Cinderella and angel of dreams 30



سلام جیگرا


متاسفانه یا خوشبختانه چند قسمت دیگه به فیک اضافه شد


برید بخونید که این قسمت مخصوص جولفیش هاست


 

 قسمت سی ام:



در ساحل ایستاده بود و به آب های آبی دریا مینگریست که کم کم داشت به رنگ قرمز و نارنجی غروب درمی آمد.

چیزی به غروب خورشید نمانده بود و دونگهه آماده بود تا بقیه روزهای عمرش مثل بقیه مردمان دریا درون آب و دریا سپری کند.

این سرنوشتی بود که او پذیرفته بود.

گرچه هنوز آرزوهای زیادی روی خشکی داشت... آرزوهایی که دیگر هیچ وقت نمیتوانست به آنها دست پیدا کند.

در ابتدا میخواست بدون اینکه کسی بفهمد برای همیشه ناپدید شود اما قلبش به هیچ وجه قبول نمیکرد که بدون دیدن هیوک از آنجا برود... به همین خاطر ازخدمتکاری خواسته بود که به هیوک پیغام بدهد که او کنار ساحل منتظرش است .

 چیزهایی بود که دونگهه باید رو در رو به او میگفت و از او بابت پنهان کردن حقیقت معذرت میخواست.

دیدن دریا باعث شده بود که خاطرات مربوط به سالها قبلش برایش زنده شود.

زمانی که به عنوان پسر فرمانروای دریا در میان مردمان دریایی زندگی میکرد.

پدرش از او توقع داشت که به عنوان پرنس دریا و فرمانروای آینده از او دریاداری و مردم داری بیاموزد چیزهایی که دونگهه ی نوجوان علاقه ای به آنها نشان نمیداد.

دونگهه شیفته ی چیز دیگری بود‌.

دونگهه قبلا کشتی های بزرگ آدم ها را دیده بود که چطور با قدرت آب های دریا را می شکافتند و بدون ترس از غرق شدن در دریا سفر میکردند.

حتی چند بار جرات آن را پیدا کرده بود که تا نزدیکی ساحل شنا کند و پنهان از چشم انسان ها آنها و کارهای عجیب شان را تماشا کند.

آدم ها ماهی ها را صید میکردند و روی دو پا راه میرفتند که به نظر دونگهه خیلی عجیب و غیرعادی بود اما با این حال خیلی از آنها میتوانستند به خوبی مردان دریا شنا کنند.

دونگهه زودتر از آنچه که تصور داشت شیفته ی انسان ها و سبک زندگی شان شد.

گاهی در ساحل ابزار ها و اشیای عجیبی پیدا میکرد که متعلق به انسان ها بود و آنها مانند گنجی ارزشمند در گوشه ای از دریا پنهان میکرد و دور از چشم بقیه ساعت ها به تماشای آنها می نشست.

هرچیز کوچک از دنیای آدمیان برایش جالب و جادویی بودند و دونگهه از جمع آوری آنها لذت میبرد.

زمانی رسید که دونگهه احساس کرد دیگر علاقه ای به زندگی کردن مانند یه پری دریا را ندارد... او میخواست انسان باشد و مانند آنها قادر باشد روی دوپا راه برود و کارهای عجیب و خارق العاده انجام دهد.

این آرزویی محال بود و همین هم سبب میشد پری دریای کوچک غم زده و افسرده شود.

دونگهه گوشه گیر شد و از همه فاصله گرفت.

پدرش و خانواده و نزدیکانش از این رفتار او نگران و ناراحت بودند اما هیچ کدام نمیدانستند دلیل افسردگی او چیست.

البته اگر میدانستند هم فرقی نمیکرد... یک پری دریا نمیتوانست یک انسان شود و شکی در این نبود.

در کنار این اگر فرمانروا می فهمید که دونگهه تا چه حد به دنیای آدم ها نزدیک شده اورا به شدت تنبیه و مجازات میکرد.

انسان ها همانطورکه صدها سال بود که از وجود آنها بی خبر بودند باید پس از این هم نمی فهمیدند که موجوداتی مثل آنها در دریا زندگی میکنند وگرنه امنیت شان به خطر می افتاد.

دونگهه راز دلش را به کسی نگفت ولی همواره در تنهایی خودش اشک می ریخت و آرزو میکرد که کاش یک انسان بود.

دونگهه باور نداشت که روزی آرزویش برآورده شود چون این امر کاملا محال بود.

ولی یک روز اتفاق عجیبی افتاد که باعث شد او بلاخره به آرزویش برسد!

یک روز موقع غروب که محتاطانه نزدیک ساحل شنا میکرد روی یک صخره زن بسیار زیبایی دید که شبیه به انسان ها بود اما برعکس تمام انسانهایی که تا آن روز دیده بود بال هایی قدرتمند و سیاهی از پشتش بیرون زده بودند!

قبل اینکه دونگهه قادر باشد حرکتی برای پنهان شدن کند آن زن اورا دیده بود و صدایش زد که جلو برود.

کنجکاوی باعث شد که دونگهه با وجود ترس و حیرتش به آن موجود حیرت انگیز نزدیک شود‌.

چیزی در قلبش به او میگفت که آن زن یک انسان نیست و موجودی جادویی از دنیای دیگری است.

مقابل صخره از شنا کردن دست کشید و با چشمان درشتش به آن موجود زیبا نگاه کرد.

زن لبخند زیبای به ل.ب آورد و خودش را آنجلینا معرفی کرد... او یک فرشته از بهشت بود که آماده بود دونگهه را به آرزویش برساند اما به یک شرط!

دونگهه باید قول میداد که هروقت آنجلینا به کمکش نیاز داشت به او کمک کند.

دونگهه که با شنیدن این موضوع از شدت خوشحالی سر ازپا نمیشناخت بدون فکر کردن سریع شرط اورا پذیرفت.

فرشته به او گفت که قبل طلوع آفتاب به آنجا بیاید تا با جادویش اورا به یک انسان تبدیل کند.

دونگهه با خوشحالی قبول کرد و بعد از اینکه از او تشکر کرد به قصر پدرش در اعماق دریا برگشت تا برای آخرین بار پدر و دوستانش را ببیند و در دل با آنها خداحافظی کند.

سپس قبل طلوع آفتاب همانطور که فرشته گفته بود خودش را به محل قرارشان رساند.

فرشته با دیدن او لبخند رضایتی زد و قدرت جادویی اش را برای تغییرشکل او فراخواند.

در یک آن نورهای طلایی رنگ تمام وجود دونگهه را فراگرفتند و اورا از آب بیرون کشیدند!

دونگهه درحالیکه بین دریا و آسمان معلق بود وحشتناک ترین درد زندگی اش را تجربه کرد!

گویی تمام استخوان هایش یکی پس از دیگری می شکستند و سپس به سرعت جوش میخوردند!

آنقدر درد برایش غیرقابل تحمل بود که فریادی زد و از هوش رفت.

زمانی که بهوش آمد خودش دردنیای دیگری یافت.

روی جایی نرم و گرم و بدور از هرنوع آب و رطوبتی دراز کشیده بود.

چشمانش را که باز کرد بیشتر متعجب شد... او در اتاقی بزرگ روی چیزی که بعدا فهمید اسمش تخت خواب است دراز کشیده بود.

خیلی زود متوجه شد که در اتاق تنها نیست و دو مرد آنجا هستند.

آنها با دیدن چشمان باز او با خوشحالی به تخت نزدیک شدند اما دونگهه که هنوز نمیدانست چه اتفاقی افتاذه است وحشتزده جیغی زد و خودش را عقب کشید.

یکی از آن دو مرد که صورت مهربانی داشت به او گفت که آرام باشد و اجازه دهد تا طبیب معاینه اش کند.

مرد دوم که طبییب بود جلو آمد و ملافه را از رویش کنار زد.

دونگهه فقط یک لباس خواب سفید پوشیده بود که تا روی ران هایش را می پوشاند و این گونه بود که برای اولین بار چشمانش به پاهایش افتاد!

بله پاها!

باله های او رفته بودند و اکنون او دو پای سالم و زیبا داشت!

دونگهه از شدت خوشحالی زبانش بند آمده بود و قادر به حرف زدن نبود.

جادوی فرشته واقعا عمل کرده بود و او به آرزویش رسیده بود!

روزهای بعد فهمید که وزیراعظم اورا اتفاقی درحالیکه پیدا کرده که بیهوش روی ساحل افتاده بود.

وزیراعظم و بقیه تصور میکردند که امواج دریا اورا بعد غرق شدن کشتی ای به آنجا آورده است و چون دونگهه هیچ وقت در مورد گذشته اش چیزی نگفت آنها هم فکر کردند که فراموشی گرفته و پیگیرش نشدند.

وزیراعظم که سالها قبل همسر و پسرش را در حادثه ای از دست داده بود این اتفاق را به فال نیک گرفت و اورا به فرزندخواندگی قبول کرد و این گونه تمام رویاهای دونگهه یکجا رنگ واقعیت گرفت!

دونگههِ دوازده ساله جای پسر وزیر اعظم را برایش پر کرد و وزیراعظم هفت سال تمام بهتر از پسر واقعی اش از او نگهداری و تربیت ش کرد.

دونگهه که حالا به تمام آرزوها و خواسته هایش رسیده بود کم کم تمام گذشته اش را بدست فراموشی سپرد.

گرچه هنوز هم با تماس آب شور دریا با بدنش به هیئت پری دریا برمیگشت اما تا وقتی که از دریا دور بود هیچ مشکلی برای داشتن یک زندگی معمولی انسانی نداشت.

و حالا دونگهه منتظر بود تا به زندگی هفت سال قبلش برگردد.

کم کم تغییراتی را در بدنش احساس کرد.

کف پاهایش شروع کرده بود به سوزن سوزن شدن و این نشانه ی این بود که داشتند باله هایش را برمیگشتند!

ناامیدانه با خودش فکر کرد که فرصت دیدن هیوک را برای همیشه از دست داده است.

و درست در همین لحظه بود که هیکل باریک و لاغر هیوک را از دور دید که سمتش می آمد.

دونگهه با خوشحالی اشک هایش را پاک کرد و سمتش دوید.

با اینکه با هرقدمی که بر میداشت پاهایش درد میگرفت اما شوق در آغوش گرفتن دوباره هیوک باعث شد که درد را تحمل کند و با تمام توان سمت او بدود!

هیوک هم سمتش دوید و وقتی بهم رسیدند اورا در آغوش گرفت و بو.سه. ای روی ل.ب هایش کاشت.

هیوک فکر میکرد که این کارش دونگهه را خوشحال میکند اما برعکس دید که او شروع به اشک ریختن کرد.

حیرتزده پرسید- بیبی چت شده؟... چرا داری گریه میکنی؟!...

با انگشت شستش اشک های اورا پاک کرد

-... تورو خدا بگو چی شده؟

دونگهه به زحمت میان اشک هایش گفت- اوه هیوک... من متاسفم... خیلی متاسفم.

هیوک- به خاطر خدا بگو چی شده!... داری منو میترسونی!

دونگهه ل.بش را گاز گرفت و دو قطره اشک روی گونه هایش ریختند

-این آخرین دیدار من و توعه... من دیگه هیچ وقت نمیتونم تورو ببین...

دردی در پاهایش پیچید و آه از نهادش برآمد... تعادلش را از دست داد ولی هیوک به موقع اورا گرفت.

هیوک درحالیکه که از شدت ترس چشمانش گرد شده بود گفت- بگو چی شده؟... این حرفها یعنی چی؟... چی داره اذیتت میکنه؟

دونگهه به زحمت درد پاهایش را تحمل کرد و گفت- من دارم به یه پری دریا تبدیل میشم‌‌‌... به چیزی که از اول بودم!

هیوک بیشتر متعجب شد

-ولی... ولی تو گفتی که این یه طلسمه!

دونگهه لبخند تلخی زد و سرش را به دو طرف تکان داد

-متاسفم... من بهت دروغ گفتم چون میترسیدم از دستت بدم..‌ خواهش میکنم منو ببخش.

و از شدت درد طوری ل.ب هایش را گاز گرفت که ل.ب هایش خونی شدند.

هیوک با ترس و آشفتگی گفت- معلومه که می بخشمت... من عاشقتم!... اما این همه درد از چیه؟!... چی داره اذیتت میکنه؟

دونگهه از شدن درد داشت در آغوشش پیچ و تاب میخورد بدون اینکه هیوک قادر باشد کاری برای او انجام دهد.

دونگهه نفس نفس زنان گفت-من دارم تبدیل میشم..‌ این درد هم برای همینه... لطفا منو داخل آب ببر.

هیوک – باشه هر چی تو بگی عزیزم.

با پست دست اشک هایش را پاک کرد و دونگهه را مثل عروس در آغوشش گرفت.

وقتی دستش با پاهای دونگهه تماس پیدا کرد میتوانست پولک هایی که در حال شکل گرفتن بودند را احساس کند!

دونگهه واقعا داشت تیدیل میشد.

هنگامی که با عجله به طرف آب میرفت دونگهه پاکتی را داخل جیب کتش جا داد و گفت- لطفا این نامه رو به پدرم بده... توش موضوع مهمی رو نوشتم که اون حتما باید در موردش بدونه.

هیوک در جواب فقط سریع تکانی داد 

در آن لحظه تمام فکرش این بود که دونگهه را زودتر به آب برساند.

کنار آب که رسیدند دونگهه را داخل آب گذاشت.

دونگهه احساس کرد که با تماس آب درد ش کاهش پیدا میکند.

هیوک با دیدن این صحنه ی کمی آرام گرفت... آب تا جای کمرش بالا آمده بود و برای کسی که شنا نمیدانست عمق زیادی نبود.

پرسید- بهتری؟

دونگهه سرش را تکان داد ولی در نگاهش هنوز غمی وجد داشت که هیوک دلیلش را نمیدانست.

دونگهه گفت- میخوام چند دقیقه به حرف هام گوش بدی... امکانش هست؟

هیوک گفت- معلومه!

دونگهه آهی کشید و گفت- من از اول آدم نبودم هیوک... جادوی یه فرشته ی اخراجی کمکم کرد که به هیئت یه آدم دربیام... اما امروز اون فرشته جادوشو پس گرفت و من به زودی به یه پری دریا تبدیل میشم و برای همیشه یه پری می مونم.

هیوک هاج و واج گفت- اما... اما اخه چرا؟!

دونگهه- دلیلش رو تو اون نامه نوشتم... الان وقت توضیح دادن ندارم... بهم گوش کن هیوک.

-من گوشم به توعه عزیزم.

دونگهه لبخند تلخ دیگری زد و با محبت نگاهش کرد

-من عاشقتم هیوک‌‌‌‌...از صمیم قلبم... طوری که تو تموم عمرم کسی رو مثل تورو دوست نداشتم ولی بعد این نمیتونیم من و تو باهم باشیم... دلیل شم واضحه... ما نمیتونیم باهم ازدواج کنیم.

این حقیقت تلخ مثل پتکی بر سر هیوک فرود آمد و اورا شوکه کرد

-اما... اما شاید راهی باشه...

دست دونگهه را سفت چسبید... نمیخواست اورا به این آسانی از دست بدهد‌‌‌... دونگهه به او تعلق داشت... فرقی نمیکرد آدم بود یا پری دریا... هیوک اورا میخواست!

دونگهه نگاه پر از حسرتش را به او دوخت

-هیچ راهی وجود نداره...

میتوانست باله اش را احساس کند که کامل شکل گرفته بود...او دیگر یک پری دریا بود!

دستش را از دست هیوک بیرون آورد

 -...منو فراموش کن هیوک و با یه دختر خوب و زیبا ازدواج کن... برات آرزوی خوشبختی میکنم!

هیوک- نه!... من جز تو کس دیگه ای نمیخوام!

و تلاش کرد تا دست دونگهه را بگیرد ولی دونگهه از او فاصله گرفت.

هیوک نمیتوانست جلوتر برود چون عمق آب جلوتر بیشتر میشد و او شنا بلد نبود‌.

با حال زاری گفت- خواهش میکنم دونگهه..‌ خواهش میکنم .


قبل اینکه هیوک بتواند مانع شود دونگهه با شنا کردن فاصله اش را بیشتر کرد... میدانست که هیوک شناکردن نمیداند پس نمیتوانست دنبال ش برود.

صدای هیوک را شنید که از پشت سرش عاجزانه صدایش میکرد و اشک می ریخت

-دونگهه... خواهش میکنم نرو.. منو رهام نکن!

دونگهه برگشت و به او نگاه کرد و درحالیکه صورتش کاملا خیس اشک بود

- متاسفم و برای همیشه خداحافظ!

سپس درون آب شیرجه زد تا برای همیشه از چشمان آدمیان پنهان بماند!

هیوک آنجا ایستاد بود و تماشا کرد که چطور آب های خونی رنگ بدن دونگهه را بلعیدن و از او پنهانش کردند.

باور کردنی نبود که تمام آرزو هایش برای آینده این گونه در عرض چند دقیقه نابود شده بود!

دونگهه ی او برای همیشه رفته بود!

فریاد زد

-دونگهههههههه!



ساعتی بود که جشن شروع شده بود و گروه گروه افراد سرشناس و مقامات و اشراف ساکن در پایتخت و همین مهمانان خارجی سوار بر کالسکه های اشرافی وارد قصر میشدند.

سالن قصر مملو از مهمانان مختلف بود که لباس های پر زرق و برق و گرانبها به تن داشتند و خدمتکاران در میان آنها میگشتند و از آنها پذیرایی میکردند.

اعضای سیرک هم مشغول آماده شدن برای رفتن به مهمانی بودند.

آنهابه عنوان همراهان شیوون دعوت شده بودند و جز مهمانان مخصوص بودند.

ریووک وقتی دید هیچول هنوزآماده نشده است با تعجب پرسید

-رئیس نمیخوای به جشن بیای؟!

هیچول جواب داد- نه میخوام بخوابم.

ریووک- چی؟... الان که تازه اول شبه!

هیچول گفت- اخه خیلی خسته م... ترجیح میدم جای یه مهمونی شلوغ و پرسروصدا استراحت کنم.

و دلیل اصلی اش را پنهان کرد.

واقعیت این بود که طاقت تحمل دیدن لیتوک را با شیوون نداشت آن هم بعد دیدار اخرشان.

در این لحظه هان وارد بحث شد و گفت- رئیس نمیشه که نیای!... کیوهیونم که گفت نمیاد!... شاهزاده شیوون حتما ناراحت میشه... اونم بعد اینکه کارت مخصوص برامون فرستاده!

ریووک گفت- رئیس من نمیدونم دلیل واقعی ت چیه که نمیخوای بیای ولی به نظرت این کارت یه نوع بی ادبی نیست؟

هیچول آهی کشید

حق با اونا بود

تسلیم شد

-باشه منم میام.

ریووک گفت- عالی شد!.. باور کن مهمونی بدون تو خوش نمیگذشت.

هان گفت- حق با ریووکه.

هیچول لبخند نصفه و نیمه ای زد

-فط چند دقیقه طول میکشه تا آماده شم.

و از آنها جدا شد و به اتاق خودش برگشت.

در اتاق کیوهیون روی تختش دراز کشیده بود و پتو را روی سرش کشیده بود اما هیچول میدانست که او هنوز بیدار است.

مطمئنا جز هیچول هیچ کس نمیتوانست حال بد کیوهیون را درک کند... آن دو هم درد بودند.

هیچول بدون اینکه سروصدایی راه بیندازد مشغول عوض کردن لباسش شد و بهترین لباسی که به همراه داشت را پوشید.

لباسی به رنگ آبی فیروزه ای که دوردوزی هایی به رنگ نقره ای داشت.

موهایش را بافت و با گیره ای که پرهای سفید تزئینی داشت آنها را پشت سرش جمع کرد‌

برای پوشیدن کفش طلایی اش تردید داشت... نمیدانست این کارش درست است یا نه؟

او به هیچ وجه نمیخواست جلوی لیتوک جلب توجه کند و فکر اورا به اتفاقات گذشته مشغول کند.

با این وجود وسوسه پوشیدن کفش های جادویی بر او غالب شد و آنها را به پا کرد.

وقتی آماده شد و مقابل آینه ایستاد تفاوتی با قرص ماه کاملی که آنشب در تاریکی شب می تابید نداشت.

لبخند بی رمقی به ل.ب آورد و سپس از اتاق بیرون رفت تا به بقیه در سالن اصلی قصر بپیپونددد... 




آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:



شیوون- ... اگه نخوای من حتی بهت دست هم نمیزنم... چون... چون من خودمم عاشق کس دیگه ای ام!




لیتوک- من نمیتونم جایی بمونم که آدم هایی دروغگو هم اونجا هستند!... دونفر از دروغگوترین آدم هایی که به عمرم دیدم!









نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد