Cinderella and angel of dreams 31


سلام جیگرا


شاید دو قسمت دیگه تموم شه شایدم نه


راستی یه عده تون میاید و سراغ بقیه ی فیک های وب رو میگیرید اونم با وجود اینکه تو پست ثابت توضیح دادم.


برای دان کردن فیک های تموم شده به صفحه ی اصلی وب برید و از پست ثابت ( بالاترین پست وب که گیفی از توکچول داره) و روی قسمت ادامه ی مطلب کلید کنید براتون صفحه ای باز میشه که تموم فیک های تموم شده ی وب اونجا برای دان گذاشته شده.



بفرمایید برای قسمت سی و یکم


 

 قسمت سی و یکم:



تقریبا تاریکی شب همه جا را فراگرفته بود که با قدم های سنگین به محوطه ی قصر برگشت.

صدای آواز و موسیقی ای که از سالن اصلی قصر به گوش میرسید نشان میداد که جشن مدتی است که شروع شده است.

با اندوه نامه ای که دونگهه به او داده بود را روی سی.نه اش فشرد... باید آخرین خواسته ی دونگهه را انجام میداد و نامه را به وزیراعظم میرساند.

باورش برایش سخت بود که دونگهه برای همیشه ترکش کرده بود و دیگر قادر نبود صورت دوستداشتنی و معصوم اورا ببیند... شکی نبود که این سرنوشت تلخ آنها بود که هیچ وقت نتوانند باهم باشند.

هیوک چشمان هنوزم نم دارش را پاک کرد و به اتاق خودش رفت تا لباس های خیسش را عوض کند و به محل برگزاری جشن برود.

جایی که مطمئن بود وزیراعظم را آنجا پیدا خواهد کرد.



مدتی بود که از شروع جشن میگذشت... هیچول در محل مخصوصی که برای او و دوستانش در نظر گرفته بودند نشسته بود... شیرینی ها و نوشیدنی ها و غذا های مختلفی روی میزهایشان وجود داشت که هیچول به خاطر نداشت در تمام عمرش آن همه غذا را یکجا دیده باشد اما با این وجود برخلاف دوستانش ذره ای احساس گرسنگی نمیکرد.

چشمان او به روی شاهزاده ی سفیدپوش قفل شده بود که بالای سالن و روی تخت مخصوص ش کنار شاه و شیوون نشسته بود.

لااقل میتوانست قبل رفتن برای آخرین بار اورا ببیند... هرچند از فاصله ی دوری بود ولی هیچول به همین هم قانع بود.

دقایقی بعد شیوون با اشاره ی پدرش از لیتوک تقاضای رق.ص کرد.

حتی ازآن فاصله هیچول میتوانست اخمی که به پیشانی لیتوک افتاد را ببیند.

لیتوک در آخرین دیدارشان گفته بود که از شیوون متنفر است و این هیچول را به شدت نگران میکرد.

به هیچ وجه نمیخواست برای زندگی آینده ی آنها مشکلی به وجود بیاید ... شاید اگر بیشتر حواسش را جمع میکرد و مراقب بود تا کفشش را جا نگذارد الان این اتفاقات نمی افتاد.

هیچول میتوانست با قلب شکسته ی خودش کنار بیاید و درد را تحمل کند اما دیدن ناراحتی و عذاب لیتوک چیزی ورای حد تحملش بود.



لیتوک با صدای آهسته ای که فقط خودشان دونفر قادر به شنیدن شان بودند پرسید- چطور میتونی اینقدر پست باشی؟... اونم بعد اینکه از احساس واقعی من باخبر شدی!... به عمرم آدمی به خودخواهی تو ندیدم!... ازت متنفرم!

لیتوک تلاشی برای مخفی کردن تنفرش در صدا و نگاهش نمیکرد و شیوون به او حق میداد.

شیوون خودخواهانه داشت زندگی اورا خراب میکرد و خودش را لایق نفرتی بیشتر از این میدید!

به قدری از کارش شرمنده بود که حتی روی نگاه کردن به لیتوک را نداشت.

کسانی که از دور آن دونفر را درحال رق.ص میدیدند آنها را یک زوج کامل و زیبا می دیدند... دو شاهزاده هم شان... ازدواجی که در خور شان خانواده های سلطنتی یشان بود.

اما کافی بود کمی دقت خرج کنند تا متوجه شوند این دنس دونفره خشک تر و بی احساس تر از آنی هست که باید از زوجی عاشق توقع داشته باشند!

نمایشی با ظاهری آراسته برای گول زدن اطرافیان!

شیوون زمزمه کرد

-میتونی هرچی دوست داری بهم بگی... من لیاقت نفرتی بیشتر از این رو دارم!... اما میخوام یه چیزی رو بدونی... درسته که این ازدواج برخلاف خواسته ی توعه ولی من قول شرف میدم که تموم تلاش مو برای خوشبختی و راحتی ت انجام میدیدم... اگه بخوای هیچ وقت جلوی روت آفتابی نمیشم تا کمتر بابت نفرتی که از من داری عذاب بکشی... حتی اگه نخوای من بهت دست هم نمیزنم... چون... چون من خودمم عاشق کس دیگه ای ام!

کلمات آخر شیوون آنقدری شوکه آور بود که شاهزاده ی سفیدپوش را از ادامه دادن نمایشش باز دارد.

-تو... تو... 

با دستش جلوی دهانش را گرفت تا جلوی فریاد زدنش بر سر اورا بگیرد!

درحالیکه تلاش میکرد همچنان ظاهر آرام و معمولی اش را حفظ کند ادامه داد- خدای من... اگه کس دیگه ای رو دوست داری... پس... پس چرا...؟!

شیوون لبخند تلخی زد

-ازم نخواه که توضیح بدم چون امکانش نیست!

این کلمات باعث شدند که لیتوک دوباره خشمگین شود

-واقعا که خودخواهی!... منو داری مجبور به ازدواجی میکنی که هردومون علاقه ای بهش نداریم ولی حتی دلیلش رو بهم نمیگی؟!

شیوون گفت- فکر میکنی اگر قابل گفتن بود اجازه میدادم این ازدواج شکل بگیره؟!...

با التماس به او نگریست و زمزمه کرد

-... خواهش میکنم درکم کن.

لیتوک لحظاتی به چشمان او خیره ماند... مردی که رو به رویش ایستاده بود داشت حقیقت را میگفت... نگاه پر ازدردش این نشان میداد.

با این حال لیتوک نمیتوانست اورا به خاطر این کارش ببخشد.

-شاید بتونم درکت کنم اما هیچ وقت تورو نمی بخشم!

وقبل اینکه اشک هایش از چشم هایش جاری شوند از او جدا شد و به جایگاهش برگشت.

خوشبختانه سالن شلوغ بود و صدای آوازو موسیقی آنقدر بلند بود که حاضران متوجه ی بحث آنها نشوند گرچه این اتفاقات از چشمان تیزبین هیچول دورنماند... کسی که تمام مدت نگاهش به لیتوک بود.



زمانی که پا به سالن گذاشت زن آوازخوان و زیبایی مشغول خواندن ترانه ای زیبا و عاشقانه بود.

پیدا کردن وزیراعظم چندان کار سختی نبود ولی مشکل اینجا بود که هیوک نمیتوانست وسط جشنی رسمی به جایگاه مقامات رده بالا نزدیک شود.

از آنجا که به خواست خود دونگهه عجله داشت که زودتر نامه را بدست او برساند نامه را به خدمتکاری داد که وظیفه داشت از مقامات پذیرایی کند و به او سپرد که در اولین فرصت نامه را به وزیراعظم برساند.



دانلود آهنگhttp://s9.picofile.com/file/8328030176/Alesso_Hailee_Steinfeld_feat_Florida_Georgia_Line_Watt_Let_Me_Go_128_.mp3.html


You made plans and I, I made problems

تو نقشه ها کشیدی و من مشکل ها ایجاد کردم

We were sleeping back to back

 پشت به پشت هم خوابیدیم

We know this thing wasn't built to last

فهمیدیم این چیزی نیست که تا آخر ساخته بشه ( هیچ وقت ساخته نمیشه)

Good on paper, picture perfect

روی کاغذ خوبه ، تصویری ایده آل

Chased the high too far, too fast

دنبال کردنش بیش از حد سریع بود

Picket white fence, but we paint it black

حصار سفید می بندیم ولی بهش رنگ سیاه میزنیم!

Ooh, and I wished you had hurt me harder than I hurt you

اوه، و من آرزو داشتم تو بیشتر از آنچه که بهت آسیب رسوندم بهم صدمه زده باشی!

Ooh, and I wish you wouldn't wait for me but you always do

اوه، و من آرزو میکنم که منتظرم نباشی ولی همیشه منتظرمی!

I've been hoping somebody loves you in the ways I couldn't

امیدوارم کس دیگه ای عاشقت باشه طوری که من نتونستم

Somebody's taking care of all of the mess I've made

کسی که همه ی مشکلاتی که من باعثش بودم رو جبران کنه

Someone you don't have to change

کسی که مجبور نیستی تغییرش بدی

I've been hoping

آرزو میکنم

Someone will love you, let me go

کسی عاشقت شه، بزار من برم!

Someone will love you, let me go

کسی عاشقت شه، بزار من برم!


 گوشه ای خلوت و دور از همه ایستاده بود و مهمان ها را تماشا میکرد که مشغول رق.ص و شادی بودند... حتی دوستانش هم فرصت را غنیمت شمرده بودند و همراه آهنگ می رق.صیدند و از جشن لذت میبردند.

سالن به قدری شلوغ شده بود که دیگر به جایگاه اصلی و سلطنتی دید نداشت و نمیتوانست لیتوک را ببیند.

و این برایش آزاردهنده بود.

ندیدن لیتوک باعث شد که فکرش متوجه ی کیوهیون شود‌.

هیچول تعجبی نمیکرد اگر کیوهیون هنوز نخوابیده بود... هیچول برادر خوانده اش را خوب میشناخت وقتی ناراحت و غمگین بود نمیتوانست بخوابد.

یکدفعه دلشوره ی عجیبی تمام وجودش را فراگرفت.

شاید به جای آمدن به جشن باید کنار کیوهیون می ماند.

فکر کرد که هنوز هم دیر نشده است... گیلاسش را روی میزی رها کرد و طرف در خروجی قدم برداشت که یکدفعه دستی محکم دور مچ ش حلقه شد و اورا سمت پرده هایی کشید که آخر سالن آویزان شده بود... گوشه ای خلوت که کسی آنجا نبود!

تنها آنجا بود که آن شخص رهایش کرد.

هیچول با شناختن لیتوک به زحمت جلوی خودش را گرفت تا فریاد نزند

-ش... شاهزاده!

لیتوک بدون اینکه کلمه ای به زبان بیاورد به او نزدیک شد... هیچول عقب رفت تا پشتش به دیدار چسبید.

با نگرانی به لیتوک نگریست که با نگاه عجیبی به او خیره شده بود‌.

-شاهزاده...

لیتوک حرف اورا قطع کرد

-من اهمیتی به تصمیم پدرم و این جشن نامزدی نمیدم... حتی دروغ های تورو در مورد اینکه بهم علاقه ای نداری باور ندارم...

فاصله ی بین شان را کمتر کرد و صورتش را به صورت هیچول نزدیک کرد.

کلمات بعدی اش باعث شد که هیچول به خودش بلرزد!

-... قبلا هم بهت گفتم تو مال منی حتی اگه خودت نخوای!

حرکت بعدی او به قدری سریع بود که هیچول کوچکترین فرصتی برای واکنش نشان دادن نداشت!

ل.ب های لیتوک به سرعت روی ل.ب هایش قرار گرفتند و اورا عمیق و محکم بو.سیدند!

تنها کاری که از دست هیچول برمی آمد ناله ای خفیف بود که به وسیله ی ل.ب های داغ لیتوک خفه شد.

دست های لیتوک بازوهایش را محکم گرفتند تا مانع حرکت کردنش شوند و بو.سه را حتی عمیق تر کرد.

فقط زمانی ل.ب های هیچول را رها کرد که حس کرد برای آن زمان کافی است.

اما وقتی نگاهش به صورت هیچول افتاد لبخند از ل.بانش پاک شد.

صورت هیچول خیس اشک بود... در تمام مدتی که لیتوک فکر میکرد او هم از بو.سه لذت میبرد داشت بی صدا اشک می ریخت.

نگاه هیچول پر از درد و غم بود

-بزار برم...  دست از سرم بردار!

این فقط یک زمزمه ی عاجزانه بود ولی لیتوک را خشمگین کرد!

-نه هرگز!... هیچ وقت رهات نمیکنم... تو مال منی!

و تلاش کرد تا هیچول را دوباره ببو.سد!!!

هیچول تقلا کرد تا خودش را آزاد کند... نمیخواست بیشتر از این عاشق لیتوک شود... نمیخواست دلبسته ی رابطه ای شود که نمیتوانست وجود داشته باشد... نمیخواست بیشتر از این متحمل درد و عذاب شود.

-نه ولم کن!... خواهش میکنم بزارید برم!



I've been hoping

آرزو میکنم

Someone will love you, let me go

کسی عاشقت شه، بزار من برم!


I've been hoping

امیدوارم

Someone will love you, let me go (go, go, go)

کسی دوستت خواهد داشت بزار من برم

Someone will love you, let me go (go, go, go)

کسی دوستت خواهد داشت بزار من برم

Someone will love you, let me go (go, go, go)

کسی دوستت خواهد داشت بزار من برم

Someone will love you, let me go (go, go, go)

کسی دوستت خواهد داشت بزار من برم

Someone will love you, let me go

کسی دوستت خواهد داشت بزار من برم!

 

ولی گوش شاهزاده به هیچ وجه بدهکار نبود!

تقلاها و التماس های هیچول فقط اورا ناراحت تر و خشمگین تر میکرد!

برای همین تمام نیرویش را به کار برد تا هیچول را را بین بازوانش نگه دارد که با سوزش ناگهانی گونه اش خشکش زد!

دستش را روی صورتش گذاشت... جایی که براثر سیلی محکم هیچول به شدت می سوخت...اما دردی که در سی.نه ش حتی بیشتر از آن بود!

 حیرتزده به هیچول نگاه کرد که هنوز دستش روی هوا مانده بود.

هیچول از ترس و حیرت خشکش زده بود و منتظر بود واکنش تند لیتوک بود... یقین داشت که به جرم زدن شاهزاده به بدترین شکل مجازات خواهد شد.

اما وقتی قطرات اشک لیتوک را دید که یکی پس از دیگری روی گونه هایش می ریختند تمام آن ترس جای خودش را به درد وحشتناکی در سی‌نه اش دادند.

لیتوک با بغض گفت- چطور تونستی... چطور..‌؟!

هیچول تلاش کرد تا دهان باز کند

ولی انگار دهان و مغزش یکجا قفل شده بودند.

لیتوک از او فاصله گرفت و با لحنی پر ازدرد گفت- فکر میکردم توهم منو دوست داری اما...

بغض بیشتر به گلویش چنگ انداخت و نگذاشت تا ادامه دهد.

هیچول سعی تا توضیح دهد ولی لیتوک قبلا دوان دوان از آنجا رفته بود!

مهمان ها با حیرت شاهزاده را دیدند که با عجله داشت سالن را ترک میکرد.

شاه با حیرت پرسید- پسرم داری کجا میری؟... جشن هنوز تموم نشده... این جشن به افتخار سلامتی و نامزدی تو برگزار شده!

لیتوک برای جواب دادن به او لحظه ای برگشت

- من نمیتونم جایی بمونم که آدم هایی دروغگو هم اونجا هستند!... دونفر از دروغگوترین آدم هایی که به عمرم دیدم!... کسایی که...

بغضش اجازه ی حرف زدن بیشتر را به او نداد و با قدم های سریع از آنجا رفت و مهمان ها را در شوک و حیرت ، پشت سر گذاشت...

 






نظرات 3 + ارسال نظر
بانو شنبه 12 خرداد 1397 ساعت 00:15 http://www.sadominrouz.blogfa

اینا کره این؟

کیا؟ اینایی که تو پوسترن؟
آره دیگه..‌ ادیت توکچولن

Hera جمعه 11 خرداد 1397 ساعت 09:30

واییییییییی نههههههههه چرا اینجوری شد؟!؟!!؟!؟بقیش کووووووو؟!؟!؟نامه به دست وزیر نمیرسههههههه!!!!کیوووووووو!!!!اولا چجوری تونستی دل انجلمو بشکنی....

بقیه ش واسه قسمت بعده
دل قوی دار همه چیز درست میشه

Bahaar جمعه 11 خرداد 1397 ساعت 02:36

سلام سامی جون
آه این چه دردناک شد!... هیچلا تسلیم شو دیگه، چطور دلت میاد اشک فرشته‌مو دربیاری؟
آقا از کیوهیونی من چرا خبری نیشت؟... بلایی سر خودش میاره

سلام بهارجونم
هییییی چیزی به اخرش نمونده همه چیز درست میشه
قسمت بعد ازش ی خبری میشه ولی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد