Lo siento 2



سلام جیگرا


بابت اینکه نظرات رو دیر جواب میدم عذر میخوام ولی تک تک شونومیخونم 

لطفا با نظراتتون انرژی مثبته رو بهم بدید


مرسی از همراهی تون


بفرمایید ادامه



 قسمت دوم:



خاموشی شب به شهر چنگ انداخته بود و مردم بعد یک روز کاری سخت درحال استراحت شبانگاهی خود بودند.

با.ر " شیطانِ شب  " هم از این قاعده مستثنا نبود.

ساکنان با.ر روی تخت های راحت شان در خوابی ناز به سر میبردند بدون اینکه از خطری که در کمین شان بود باخبر باشند!

هنوز چند ساعتی به طلوع آفتاب باقی مانده بود که چندین اتومبیل لوکس به ساختمان با.ر نزدیک شدند و مقابل آن از حرکت ایستادند.

چهار اتومبیل شاسی بلند که لیموزینی به سیاهی شب را اسکورت میکردند.

دیدن آنها در آن موقع شب و مقابل یک با.ر معمولی توجه و کنجکاوی هرکسی را برمی انگیخت البته به شرطی که اصلا رهگذری در آن اطراف وجود داشت!

از داخل اتومبیل ها مردان قوی و با صورت های خشنی پیاده شدند که هرکسی با یک نظر دیدن آنها به راحتی متوجه میشد که آنها افراد خطرناکی هستند و برای کاری جز ایجاد دردسر آنجا نیامده اند!

یکی از مردان به لیموزین نزدیک شد و در را برای مرد قوی هیکلی باز کرد که شانه های فوق العاده پهن و عضلانی داشت... مشت های بزرگی داشت که به راحتی میتوانست هرمردی را از راه بردارد!

-همین جاست؟

زیردستش تعظیمی کرد

-بله قربان!

-بسیار خب.

مرد قوی هیکل به نظر آرام میرسید اما در باطن به هیچ وجه اینطور نبود.

پیامی که دقایقی قبل دریافت کرده بود اورا تا حد مرگ عصبانی و خشمگین کرده بود.

با اینکه هنوزم در صحت آن پیام شک داشت اما فقط فکر کردن به آن باعث میشد که تمام سلول هایش از شدت عصبانیت به جوش بیایند.

سیگار برگی روشن کرد

-میریم داخل!

-بله قربان!

 تمام زیردستانشان منتظر همین دستور بودند تا به سمت ساختمان هجوم ببرند!

درهای با.ر مقاومتی در برابر هجوم آن مردان قوی نشان نداد و آنها مثل مور و ملخ داخل ریختند...



در خوابی عمیق بود که سروصدای شکستن چیزی اورا از خواب بیدار کرد.

حیرتزده چشمانش را باز کرد و لیتوک را رو در رویش یافت که اوهم با چشمانی گرد شده از ترس به او مینگریست.

به خاطرآورد که شب گذشته با لیتوک خوابیده بود ولی این سروصداها برای چه بود؟!

شیوون خیلی زودتر از آنچه که تصور داشت جواب سوالش را گرفت!

در اتاق با صدای وحشتناکی شکست و به دنبالش دو جین مرد عضلانی و خشن داخل اتاق ریختند!

شیوون شوکه از روی تخت برخاست درحالیکه فقط شلواری به پا داشت

-ش شما کی هستید؟... اینجا چیکار میک...

اما آن مردها مجالی برای ادامه ی حرفش ندادند!

به سمتش هجوم آوردند و بدون کلمه ای اورا زیر مشت و لگد گرفتند!

شیوون تمام تلاشش را به کار برد تا لااقل از صورتش در برابر مشت های بی رحمانه ی آنها حفاظت کند..‌ درحالیکه شوکه بود که آنها کیستند و چرا این گونه رفتار میکنند؟... او که کار اشتباهی نکرده بود.

-.. شماهاکی هستید؟... چرا اینکارو میکنید؟... ولم کنید!

در این لحظه صدایی گفت- ولش کنید!

آن مردها بلافاصله رهایش کردند و شیوون به سختی سرش را بلند کرد تا ناجی اش را ببیند.

یک مرد با صورت سنگی و سرد مقابلش ایستاده بود ...قبل اینکه بتواند حرکتی بکند آن مرد با نوک کفشش سر اورا بالا آورد.

شیوون میتوانست خشم و نفرت در نگاه آن مرد بخواند هرچند سعی داشت خودش را آرام و خونسرد نشان دهد.

-چقدر خوش قیافه... باید بابت این سلیقه ت بهت تبریک بگم!

شیوون با شگفتی فهمید که روی صحبت آن مرد با لیتوک است نه او!

کسی که با ترس روی تخت نشسته بود و هنوز جرات نکرده بود تا برخیزد!

یعنی آن مرد و لیتوک یکدیگر را میشناختند؟!

آنجا چه خبر بود؟!

مرد شیوون را رها کردو درحالیکه از خشم می لرزید دست بزرگش را بالا آوردو مشت کرد

-... می بینم که به هدفت رسیدی!... چون من کسی نیستم که سیب نیم خورده ی کسی رو بخورم... ولی گمون نکن میتونی از تنبیه هیونگ هم بتونی در بری!

و با سر به دونفر از افرادش اشاره کرد.

آنها به سرعت سمت لیتوک رفتند و یکی از آنها کتش را روی شانه های لیتوک انداخت تا بدن بره.نه اش را تا حدودی بپوشاند.

لیتوک تقلا کرد تا آنها را کنار بزند

-ولم کنید!... حق ندارید دست های کثیف تونو به من بزنید!

مردی که رئیس شان بود گفت- از اینجا ببریدش!

لیتوک بدون اینکه اختیاری از خودش داشته باشد سمت در اتاق کشیده شد... بدن ضعیف و استخوانی اش کوچکترین شانسی در برابر بدن های عضلانی آن دو مرد نداشت.

-گفتم ولم کنید عوضی ها!... هیونگم اگه بفهمه هردوتونو میکشه!

شیوون رفتن آنها را تماشا کرد درحالیکه نمیدانست چه اتفاقی افتاده است... این مرد و افرادش کی بودند؟!... داشتند لیتوک را کجا میبردند؟!

حسابی گیج شده بود.

به قدری متعجب بود که حتی درد کتک هایی که خورده بود را احساس نمیکرد.

-اینجا... اینجا چه خبره؟... شماها کی هستید؟

با این حرف توجه ی رئیس دوباره به او جلب شد.

-من کی هستم؟... آشغالی مثل تو کیه که بخواد بفهمه من کی ام؟... 

پوزخندی زد

-... مرد بیچاره... چقدر میتونی احمق بوده باشی که گذاشتی اون پسر به ظاهر فرشته به این راحتی اغفالت کنه و ازت استفاده کنه!

شیوون نفسش بند آمد

-از من استفاده کرد؟... برای چی؟

مرد با بدجنسی گفت

-اره ازت استفاده کرد تا از دست من خلاصی پیدا کنه!... اما توهم نباید اونقدر احمق می بودی!... برای همینم مستحق اینی که مجازات بشی!...

سپس به زیر دستانش دستور داد

-اینقدر بزنینش تا تموم استخون های بدنش نرم بشه!

شیوون وحشتزده تلاش کرد تا جایش بلند شود 

-نه صبر کنید!... من از هیچی نداشتم...‌‌ بزارید برم!

ولی گوش هیچ کدام از آنها بدهکار نبود و شیوون هم از پس همه ی آنها برنمی آمد.

به خودش که آمد روی زمین افتاده بود و باران مشت و لگد بود که بر سرش می بارید!

تقریبا مطمئن بود که دنده هایش شکسته اند و شوری خونش را در دهانش احساس کرد

آنها بدون هیچ رحمی اورا میزدند درحالیکه هیچ گوناهی نداشت!

حس میکرد که دارد هوشیاری اش را از دست میدهد.

لحظات آخر صدای کیوهیون را شنید... حتما متوجه سروصدای با.ر شده بود و به آنحا آمده بود.

-اینجا چه خبره؟!... اوه خدای من شیوون!... شماها دارید چه غلطی می ...

صدای مشتی که به گوش رسید به شیوون فهماند که کیوهیون را هم به باده کتک گرفته اند.

 بعد از آن مدت زیادی بهوش نماند و تاریکی تمام اطرافش را فراگرفت.



وقتی دوباره توانست چشمانش را باز کند خودش را در یکی از اتاق های سفید بیمارستان یافت.

تمام بدنش درد میکرد و نقطه ای از بدنش نمانده بود که کبود و زخمی نشده باشد.

کیوهیون و ریووک کنار تختش بودند که با دیدن به هوش آمدن ش با خوشحالی به رویش خم شدند.

کیوهیون گفت- خداروشکر که بهوش اومدی!

کبودی بزرگ زیر یکی از چشمانش بدجور تو چشم میزد ولی لااقل به اندازه ی شیوون صدمه ندیده بود‌.

ریووک گفت- ببین اون عوضی ها چه بلایی سرش آوردند.

و چانه ی کوچکش شروع به لرزیدن کرد.

کیوهیون اورا دلداری داد

-بازم جای شکر داره که صدمه جدی ندیده.

شیوون در دل پوزخندی زد.

صدمه ی جدی؟!

تمام بدنش خرد و خمیر بود آن هم به دلیلی که حتی روحش هم از آن بی خبر بود!

تلاش کرد بشیند که کیوهیون مانع اش شد و وادارش کرد که دوباره دراز بکشد.

-نه نباید فعلا تکون بخوری... باید فقط دراز بکشی و استراحت کنی.

شیوون بدون مقاومت بیشتر سرش را روی بالشت گذاشت.

نگاه پر از ترحم و ناراحت دوستانش خودش نمایان گر این بود که چه بلایی سرش آمده است.

اما چرا؟!

شیوون حق خودش میدانست که بداند.

با صدایی که به زحمت از گلویش بیرون می آمد پرسید- اونا کیا بودند؟...

کیوهیون و ریووک با شنیدن این سوال نگاهی بهم انداختند.

شیوون ادامه داد-... اگه چیزی میدونید بهم بگید... من باید بدونم که برای چی اینطوری کتک خوردم؟... گناهم چی بوده؟

کیوهیون آهی کشید

-باشه بهت میگیم...‌ گرچه باهم قرار گذاشته بودیم که تا حالت خوب نشده چیزی درموردش بهت نگیم.

شیوون که بیشتر کنجکاو شده بود گفت- خب؟

کیوهیون قبل حرف زدن ل.ب هایش را تر کرد

-موقعی که سروصدا رو شنیدم به ریووک گفتم که به پلیس زنگ بزن و خودمم برای سرکشی به با.ر رفتم... اما وقتی خواستم مداخله کنم اونها منم به باده کتک گرفتند... شانس آوردیم که پلیس ها به موقع سررسیدند و اونها مجبور شدند فرار کنن .... خدا بهمون رحم کرد که ...

شیوون حرفش را قطع کرد

-اما چرا؟... چرا منو زدند؟... اصلا اونا کی بودند؟!

کیوهیون جواب داد- تا حالا اسم کیم کانگین رو شنیدی؟

ابروهای شیوون به نشانه ی تعجب بالا رفتند

-نه... چطور مگه؟

-خب منم نشنیده بودم ولی پلیس ها که موقع فرار اونها رو دیده بودند به من و ریووک گفتند که اونها کانگین و دارودسته ش بودند ... یکی از بزرگترین مافیای مواد مخدر کره!

با شنیدن این چشمان شیوون از ترس و حیرت گشاد شدند

-مافیای مواد مخدر؟!

ریووک سرس تکان داد و گفت- و لیتوک... پسری که دیشب باهاش خوابیدی دوست.پسر همین کیم کانگین بوده!



چند روزی از کتک خوردن و بستری شدنش در بیمارستان میگذشت.

زخم ها و کوفتگی های بدنش بهتر شده بودند اما هنوز باید مدت بیشتری در بیمارستان می ماند تا کاملا بهبودی پیدا کند.

دکتر به او گفته بود که وضعیت الانش را به ماهیچه های قوی و ورزیده اش مدیون است که مانع آسیب دیدن استخوان ها و اعضای حیاتی بدنش شده بود.

وضعیت او رو به بهبودی بود ولی حال روحی اش به مراتب بدتر بود‌.

لیتوک از او استفاده کرده بود تا از دوست.پسرش انتقام بگیرد؟!

درحالیکه شیوون تمام مدت با او مهربان بود و سعی کرده بود یک عشق بازی پر از لذت داشته باشند.

شیوون هیچ وقت در تمام عمرش اینقدر احساس حماقت نکرده بود.

کلمات آخر کانگین هنوز در گوشش بود:

" مرد بیچاره... چقدر میتونی احمق بوده باشی که گذاشتی اون پسر به ظاهر فرشته به این راحتی اغفالت کنه و ازت استفاده کنه!...اون ازت استفاده کرد تا از دست من خلاصی پیدا کنه!... اما توهم نباید اونقدر احمق می بودی!... برای همینم مستحق اینی که مجازات بشی! "

مرور این اتفاقات باعث میشد تا حد مرگ خشمگین شود و اینکه کاری از دستش برنمی آمد بیشتر و بیشتر عصبانی اش میکرد.

آن پسر با ظاهر زیبا و فریبنده و لبخند معصومانه اش راحت گولش زده بود و از او استفاده کرده بود تا به هدف خودش برسد.

و حالا او اینجا با تنی دردناک دراز کشیده بود‌.

حتما الان لیتوک داشت به او و حماقتش می خندید.

شایدم با دوست.پسرش آشتی کرده بود و اتفاق آنشب را به کلی فراموش کرده بود!



کیوهیون گفت- میشه اونشب رو فراموش کنی؟... هرچه که بود تموم شد... اینطوری فقط خودتو عذاب میدی.

شیوون از بین دندان هایش گفت- نمیتونم ...

دست مشت کرده اش را به روی تخت کوبید

-... اون پسر منو بازی داد!... با اینکه من تموم مدت باهاش صادق بودم!... نمیتونی تصور کنی که چه حس وحشتناکی دارم!... اخه چرا؟!... چرا اینکارو کرد؟!... چرا با من؟!

کیو گفت- آروم باش وونا!

شیوون با حرص ل.بش را گاز گرفت

-من فقط نمی فهمم... من که بهش بدی نکرده بودم... فقط یه پیشنهاد بود... اونم خودش قبول کرد ... 

کیوهیون گفت- مشکل همین جاست...

دست سفیدش را روی دست مردانه و مشت کرده ی شیوون گذاشت

-... تو زیادی جنتلمن و مهربونی... ولی همونقدر هم زود اعتماد میکنی... اون پسر هم از این موضوع استفاده کرد.

شیوون گفت- یعنی میگی تو رفتارم با بقیه تجدید نظر کنم؟

کیوهیون خنده ای کوچکی کرد

-نه وونا... فقط از این به بعد راحت به هرکسی اعتماد نکن.

حرف کیوهیون به نظر منطقی می آمد.

شیوون سری تکان داد

-فکر کنم حق با توعه.

کیوهیون با غرور گفت- همیشه حق با منه!... اینو ووکی هم میدونه...حالا بگو آآآ

و تیکه ی بزرگی از کمپوت گلابی را به دهان شیوون داد.

شیوون همانطور که تکه ی میوه را میخورد به کیوهیون لبخند کوچکی زد.

شاید باید این قضیه را به طور کل فراموش میکرد... هرچه که بود تمام شده بوذ و تکرارش فقط بی جهت ناراحت و عصبانی اش میکرد.

در این میان واقعا خودش را خوشبخت میدانست که دوستان خوبی مثل کیوهیون و ریووک را کنارش داشت.



با شنیدن صدای چرخیدن کلید در ، پتو را بیشتر روی سرش کشید.

در به آرامی باز شد و صدای قدم های آرام ولی محکم آشنایی در اتاق خواب بزرگش پیچید.

آن شخص به تخت نزدیک شد و کنار تختش نشست.

صدای مردانه به آرامی گفت- میدونم که بیداری... پس بیخودی وانمود نکن.

وقتی جوابی نداد آن مرد به حرف زدنش ادامه داد

-... میدونم از دستم ناراحتی ولی خوب که فکر کنی می بینی که این منم که باید از دستت ناراحت و عصبانی باشم نه تو!

این دیگر واقعا خارج از حد تحملش بود!

پتویش را کنار زد و با عصبانیت گفت- لابد این منم که تورو سه روز تو اتاق ت زندانی کردم!!!... واقعا بابتش ازت معذرت میخوام!!!

مرد که مقابلش نشسته بود برای لحظاتی جاخورده به نظر رسید  اما بعد دوباره تلاش کرد تا ظاهر دلسوزو مهربان به خودش بگیرد.

-لیتوک... خودت میدونی که من هرکاری میکنم برای صلاح و خوبیه خودته!...

 و تلاش کرد تا گونه اش را نوازش کند.

لیتوک دست اورا کنار زد

-دروغ نگو!... تا حالا هرچی دروغ گفتی کافیه!... تنها چیزی که برای تو اهمیت داره این مافیای لعنتی و اسم و رسم ت تو بازار مواد مخدره!

-تو اشتباه میکنی... مثل همیشه... مثل کاری که اونشب تو با.ر کردی!... اصلا فکر نکردی که با این کارت ممکنه آبروی خونوادگی مونو ببری؟

لیتوک صدایش را بالا برد

-چون چاره ی دیگه ای برام نگذاشتی!... تو منو مجبور به این کار کردی!...

به خاطر خشم و ناراحتی چشمانش شروع به سوزش کرده بودند... قطره ی اشکی که روی صورتش چکید را سریع پاک کرد و با لحن آرام تری ادامه داد

-... و طبق معمول این منم که مقصرم نه کس دیگه ای!

-این طور نیست عزیزم... من فقط از واکنش کانگین میترسیدم... خودت میدونی که چقدر میتونه دیوونه باشه!

-و تو اینارو میدونی و داشتی منو مجبور میکردی باهاش ازدواج کنم تا این مافیای کوفتی قوی تر و محکم تر از اینی بشه که هست!... تو باعث شدی که من برای فرار از این ازدواج با اولین کسی که سر راهم قرار گرفت بخوابم!... کسی که اصلا نمیشناختمش...

دست های مشت کرده اش را بالا آورد و تلاش کرد تا با اشک هایش بجنگد

- فقط ...فقط به این امید که کانگین بعد فهمیدنش دست از سرم برداره!... و حالا به جای دلجویی ازم منو تو اتاق خودم زندانی کردی!

-من اینو برای حفاظت از خودت کردم... این اواخر دارودسته ی عقرب ها این طرف زیاد دیده شدن میترسم بابت دشمنی مون بهت صدمه بزنن.

-کافیه هیونگ... من دیگه بچه نیستم که بتونی سرم شیره بمالی ... اصلا من این حفاظت و حمایت تورو نمیخوام!... من بزرگ شدم چرا نمیزاری به شیوه ی خودم و برای خودم زندگی کنم؟

مردی که مقابلش بود برای اولین بار اخمی کرد

-چون تو برادر کوچیکتر منی و پدر موقع مرگ ش تورو به من سپرد... تا وقتی که من زنده م تو طوری زندگی میکنی که من میگم.

لیتوک پوزخندی زد

-ممنون که دوباره روی واقعی و مستبد همیشگی تو نشون دادی!... گاهی که ادای افراد مهربون رو درمیاری واقعا باورم میشه که توهم میتونی یه انسان باشی!.... ممنون که زودی منو از اشتباه درمیاری!

-کافیه لیتوک!...

از روی تخت بلند شد و با تحکم گفت

-... دیگه نمیخوام چیزی بشنوم!... تو اتاقت می مونی و تا من اجازه ندادم ازش بیرون نمیای.

لیتوک رویش از او برگرداند و چیزی نگفت.

ولی آن مرد به حرف زدنش ادامه داد

-در ضمن برخلاف تصور تو کانگین حتی بعد اتفاق اونشب حاضر نشده نامزدی رو بهم بزنه!...

لیتوک حیرتزده برگشت و با ترس به برادر بزرگترش نگاه کرد که پوزخندی به ل.ب داشت.

-... درست شنیدی... نامزدی تون سرجاشه... و من واقعا ازین بابت خوشحالم!... توهم باید خوشحال باشی!

گوش های لیتوک دیگر چیزی نمی شنیدند..‌ حتی متوجه نشد که کی برادرش اتاق را ترک کرد.

او جان خودش را به خطر انداخته بود و چنین ریسک بزرگی کرده بود ولی با این حال نتوانسته بود چیزی را تغییر دهد.

در آن لحظات این ناامیدی و ترس بود که تمام وجودش را پر میکرد.

ترس از آینده ای که پیش رو داشت.

و ناامیدی از تغییر دادن این آینده ی شوم...














نظرات 2 + ارسال نظر
Bahaar شنبه 12 خرداد 1397 ساعت 05:08

سلام سامی جون
هی فرشته‌ی بیچاره‌ی من چی فکر کردی که با این کار کانگین دست از سرت برداره؟
اون راکون تو واقعیت هم یه جور خاصی بهت توجه میکنه، این که فن فیکه ... هر چند جلوی هیچل جرات نداره و دست و پاشو جمع می‌کنه وگرنه که حسابش با کرام الکاتبینه
طفلی اسبم بیخبر از همه جا خرد و‌ خمیر شد

سلام بهار جونم
خله دیگهدلش خوشه
کلا کیه که لیتوکو نخواد؟ از مکنه گرفته تا بقیه لیتوکو دوست دارن ولی لیتوک فقط واس هیچوله
ککککک اره باست حواسشو جمع کنه وگرنه عین اون مومنت فرودگاه کتک میخوره
هیییی نگو عذاب وجدان میگیرم

Hera شنبه 12 خرداد 1397 ساعت 03:31

بیچاره!!!!!!!!ینی چی بهم نزده؟!؟!؟!چرا اینا این مدلین؟!؟!؟!یه تختشون کمه انگار!!!

یه تخته شون کم نیست دلایلی دارن که بعدا مشخص میشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد