Cinderella and angel of dreams 21



سلام جیگرا


امشب دیگه واقعا دیر شد


شما ببخشید



دوتا ادیت قشنگ توکچولی از لوسینتو ببینید بعد برید ادامه 



 


 قسمت بیست و یکم:



شیوون نگاه عاشقانه ای به لیتوک انداخت ، کسی که دست در دستش و لبخند به ل.ب کنارش راه میرفت.

از وقتی طلسم لیتوک شکسته بود بارها و بارها از خدا و همینطور از دلیل نامعلومی که باعث نجات لیتوک شده بود تشکر کرده بود.

دیدن لیتوک با آن لبخند گرم و نگاه درخشانش زیباترین چیزی بود که تا به حال دیده بود‌.

لیتوکی که در آن لحظه کنارش بود زمین تا آسمان با آن عروسک متحرک تفاوت داشت.

میگفت و می خندید و لبخند برای لحظه ای ل.ب های زیبایش را ترک نمیکرد.

شیوون مطمئن بود که عاشق او شده است.

مدتی که در سکوت در میان گلها قدم زدند لیتوک شروع به حرف زدن کرد

- حس کسی رو دارم که انگار از یه خواب خیلی خیلی طولانی بیدار شده... هرچقدر به ذهنم فشارمیارم چیزی از سه سال گذشته به خاطر نمیارم...حتی یه سری از چیزایی که  مربوط به قبل طلسم شدنمه فراموش کردم یا برام کمرنگ شده... اما این باغ رو بهتر از هرجای دیگه ای تو قصر به یاد دارم... از زمان بچگی هروقت فرصت میکردم می اومدم اینجا و بازی میکردم... حتی وقتی بزرگ تر شدم بازهم می اومدم اینجا و ساعتها غرق تماشای گل ها میشدم ... میدونی؟... این باغ در اصل مال مادرمه... پدرم اینجا رو برای اون ساخت تا دلتنگ زادگاهش نشه... اخه پدرم خیلی عاشق مادرم بود.

شیوون گفت- مطمئنم اون زن خیلی زیبای و دوستداشتنی ای بوده!

لیتوک سری تکان داد

-اوهوم... گرچه من هیچ وقت ندیدمش... موقع تولدم مادرم از دنیا رفت.

شیوون دید که چطور غباری از غم برچهره ی دوستداشتنی لیتوک نشست.

-اوه... متاسفم.

لیتوک لبخندی به ل.ب آورد

-مشکلی نیست.... میدونم عجیبه که آدم دلتنگ کسی بشه که حتی اونو یه بارم ندیده... ولی من از بچگی با وجود تموم آدمایی که اطرافم بودن مدام این حس رو داشتم... احساس تنهایی میکردم و دلتنگ کسی بودم که نمیدونستم کیه... به خودم میگفتم که این احساس برای اینه که هیچ وقت مادر نداشتم و جای خالیش همیشه آزارم میداد اما ...

به اینجا که رسید سکوت کرد.

حرف زدن از حسی که داشت واقعا برایش سخت بود.

چیزی که خودش هم درکش نمیکرد.

اصلا چرا این ها را باید به شیوون میگفت؟!

نباید با حرف زدن در مورد احساسات مزخرفش حوصله ی اورا سر میبرد.

دهان باز کرد که از او معذرت بخواهد که شیوون یکدفعه ایستاد و اورا سمت خودش کشید و هردو دستش را در دستهای بزرگش گرفت!

لیتوک شگفتزده به او نگاه کرد اما با لبخند جذاب و مردانه ی شیوون مواجه شد.

شیوون با محبت نگاهش کرد و گفت- قول میدم دیگه نزارم هیچ وقت احساس تنهایی کنی!... به قدری بهت محبت میکنم که دیگه دلتنگ نشی!

لیتوک با شنیدن این کلمات متعجب پلک زد.

شیوون از آنچه که فکر میکرد مهربان تر و جنتلمن تر بود.

خجالتزده لبخندی زد

-ممنونم.

شیوون با خوشحالی نگاهش کرد و صورتش را به صورت لیتوک نزدیک کرد.

لیتوک متوجه ی منظور او شد... پس چشمانش را بست و منتظر ماند.

این میتوانست اولین بو.سه ی آنها باشد.

لیتوک به خودش یادآوری کرد که در حقیقت این بو.سه ی دوم شان محسوب میشد.

شیوون با دیدن لیتوک که چشمانش را بسته بود و متبسم ، منتظر بو.سه اش بود به خودش جرات داد که به کاری که قصد انجامش داشت جامه ی عمل بپوشاند.

لیتوک خیلی زیبا بود و شیوون به شدت مشتاق چشیدن طعم ل.ب هایش بود.

اما یکدفعه تصویر شخص دیگری جلوی چشمانش نقش بست!

پسری با موهای مشکی وچشمان شیطون و ل.ب هایی خوشفرم.

لیتوک هم زیبا بود و هم دوستداشتنی اما کوچکترین شباهتی به کیوهیون نداشت.

لیتوک با طبیعت آرام و لطیفش هیچ وقت نمیتوانست مثل کیوهیون باشد.

شیوون ، کیوهیون را با شیطنت های شیرینش به یاد داشت.

شیطنت هایی که نه تنها کسی را ناراحت نمیکرد بلکه به دل همه می نشست.

شیوون خودش هم متعجب بود که چطور در آن لحظه ی خاص باید کیوهیون را به خاطر می آورد!

به خودش که آمد دید همینطور به صورت لیتوک خیره شده درحالیکه ذهنش پر از خاطرات مربوط به کیوهیون بود.

لیتوک وقتی متوجه ی مکث او شد چشمانش را باز کرد و شیوون را دید که با نگاه عجیبی به او مینگرد.

-شیوون؟!

شیوون خودش را بابت این رفتار بی ادبانه اش سرزنش کرد.

از شاهزاده عذر خواست.

-منو ببخشید شاهزاده... برای یه لحظه حواسم پرت شد.

لیتوک گفت- اوه اشکالی نداره.

شیوون بازوانش را دور کمر باریک لیتوک حلقه کرد و از احساس بدن ظریف او شگفتزده شد!

لیتوک به قدری لاغر و ضعیف به نظر میرسید که شیوون فکر میکرد اگر کمی فشار بازوانش را بیشتر کند استخوان های او در هم میشکند!!!

با خودش فکر کرد که لیتوک شبیه به یک فرشته ای ساخته شده از شیشه ست و باید به دقت از او مراقبت کند.

فکر کردن به این موضوع سبب شد قلبش از احساس زیبا مملو شود.

لیتوک یک فرشته بود.

فرشته ای متعلق به او!

بدن لیتوک را به خودش چسباند و برای بار دوم تلاش کرد که ل.ب های اورا ببو.سد.

تقریبا ل.ب هایش ، ل.ب های لیتوک را ل.مس کرده بود که آواز زیبایی از جایی به گوش رسید:


 

I just wanna take your love down slowly 

 فقط میخوام تورو آروم آروم عاشق کنم

You ain't gotta say a word, just hold me 

چیزی نگو ، فقط منو در آغوش بگیر

Only thing I need's a taste of your lips 

 تنها چیزی که نیاز دارم طعم لب هاته

Let me seal it with a kiss 

بزار با یه بو.سه مهر و موم ش کنم 



لیتوک بی اختیار سرش را عقب کشید و به آن آواز عاشقانه گوش سپرد.



Let me put my hands all over your body 

بزار دستهامو روی تموم بدنت قرار بدم

Get a little crazy, wild and naughty 

  کمی دیوونگی ، وحشیگری و سرکشی

Only thing I need's a taste of your lips 

تنها چیزی که نیاز دارم طعم لب هاته 

Let me seal it with a kiss 

بزار با یه بو.سه مهر و موم ش کنم


Let me seal it with a kiss 

بزار با یه بو.سه مهر و موم ش کنم

Let me seal it with a kiss 

بزار با یه بو.سه مهر و موم ش کنم



لیتوک پرسید -این صدا ... این صدای آواز از کجاست؟

شیوون که کمی ازرفتار او متعجب شده بود جواب داد- انگار کسی تو این نزدیکی داره میخونه... حدس میزنم هیچول باشه.

لیتوک- هیچول ؟!... اون کیه؟

چرا اینقدر اسمش برای او آشنا بود؟

شیوون لبخندی زد

-یکی از دوستای خیلی خوبه منه... حتما باید باهاش آشنا شی.

لیتوک گفت- خیلی دلم میخواد این دوست شمارو ببینم... خیلی عجیبه... انگار دفعه ی اولی نیست که این صدا و این آواز رو میشنوم.

شیوون بار دیگر دستهای اورا گرفت و با مهربانی گفت- اگه مایل باشید میبرمتون تا باهاش آشنا شید!... اون خیلی به من کمک کرده و پسر خوب و شریفیه.

لیتوک با خوشحالی گفت- خیلی دوست دارم زودتر ببینمش!

رد صدا را گرفتند و بعد گذشت زمانی که به دنبال منبع صدا بودند هیچول را کنار حوض ها و قوهای وحشی پیدا کردند.

هیچول روی ل.به ی بلند و مرمری حوض نشسته بود و همانطور که گردن سفید یکی از قوها را نوازش میکرد مشغول خواندن آواز بود.

پشتش به دوشاهزاده بود و موهای بلند و زیبایش مثل آبشاری طلایی روی شانه ها و کمرش ریخته بود.

شیوون با دیدن هیچول از دور گفت- اوناهاش!

و هیچول را صدا زد.

هیچول با شنیدن اسمش رویش را برگرداند و به آنها نگاه کرد و اینگونه لیتوک توانست صورت اورا ببیند.

لیتوک با دیدن صورت او احساس کرد که چیزی در قلبش افتاد و صدا کرد و کل بدنش را لرزاند!

درحالیکه قلبش در سی.نه اش تند تند می تپید شگفتزده به آن پسر زیبا نگریست... کسی که از شدت زیبایی به فرشته و پری شباهت داشت.

اما این تنها چیزی نبود که لیتوک شگفتزده کرد.

صورت و نگاه هیچول به شدت برایش آشنا بود!

انگار با عزیزآشنایی ملاقات کرده بود که از مدتها انتظار دیدار مجددش را میکشید!

شیوون دستش را گرفت و سمت هیچول برد که حالا بلند شده و ایستاده بود.

شیوون هیچول را معرفی کرد

-این دوست خوب من چو هیچوله... شما شاید به خاطر نداشته باشید اما هیچول و گروه سیرکش به اینجا اومده بودند تا به من کمک کنند تا طلسم شمارو بشکنیم...اونا کلی زحمت کشیدند.

لیتوک پرسید- طلسم منو بشکنه؟!

و شوکه به هیچول نگاه کرد که از عمد نگاهش را از او می دزدید!

هیچول بدون اینکه به او مستقیم نگاه کند توضیح داد- قصد من و گروهم این بود ولی موفق نشدیم.

شیوون گفت- ولی کلی زحمت کشیدی و من هیچ وقت زحمات تورو فراموش نمیکنم.

هیچول لبخند نصفه و نیمه ای تحویل او داد.

لیتوک با دقت بیشتری اورا از نظرگذراند.

مطمئن بود که این دفعه ی اولی نیست که این پسر زیبا را می دید.. حتی صدایش هم برایش آشنا بود.

-حس میکنم تورو قبلا جایی دیدم اما یادم نمیاد کجا؟

هیچول جواب داد- این کاملا طبیعیه... ما الان روزهاست که به قصر اومدیم و حتی جلوی روی شما اجرا داشتیم معلومه که باید خاطره ای از ما تو ذهن تون مونده باشه.

لیتوک میدبد که او چگونه از نگاه کردن به او خودداری میکند درحالیکه با نگاه کردن به شیوون مشکلی نداشت.

اخمی کرد

-من چیزی از اتفاقات این سه سال رو به خاطر نمیارم...اما حاضرم قسم بخورم که قبلا تورو دیدم و همینطور این آوازتو شنیدم!... فقط نمیتونم درست همه چیزو به خاطر بیارم.

ضربان قلب هیچول با شنیدن این کلمات تند شد و هیجانزده با خودش فکر کرد که ممکن است لیتوک رویاهایشان را به خاطر آورده باشد؟

شیوون وارد بحث شد و گفت- شاهزاده به نظرم شما بیخودی خودتونو آزارمیدید... این طبیعیه که چیزایی رو به خاطر بیارید... شاید مدتی که بگذره خیلی از چیزای دیگه روهم به یادبیاربد.

لیتوک به زحمت نگاهش را از هیچول گرفت و به شیوون نگریست

-به گمونم همینطور باشه که تو میگی.

گرچه هنوزم قلبا مطمئن نبود.

شیوون لبخندی زد و گونه ی برجسته ی لیتوک را نوازش کرد

-شما نباید برای این مسائل کوچیک خودتونو اذیت نکنید.

لیتوک هم لبخندی زد‌

شیوون واقعا حواسش به او بود‌.

-باشه.

هیچول با دیدن این صحنه حس کرد که جایی آنجا ندارد...خصوصا که دیدن آنها در کنارهم برایش غیرقابل تحمل بود.

بنابراین بهانه ای جور کرد تا آنها را تنها بگذارد

شیوون گفت- باشه... بعدا می بینمت دوست من.

هیچول کمی سرش را خم کرد و بعد آنجا را ترک کرد.

ولی چندقدم که برداشت و برگشت و پشت سرش را نگریست.

شیوون و لیتوک دست در دست هم مشغول گردش در باغ بودند.

هیچول آهی کشید.

لیتوک بعد رها شدن ازطلسم ش درست همان طوری بود که در رویاهایش دیده بود.

و هیچول بازهم مجبور بود با احساس و قلبش بجنگد.



بعد پیاده روی ای که با شیوون داشت به اتاقش برگشت تا کمی استراحت کند‌.

طبیب دربار به او گفته بود که هنوز بدنش به خاطر سم ضعیف است و نباید زیاد خودش را خسته کند.

به طرف کمد لباس هایش رفت تا لباس خوابش را بردارد که چیزی توجه اش را جلب کرد.

چیزی زیر کمد برق میزد!

لیتوک که کنجکاو شده بود روی زانوهایش نشست و زیر کمد را بررسی کرد.

با دیدن چیزی که آنجا پیدا کرد کاملا شگفتزده شد!

یک لنگ کفش مردانه ی زیبا آنجا بود که به نطر میرسید تماما از جنس طلا باشد!

کفش را بدست گرفت و سمت تختش آمد و رویش نشست تا نگاه دقیق تری بدان بیندازد.

حدسش درست بود!

آن کفش واقعا از جنس طلای ناب بود!

ولی متعلق به چه کسی بود و آنجا چه کار میکرد؟!

لیتوک به خاطر نداشت همچین کفشی داشته باشد.

تلاش کرد تا کفش را به پایش کند اما کفش برایش کوچک بود!

مطمئن شد که آن کفش متعلق به او نیست.

اما پس مال چه کسی بود؟!

چه کسی آن را آنجا گذاشته بود؟

خدمتکاران هرگز نمیتوانستند چنین چیز گرانقیمتی داشته باشند.

نمیتوانست مال شیوون هم باشد چون آن کفش حتی برای پای او کوچک بود چه برسد به پاهای شیوون!

کدام مرد در قصر بود که همچین کفش ظریفی اندازه ی پایش بود؟

کسی که بدون اینکه بفهمد وارد اتاقش شده بود و لنگه کفشش را جا گذاشته بود.

هرکی که بود لیتوک مصمم بود که پیدایش کند!







نظرات 3 + ارسال نظر
Bahaar جمعه 24 فروردین 1397 ساعت 14:43

سلام سامی جون
آه قلبم یه کم قوت گرفت، مرسی
یالا فرشته من زود باش سیندرلاتو پیدا کن که بدجوری دل شکسته ست
اما چرا هیچ خبری از کیوهیون من نیست؟ شاهزادم سر به بیابون گذاشت از درد عشق؟

علیک سلام جیگرم
خواهش عزیز
از قسمتهای بعد ایشا...
وقتشه داستان سفیدبرفی هم شروع بشه

Soojin جمعه 24 فروردین 1397 ساعت 13:00

جوووووونمیییی سیندرلا و لنگه کفش خخخخ شاهزاده لیتوک بگرد و سیندرلاتو پیدا کن.
فداشوننننن
انجلینا و دونگهه چی شد؟
مرسی سامی مشاتاق پارت بعدم

اما به این آسونی ها هم نیست
هنوز میخوام کلی داستان رو کشش بدم
قسمت بعد
فدات عجقم

tara جمعه 24 فروردین 1397 ساعت 00:10

واااااااییییییییییییی،،،،،،جییییغغغغغغغ
خیلی جذااااااااابببب شده،،،،،
وایی تیکی چقد معصوومه تازه داره سیندرلایی میشه
مررررسییی سامی جووون

هنوز قسمتهای هیجانی ش مونده
آره چون یه فرشته ست
خواهش عزیزدلم و مرسی بابت کامنت هات که کلی بهم انرژی میده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد