانستند یک شب طولانی و ها.ت داشته باشند.

هیچول دهانش را کمی باز کرد و به او اجازه ی ورود به دهانش را داد.

با احساس زبان لیتوک در دهانش آن را با لذت م.کید.

بدون اینکه بو.سه را بشکنند دستش را به نرمی بین دو پای لیتوک کشید و متوجه ی سخت شدنش شد.

لیتوک با احساس دست او ناله ای کرد... از رفتار خودش شگفتزده بود... اما او کوچکترین اختیاری بر رفتارش نداشت.

هیچول بو.سه را شکست و بو.سه ای روی چال لیتوک گذاشت.

سپس ل.ب هایش پایین تر آمدند و با لذت زبانش را روی کبودی روی گردن لیتوک کشید که متعلق به روزهای گذشته بود و حالا کمرنگ تر شده بود.

هیچول فکر کرد که شاید باید یکی پررنگ تر و محکم ترش را آنجا بکارد!

چیزی که به این زودی و آسانی پاک نشود!

و با این فکر دندان هایش را محکم در گردن لیتوک فرو کرد!

لیتوک از درد فریاد زد و با این وجود مانع کارش نشد. 

گرما هنوز داخل بدنش شعله میکشید و تنها ل.مس ها و بو.سه های هیچول بود که این آتش را خاموش مبکرد.

هیچول در یک لحظه خودش را عقب کشید و گفت- چطوره توهم یه امتحانی بکنی!

و کمربندش را باز کرد و تونیکش را از تنش بیرون آورد.

 لیتوک با دیدن بدن سفید و درخشان هیچول که کاملا بره.نه مقابلش بود شگفتزده شد!

هیچ انسانی نمیتوانست اینقدر زیبا باشد.

هیچول با دیدن نگاه مبهوت او نیشخندی زد

-چطوره ؟...

دستش را با شهو.ت به روی بدن بی نقصش کشید

-... دوستش داری؟...میخوای ل.مسش کنی؟

بدن لیتوک زودتر از دهانش جواب اورا داد.

لیتوک اورا در آغوش گرفت و روی تخت انداخت!

در آن لحظات مغز لیتوک کاملا قفل شده بود و این شهو‌ت و غریزه بود که تمام اختیارش را بدست گرفته بود!

با ولع به بدن خامه ای و بی نقص هیچول دست کشید و باعث شد هردویشان ناله کنند.

قبل اینکه مغز لیتوک پردازش کند که چه میکند ل. ب هایش روی بدن هیچول بود و تمام بالا تنه ی او غرق بو.سه ساخت.

هیچول از احساس ل.ب های نرم او با لذت می نالید و باعث میشد لیتوک بیشتر اورا ببو.سد.

لیتوک سی.نه های نرم و سفید اورا نوازس کرد و روی شکم و نافش را بو.سید.

اکنون هیچول هم میتوانست آن گرما را داخل بدنش احساس کند.

گرمایی که منبع ش از جایی زیرشکمش بود.

سخت شده بود و میخواست زودی به اوج برسد.

بنابراین لیتوک را کنار زد و روی پایین تنه اش نشست.

از تماس عضو های سخت شده یشان هردو بلند نالیدند.

هیچول با عجله به روی بدن لیتوک خم شد و تونیک اورا از تنش بیرون آورد

 با دیدن اندام زیبای لیتوک چشمانش درخشید.

او درست همان گونه بود که تصور داشت.

به سی.نه ی برجسته ی لیتوک دست کشید و با کشیدن سرسی.نه های او ناله ی فریادگونه ای از او کسب کرد.

با بدجنسی نیشخندی زد و بعد خم شد و یکی از سرسی.نه هایش را دهان گرفت.

و شروع به مک زدنش کرد.

لیتوک نالید 

چطور ممکن بود یک همچین کاری اینقدر لذت بخش باشد؟! 

هیچول برای اینکه بیشتر اورا به ناله کردن وادار کند با  دستش سی.نه ی دیگر اورا مالید و محکم ماساژ داد.

دست لیتوک اتوماتیک وار پشتش را ل.مس کردند و بعد پایین تر آمدند و به لباس زیر حریرش رسیدند.

هیچول با احساس دست لیتوک به روی با.سنش ، سی.نه ی اورا رها کرد و بلند ناله کرد.

شکی نبود که هردوی آنها به چیزی بیشتر از این ل.مس ها و بو.سه ها احتیاج داشتند!

بدون مکث یکدیگر را از شر باقی مانده ی لباس هایشان خلاص کردند.

حالا کاملا بره.نه بودند بدون اینکه پوششی بین شان وجود داشته باشد.

و این هیچول بود که زودتر واکنش نشان داد.

عضو لیتوک را کف دست های نرم و سفیدش گرفت و با ولع زبانش را روی ل.ب هایش کشید.

برای احساس آن تیکه ی داغ در داخل بدنش بی تاب بود !

لیتوک ناله ای کرد و تلاش کرد تا دستهای هیچول را از عضوش کنار بزند اما هیچول مانع اش شد.

هیچول اورا عقب هل داد و وادارش کرد تا دوباره روی تخت دراز بکشد.

و بدون اینکه فرصتی اعتراضی به او بدهد بو.سه ی گرم و شهو.ت آمیز روی ل.ب هایش کاشت.

روی ل.ب هایش زمزمه کرد

-همه چیزو بسپارش به من فرشته!

و بعد به آرامی شروع به ماساژ دادن عضوش کرد.

لیتوک ناله ی بلندی کرد و اوهم سی.نه های سفید و نرم هیچول را گرفت و محکم فشار داد.

هیچول از لذت نالید اما به کارش ادامه داد.

وقتی فکر کرد که لیتوک آماده شده رهایش کرد.

لیتوک با نگاه خماری که در آن کنجکاوی موج میزد هیچول را تماشا کرد که چطور با دقت روی عضوش نشست و آهسته شروع به فرو کردن عضو او به داخل سوراخ تنگ و گرمش کرد.

و همزمان هردو نفس نفس زنان اسم یکدیگر را صدا زدند.

صورت هیچول به خاطر درد زیاد سرخ شده بود و خیس عرق بود اما همچنان ادامه میداد تا اینکه کاملا عضو لیتوک را درونش جای داد.

قبل اینکه شروع به حرکت کند لحظاتی صبر کرد تا بدنش به سایز لیتوک عادت کند.

و بعد شروع کرد به بالا و پایین کردن خودش!

در یک آن تمام وجود لیتوک را لذتی وصف نشدنی پر کرد!

چیزی که تا به آن لحظه تجربه اش نکرده بود و با هر حرکت هیچول این لذت بیشتر و بیشتر میشد.

نگاهش ‌برای لحظه ای متوجه ی هیچول شد که چشمانش را بسته بود و صورت زیبایش از عرق می درخشید.

کاملا از ظاهرش پیدا بود که خسته شده است و لیتوک هم بیشتر و محکم تر میخواست.

برای چندمین بار در آن شب اجازه داد غریزه اش عمل کند.

در یک لحظه بازوهای سفید هیچول را گرفت و او را روی تخت خواباند.

هیچول تا به خودش بیاید لیتوک بالای سرش بود!

هیچول که انتظار این را نداشت جاخورد اما ضربات محکم لیتوک جایی برای متعجب ماندنش نگذاشت.

فریادی زد و اسم لیتوک را صدا زد.

حاضر بود یه تک تک خدایان آلپ قسم بخورد که در زندگی اش اینقدر از سک.س با کسی لذت نبرده بود.

با چشمانی نیمه باز به صورت عرق کرده ی لیتوک نگاه کرد که رویش خم شده بود و مثل او ناله میکرد.

دلش میخواست دوباره آن فرشته ی سک.سی زیبا را ببو.سد!

گردن لیتوک را گرفت و سر اورا با خشونت پایین کشید و ل.ب هایش را محکم بین ل.ب هایش گرفت.

لیتوک در دهانش ناله کرد ولی همچنان درونش می کوبید.

بلاخره بعد دقایقی که هردو غرق لذت بودند باهم  به کا.م رسیدند.

لیتوک داخل هیچول آمد و خسته و بی حال روی او افتاد.

بعد اولین تجربه ی سک.سش به شدت نفس نفس میزد و نایی برایش نمانده بود.

هیچول اورا در آغوش گرفت و موهایش را نوازش کرد‌.

لحظاتی طول کشید تا فهمید فرشته ی خسته خوابش برده است.

لبخندی زد و ل.ب های متورم اورا بار دیگر بو.سید.

-فکر کنم برای شب اول مون خیلی خسته ت کردم ولی مشکلی نیست... راحت میتونی بخوابی و استراحت کنی... من ازت مواظبت میکنم فرشته ی من.




آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:



کیوهیون چشم غره ای به هیچول رفت که بدون کوچکترین احساس شرمی کاملا بره.نه مقابلش روی تخت نشسته بود.

-می بینم که بلاخره کار خودتو کردی و به اون بیچاره تجا.وز کردی!

هیچول از روی سرخوشی خنده ای کرد

-تجا.وز؟!... تجا.وزی در کار نبود!... اگر هم بود این لیتوک بود که بهم تجا.وز کرد!... کافیه یه نگاه به پشت قرمزم بندازی تا ببینی دیشب چه بلایی سرم آورده!

کیوهیون پوزخندی زد

-نیازی نیست... من یکی علاقه ای به دیدن پشت سلطنتی ت ندارم سرورم!
















نظرات 3 + ارسال نظر
نانا شنبه 30 تیر 1397 ساعت 16:15

بقیه این فیک کی میاد؟؟؟؟ خیلی وقته منتظرشم

ببخشید که منتظر موندید
ایشا... به زودی
لوسینتو که تموم شد اینو اپ میکنم

Hanna سه‌شنبه 14 فروردین 1397 ساعت 13:47

عررررر

Bahaar دوشنبه 13 فروردین 1397 ساعت 19:29

سلام سامی جون ... خوبی؟
واو ... ترکوندی که تو این قسمت!...

سلام عزیزدلم
کککککک خجالت میکشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد