Cinderella and angel of dreams 18



سلام جیگرا


یه ادیت خوشگل و جدید ببینید بعد برید این قسمت هیجانی رو بخونید


مرسی از دونسنگ خوشگلم بابت این ادیت عالی 



  قسمت هجدهم:



هیچول با بی قراری در اتاق مشترکش با کیوهیون راه میرفت و بی صبرانه ی منتظر خبری از سلامتی لیتوک بود.

بعد اینکه حال لیتوک خراب شده بود همه چیز در چادر سیرک بهم ریخته بود.

شاهزاده ی بیهوش را به سرعت از چادر بیرون برده بودند و شیوون هم همراهش رفته بود.

جمعیتی که تا ساعتی قبل غرق خنده و تفریح بودند اکنون در حیاط قصر ، زیر نور مشعل ها جمع شده بودند تا از حال شاهزاده یشان باخبر شوند.

کیوهیون نگاهش را به برادربزرگترش دوخته بود که خیلی مضطرب و نگران بود طول اتاق را راه میرفت.

برای آرام کردن او گفت- این اتفاق ربطی به ما نداره... اصلا تقصیر ما نبود که شاهزاده حالش بد شد.

هیچول از راه رفتن دست کشید 

-میدونم...ولی...

بغض کرد و ل.بش را گاز گرفت

-... ولی اگه اتفاقی براش بیفته چی؟... اگه اون...

به این جا که رسید ساکت شد.

حتی تصورش هم وحشتناک بود چه برسد به این که آن را به زبان بیاورد.

" ... اگه نتونی طلسم رو بشکنی این غروب زندگی من خواهد بود..."

آنها نتوانسته بودند طلسم را بشکنند... با تمام تلاشی که کرده بودند موفق نشده بودند که لیتوک را نجات دهند.

و هیچول خودش را مقصر میدانست.

غم بزرگی که به سی.نه اش چنگ انداخته بود باعث میشد احساس خفگی کند.

اگر اتفاقی برای لیتوک می افتاد او هیچ وقت نمیتوانست خودش را ببخشد.

قبل اینکه بفهمد قطره ی اشکی روی گونه ی سفیدش چکید.

کیوهیون با دیدن اشک ریختن برادرش بلند شد و سمتش آمد.

با حیرت پرسید- تو داری گریه میکنی؟!... این اشکها برای اون شاهزاده ست؟!

هیچول به سرعت با دستهایش اشکهایش را پاک کرد و با صدایی لرزان گفت- تو هیچی نمیدونی کیو... هیچی.

کیوهیون بیشتر شگفتزده شد.

معنی رفتار هیچول را نمی فهمید.

-من چی رو نمیدونم... بهم بگو تا بدونم.

هیچول جواب داد- نمیتونم بهت بگم...چون حتی خودمم ازش مطمئن نیستم.

کیوهیون- داری نگرانم میکنی... چرا بهم نمیگی؟

هیچول- الان نمیتونم بهت بگم... من... من باید برم!

و به طرف در اتاق رفت.

کیوهیون دنبالش کرد

-میخوای کجا بری؟

-باید از حال لیتوک مطمئن بشم!

-ولی تو نمیتونی!... کسی تورو داخل راه نمیده!

هیچول مصمم گفت- شده به زور میرم!

کیوهیون برادرش را به خوبی میشناخت و میدانست که هروقت تصمیم به انجام کاری بگیرد حتما آن را انجام میدهد.

پس فقط میتوانست درمانده دنبالش برود.

در راهرو آنها به دونگهه برخوردند

-دونگهه!

هیچول شک نداشت که او به عنوان پسر وزیر از حال لیتوک باخبر بود.

بنابراین سریع سمتش رفت و کیوهیون هم از او پیروی کرد.

هیچول گفت- خداروشکر که دیدمت!

دونگهه با کمی تعجب پرسید- مشکلی پیش اومده؟!

-مشکل...

با ناراحتی ل.بش را گاز گرفت.

بله

برای او بزرگترین مشکل دنیا پیش آمده بود‌.

کسی که دوستش داشت در بدترین وضعیت ممکن بود و او نمیتوانست کاری برایش انجام دهد.

بغضش را با هزارزحمت فرو داد و گفت- میخواستم بدونم از حال شاهزاده لیتوک خبری داری؟... حالش چطوره؟

دونگهه با شنیدن این حرف سرش را به دو طرف تکان داد

-اون اصلا خوب نیست...الان چندین طبیب حاذق بالای سرش هستند ولی هیچ کدوم نتونستند اونو به هوش بیارند... اونا میگن که بدن شاهزاده به قدری ضعیف شده که دیگه به هیچ کدوم از داروهای قوی اونا واکنش نشون نمیده... حتی... حتی امکان داره که شاهزاده دیگه هیچ وقت بهوش نیاد!

هرکلمه ای که از دهان دونگهه بیرون می آمد مانند خنجری تیز بود که قلب هیچول را پاره پاره میکرد. 

ممکن بود لیتوک هیچ وقت به هوش نیاید؟!

" این طلسم تموم توان منو گرفته... نمیدونم تا کی میتونم تحملش کنم..."

زانوهایش زیر بار این خبر وحشتناک خم شدند و روی زمین زانو زد.

کیوهیون و دونگهه هردو جاخوردند.

کبوهیون کنارش نشست

-هیچول...حالت خوبه؟

بغض هیچول شکست

-اون... اون داره می میره و این همش تقصیر منه.

و با دستهایش صورتش را پوشاند.

کیوهیون گفت- اینطور نیست... تو همه ی تلاش تو کردی... یعنی همه مون تلاش کردیم... ولی انگار این کار واقعا از عهده مون خارج بود.

هیچول نالید

-من بهش قول داده بودم که طلسم رو بشکنم... اما نتونستم.

کیوهیون گمان کرد که هیچول دارد در مورد شیوون حرف میزند.

-شاهزاده شیوون درک مون میکنن..‌ اون میدونه که ما هرچی تو توان داشتیم انجام دادیم‌‌...

بازوی برادرش را گرفت و او را از روی زمین بلند کرد

-... بیا برگردیم اتاق... تو باید استراحت کنی.

هیچول- اما لیتوک... اگه اون بمیره...

کیوهیون- کافیه هیچول... مرگ و زندگی دست خداست‌‌... اگه اون بخواد شاهزاده نمی میره... بیا بریم یکم استراحت کن.

هیچول سری تکان داد و به برادرخوانده اش تکیه کرد.

کیوهیون رو به دونگهه اندکی سرش را خم کرد

-از کمکت ممنونیم‌‌‌... ما دیگه میریم.

دونگهه اندکی آنجا ایستاد و رفتن آن دو برادر تماشا کرد.

رفتار هیچول به نظرش خیلی عجیب بود.

نگرانی و غم ش برای بیماری لیتوک اصلا طبیعی نبود.

اما اجازه نداد مدت زیادی ذهنش مشغول این افکار شود.

کار مهم تری داشت که باید انجام میداد.

بنابراین نگاهش را از آن دو گرفت و راه خودش را پیش گرفت.



وارد اتاقش که شد در را قفل کرد و بدون فوت وقت سمت آینه ی بزرگ روی دیوار رفت.

چاقوی جیبی اش را بیرون آورد و به وسیله ی آن زخم کوچکی در انگشت دستش ایجاد کرد.

قطرات سرخ رنگ به سرعت از محل زخم بیرون جهیدند.

سپس سر انگشت خونالودش روی سطح آینه فشار داد و اجازه داد آینه به خونش آغشته شود.

سطح آینه که تا آن لحظه کاملا صاف و عادی بود به خاطر قطرات تازه ی خون مواج شد!

مدت زیادی طول نکشید که تصویر مواج آینه دوباره آرام گرفت و ایندفعه به جای انعکاس تصویر اتاق ، تصویر قصری که از آینه ساخته شده بود در آن نمایان شد.

دونگهه زمان را هدر نداد.

به آینه نزدیک شد و به آرامی دستش و بعد کل بدنش را از داخل آینه عبور داد!

کاری که قبلا بارها و بارها انجام داده بود!

وارد دنیای جادویی آن طرف آینه که شد با قدم های بلند و محکم سمت قصر آینه ای حرکت کرد.

دروازه های بلند و زیبای قصر که از جنس آینه بودند با انعکاس تصویر او ، فورا اورا شناختند و راه را برای ورود او باز کردند.

دونگهه مجبور بود از پله های آینه ای زیادی بالا برود تا به اتاق موردنظر برسد.

جایی که آنجلینا و دستیار جادوگرش منتظرش بودند.

وارد اتاق بزرگ که شد صدای زنانه ی آنجلینا در گوشش پیچید.

-بلاخره اومدی لی دونگهه؟

دونگهه تعظیمی کرد

-بله بانو... من اینجام.

آنجلینا لباس مشکی بلندی پوشیده بود که دامن پف کرده اش چین های زیادی داشت و بال های سیاهش کاملا پیدا بود.

آنجلینا با اینکه جواب سوال ش را از قبل میدانست پرسید- کاری که ازت خواستم رو انجام دادی؟...قلب کیم هیچول رو واسم آوردی ؟

دونگهه مقابل او زانو زد

-منو عفو کنید بانو... هنوز فرصت مناسبی پیش نیومده که اینکارو انجام بدم.

آنجلینا نگاهی از بالا به او انداخت

-یادت نره که زندگی الان ت رو به من مدیونی... این من بودم که تورو از پری دریا به یه آدمیزاد تبدیل کردم و کمکت کردم که توی لی دونگهه بشی کیم دونگهه!... حالا ازت یه در خواست کوچیک دارم... نزار ازت ناامید بشم... چون اگ نتونی دین تو نسبت به من ادا کنی ممکنه منم لطفی که در حقت کردم رو ازت پس بگیرم.

دونگهه سرش را بالا گرفت و در انعکاس دیوار های آینه ای اتاق خود واقعی اش را دید!

لی دونگهه... یک پری دریا با دمی ماهی شکل و نقره آبی رنگ.

آنجلینا گفت- این چیزیه که تو میخوای؟!... میخوای دوباره یه پری دریا بشی و محکوم به این باشی که تموم عمرتو تو دریا سپری کنی... پس اون پسر جذاب چی میشه؟!... با هیئت یه پری دریا تو هیچ وقت نمیتونی باهاش باشی!... میتونی ؟

دونگهه با شنیدن این کلمات مصمم گفت- من کیم هیچول رو میکشم... هرطور شده.

آنجلینا با رضایت گفت- خوبه... پس زودتر انجامش بده!... قبل از اینکه صبرم تموم شه.

دونگهه سرش را خم کرد

-امرتون مطاعه بانو!

-خیلی خب فعلا میتونی بری.

دونگهه از اتاق خارج شد و از پله های آینه ای پایین رفت که چیزی را به خاطر آورد که باید از آنجلینا میپرسید.

کنجکاو بود که بداند هیچول چه کرده است که آنجلینا قصد کشتن ش را دارد.

بنابراین راه آمده را برگشت اما با شنیدن صداهای داخل اتاق پشت در ایستاد.

کانگین- ... اگه دونگهه بفهمه که هیچول برادرخونده شه بازم فکر میکنی که اونو بکشه؟

آنجلینا- اگه بخواد یه انسان بمونه چاره ای نداره... در کنار این اون قرار نیست هیچ وقت اینو بفهمه!...

دونگهه با شنیدن اینها شگفتزده شد!

هیچول برادرخوانده اش بود!

یعنی پسرواقعی وزیراعظم!

اما این چطور ممکن بود؟!

آنجلینا گفت-... دونگهه باید حتما کیم هیچول رو بکشه... قبل اینکه بتونه طلسم رو بشکنه... من و تو نمیتونیم به کیم هیچول نزدیک بشیم و تنها فرد مناسب برای این کار دونگهه ست... و وظیفه ی تو اینه که دورادور مراقب همه چیز باشی... هرچیزی که مانع هدف مون بود رو بدون تردید نابود کن!

دونگهه بیشتر از این آنجا نماند.

به قدر کافی شنیده بود‌‌‌‌.

درحالیکه از چیزهایی که شنیده بود کاملا شگفتزده بود از قصر خارج شد و از طریق آینه ی اتاقش به دنیای واقعی برگشت.

حالا او همه چیز را میدانست!

میدانست چرا آنجلینا قصد دارد هیچول از میان بردارد.

اما بازهم این را نمی فهمید که چرا آنجلینا نمیخواهد طلسم شاهزاده شکسته شود.

دونگهه تردید داشت که هنوزم بتواند هیچول را بکشد... پسر واقعی وزیر اعظم... کسی که به مدیون بود و مثل پدرش دوستش داشت.



روز بعد روز سخت و غمباری برای تمام ساکنان قصر بود.

طبیب ها کاملا از به هوش آمدن شاهزاده قطع امید کرده بودند و ساکنان قصر میدانستند که به زودی باید جامه ی غم به تن کنند و برای مرگ شاهزاده ی جوان شان اشک بریزند.

با این وجود شیوون حاضر نشده بود تا کنار لیتوک را ترک کند.

تمام طول شب و صبح را کنار تختش مانده بود‌.

اعضای سیرک در چادر تمرین جمع شده بودند تا لیدرشان به آنها دستور جدید دهد.

آنها دیگر دلیلی برای ماندن نداشتند و منطقی بود که بار و بندیل شان را جمع کنند و به شهر خودشان برگردند ولی تا آن لحظه هیچول چنین دستوری به آنها نداده بود.

درواقع هیچول نمیتوانست قبل از اینکه از حال لیتوک مطمئن شود آنجا را ترک کند.

هیچول به باغ گل های لیتوک رفت... جایی که برای اولین بار در خواب اورا دیده بود.

قوهای سفید در حوض بزرگ آنجا شنا میکردند و حتی آنها را به نظر نگران و آشفته بودند.

هیچول کنار حوض نشست و به تصویر خودش در آب حوض نگریست.

موهایش نامرتب و چشمان به خاطر گریه های دیشبش سرخ و متورم بودند.

بر عکس سه شب گذشته لیتوک دیشب به خوابش نیامده بود و همین هم بیشتر اورا نگران میکرد.

لیتوک داشت می مرد و او هیچ کاری از دستش ساخته نبود.

" اگه زمانی موفق به شکستن طلسم نشدی هیچ وقت خودتو سرزنش نکن... هیچ کس نمیتونه جلوی سرنوشت رو بگیره... و من به این لحظات کوتاهی که تو رویا با تو داشتم قانعم... از صمیم قلب دوستت دارم "

خیلی زود  چشمان هیچول نمناک شدند.

که صدایی به آرامی گفت- هیچول؟

هیچول شگفتزده سرش را برگرداند... برای یک لحظه تصور کرد که دوباره لیتوک را خواهد دید!

اما او دونگهه بود.

سریع اشکهایش را پاک کرد.

-اوه این تویی دونگهه

دونگهه با احتیاط به او نزدیک شد.

-از بقیه سراغ تو گرفتم گفتن اومدی باغ گل ها...میتونم کنارت بشینم؟

هیچول با وجود غمی که در دل داشت لبخندی زد

-معلومه.

دونگهه کنار او نشست درحالیکه داشت حس عجیب و جدیدی را در دلش احساس میکرد.

برادر... چیزی که او هیچ وقت نداشت.

لحظاتی بین آن دو سکوت بر قرار شد و بعد دونگهه گفت- خیلی ناراحت و غصه دار به نظر میای... دیدم که داشتی گریه میکردی... اما چرا؟

دونگهه واقعا میخواست بداند که بین لیتوک و هیچول چه رابطه ای وجود داشت؟

هیچول لبخند تلخی زد

-توضیحش سخته... چطوری میتونم بهت بگم وقتی خودم نمیدونم چم شده؟...

بدون اینکه بخواهد دوباره داشت میگریست.

 اشکهایش را با پشت دست پاک کرد اما به سرعت اشکهای بیشتری جای آنها را پر کردند

-واقعا نمیدونم این چه حسیه که دارم...

به سی.نه اش چنگ انداخت

-... فقط میدونم اینجام دردی دارم که خیلی اذیتم میکنه... به عمرم اینقدر اذیت نشده بودم... این درد غیرقابل تحمله...




آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:



دونگهه-...من شنیدم شاهزاده به خاطر بوئیدن یه رز کبود نفرین شده.

هیچول متعجب گفت- رز کبود؟!



شیوون- خدای من طلسم شکسته شد!... تو نجات پیدا کردی!




نظرات 4 + ارسال نظر
Soojin شنبه 18 فروردین 1397 ساعت 17:22

عالی بود سامی
محشره
من کامل تا اینجا رو خوندم یه جا

سلام عجقم
کامنتت نصفه اومده

فاطمه شنبه 18 فروردین 1397 ساعت 01:26

سلام
آخی بیچاره توکچول گروه چولا همه ی زورشونو زدن بیچاره ها
وای عکس العمل وون به کیو بامزه بود
آخیش دونگهه قضیه رو فهمید شاید فداکاری کنه
ممنون زود آپ کن خواهشاااا

سلام جیگرم
ککککک در یه لحظه ذهنش جاهایی رفت که نباید میرفت
شاید اره شایدم نه
چشم سعی میکنم عزیزم

Bahaar جمعه 17 فروردین 1397 ساعت 14:23

سلام سامی جون
تشنه می‌بری لب چشمه، تشنه برمیگردونی؟
بجنب دیگه هیچلللل ... فرشته م از دست رفت

سلام عجق سامی
اخه اینطوری هیجانی تره

tara جمعه 17 فروردین 1397 ساعت 12:31

اوووه خب خدارو شکر دونگهه یکم دو دله فعلااا،،،،،
هیچ راهی نیست انجلینا بمیره؟
بیچاره تیکی ،،،،یه حرکتی بزن دگ کیم هیچول ،،،

ککککک
نه راهی نیست
قسمت بعد ب امید خدا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد