Lo siento 1



سلام جیگرا


بفرمایید اینم از قسمت اول فیک جدید


چون هفته ای یه قسمت میزارم پارت هاش طولانیه

لطفا شماهم کم لطفی نکنید و نظر بزارید 


چون انسی بالاست چندان بعید نیست که رمزیش کنم



بفرمایید برید بخونید


  قسمت اول:



مقابل با.ر از تاکسی پیاده شد و با قدم های آهسته سمتش قدم برداشت.

با.ر بزرگ و شلوغی به نظرمیرسید و به او این امید را میداد که در آنجا شخصی که میخواست را پیدا میکند.

این تنها راهی بود که برایش مانده بود بنابراین قبل اینکه افکار مختلف اورا از تصمیمش منصرف کنند به درهای بزرگ با.ر نزدیک شد.

درست کنار با.ر نوازنده ی دوره گردی نشسته بود که گیتارش روی زانوهایش قرار داشت و موهای مجعد و مشکی اش مانع از آن میشد که صورتش قابل دیدن باشد.

مثل بقیه مشتری ها بدون اینکه توجهی به او بکند وارد با.ر و دنیای رنگ ها و موسیقی شد...



آنشب هم مثل تمام شب ها ، با.ر " شیطان شب " شلوغ و پر از مشتری بود.

تقریبا تمام میزهای با.ر بزرگ پر شده بودند و گیلاس های شر.اب بود که بین میزها میگشت.

مرد قدبلند و خوش قیافه ای پشت پیشخوان نشسته بود و دختران و پسرانی را تماشا میکرد که زیر نور چراغ های نئون میرق.صیدند.

کیوهیون با گیلاس های خالی به پیشخوان نزدیک شد و گفت- امشب از همیشه شلوغ تره!

لبخندی که به ل.ب داشت رضایت و خوشحالی اش را نشان میداد.

پسر کوچک قامت و بانمکی که مشر.وب های مختلف را آماده میکرد گفت- آره شلوغه ولی با این حال شیوون هنوز بیکاره!

هرسه ی آنها میدانستند که منظور او چیست.

و با چشم به مردقدبلند اشاره کرد که مشغول پر کردن گیلاس ها بود.

ابروهای کیوهیون به نشانه ی تعجب بالا رفتند 

-ریووک جدی میگه؟!... سخت نگیر شیوونا... اون دختر موبلونده از چشمک کردن خودشو کشت!... بدجور گلوش پیش ت گیر کرده... از وقتی که اومده چشمش رو تو قفل شده ... بیا و دلشو نشکن.

جمله ی آخرش را با پوزخند معناداری به زبان آورد.

شیوون چشم غره ی کوچکی به او رفت

-خودت میدونی که چشم من دنبال هرکسی نیست!...

اندکی به سمت آن دو خم شد و لبخند جذابی زد

-... هرکسی لیاقت بودن با منو نداره... من امشب یه کیس خاص رو میخوام!

دو پسر دیگر با شنیدن این کلمات مملو از غرور و تکبر شروع به خندیدن کردند.

ریووک- واقعا که چوی شیوون تو خدای اعتماد به نفسی!

کیوهیون- نکنه انتظار داری آسمون برات شکافته بشه و یه فرشته برات بیفته پایین؟!

کیوهیون این حرف را از روی شوخی زده بود ولی درست همان لحظه واقعا چنین انفاقی افتاد!

پسرجوانی که صورتی شبیه به صورت فرشته ها داشت وارد با.ر شد و پشت تنها میزخالی با.ر نشست.

کت اسپورت سفیدی پوشیده بود با شلوارجین مشکی که کاملا فیت بدن خوش تراشش بود.

لباس هایش کاملا نمایشگر این بودند که از خانواده مرفه و ثروتمندی است.

کیوهیون متوجه ی نگاه شیوون به روی مشتری جدید شد و گفت- هی اینجا وانستا نگاه کن... برو سفارش شو بگیر.

شیوون طعنه ی اورا نادیده گرفت و سمت میز پسر رفت.



لحظاتی میشد که وارد با.ر شده بود و با کنجکاوی به اطرافش مینگریست.

از آنجا که عادت به آمدن به چنین محیط هایی نداشت همه چیز برایش تازه و عجیب و البته جذاب بود.

نمیتوانست نگاه پر از حسرتش از مشتری های با.ر بگیرد که بیخیال و راحت  می نوشیدند و می رق.صیدند.

بی اختیار آرزو کرد که ایکاش میتوانست مدتی به جای یکی از آنها زندگی کند... فارق از هر فکر و خیالی و بدون ترس از آنچه که ممکن بود فردا به سرش بیاید.

صدای مردانه ای باعث شد که نگاهش را از مشتری ها بگیرد و به مرد جذاب و خوش قیافه ای نگاه کند که مقابل میزش ایستاده بود و به نظر میرسید بارمن آنجاست.

-چی براتون بیارم؟

برای جواب دادن مکثی کرد... اصلا به این فکر نکرده بود... او اصلا مشر.وب نمی نوشید... در تمام عمرش حتی برای یکبار هم ل.ب به مشر.وب نزده بود.

جواب داد- آ آبمیوه... 

ل.ب های خشک شده اش را تر کرد

-... لطفا خنک باشه!

لبخند جذاب مرد بارمن با شنیدن این پهن تر شد ... به نظر میرسید به شدت با خودش می جنگدد که مقابل او زیر خنده نزند!

آخر کدام آدم احمقی در ساعات آخر شب به چنین باری می آمد تا یک لیوان آبمیوه ی خنک بخورد؟!

بدجور بند را آب داده بود!

در دل به خودش لعنتی فرستاد.

اما کمی بعد همان بارمن با لیوانی بزرگی از آب پرتغال برگشت.

با همان لبخند مردانه اش گفت

-ما معمولا این جور چیزا رو سرو نمیکنیم اما برای یه فرشته ی زیبا میشه استثنا قائل شد.

و چشمکی به او زد.

تمام تلاشش را به کار برد تا گونه هایش سرخ نشود.

برای انجام کاری که به آنجا آمده بود نباید معصوم به نظر میرسید.

تشکری کرد و کمی از آبمیوه اش را نوشید.

اما بارمن نرفت و همان جا ایستاد و نوشیدن اورا تماشا کرد‌

زیر نگاه خیره ی او داشت اذیت میشد اما به روی خودش نیاورد و وانمود کرد که برایش مهم نیست.

در کنار این شاید این مرد میتوانست همان شخصی باشد که دنبالش میگشت!



شیوون با لذت مشتری بانمکش را تماشا میکرد که آرام آبمیوه اش را میخورد.

به خاطر نداشت قبلا کسی را دیده باشد که حتی نوشیدنش هم اینقدر کیوت و خواستنی باشد.

آن پسر چشمش را گرفته بود و میخواست به طریقی سرصحبت را با او باز کند.

بنابراین پرسید- اممم میتونم کمی اینجا بشینم؟

چشمان درشت پسرک کمی گشاد داشت

-هوم؟!

شیوون توضیح داد

-البته اگه اشکالی نداره.

-اوه نه اشکال نداره.

شیوون مقابل او نشست و دوباره مشغول تماشایش شد

-اسم من شیوونه... چوی شیوون.

-منم لیتوک هستم.

چشمانش شیوون برقی زدند

-اسمت خیلی بهت میاد... تو واقعا خاص به نظر میای.

لیتوک دوباره تمام تلاشش را به کار برد تا خجالتزده به نظر نرسد.

خودش را با نوشیدن آبمیوه اش مشغول کرد... گلویش به خاطر کاری که قصد انجامش را داشت به شدت خشک شده بود و آبمیوه ی خنک واقعا موهبتی بزرگی برایش بود.

صدای مردانه ی شیوون اورا از افکارش بیرون آورد

-دفعه ی اولته که اینجا میای نه؟

لیتوک جواب داد- اوهوم.

و مشغول بازی با نی اش شد.

متعجب بود که واقعا این مرد میتوانست مشکلش را حل کند؟!

شیوون دوباره پرسید

-نمیخوای امتحانش کنی؟

دستپاچه پرسید- چ چی رو؟

شیوون لبخند به ل.ب گفت- مشر.وب رو میگم!... گمون نکنم تا حالا بهش ل.ب زده باشی.

لیتوک به دروغ گفت- قبلا چندباری نوشیدم... ولی امشب نمیخوام م.ست کنم.

-ولی من دوست داشتم با من یه گیلاس بزنی.

لیتوک قبل جواب دادن کمی فکر کرد... اگر شیوون آن شخصی بود که میخواست باید تا جای ممکن به او نزدیک میشد.

-ب بسیار خب.

بارمن با خوشحالی از پشت میز بلند شد

-فقط چند لحظه طول میکشه.

لیتوک لبخندزنان رفتن اورا تماشا کرد.

شیوون مرد جذابی و خوش مشربی بود.

کمی بعد شیوون با بطری مشر.وب و دو گیلاس برگشت و برای هردویشان مشر.وب ریخت.

گیلاس لیتوک را به دستش داد.

لیتوک با تردید به گیلاسش نگریست... هنوز از نوشیدنش مطمئن نبود.

-هی نگران نباش... خیلی بهتر از اون چیزیه که تصور میکنی!

لیتوک به مرد جذاب روبرویش نگاه کرد که نگاه نافذش به او دوخته شده بود.

شیوون تشویقش کرد

-منتظر چی هستی فرشته؟

لیتوک گیلاسش را بالا آورد و برای اولین بار لبخندی زد.

شیوون بدون اینکه بخواهد به لبخند درخشان او خیره ماند اما اوهم گیلاسش را بالا آورد.

بدون اینکه نگاهش را از لیتوک را بگیرد گفت

-به افتخار فرشته ی زیبایی که مقابلم نشسته!

گونه های لیتوک بابت این توصیف رنگ گرفت ولی همزمان با شیوون گیلاسش را به ل.ب برد.

با چشیدن مزه ی مشر.وب به سرفه افتاد 

-اییی به عمرم چیزی به این وحشتناکی نخورده بودم!

شیوون با دیدن این صحنه با خنده گفت- از همون اول فهمیدم که اینکاره نیستی ... خوب  شد که مشر.وب قوی تری نیاوردم!

لیتوک اخمی کرد و ل.ب هایش را جمع کرد.

از اینکه مردم به او بخندند متنفر بود.

-خواهش میکنم اون قیافه رو به خودت نگیر... فرشته ای مثل تو فقط باید لبخند بزنه!

لیتوک سرش را بلند کرد و شیوون را با لبخندی جذابی یافت.

دیگر اثری از خنده های تمسخر آمیز نبود‌.

لیتوک فکر کرد که آن مرد با کلمات زیبا و لبخند جذاب مردانه اش میتواند جادو کند.

-میگم نظرت چیه که بریم برق.صیم؟

لیتوک پرسید- با تو؟!

شیوون گفت- مگه جنتلمن تر و خوشتیپ تر از من اینجا پیدا میکنی؟

از نظر لیتوک او واقعا خودشیفته بود با این حال پیشنهادش را پذیرفت.

تصمیم گرفته بود که خودش را به دست سرنوشت بسپارد.

شاید در انتها میتوانست به هدفش برسد.

شیوون دست اورا گرفت و هردو به بقیه ی مشتری ها پیوستند.

شیوون دستش را پشت کمرش گذاشت و از ظرافت بدن و باریکی کمرش شوکه شد.

حتی کمر دختران هم اینقدر باریک نبود‌.

نگاهی به سرتا پای پسر مقابلش انداخت... حالا که ایستاده بود بهتر میتوانست اندام زیبای اورا ببیند.

لیتوک در نگاه اول لاغر و استخوانی به نظر میرسید اما شیوون میتوانست زیر رکابی تنگ و سفید او عضلات سی.نه و شکمش را ببیند.

چنگش را به دور کمر لیتوک محکم تر کرد و لیتوک هم دستش را به شانه ی او تکیه داد.

سپس مشغول رق.صیدن شدن درحالیکه نگاهشان به یکدیگر قفل شده بود.

شیوون نمیدانست در پس چشمان درشت و نگاه آرام لیتوک چیست اما از احساس خودش مطمئن بود... او لیتوک را میخواست... بدن زببا و آن نگاه معصومش و تک تک اجزای بدنش اورا برای بدست آوردنش ترغیب میکردند.

با این فکر بدن لیتوک را به خودش چسباند تا دنس دونفره یشان حالت سک.سی تر بگیرد.

شیوون شاهد رنگ گرفتن گونه های لیتوک بود و همین هم اورا تشویق کرد تا حتی پایش را فرا بگذارد.

دستش را از روی کمر باریکش پایین سر داد و روی با.سنش را نوازش کرد.

لیتوک آهی کشید و با حیرت به شیوون نگریست.

شیوون صورتش را جلو آورد و آهسته زمزمه کرد

-بدجور میخوامت فرشته ی سک.سی!

لیتوک نمیدانست باید چه واکنشی نشان دهد... همه چیز زودتر از آنچه که تصور میکرد داشت رخ میداد!

برای یک لحظه پشیمان شد... شاید باید میرفت و یک روز که آمادگی بیشتر داشت برمیگذشت.

ولی حرکت بعدی شیوون دیگر راه برگشتی برایش نگذاشت.

شیوون سرش را برای بو.سیدنش جلو آورد.

لیتوک مانع ش نشد... آخر چه کسی میتوانست مقابل مردی به آن جذابی  مقاومت کند؟!

چشمانش را بست و لحظات بعد ل.ب های نرم شیوون را روی ل.ب هایش احساس کرد که به نرمی و ماهرانه اورا می بو.سید.

لیتوک ناله ای کرد و به شانه های مردانه پارتنرش چنگ انداخت.

شیوون با زبانش از او اجازه ورود خواست و لیتوک با کمال میل دهانش ارا برای او باز کرد.

شیوون واقعا بو.سنده ی قهاری بود و لیتوک میتوانست به جرات بگوید که اولین مشتری ای نیست که شیوون اورا تور میکند!

لیتوک سعی کرد که اوهم وارد بازی شود... زبانش را به روی زبان شیوون کشید ... و اجازه داد زبان هایشان باهم بازی کنند.

بعد لحظاتی از هم جدا شدند و شیوون لبخند به ل.ب تماشایش کرد.

-بابت این بو.سه ی شیرین ازت ممنونم... ولی میدونی من بیشتر ازینا ازت میخوام...

گونه ی برجسته ی لیتوک را با ملایمت نوازش کرد

-... البته به شرطی که توهم راضی باشی!

لیتوک برای جواب دادن لحظاتی مکث کرد.

شیوون با دیدن سکوت او گفت- اگه دوست نداشته باشی هیچ مشکلی نیست... من درک میکنم که نخوای با یه غریبه بخوابی.

لیتوک فکر کرد که اگر چیزی نگوید برای همیشه این فرصت را از دست خواهد داد.

حالا که تا اینجا پیش رفته بود باید تا آخر میرفت!

لیتوک- راستش منم اینو میخوام ... منتها... منتها چون این دفعه ی اولمه... کمی میترسم.

چشمان شیوون درخشیدن گرفت و درحالیکه نمیتوانست خوشحالی اش را پنهان کند گفت- باید اینو همون اول می فهمیدم... 

فکر اینکه این پسر خواستنی و سک.سی تا آن لحظه دست نخورده بود و میتوانست نفر اولی باشد که اورا مال خودش میکند بدجور قلبش را غلغلک میداد و باعث میشد حتی بیشتر از قبل اورا بخواهد!

-... اگه ترس ت از اینه که دفعه ی اولته... من مراقبتم هستم..‌ نمیزارم صدمه ببینی.

این کلمات را در گوش لیتوک زمزمه کرد.

لیتوک احساس کرد که از داغی نفس او گوشش میسوزد.

دست های بزرگ شیوون همزمان پشت و با.سنش را نوازش کردند

شیوون بو.سه ی کوتاهی روی ل.ب هایش کاشت

-... قول میدم مواظبت باشم... حالا قبول میکنی؟

کلماتش آرام و آهنگین بودند و لبخند جذابش هرکسی را شیفته ی خودش میکرد.

لیتوک که کاملا توانش را برای مخالفت از دست داده بود به آرامی سرش را تکان داد.

آن مرد میدانست چگونه طرف مقابلش مطیع خواسته هایش کند.

شیوون خوشحال از این پیروزی خنده ای کرد و بار دیگر اورا بو.سید و اطمینان داد

-قول میدم امشب بهترین و لذت بخش ترین شب زندگیت باشه!

کمر لیتوک را نوازش کرد و ادامه داد

-... ولی باید کمی صبر کن تا کارم تو با.ر تموم شه اونوقت میتونیم بریم به اتاق  مخصوص من تو با.ر و یه شب رویایی بسازیم... از نظر تو که اشکالی نداره؟

-اوه ...نه... من میتونم پشت میزم منتظر بمونم.

-خوبه.

کمی دیگر رق.صیدن و سپس لیتوک به میزش برگشت و شیوون هم به سراغ مشتری های دیگر رفت تا سفارش آنها را بگیرد ولی همچنان حواسش به لیتوک بود.

شیوون اقرار میکرد که به عمرش کسی به جذابیت لیتوک ندیده بود و از اینکه قرار بود همچین فرشته ی زمینی را مال خودش کند در پوست خود نمی گنجید.

وقتی به پیشخوان رفت کیوهیون گفت- واقعا که تو مخ زنی خبره ای چوی شیوون!

شیوون نیشخندی زد

-به خاطر جذابیت خدادادیه! کاریش نمیشه کرد!

-اون که صدالبته!... جوری دل طرفو بردی که غیر تو حتی به کس دیگه نگاهم نمیکنه!

و واقعا هم همینطور بود.

شیوون دیده بود که چند نفر از مشتری ها به لیتوک در خواست رق.ص داده بودند ولی لیتوک آنها را رد کرده بودند.

شیوون به ساعتش نگاهی انداخت... چرا ساعت کاری آنشب نمیخواست تمام شود؟!

بلاخره زمانی رسید که آخرین مشتری هم از با.ر خارج شد و درهای با.ر را بستند.

کیوهیون نگاهی به شیوون و لیتوک که هنوز پشت میزش منتظر نشسته بود انداخت و گفت- ما میریم بخوابیم... خوش بگذره!

و دست ریووک را گرفت.

شیوون بعد رفتن آن دو با نیشی باز سمت لیتوک آمد‌

لیتوک از پشت میز بلند شد..‌رنگش کمی پریده بود و مشخص بود استرس دارد.

شیوون با دیدن این حالت او جلو رفت و بازوهایش را دورش حلقه کرد

لیتوک به طور خودکارکمرش را بغل کرد.

شیوون زمزمه کرد

-گه میترسی یا استرس داری مشکلی نیست... میتونی بری... نمیخوام مجبورت کنم.

لیتوک گفت- اینطور نیست... منم اینو میخوام..‌ منتها فقط کمی میترسم.

شیوون اورا از آغوشش بیروم آورد و با محبت نگاهش کرد

-این به خاطره که دفعه ی اولته... ولی من همونطور که گفتم مراقبتم.

-پس بریم.

شیوون با شنیدن با خوشحالی بدن ظریف اورا روی دستهایش بلند کرد... و از سبکی او شگفتزده شد!... لیتوک حتی به اندازه ی یک دختر وزن نداشت!

لیتوک شوکه از این حرکت او گردنش را بغل کرد.

شیوون از پله ها بالا رفت و وارد اتاقی شد.

و لیتوک را به آرامی روی تخت خوابش گذاشت.

لیتوک نگاهی به اطراف اتاق انداخت.

-تو اینجا زندگی میکنی؟

شیوون خنده ای کرد

-معلومه که نه... من تو یه آپارتمان زندگی میکنم... اینجا اتاق رو کیوهیون برای مواقع ضروری بهم داده.

لیتوک میتوانست حدس بزند که منظور او از مواقع ضروری چیست!

معلوم نبود چند نفر روی تختی که او رویش نشسته بود با همین مرد خوابیده بودند!

شیوون دکمه های پیراهنش را کرد و گفت

-خب؟

لیتوک آب دهانش را قورت داد و شروع کرد به درآوردن کتش.

شیوون نچ نچی کرد

-اینطوری که تا خوده صبح طول میکشه‌‌‌... بزار من کمکت کنم بیبی!

و دستهای لبتوک را کنار زد و خودش کت را با یک حرکت بیرون آورد.

لیتوک کهدحالا فقط یک رکابی به تن داشت احساس کرد که زیر نگاه او داغ میشود

شیوون به بازوهای لاغر او دست کشید و زمزمه وار گفت- همه چیزو بسپارش به من... قول میدم تهش نهایت لذت رو ببری!

لیتوک سری تکان داد و باعث شد شیوون با رضایت لبخندی بزند.

لیتوک را آرام هل داد که روی تخت دراز بکشد و رویش خیمه زد.

از چشمان درشت لیتوک میتوانست استرس و ترسش را بخواند حتی با وجود اینکه به او اطمینان داده بود که نگران نباشد.

گرچه همین حالت لیتوک اورا خواستنی تر میکرد... شیوون فکر کرد که او زیادی معصوم است.

برای شروع کردن بو.سه ی دوم شان در آنشب به روی لیتوک خم شد.

لیتوک بو.سه ی اورا پذیرفت و گردنش را محکم بغل کرد.

دقایقی ل.ب های بکدیگر را م.کیدند و بزاق دهان یکدیگر را چشیدند.

هردو میتوانستند بالا رفتن دمای بدن هایشان را احساس کنند.

بعد مدتی شیوون بو.سه را شکست و ل.ب هایش را روی گردن سک.سی لیتوک گذاشت و شروع به م.کیدن پوست تازع ی آنجا کرد.

ل.به ی رکابی سفید لیتوک را بالا داد و همانطور که گردنش را مارکدار میکرد به شکم او دست کشید.

لیتوک نفسش را در سی.نه حبس کرد و زیر ل.ب چیزهای نامفهومی گفت.

شیوون نخودی خندید و رکابی لیتوک را کامل از تنش بیرون آورد.

با دیدن بدن لیتوک سوتی کشید.

-فکر نمیکردم اینقدر زیبا باشی!...

با ولع به ماهیچه های ظریف لیتوک دست کشید و گفت-... انگار دارم بدن یه فرشته واقعی رو ل.مس میکنم.

لیتوک لبخند کوچکی زد که چال گونه ی ل‌بش نمایان شد... نقطه ی که هدف بعدی بو.سه های داغ شیوون بود.

شیوون دوباره ل.ب هایش را بو.سید و همزمان با دستهایش بدنش را ل.مس و نوازش کرد.

شیوون برای درآوردن پیراهن خودش لحظاتی دست نگه داشت.

و اجازه داد نگاه لیتوک به بدن مردانه و کاملا عضلانی او بیفتد.

لیتوک دستش را جلو برد و ماهیچه های سفت و محکم اورا ل.مس کرد.

شیوون واقعا خوش هیکل و مردانه بود!

شیوون دست اورا گرفت و از پشت دست تا روی شانه اش را بو.سه هایی قطار وار گذاشت.

شیوون همانقدر که در سک.س هات و قوی بود همانقدر هم جنتلمن و ملایم بود.

لیتوک می دید که چطور شیوون طبق قولی که داده بود با ملایمت و آرامی با او رفتار میکند و به دلایلی نمیتوانست جلوی افسوس خوردنش را بگیرد.

در این لحظه دستهای بزرگ شیوون روی سی.نه های برجسته اش قرار گرفتند  و آنها را مالیدند... لیتوک نالید و وقتی شیوون شروع به م.کیدنشان کرد اسم اورا فریاد زد.

ل.ب های شیوون پایین تر آمدند تا به کمربند سفیدش رسیدند.

شیوون سرش را بلند کرد و قبل اینکه کمربند اورا باز کرد نیشخندی زد

-خب رسیدیم به بهترین قسمتش!

لیتوک که از قبل تحر.یک شده بود با تماس دست های شیوون ناله ای کرد و به خودش پیچید.

شیوون خیلی طولش نداد و با یک حرکت شلوار و لباس زیرش را باهم هایپایش بیرون کشید.

با دیدن عضو سخت شده ی لیتوک نیشخندش پررنگ تر شد.

بدون هیچ اخطاری عضو لیتوک را در دهانش گرفت‌.

لیتوک با لذت اسم اورا فریاد زد و به موهایش چنگ انداخت.

شیوون در این کار هم کاملا ماهر بود و لیتوک تنها چیزی که احساس میکرد لذت بود.

مغزش کاملا تعطیل شده بود و فقط اسم شیوون را ناله میکرد.

شیوون فقط زمانی دست کشید که احساس کرد لیتوک دارد به کا.م میرسد... چیزی که به هیچ وجه شیوون نمیخواست.

با دیدن ل.ب های جمع کرده ی لیتوک خنده ای کرد و بو.سه ای روی ل.ب هایش گذاشت.

پیشانی اش را به پیشانی او چسباند و گفت- الان نه بیبی!

سپس دوباره توجه اش را به پایین تنه ی لیتوک داد.

پاهای باریک اورا نوازش کرد و آنها را بو.سید و بو.ئید.

سپس آنها را کاملا از هم بازشان کرد تا به سوراخ تنگش دید داشته باشد.

در آن لحظات لیتوک کاملا تحر.یک شده بود و کاملا خودش را در اختیار شیوون قرار داده بود.

شیوون از جای همیشگی روان کننده اش را برداشت و انگشتانش را به آن آغشته کرد.

در تمام این مدت لیتوک در سکوت اورا تماشا میکرد... دلش میخواست شیوون دوباره عضوش را در دهان بگیرد از طرفی هم کنجکاو بود که بداند او قصد انجام چه کاری را دارد.

شیوون تا جایی که میتوانست پاهای اورا از هم باز کرد و سپس انگشتانش را یکی پس از دیگری وارد سوراخ تنگ و دست نخورده اش کرد.

چهره ی لیتوک از درد درهم رفت و بلند نالید

-آههه... اون خیلی درد داره!

شیوون بدون اینکه از کارش دست بکشد گفت- چون دفعه ی اولته درد داره... باید کمی تحمل کنی تا آماده ت کنم.

لیتوک تلاش کرد که به حرف او گوش دهد و درد را تحمل کند.

ل.بش را محکم گاز گرفت.

شیوون درحالیکه انگشت سومش را داخلش جای میداد گفت- لازم نیست جلوی ناله هاتو بگیری... میتونی فریاد بزنی..‌ اینطوری تحملش راحت تره.

و هرسه انگشتش را قیچی وار داخل لیتوک تکان داد... احساس تنگی لیتوک باعث شده بود که خودش هم به شدت تحر.یک شود اما تصمیم نداشت تا قبل آماده کردن لیتوک خودش را جایگزین انگشتانش کند.

وقتی احساس کرد درون لیتوک آمادگی اورا پیدا کرده انگشتانش را آهسته بیرون کشید و باعث شد لیتوک نفس راحتی بکشد.

لیتوک همانطور که خیس عرق بود و نفس تفس میزد شیوپن را تماشا کرد که کمربند خودش را باز کرد و شلوارش را کمی پایین کشید ولی کامل از پایش بیرون در نیاورد.

شیوون ران های اورا بلند کرد و روی شانه هایش گذاشت.

قبل اینکه خودش را وارد کند بو.سه ای روی پیشانی لیتوک گذاشت و گفت- اولش یکم درد داره... کمی که تحمل کنی درد تموم میشه و بعدش فقط لذت میبری... بهم اعتماد کن.

لیتوک سری تکان داد.

شیوون کمی روان کننده داخل لیتوک و روی عضوش ریخت و سپس عضو بزرگش را واردش کرد.

لیتوک از درد فریاد بلندی زد!

دردی که به عمرش تجربه نکرده بود‌!

به شانه های شیوون چنگ انداخت و تلاش کرد تا اورا کنار بزند

-آههه... خیلی درد داره.... خواهش میکنم درش بیار!

اما شیوون اورا محکم تر گرفت و اجازه ی عقب رفتن را به او نداد

-فقط یکم تحمل کن...به زودی تموم میشه.

لیتوک همانطور که اشک می ریخت سرش را به دو طرف تکان داد

-نه خواهش میکنم!... آهههه... دردش وحشتناکه!

شیوون تا حد مرگ تحر.یک شده بود از طرفی میدانست لیتوک بعدا لذت خواهد برد بنابراین بدون توجه به فریاد ها و گریه های لیتوک شروع به حرکت کرد.

با هربار عقب و جلو رفتنش لیتوک جیغ میزد و شیوون میدانست که رد ناخن های او روی شانه هایش تا روزها خواهد ماند با این حال از حرکت نایستاد.

تنگی لیتوک داشت دیوانه اش میکرد و میخواست که تندتر و محکم تر داخلش بکوبد.

دقایقی که گذشت متوجه شد که فریاد های لیتوک به ناله های سک.سی تبدیل شده است و دیگر تقلایی برای رهایی نمیکند.

به صورت عرق کرده و غرق لذت لیتوک نگاه کرد و گونه اش را بو.سید.

لیتوک ناله ای کرد

-تندتر شیوون!

شیوون منتظر نشد که تکرارش کند... حرکتش را تندتر کرد.

لیتوک شانه های اورا بغل کرد و اسمش را بارها و بارها ناله کرد و مدتی بعد هردو باهم کا.م رسیدند.

شیوون خودش را بیرون کشید و لیتوک نیمه بیهوش را به آغوش کشید.

پیشانی عرق کرده اش را بو.سید

-چطور بود فرشته ؟

لیتوک با وجود خستگی اش لبخندی زد

-اون... فوق العاده بود!

شیوون خنده ای کرد و بدن کوچک اورا بیشتر به خودش چسباند

-بهت گفته بودم!... حالا بیا کمی استراحت کنیم... موافقی؟

لیتوک نیازی به جواب دادن نداشت... بدن خسته اش زودتر از آنی که انتظار داشت در میان بازوان شیوون خوابش برد.



چندساعتی به صبح باقی مانده بود که ازخواب بیدار شد.

مدتی طول کشید تا با دیدن اتاق ناآشنا و مرد غریبه ای که کنارش خوابیده بود آنچه را که دیشب اتفاق افتاده بود را به خاطر بیاورد.

بلاخره کاری که میخواست را انجام داده بود و حالا باید  به " او " این خبر را میداد!

از جیب کتش موبایلش را درآورد و این پیام را نوشت:

" به این آدرس بیا تا عشق واقعی منو ببینی!  "

سپس از میان مخاطب ها اسم کانگین را پیدا کرد و پیام را برای او فرستاد.



















نظرات 11 + ارسال نظر
Bahaar جمعه 11 خرداد 1397 ساعت 02:54

سلام سامی جون
اووووپس!... چه شروع طوفانی
نابود شدم
خدا به داد کارکترهای این فیک برسه، کانگین رو چطوری متوقف میشه کرد حالا؟...

سلام مجدد
خدا نکنه
دقیقا خدا ب دادشون برسه

Angel شنبه 5 خرداد 1397 ساعت 09:45

خوشماان امددد همیشه انققدر طولانی بزار ،منتظر قسمت بعدم بی مصبرانه

حتما عزیزم

Reywon شنبه 5 خرداد 1397 ساعت 09:25

عررررررررر مرسییی

Reywon شنبه 5 خرداد 1397 ساعت 09:24

خب دیگهههههه
مرصی ی عالمهههه هرچی بزنم بازم کمه
تچکررررر فداتتتت
مرصی ک انقده خوب می نویسییی
واقن دست درد نکنه
میدونم سرت شلوغه حسابیم برا فیکات وخ میزاری و زحمت میکشی
خیلی دمت گرم فدایت قربانت ماچ ماچ :****

فداتم پسرم ایشا با قسمتهای بعدی هم میزنی
خواهش میکنم عزیزدل پدر مرسی از تو که دنبال میکنی
خدا نکنه
می تو

Reywon شنبه 5 خرداد 1397 ساعت 09:22

عرررر زود زود بزار همیشه م انقد طولانی باشععععع
خیلی خوبههه
جدا از شیتوک بودنش () داستان جالبی دارع ب نظرم و ازوناس ک من خوشم میاد
چ پدر خوبییی دارمممم مننن چقده ماههه چقده خوبهههه چقده دوصش دارمممم

چشم فرزندم
کککککک ولی ازون ژانراییه که من کمتر نوشتم خدا کنه سوتی ندم
فدات بشم منم میدوستمت عشق بابا

Reywon شنبه 5 خرداد 1397 ساعت 09:20

خب دیگه این پارت کلا زدنی بود جایی واسه نقد و بررسی نمی مونه :|||
جز این ک ریووکم پاره ش کن ددیم خوشال شه :(

پس راضی بودی دیگه نه؟
ایشا..‌. در قسمتهای آتی

Reywon شنبه 5 خرداد 1397 ساعت 09:19

واهااای لیتوک چرا استرس داره؟؟؟
چیکار داره ک ب وون باید بدع؟؟؟؟
عصن چرا اومده اینجا؟؟؟؟
چی میخاد؟؟؟؟
کی دمبال عشقشه؟
ینی چی میشهههه؟؟؟؟

باست صبر کنی تا تو قسمت بعد بفهمی
دلش خواست:/
با این سوالاتت خودمم واسه قسمت های بعدیش کنجکاو شدم خواننده های رهگذر که بماند

Reywon شنبه 5 خرداد 1397 ساعت 09:18

دیشب خوندمشا دیگه نتونسم سکوت کنم :|
لیتوکی ک انقده بچه مصبطه ک ی بارم لب عاب شنگولی نزده و پا تو ب.ا‌.ر نذاشته میخاد ب شوون بده :)))))))
سو کیوت *-*
شیوونم دمش گرم دید اینجوریه معطل نکرد کردش =|
حالا این دفه چون بار اولش بود سوسولی بود یکم ولی امید است دفه های بعدی قشنگ پاره ش کنه :/

اب شنگولی؟! فرزند یه فیک طنز بنویس بخدا حیفه این استعداد
شیوون مگه مغز اسب خورده که معطل کنه؟
چشم حتما لحاظ میکنم

Reywon شنبه 5 خرداد 1397 ساعت 09:15

همین اول بگم با دیدن جمله ت ک گفتی " انسی بالاس " کرک و پرم ریخ لرزه ب اندامم افتاد..سامی جون قصد جونمونو کرده با انسی رگبار ببنده :)))))
پصرت خشک بشه جواب ددی الیو کی میخاد بده؟ :)))))
پوسترم ک نگم باهاش دو دس زدم

کککککک از الان آب قندهاتونو آماده کنید
خشک نمیشی فرزند من بهت ایمان دارم
نگوووو

Reywon شنبه 5 خرداد 1397 ساعت 09:14

صلام
اومدم از تل اومدممم خیلی سرافراز اومدممم دنبال فیک اومدممم
چقد اینجا عوض شده عخییییس
خب بریم سراغ شیتوکم :]

سلام فرزند
خوش آمدیییی
قبلنم می اومدی منتها سایلنت می اومدی
خالی نبند فرزند:/
برو

Hera شنبه 5 خرداد 1397 ساعت 00:52

وا؟؟؟؟؟؟تیک؟!؟!؟!بچه شدی؟!؟!از چاله در اومدی افتادی تو چاه؟!؟!؟

چاره ی دیگه ای نداشت اخه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد