Cinderella and angel of dreams 22



سلام جیگرا


کککککک دوباره دیروقت اومدم

ولی خب شماها که عادت کردید


و همین جا تشکر میکنم از دوستایی که نظر میزارن

لطفا بقیه هم نظرشونو بگن

وجدانا انصاف نیست از بین شصت نفر فقط سه چهار نفر نظر بدن



راستی یه خبر توپ هم واسه توکچول شیپرا دارم!


لیتوک توی فنساین امروز گفته میخواد با هیچول پارتی تولد بگیره!


میگم بد نباشه اینقدر کاپل مون ریله!


توکچول شیپرا پرچم ها رو ببرید بالا


 



 قسمت بیست و دوم:



شیوون بعد از جدا شدنش از لیتوک تصمیم گرفته بود به دیدن کیوهیون برود.

بدون اینکه بخواهد تمام مدت روز به او فکر کرده بود ... حتی زمانی که با لیتوک بود.

شیوون تصور داشت این به خاطر دلخوری اخیری بود که بین شان پیش آمده بود که باعث میشد حتی بعد از شکستن طلسم لیتوک قلبش آرام نگیرد.

شیوون در حالیکه ذهنش پر از این افکاری ازین دست بود به اتاق مشترک هیچول و کیوهیون رفت.

شاید اگر از کیوهیون دلجویی میکرد احساس بهتری پیدا میکرد گرچه هنوزم از دلیل ناراحتی و سردی کیوهیون بی خبر بود.

وقتی رسید متوجه شد که در اتاق نیمه باز است.

آهسته جلو رفت و نگاهی به داخل اتاق انداخت.

داخل اتاق فقط کیوهیون بود که پشت به او مشغول عوض کردن لباسش بود و جز یک جوراب شلواری مردانه چسبان چیزی به تن نداشت. ( لازمه بگم که اون موقع مردها هم جوراب شلواری میپوشیدند؟... دیگه تو کارتون ها و فیلم ها دیدید که تو قرون وسطا چه پوششی دارند )

شیوون بدون اینکه بخواهد نگاهش روی  پشت بره.نه و سفید کیوهیون خیره ماند و همانطور با.سن و رانهای او که به شکل تحر.یک آمیزی زیبا و توپر بودند.

شیوون به خودش که آمد دید که درست مانند یک منحر.ف جنسی به نمای پشت کیوهیون خیره مانده است!

نگاهش را به سرعت از او گرفت 

درحالیکه گونه هایش بابت افکار بی شرمانه اش رنگ گرفته بود.

این دفعه ی اولی نبود که کیوهیون را بره.نه میدید چرا باید این دفعه اینقدر در نظرش جذاب به نظر میرسید؟!

درست در همین لحظه بود که کیوهیون برگشت و با او چشم در چشم شد!

قیافه ی متعجب او باعث شد که شیوون دست و پایش را گم کند.

کیوهیون سریع پیراهنش را تنش کرد و شیوون را از دید زدن بیشتر بدن سفیدش محروم کرد.

کیوهیون درحالیکه تند تند دکمه هایش را می بست پرسید- شما اینجا چیکار میکنید شاهزاده؟

-ا اومده بودم بهت سری بزنم.

و تمام تلاشش را به کار برد تا به سی.نه ی سفید او زل نزند‌... تنها جایی که هنوز به وسیله ی دکمه ها از نگاه او پنهان نشده بود.

کیوهیون گفت

-راستی فراموش کرده بودم...بابت ازدواج تون بهتون تبریک میگم... بلاخره به چیزی که میخواستید رسیدید.

لحن سرد کیو باعث شد که شیوون جابخورد.

حتی دفعه ی قبل اینقدر سردی را در لحنش احساس کرده نبود.

-کیو...

به خودش جرات داد که نزدیک تر برود

-... من اینو مدیون تو و هیچول و بقیه هستم.

کیوهیون گفت- شما به ما دینی ندارید شاهزاده... طلسم رو شما شکستید ما کاری نکردیم.

شیوون – آره ولی...ولی...

همیشه در حرف زدن بهترین بود اما چرا وقتی با این پسر بود باید این گونه کلمات از ذهنش فرارمیکردند؟!

-...ولی من فقط منظورم شکستن طلسم نبود... من تو این مدت که با شماها بودم معنی دوستی و محبت واقعی رو درک کردم و بابتش ازهمه تون ممنونم...مخصوصا تو.

نگاه سرد کیوهیون به نظرمیرسید که برای لحظاتی تغییرکرده اما به سرعت حالت اولش را گرفت.

شیوون ادامه داد-... من ارزوم اینه که این دوستی ادامه پیدا کنه...

کیوهیون حرف اورا قطع کرد

-بعید میدونم ... من تا چند روز دیگه ازینجا میرم... برمیگردم به شهرم.

شیوون شوکه شد

-چی؟!... ولی..‌ ولی هیچول گفت که برای مراسم ازدواج من می مونید!

کیوهیون با خونسردی جواب داد- هیچول از طرف خودش چنین قولی داده...من کارای مهمتری تو زلدگاهم دارم.

از دهان شیوون در رفت

-حتی مهم تر از من ؟

کیوهیون برای لحظه ای به چشمان او نگاه کرد و قبل جواب دادن مکثی کرد

-بله

شیوون میتوانست درد وحشتناک ی را در قلبش احساس کند.

چرا کیو اینقدر سنگدل شده بود؟

-دلم میخواست بیشتر پیشم بمونی... واقعا میگم... دلم برای خودت و صدات تنگ میشه.

کیوهیون- شما دارید ازدواج میکنید و میرید سر زندگی تون... منم باید برم سر خونه و زندگی خودم... حتما درک میکنید... شما...

شیوون یکدفعه خشمگین شد و گفت- میشه اینقدر به من شما نگی؟... خواهش میکنم... بزار لااقل این روزهای آخر کیوهیون دوستداشتنی و گرم سابق رو داشته باشم‌‌... ازت خواهش میکنم.

کیوهیون هرکاری کرد نتوانست نگاع ملتمس شیوون را ببیند و تسلیم نشود.

-بسیار خب.

به هرحال او به زودی از اینجا میرفت و دیگر هیچ وقت شیوون را نمی دید.

پس نیازی نبود مرتب تلاش کند که با سرد نشان دادن خودش روی عشق سوزانش سرپوش بگذارد.

شیوون سپاسگذرانه از او تشکر کرد

-ممنونم.

کیوهیون در جواب او لبخند کم رنگ ولی واقعی به ل.ب آورد.

همان لبخند بانمک و آشنایی که شیوون روزها بود که از دیدنش محروم بود.

چقدر تاسف انگیز بود که دیگر هرگز نمیتوانست این لبخند و صاحب فوق العاده اش را ببیند.

یکدفعه فکری به ذهنش رسید

-کیو نظرت چیه که با من به کشورم بیای؟... من صدا و آواز خوندن تورو خیلی دوست دارم... کمکت میکنم که تو دربار پدرم به جایگاه بالایی برسی...

کیوهیون گفت- ببخش که اینو میگم ولی من دوست ندارم بلبل آوازخون کسی بشم.... در کنار این برادرم بهم احتیاج داره نمیتونم تنهاش بذارم... امیدوارم درکم کنی.

شیوون با ناراحتی گفت- می فهمم... ولی واقعا دلتنگ ت میشم.‌‌.. خیلی هم دلتنگ ت میشم.

کیوهیون صادقانه گفت- منم همینطور.

کیوهیون واقعا نمیدانست چطور دور از شیوون زندگی کند فقط میتوانست به گذر زمان امیدوار باشد... شاید بعد گذشت مدتی اورا فراموش میکرد.

در این لحظه شیوون پیشنهاد داد

-میشه باهم گشتی تو اطراف قصر بزنیم؟... شاید دیگه فرصتی نداشته باشیم که اینطوری باهم باشیم... به عنوان دو تا دوست.

شکی نبود که تاکید شیوون بر روی کلمه ی دوست برای خودش بود که فراموش نکند که قبلا نامزد کرده است اما این کلمه واقعا کیو را آزار میداد. 

با این حال پیشنهاد شیوون را پذیرفت.

اوهم دلش میخواست برای آخرین بار از بودن در کنار کسی که عاشقش بود لذت ببرد.

اولین عشق و شاید اخرین عشق زندگی اش.



در اسکله ایستاده بود و منتظر از راه رسیدن دونگهه بود... پسری که روزها بود ذهن و قلبش را به خودش مشغول کرده بود.

بعد چند روزی که از آشنایی شان میگذشت تقریبا مطمئن شده بود که دونگهه تنها کسی هست که میتواند به عنوان همسرش در کنارش داشته باشد.

وزیراعظم کاملا با این وصلت راضی بود و هیوک تقریبا شکی نداشت که نظر پدرش هم مثبت است.

فقط مشکل این بود که دونگهه حاضر میشد کشورش را رها کند و با او راهی سرزمینی ناآشنا و غریبه شود؟

هیوک امیدوار بود که عشق دونگهه نسبت به او آنقدری عمیق باشد که بتپاند تمام اینها را پشت سر بگذارد. 

همینطور که غرق افکار خودش بود به پهنای آبی دریا نگاه کرد...جایی که موج های آرام و کم ارتفاع خودشان را به پهلوی اسکله می کوبیدند و سپس محو میشدند.

از جایی که هیوک ایستاده بود ارتفاع واقعا زیاد بود طوری که بعد چند دقیقه احساس سرگیجه به او دست داد.

از بچگی از ارتفاع و همین طور آب و دریا ترس داشت و همین باعث شد که تصمیم بگیرد از کنار اسکله دور شد.

ولی با صدای فریاد دو مرغ دریایی آن هم درست در چند متری اش شوکه شد و عقب پرید!

اتفاق بعدی خیلی سریع افتاد!

حفاظ اسکله کوتاه تر از آنی بود که مانع سقوط هیوک شود!

هیوک به داخل آب سقوط کرد و دریا حریصانه اورا بلعید!

دونگهه از دور دید که چه اتفاقی برای هیوک افتاد.

بی درنگ سمت آن نقطه از اسکله دوید و به روی دریا خم شد.

-هیوک!... هیوک!

اما هیچ پاسخی در کار نبود‌‌‌... به خاطر آورد که هیوک شنا بلد نبود.

باید هرچه زودتر کاری میکرد قبل اینکه دیر شود.

به آبی آب دریا نگاه کرد.‌‌ واقعا میتوانست یک بار دیگر آن احساس خیسی را تحمل کند؟! خیسی ای که باعث میشد بزرگترین راز زندگی اش برملا شود.

با این حال زندگی هیوک از همه چیز مهم تر بود.

حتی از جانش!

پس وقتی را از دست نداد و داخل آب شیرجه زد...



مدت زیادی بود که برای استراحت روی تخت شاهانه اش دراز کشیده بود اما همچنان ذهنش درگیر آن لنگ کفش طلایی بود.

کفشی مرموز با صاحبی مرموزتر!

پدرش و بقیه گفته بودند که در طی دو شب و یک روزی که بیهوش بوده جز شیوون کسی وارد اتاقش نشده است پس امکانش بود که این کفش قبل از آن زمان در اتاقش به جای مانده باشد؟!

لیتوک بعید میدانست... آن کفش کاملا نو و تمیز بود..‌ اگر مدت زیادی در اتاقش مانده بود گرد و خاک به رویش می نشست یا اینکه خدمتکاران موقع نظافت اتاق پیدایش میکردند.

لیتوک مدت درازی روی شکم دراز کشیده بود و همانطور که کفش طلایی را مقابلش گذاشته بود به صاحب آن کفش فکر میکرد.

متعجب بود که صاحب کفش به این زیبایی چه ظاهری دارد؟

آیا خودش هم به اندازه ی کفشش زیبا بود؟

لیتوک اورا میشناخت؟

چرا و چگونه وارد اتاقش شده بود و چرا کفشش را جا گذاشته بود ؟

همه ی این ها سوال هایی بودند که ذهن شاهزاده ی جوان را به خودش مشغول کرده بودند.

لیتوک تصمیم داشت در این مورد لااقل از شیوون بپرسد.

حتما او چیزهایی در این مورد میدانست.

زمانی رسید که به سختی قادر بود چشمانش را باز نگه دارد.

بعد از به هوش آمدن ش خیلی سریع خسته میشد و به استراحت نیاز پیدا میکرد.

کفش را روی میز عسلی کنار تختش گذاشت و دوباره دراز کشید تا کمی استراحت کند.

تازه چشمانش گرم شده بود که زمزمه ی عجیبی شنید.

-شاهزاده... شاهزاده لیتوک!

یک زن داشت صدایش میزد!

لیتوک چشمانش را باز کرد و در اطرافش چشم چرخاند.

کسی آنجا نبود‌‌‌... او در اتاقش تنها بود.

حتما خیالاتی شده بود.

اما همین که خواست دوباره چشمانش را ببندد دوباره آن صدا را شنید!

-شاهزاده!... شاهزاده!

لیتوک شگفتزده روی تخت نشست... آن صدا از داخل اتاق بود اما کسی آنجا نبود!

سعی کرد صدایش نلرزد

-ت تو کی هستی؟...

به اطرافش نگاه کرد

-... کجایی؟

آن شخص شروع به خندیدن کرد... خنده ای آرام و دلنشینی داشت.

-از من نترس شاهزاده... 

-تو کی هستی؟... چرا من نمیتونم ببینمت؟!... اگه روحی اهریمنی هستی ازت خواهش میکنم بهم صدمه نزن!

صدا دوباره خندید

-من بهت صدمه  نمیزنم شاهزاده ی من... برعکس اینجام که کمک کنم.

لیتوک پرسید- بهم بگو که تو کی هستی!

-اگه میخوای بدونی بیا جلوی آینه!

لیتوک با اینکه هنوز در اعتماد کردن به آن صدای مرموز شک داشت بلند شد و سمت آینه ی بزرگ اتاقش رفت.

عقل و منطق میگفت که بهترین کار این است که کمک بخواهد اما کنجکاوی بر ترس شاهزاده غلبه کرد.

مقابل آینه که رسید ایستاد

صدا گفت- حالا خوب به آینه نگاه کن تا منو ببینی!

لیتوک شگفتزده به سطح آینه نگاه کرد که موج برداشته بود و تصاویری غریب و نامشخصی در آن به چشم میخورد!

لیتوک از ترس فریاد خفه ای کشید و قدمی به عقب برداشت که صدا گفت-نترس شاهزاده... من بهت آسیبی نمیزنم... به آینه نگاه کن تا منو ببینی!

وقتی این بار لیتوک به آینه نگریست بلاخره توانست اورا ببیند‌

یک زن جوان و بلوند که بی نهایت زیبا و فریبنده بود!

لباس هایش پر زر و برق اما به رنگ سیاه بودند و گردنبندی از مروارید سیاه به گردن داشت.

ولی چیزی که بیشتر از همه چیز لیتوک شگفتزده کرد بال های سیاه آن زن بود!

لیتوک درحالیکه نزدیک بود از ترس و شگفتی قالب تهی کند به سختی پرسید- تو... تو کی هستی ؟

زن لبخند قشنگی زد که چال گوشه ی ل.ب ش را آشکار کرد

-من آنجلینام... فرشته ی صداقت و پاکی... اینجام تا حقیقتی رو برات فاش کنم که ازت مخفی ش کردن!





آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:



دونگهه- این خوده واقعی منه هیوک... من یه پری دریام... نه یه آدم.



آنجلینا-... کسی که طلسم تو شکست و نجاتت داد کیم هیچول بود نه شیوون!



It’s so unreal 

این خیلی غیر واقعیه

How just a simple kiss from you could help me heal 

اینکه چطور یه بوسه ساده از طرف تو تونست کمکم کنه که سلامتی مو بدست بیارم 

When I think everything is done and I can't deal 

زمانی که من فکر می کنم همه چیز انجام شده است و من نمی توانم باهاش مقابله کنم

You’re just so sexy 

 تو خیلی سکسی 

Sexy 

سکسی

Sexy 

سکسی

Sexy 

سکسی هستی!

Don’t know what I did 

نمیدونم چیکار کردم؟

What I did to deserve this 

چیکار کردم که سزاوار اینم؟ 

And I’ll do it again 

و من دوباره آن را انجام خواهم داد

Knowing that it’s worth it 

میدونم که ارزش شو داره 

I’ll do anything to stay this close 

من هرکاری میکنم که این نزدیکی رو حفظ کنم

This close to you 

این نزدیکی به تو رو...


 


نظرات 8 + ارسال نظر
tara شنبه 1 اردیبهشت 1397 ساعت 19:23

ساااامممممییییییی،،،،،؟؟؟ کجااااییییی؟؟ کی میذاری ادامه شو پس؟؟

ببخشید یه چند روز درگیر بودم
دیشب اپش کردم

Maryam جمعه 31 فروردین 1397 ساعت 19:24

اونی راستی کو اون نویسنده ات که میخواست برامون ی فیک مثل هری پاتر بنویسه؟

راستش بعد اینکه وب فی.لتر شد همه ی نویسنده هام گم شدن
خبری از هیچ کدومشون ندارم

فاطمه جمعه 31 فروردین 1397 ساعت 14:34

سلام
عاقا برای چی آنجلینا باید هنوز هم دنبال کشتن هیچول باشه؟
آخی بمیرم برای کیو
وااای راز هائه هم که فاش شد
این آنجلینا ی لامصب دیگه تیکی چیکار داره؟ وا! چرا گفت هیچول نجاتش داده!!!؟ کلا من هنگم
مرسی

سلام جیگر
دلیل داره
هیییی کیوی طفلکی... عذاب وجدان دارم براش
خواهش

Maryam پنج‌شنبه 30 فروردین 1397 ساعت 23:25

سلام هیونگم منو یادته؟ ببخشید بخدا .
مبینم گل کاشتی باززززززم گل پشت گلللللللللللللللل
عاشقتممممممممم من باید کل وبلاگتو بخونم باز کلی فیک نخنونده هست اینجا فقط چرا اون انجله که هیچول توش خون اشامه و کیو هیون فرمانروای جهنم رو بهم نرسوندی چقدرررررررر حرص خوردم براش تلخ تمومششششش نکن بی معرفتتتتتت

معلومه عزیزدلم گرچه یه مدت کم پیدا بودی
فدای سرت ... از کسی طلب ندارم که
جون من؟
وقتی می بینم که از نوشته هام راضی هستید و دوستشون دارید نمیدونید چقدر برای ادامه ش انرژی میگیرم برای همینه که گاهی گله میکنم که چرا نظر نمیزارید
آره فیک زیاد دارم از هر ژانر و زوجی که بخوای هم هست.
اخه قراره فصل دو داشته باشه ...قول میدم فصل دوش پایانش خوش باشع

Hera دوشنبه 27 فروردین 1397 ساعت 23:13

سه چهار نفر هیونگ؟!
هوا خیلی سرد شده ها هیونگ...تو این هوا فقط فیکای تو میتونه آدمو گرم کنه...اگه میدونستی فیکات به یه زندگی روح میدن حتما حس بهتری به خودت و قلمت داشتی
گوشی ندارم هیونگ....کنکور دارم...فقط میام فیکاتو میخونم و میرم....ممنونم برای این قلم زیبات و دنیای قشنگی که می سازی:-)

اره دیگه
جون من؟!
ذوق نمودم
عررررررر الان انرژی گرفتم
تو لطف داری دونسنگی
دعا میکنم کنکورتو خیلی خوب بدی بره

Bahaar دوشنبه 27 فروردین 1397 ساعت 15:57

سلام سامی جون
طبق معمول عالی ولی کم بود
آفرین به هائه که حقیقت رو به هیوک گفت ولی ... یا شیوون چه مرگته؟ بنال دیگه!...
یا اصلا نمیتونی گم شو طرف کیوهیونی من نیا، نابود کردیش بچه رو
و اون شیطان فرشته نما ... دستم بیفتی عین مرغ پراتو می‌کنند و‌باهات خوراک شکم پر میپزم

سلام عزیزدلم
ببخشید بیشتر وقت نکردم
شیوون هنوز از احساسش مطمئن نیست اخه... نمیدونه این احساسش عشقه یا دوستی ؟!
خونسرد باش عزیزم خودم اینارو بهم میرسونم
وایییی خوب کاری میکنی

Soojin دوشنبه 27 فروردین 1397 ساعت 12:42

جوووونمییی چی بگم اخه عالی بووووووود
شیوون دیوث خو ب کیو بگو تو دل لعنتیت چ خبره
خوبه هیوک حقیقتو بفهمه بهتره .دیگه انجلینا نمیتونه دونگهه رو تهدید کنه
عه انجلینا چرا خودش ب لیتوک گفت هیچول نجاتش داده؟ چرا؟
عجییییب کنجکاوم

عه خوشحالم دوستش داشتی جیگرم
شیوون هنوز با خودش و احساسش کنار نیومده چطوری به کیو بگه؟!
نقشه داره اخه

tara دوشنبه 27 فروردین 1397 ساعت 01:23

وااااییییی کیو خیلی مظلومه،،،،،شیونا بخدا کیو برات حلاله ،،،گناه نمیکنی،،دید بزن عب نداره ،
یا خدا انجلینا نقشههه دارررههه،،،،،چقد شیک به تیکی گفته که هیچول طلسمو شکونده
این شیطانع رجیم اسم خودشو گذاشته فرشته صداقت و پاکی،،،زارت
خوبه که هیوک فهمید دونگهه پری دریاییه،،،،،از همین الان که واقعیت بدونه خیلی بهتره
سامییی جووون مرسیییییی،،مثل همیشه فوق العاده و هیجان انگیزه این فیک،،،لاو یو لاو یو

والا همینو بگو...اونی که برات حرامه لیتوکه
البته فرشته هست ولی از نوع اخراجی ش: پوزخند:
اره ولی خب به شرطی که دونگهه همه چیزو بهش بگه.
قربونت عزیزدلمرسی از شما بابت همراهی ت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد