Cinderella and angel of dreams 20



سلام جیگرا


قسمت بیستم آماده ی خوندن شماست


ولی قبلش چندتا عکس از توکچول تو فرودگاه ببینید


موقعی که داشتن میرفتن دبی ، هیچول چون ضبط داشت از بقیه دیرتر رفت

واسه لیتوک کامنت گذاشته بود که " منو تنها نزار و برو 


ککککک ولی به جاش برگشتنا دوتایی باهم اومدن و تونستن اینطوری بچسبن بهم



مومنتهای فرودگاهی شون



اینجا انگار هیچول گفته دستتو بده

لیتوک گفته نچ نمیخوام



کککک لبای انجلم



نگاه هاشون بهم





  

قسمت بیستم:



- خدای من طلسم شکسته شد!... تو نجات پیدا کردی!

با صدای فریاد شیوون نگهبانانی که پشت در اتاق نگهبانی میدادند سراسیمه وارد اتاق شدند و آنها هم با دیدن شاهزاده که صحیح و سالم روی تخت نشسته بود شگفتزده شدند.

لیتوک با دیدن آنها و واکنش شان گیج شده بود اما هرکس با یک نظر میتوانست ببیند که دیگر اثری از آن نگاه مات و عروسک گونه در او نیست.

طلسم واقعا شکسته بود!

لیتوک پرسید- اینجا چه خبره؟

شیوون مقابلش روی زمین نشست و دستهایش را گرفت

با خوشحالی گفت

-شما از طلسمی که بهش دچار شده بودید نجات پیدا کردید!

لیتوک با تعجب پرسید- طلسم؟!

قبل اینکه شیوون قادربه دادن جوابی باشد پادشاه و وزیر اعظم که به وسیله ی نگهبانان از قضیه باخبر شده بودند وارد شدند.

پادشاه با دیدن پسرش بی درنگ جلو رفت و بغلش کرد

-اوه پسرم... پسر عزیزم...

صورت لیتوک را با دستهایش قاب گرفت و درحالیکه اشک می ریخت گفت- تو حالت خوبه!... تو جدی جدی حالت خوبه!

لیتوک گفت- معلومه که خوبم پدر... چرا باید بد باشم؟

پادشاه گفت- گمون میکنم تو چیزی به خاطر نداری... اما تو سه سال بود که طلسم شده بودی!... فرقی با یه مرده ی متحرک نداشتی... فکر میکردم دیگه از دستت دادم... ولی الان صحیح و سالمی!... نمیدونم چطوری؟... ولی از خدا ممنونم که تورو بهم برگرداند.

پادشاه درحالی این کلمات را به زبان می آورد که به شدت اشک می ریخت.

حتی چشمان وزیراعظم و شیوون و نگهبانانی که داخل اتاق بودند با دیدن این صحنه نمناک شده بود.

این سه سال برای همه سخت و عذاب آور بود.

لیتوک اشک های پدرش را پاک کرد

-آروم باشید پدر... من با اینکه چیزی رو به خاطر نمیارم ولی می بینید که الان صحیح و سالمم... پس لطفا دیگه گریه نکنید.

پادشاه گفت- اینا اشک شوق و خوشحالیه پسرم.

و بار دیگر لیتوک را در آغوش کشید و پیشانی اش را بو.سید.

وزیراعظم نم چشمانش را گرفت و گفت- خداروشکر که شاهزاده نجات پیدا کردند... بهتون تبریک میگم سرورم... اما چه چیزی باعث شده طلسم بشکنه ؟

توجه ی پادشاه هم به این موضوع جلب شد.

-حق با وزیره... پسرم تو دوشب و یه روز بود که بیهوش بودی... واقعا چی تورو از طلسم نجات داد.

لیتوک درمانده گفت- من چیزی یادم نیست... فقط...فقط...

و با یادآوری آن احساس خاص و گرمای دوستداشتنی که قبل بیدار شدنش تجربه کرده بود ساکت شد.

پادشاه اورا تشویق کرد که ادامه بدهد

-فقط چی پسرم؟... بهم بگو.

لیتوک ادامه داد

-... لحظاتی قبل اینکه بیدار بشم احساس کردم... احساس کردم که کسی منو بو.سید... گرمای ل.ب های اون شخص باعث شد که چشمامو باز کنم.

با شنیدن این حرف از دهان شاهزاده ، پادشاه و وزیراعظم برگشتند به شیوون نگاه کردند ، تنها کسی که در اتاق و کنار شاهزاده مانده بود!

پادشاه بلند شد و سمت شیوون آمد و بغلش کرد

- تو طلسم پسر منو شکستی!... تو لیتوک منو نجاتش دادی!... تا عمر دارم مدیون توام!

شیوون گیج شده بود.

معنی حرفها اورا نمی فهمید.

در این لحظه وزیراعظم لبخند به ل.ب گفت- بو.سه ی شاهزاده شیوون که تماما  از روی عشق و محبت بود جون شاهزاده رو نجات داده!... ایشون طلسم رو شکستند!... باید از ایشون تشکر و تقدیر کرد!

پادشاه نگاه پر از قدرشناسی اش را نثار شیوون کرد و گفت- حتما اینکارو میکنم!... در کنار این طبق قولی که دادم لیتوک با شیوون ازدواج میکنه چوم تنها این مرد شایسته لیاقت لیتوک منو داره!

شیوون با خوشحالی لبخندی پهنی زد.

آنها فکر میکردند که او طلسم شاهزاد را شکسته است!

اما کس دیگری هم اینکار را انجام نداده بود.

شاید هم این خواست خداوند بود که لیتوک این گونه از مرگ نجات پیدا کند تا بتواند با او ازدواج کند.

شیوون واقعاذدلیلی نمی دید تا واقعیت را بگوید پس فقط مودبانه تشکر کرد

-از این لطف تون ممنونم!

و نگاهش در انتها به لیتوک دوخت... کسی که با تعجب شاهد گفتگوی بین آنها بود.

باور کردنی نبود که بلاخره داشت به آرزویش میرسید.

پادشاه گفت- میخوام هرچی زودتر مقدمات یه جشن بزرگ را مهیا کنید!... بزرگترین جشنی که این سرزمین به چشم خودش دیده!... و همه ی مردم باید درش شرکت کنن!... 

سمت لیتوک برگشت و دستهای اورا در دستهایش گرفت و با محبت نگاهش کرد

-... چون این جشن ازدواج پسر عزیز منه!



روز بعد تمام قصر غرق شادی و خوشحالی بود و ساکنان قصر همه در حال تکاپو و تلاش بودند.

همه در حال آماده کردن مقدمات جشن عروسی شاهزاده های دو کشور بودند تا به بهترین شکل برگزار شود.

اما  در این میان دو نفر بودند که به اندازه ی دیگران خوشحال و سرحال نبودند.

یکی از این دونفر کیم هیچول موطلایی بود.

ناجی واقعی شاهزاده!

اما این حقیقت چه اهمیتی داشت وقتی کسی ازش باخبر نبود؟

همه شیوون را ناجی لیتوک میدانستند ... کسی که فداکارانه دو شب ودیک روز در اتاقش مانده بود.

هیچول مطمئن بود حتی اگر واقعیت را به کسی میگفت باز هم کسی باور نمیکرد که او لیتوک را نجات داده است.

در کنار این اگر باور هم میکردند پادشاه هیچ وقت با ازدواج او با لیتوک موافقت نمیکرد.

هیچول با فکر کردن به این موضوع خودش را سرزنش کرد

-تو یه رعیت ساده ای... معلومه که شاه قبولت نمیکنه!

آهی کشید و لنگه کفشی که برایش مانده بود را روی سی.نه اش فشرد.

تنها چیزی که از آن سه شب رویایی و زیبا داشت.

اهالی قصر گفته بودند که لیتوک چیزی از آن سه سالی که به طلسم دچار بوده به خاطر نمیاورد و هیچول تعجبی نمیکرد که او رویاهایش را هم به دست فراموشی سپرده باشد.

و این کاری بود که هیچول هم باید انجام میداد!

کفشش را زیرتخت پنهان کرد و از جایش بلند شد.

وقت آن بود که وسایلشان را جمع کنند و به شهر خودشان برگردند.



در محل چادر تمرین شان به شیوون برخورد و شاهزاده درحالیکه نگاهش از شادی می درخشید سمتش آمد.

-هیچول!... منتظرت بودم!

هیچول پرسید- چیزی شده؟

شیوون سرش را به دو طرف تکان داد

-نه... فقط...

کیسه های طلایی که دستش بود را سمت او گرفت

-... میخواستم اینارو به تو و دوستات بدم... دستمزدی که قول شو داده بودم.

هیچول آنها را قبول نکرد

-ولی ما که کاری انجام ندادیم... این اجرای ما نبود که طلسم رو شکست... پس مستحق این دستمزد نیستیم.

شیوون گفت- نه اینطور نیست... شما زحمت خودتون رآ کشیدید و باید این پول رو بگیرید..‌. ازت خواهش میکنم قبول کن.

هیچول وقتی اصرار اورا دید به ناچار پذیرفت

- باشه... اینو واسه دستمزد گروهم قبول میکنم. 

شیوون لبخند به ل.ب گفت- ممنونم دوست من.

 مکثی کرد و پرسید- دیدم دارید وسایل هاتونو جمع میکنید... میخوای برگردید؟

هیچول لبخند بی جانی زد

-آره ... وقتشه برگردیم به شهر خودمون... دیگه کاری اینجا نداریم.

شیوون گفت- ولی من فکر میکردم لااقل برای جشن عروسیم بمونید!

هیچول گفت- فکر نکنم بتونیم.

شیوون گفت- اخه چرا؟... با چند روز که فرقی نمیکنه... من دوست دارم تو و کیوهیون و بقیه هم تو بهترین روز زندگیم کنارم باشید...

دست هیچول را گرفت

-... خواهش میکنم بزار تو این روز خاص دوستامو کنارم داشته باشم... اینطوری بیشتر احساس خوشبختی میکنم.

هیچول با دیدن چشمان ملتمس شیوون نتوانست به او نه بگوید.

با اینکه شرکت کردن در این جشن و دیدن و تحمل شخص دیگری در کنار لیتوک برایش غیرممکن بود اما به ناچار تسلیم شد.

قلب مهربانش نمیتوانست قلب دیگران حتی رقیب عشقی اش را بشکند.

-باشه... چند روز رفتن مون به تاخیر میندازم.

شیووم با شنیدن این حرف با خوشحالی گفت- ممنونم!... ممنونم!

و هیچول در جواب فقط توانست با غم لبخندی بزند.

لااقل خیالش راحت بود که شیوون لیتوک را خوشبخت خواهد کرد.



دونگهه روی کف آینه ای زانو زده بود و هر لحظ منتظر بود که آنجلینا اورا مجازات کند!

آنجلینا آنشب خیلی عصبانی و خشمگین بود و دونگهه دلیلش را میدانست.

طلسم شاهزاده شکست بود چیزی که آنجلینا به هیچ وجه نمیخواست.

آنجلینا با خشم روی سطح اینه ای قدم میزد و صورت زیبایش کاملا سرخ شده بود.

-یه کار کوچیک!... فقط یه کار کوچیک ازت خواستم ولی تو نتونستی انجامش بدی لی دونگهه!

دونگهه تلاش کرد تا چیزی بگوید

-من تلاش مو ک...

آنجلینا با خشم فریاد زد

- ساکت شو!... چطور جرات میکنی به من دروغ بگی و فریبم بدی؟... تو بهترین فرصت ممکن رو داشتی ولی از دستش دادی!

دونگهه گفت- منو عفو کنید بانو!... خواهش میکنم یه فرصت دیگه بهم بدید!

آنجلینا با خشم به او نگریست.

دلش میخواست همان لحظه اورا تنبیه و مجازات کند اما هنوز به او نیاز داشت.

درست بود که طلسم شکسته بود ولی هنوز هم امکانش بود که بتواند به هدفش برسد.

آنجلینا - گوش کن...من حاضرم یه فرصت دیگه بهت بدم... فقط یه فرصت دیگه!

دونگهه با خوشحالی گفت- قول میدم ناامیدتون نکنم!... فقط امر کنید!

آنجلینا گفت- من فقط یه چیزی ازت میخوام... کیم هیچول رو بکش و قلبش رو برام بیار!... اون نباید بیشتر از این زنده بمونه!



روز بعد شیوون از لیتوک خواست که باهم به باغ گلها بروند و لیتوک پذیرفت.

در باغ شیوون دستش را محکم گرفته بود و از شدت خوشحالی مثل یک پسر بچه جست و خیز میکرد و باعث میشد لیتوک خنده اش بگیرد.

خنده های قشنگی که کاملا برای شیوون تازه و دلنشین بودند و باعث میشد بیشتر از قبل احساس خوشبختی کند.

لیتوک دقیقا نمیدانست چه احساسی نسبت به شیوون دارد.

شیوون خوش قیافه و خوش اندام بود و به شدت خوش رفتار بود طوری که امکان نداشت که کسی اورا ببیند و از او خوشش نیاید.

اما لیتوک نه اورا میشناخت و نه احساس خاصی نسبت به او داشت. 

نامزدی آنها به دلیل قولی بود که پدرش به شیوون داده بود... که اگر شیوون طلسم را بشکند بتواند با لیتوک ازدواج کند.

لیتوک نمیتوانست خلاف این رفتار کند و پدرش را بدقول کند.

در کنار این شیوون آنقدری مهربان و عاشق پیشه بود که اورا تحت تاثیر قرار دهد.

لیتوک فکر میکرد که اگرچه الان احساس خاصی نسبت به شیوون ندارد ولی بعدها حتما عاشقش خواهد شد...




آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:




لیتوک با تعجب پرسید -این صدا ... این صدای آواز از کجاست؟

شیوون جواب داد- به گمونم صدای هیچوله.

لیتوک- هیچول ؟!... اون کیه؟

شیوون لبخندی زد

-یکی از دوستای خیلی خوبه منه... حتما باید باهاش آشنا شی.

-عجیبه... انگار دفعه ی اولی نیست که این صدا و این آواز رو میشنوم...




کیوهیون- بهتون تبریک میگم... بلاخره به چیزی که میخواستید رسیدید.


نظرات 3 + ارسال نظر
Soojin پنج‌شنبه 23 فروردین 1397 ساعت 03:06

عرررررر جییییغغغ
خیلی توپ بود.
تو روح انجلینا هاپو پیپی کنه عنتر دیوث.
جوووون عشقم داره اواز سر میده

کککککک
آن هم آوازی عاشقانه

Bahaar چهارشنبه 22 فروردین 1397 ساعت 19:51

وووواااهههه کم بود سامی جون
بلاخره فرشته‌م نجات پیدا کرد اما طفلی هیچل و کیوهیون که دل شکسته فقط دارن تحمل میکنن
وونی هم که همچنان نجیب و سرخوشه

ببخشید عشقم: قلب:
بیشتر نتونستم بنویسم
به زودی همه چیز درست میشه غمت نباشه

tara سه‌شنبه 21 فروردین 1397 ساعت 23:41

عییییی خدااااااااا
فقط این انجلینا خیلی رو اعصابمه ،،،عووووووف
بیچاره دونگههههههه،،،،بازم عاخه ؟؟
تو لحن کیو یه غم خاصی هست خیلی سنگینه که اینطوری رسمی حرف میزنه،،
تیکییییییی حتما چولا رو ببینه یادش میااااد
عااللیییی بود ،،،،

رو اعصاب همه ست
اره بازم
شاید اره شایدم نه
قربان شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد