Cinderella and angel of dreams 32



سلام جیگرا


با یه قسمت طولانی و خیلی خیلی هیجان انگیز اومدم


تو این قسمت قراره به جواب خیلی از سوالاتتون که از ابتدای فیک براتون پیش اومده بود برسید


و اینکه امیدوارم آنجلیک پتال ها و گیمریست های عزیز بعد خوندن این پارت به خونم تشنه نشن

عزیزان یادتون باشه این یه داستان هپی انده و قراره یه پایان گل و بلبلی داشته باشه

پس صبوری گزینید


آهان یه چیز دیگه


حتما خبر لایک ثانیه ای شیوون برای پست کیوهیون رو شنیدید



همین جا جاداره یادی کنیم از کامنت دو دقیقه ای هیچول برای پست لیتوک


هیچول: نازی دوست من

و با اون ایموجی معروفش که فقط برای خودش و لیتوک استفاده میکنه




کلا پلاسن تو اینستای عشق شون


 از حرکت جفت شون راضیم



 و در آخر اینکه:


توکچول و وونکیو ایز فاکینگ ریل



برید این قسمتو بخونید نظر هم فراموش نشه

 

 

قسمت سی و دوم:



شب تقریبا از نیمه ی خودش گشته بود ولی همچنان خواب از چشمان کیوهیون فراری بود.

صدای موسیقی شاد و فریادها و خنده های مهمانان که از ساختمان اصلی به گوش میرسید فقط یکی از دلایل بیدار ماندنش بود.

کافی بود پلک روی هم بگذارد تا تصویر مرد قدبلند و جذابی جلوی چشمانش زنده شود... مردجوانی که از نظر کیوهیون زیباترین و بی نقص ترین کسی بود که به عمرش دیده بود... یک شاهزاده با اسب سفید که کیوهیون خیلی وقت بود قلبش را به او داده بود.

کیوهیون از صمیم قلب عاشق آن پرنس دوستداشتنی شده بود و خالصانه دوستش داشت اما در ازای این عشق پاک و عمیقش چه بدست آورده بود؟!

او حتی غرورش را زیر پا گذاشته بود و احساسش را اعتراف کرده بود!

با این وجود آنشب شاهزاده ی رویاهایش داشت با شخص دیگری نامزد میکرد.

دستهای کس دیگری را میگرفت و با او میر.قصید و کلمه ی جادویی دوستت دارم را روی ل.ب های شخص دیگری زمزمه میکرد.

کیوهیون نمیتوانست غمگین نباشد

نمیتوانست اشک نریزد

تمام وجودش از این عشق سوزانِ یکطرفه میسوخت و حتی دیگر سیل اشک هایش مرهمی برای قلب شکسته اش نبود.

شیوون را مقصر نمیدانست.

این از بدشانسی او بود که یک رعیت بی چیز به دنیا آمده بود اگر اوهم یک شاهزاده ی همه چیز تمام بود دیگر مجبور نبود در تنهایی اش این گونه اشک بریزد.

همانطور که سرش روی بالشت ش بود و قطرات اشک ش بالشت را خیس میکردند زمزمه کرد

-ایکاش راهی بود...

پهلویش را عوض کرد و اینطوری نگاهش به میز عسلی کنار تخت افتاد.

حتی در آن تاریکی هم میتوانست برق سرخ رنگ سیبی که روی میز قرار داشت را ببیند.

برق جادویی و زیبا که چشم را خیره میکرد.

ناگهان کلمات پیرمرد ژنده پوش را به خاطر آورد

" این یه سیب جادوییه که با خوردنش میتونی به آرزوت برسی! "

کیوهیون هنوزم باور نداشت که یک سیب بتواند آرزویش را برآورده کند اما فکر کرد که امتحانش هم ضرری ندارد.

روی تخت نشست و سیب را از روی میز برداشت.

درحالیکه در دل به خودش بابت همچین فکر و خیال بچه گانه ای میخندید از نزدیک نگاهی به سیب انداخت.

آخر مگر ممکن بود؟!

بلند شد و سیب بدست سمت پنجره ی بزرگ اتاق رفت.

از آنجا میتوانست نوری که از پنجره های قصر بیرون می تابید را ببیند...نوری که به وسیله ی صدها هزار شمع ایجاد شده بود تا محل جشن مثل روز روشن شود.

کیوهیون نگاهش را از ساختمان قصر گرفت و دوباره به سیبی که بدست داشت خیره شد.

سیب سرخ زیر نور ماه ، درخشش وسو.سه انگیزی پیدا کرده بود و کیوهیون را برای گاز زدنش تشویق میکرد.

سیب را کف دستان نرم و سفیدش گرفت و آن را به ل‌ب هایش نزدیک کرد.

قبل اینکه سیب را گاز بزند چشمانش را بست و آرزو کرد

-آرزو میکنم که شیوون عاشقم شه و با من ازدواج کنه نه با کس دیگه ای!

و سپس گاز کوچکی به سیب زد.

سیب سرخ همانطور که انتظار داشت ترد و آبدار بود و از عسل شیرین تر.

ولی زمانی که تکه ی سیب را قورت داد اتفاق وحشتناکی افتاد!

با پایین رفتن تکه سیب احساس کرد که نفسش دارد بند می آید!

سیب از دستش افتاد و دو دستی به گلویش چن انداخت

نمیتوانست نفس بکشد یا حتی برای کمک کسی را صدا بزند!

خیلی زود احساس کرد که دیدگانش سیاهی میرود و بی جان روی زمین افتاد.

باقی شب، زمانی که ماه از پنجره به داخل اتاق می تابید تماشاگر پسر جوانی بود که بی جان روی کف چوبی افتاده بود و تنها لباس خوابی سفید همرنگ پوستش به تن داشت.

و درست کنار او قاتل بی صدا و مرموزش همچنان با نور سرخ وسوسه انگیزش می درخشید...



وارد اتاقش که شد در را با شدت بست و همانطور که اشک می ریخت سمت تختش رفت و روی آن نشست.

جای سیلی هیچول هنوز روی صورتش میسوخت... گرچه درد قلبش خیلی بیشتر از اینها بود.

هیچول اورا دوست نداشت و این حقیقت تلخ و دردناک مثل پتک بر سرش فرود آمده بود و داشت وجودش را به آتش میکشید‌.

با دستهایش صورتش را پوشاند و گریست

-آخه چرا؟!... چرا...؟!... اگه دوستم نداشتی پس چطور بو.سه ت نجاتم داد؟!... چطوری...؟!

لیتوک دلشکسته و گیج بود که نگاهش متوجه ی آینه ی اتاقش شد.

فرشته ی صداقت و راستی را به خاطر آورد... کسی که از همه ی حقیقیت خبر داشت.

پس باید جواب این سوال راهم میدانست.

اشک هایش را پاک کرد و بلند شد و مقابل آینه ایستاد.

به تصویر خودش در آینه خیره شد و متقابلا پسر لاغر و رنگ پریده ی داخل آینه هم به او زل زد.

باور نداشت که این کار جواب بدهد... آن فرشته میتوانست زاییده ی خیالاتش باشد...دیدن توهم آن هم بعد روزها بیهوشی چیز عجیبی نبود.

با این حال تصمیم گرفت فرشته را صدا بزند.

-فرشته ی صداقت ... تو‌‌‌ ... تو اونجایی؟

و برای دیدن هرتغییری در آینه با دقت به آن خیره شد.

اما آینه هنوز تصویر خودش را نشان میداد... پسری که چشمان غمگینش هرلحظه آماده ی باریدن بودند.

دستهایش را مشت کرد و دوباره امتحان کرد

-فرشته ی صداقت اگه اونجایی لطفا جوابمو بده!... خواهش میکنم!

در این لحظه بود که دوباره آن اتفاق جادویی افتاد!

سطح آینه شروع کرد به موج برداشتن کرد و اندکی بعد تصویر فرشته ی صداقت در آن نمایان شد.

لیتوگ شگفتزده نفسش را در سی.نه اش حبس کرد.

آن فرشته واقعی بود!

توهم و خیالی در کار نبود!

فرشته ی صداقت که در واقع همان آنجلینا بود با دیدن حیرت شاهزاده پوزخندی زد

-با من کاری داشتید شاهزاده ؟

لحظاتی طول کشید تا لیتوک بتواند خودش را جمع کند و قادر به حرف زدن باشد.

همانطور که سعی میکرد صدایش نلرزد گفت- میخوام چیزی رو ازت بپرسم... چیز خیلی مهمی.

فرشته لبخند دیگری زد 

-هرچی میخوای بپرس شاهزاده!

لیتوک برای پرسیدن سوالش لحظاتی مکث کرد و سپس شروع کرد

-تو گفتی که هیچول طلسم منو شکست ولی این چطور ممکنه؟ وقتی که اون ... 

ل.بش را گاز گرفت

 -... منو دوست نداره؟

 فرشته به سادگی جواب داد- جوابش ساده است... حتما شنیدی که هرکاری که از روی نیت و خواست قلبی انجام بشه اون امر حتما جواب میده و کارسازه... درسته که هیچول علاقه ای به تو نداشت اما محرک دبگه ای برای نجاتت داشت!... یه محرک قوی که باعث شد طلسم بشکنه!

لیتوک با تعجب پرسید- محرک دیگه ای؟!

آنجلینا سری تکان داد

-همینطوره... کیم هیچول اینکار را برای پول انجام داد!

لیتوک شوکه گفت- برای پول؟!

-درسته!...  شیوون بهت نگفته که هیچول و گروهش از اول برای چی به پایتخت اومده بودند؟

-باور نمیکنم...

همه چیز روشن شده بود اما با این وجود لیتوک نمیخواست این را قبول کند.

عشق به پول و ثروت نمیتوانست طلسمی را بشکند که سه سال تمام هیچ کس نتوانسته آن را بشکند!

-پس چطوره اینو ببینی!

در آنی تصویر آنجلینا خودش را به تصویر شیوون و هیچول داد.

لیتوک با چشمان پرشده از حیرت و ناباوری شاهد آن بود که شیوون چندین کیسه ی پول به هیچول داد 

لیتوک با ناباوری گفت-نه... 

چشمانش دوباره از اشک سوخت و روی زانوهایش نشست.

-...نه این امکان نداره.

با اینکه عملا هیچول نشان داده بود که علاقه ای به او ندارد ولی هنوزم امیدوار بود و اکنون با دیدن این تصاویر حس میکرد که به او خیانت شده است.

هیچول هم کسی مثل شیوون بود که برای رسیدن به هدف خودش که پول بود از او استفاده کرده بود!

هیچ دردی به این اندازه دردناک و عذاب آور نبود.

کف دستهایش را روی زمین سرد و مرمری اتاق تکیه داد و اجازه داد قطرات اشکش زمین را تر کنند.

در این لحظه آنجلینا گفت- گریه نکن شاهزاده... شایسته ی تو نیست که گریه کنی!

صدا این دفعه از جایی خیلی نزدبک بود.

لیتوک شگفتزده سرش را بلند کرد و آنجلینا را درست کنارش ایستاده یافت!

حیرتزده به او خیره ماند که آنجلینا به رویش خم شد و اشک هایش را پاک کرد

-آره تو نباید گریه کنی نوه ی عزیزم... اونم برای این دردهای حقیر زمینی!

چشمان لیتوک از شدت تعجب گشاد شدند

-ن نوه؟!

آنجلینا نیشخندی به ل.ب آورد

-همینطوره... تو بعد به هوش اومدنت یه چیزایی رو فراموش کردی اما من کمکت میکنم که تمام شو دوباره به یاد بیاری!

و با انگشتانش شقیقه های لیتوک را گرفت.

لیتوک که ترسیده بود تلاش کرد خودش را عقب بکشد اما دستهای فرشته خیلی قوی بودند.

خیلی زود طیفی از خاطرات در ذهنش جان گرفتند!

انگار از انگشتان باریک آنجلینا خاطرات به درون مغزش تزریق میشدند.

لیتوک به خاطر آورد که چگونه در باغش گلی را بوئیده بود و مسموم شده بود... گلی که کانگین به او داده بود... تمام ساعات شکنجه هایش را به خاطر آورد و همینطور آن سه شب زیبا  که هیچول را در رویاهایش همراهی کرده بود.

زمانی که آنجلینا رهایش کرد به قدری شوکه بود که توان تکان خوردن نداشت... روی زمین نشسته بود و به دلیل به خاطر آوردن حافظه ی گم شده اش شگفتزده بود.

-تو... تو...

آنجلینا با بدجنسی لبخند زد

-درسته من!

لیتوک کم کم متوجه ی حقیقت ماجرا شد و اخمی کرد

-تو به من کلک زدی!

آنجلینا با خونسردی گفت- هیچ کلکی در کار نبود!... اگه خوب فکر کنی می بینی من از همه باهات صادق تر بودم!... دیدی که در پایان همه چیز همانطور شد که بهت قول داده بودم!

لیتوک گفت- بازم میگم که تو داری دروغ میگی!

-کافیه!

آنجلینا بلاخره صدایش را بالا برد

-... تو واقعا یه موجود احمقی!... واقعیت جلوی چشاته ولی هنوزم داری بیخودی دست و پا میزنی که به چی برسی؟!... کیم هیچول علاقه ای بهت نداره اینو بفهم!

لیتوک با صدای شکسته گفت- شاید اینطور باشه ولی من دوستش دارم و نمیتونم امیدوار نباشم.

آنجلینا با خشم فریاد زد

-چون تو یه احمقی!

مقابل شاهزاده ی شکسته روی زمین نشست و با لحن نرم تری گفت

-به من گوش بده... سرنوشت تو این نبود که یه انسان به دنیا بیای... این اشتباه من بود که باعث شد تو و مادرت چنین سرنوشت تلخی داشته باشید... بهم اجازه بده همه چیزو درست کنم... تو لیاقتت بیشتر از ازیناست که برای یه موجود زمینی اشک بریزی و غصه بخوری.

و دستهایش را برای پاک کردن اشک های لیتوک دراز کرد اما لیتوک اورا کنار زد

-من قبلا جوابمو بهت دادم!... چه با شکنجه و چه با زبون بازی نظرم عوض نمیشه!

لحنش برعکس ظاهرش کاملا محکم و مصمم بود

آنجلینا سعی کرد تا لحن نرم ش را حفظ کند

-اما فرزندم تو قبلا چیزی نمیدونستی.... هنوز ذات کثیف و آلوده ی زمینیها رو نشناخته بودی...

از سکوت لیتوک استفاده کرد و ادامه داد

-......بزار نور وجود مون باهم گره بخوره و باهم یکی بشیم... بزار باهم به خونه ی واقعی مون برگردیم‌‌‌ جایی که بهش تعلق داریم.‌.. من بال های گرفته شده تو بهت پس میدم.

لیتوک با نفرت گفت- برعکس اون چه که تصور داری من اونقدرا هم احمق نیستم!... تو حتی خودت اجازه ی برگشتن به بهشت رو نداری چه برسه بخوای کس دیگه ای رو با خودت ببری!... اینو بفهم تو برای همیشه از بهشت اخراج شدی!

برخلاف انتظار لیتوک کلماتش حتی خم به ابروی آنجلینا نیاورد.

آنجلینا درحالیکه همچنان خونسرد به نظرمیرسید گفت- پس فکر کردی برای چی سراغ ت اومدم؟.... آره من به روح تو برای برگشتن به بهشت احتیاج دارم!...

با دستهایش صورت لیتوک را گرفت و وادارش کرد که به تصویرخودش در  آینه نگاه کند

-... تو معصوم و بی گناهی... روح ت کاملاپاکه... مثل یه ورق کاغذ سفید... مثل بال های فرشته ها... همین معصومیتت باعث میشه که اینطوری راحت اشک بریزی... اگه روح تو به من بدی و ارواح وجودی مون یکی بشن من میتونم دوباره به بهشت برگردم و تو تووجود من زندگی خواهد کرد!... فارق از هر درد و غم زمینی!

لیتوک به تصویرخودش در آینه نگریست که دو قطره اشک روی گونه هایش چکیدند.

به آرامی گفت

-این تموم چیزیه تو میخوای؟

آنجلینا با حرص و خوشحالی گفت- همینطوره نوه ی عزیزم.

لیتوک نگاهش را از اینه گرفت و به فرشته ی اخراجی نگاه کرد و با صدای ضعیفی گفت

-پس...پس هیچول چی میشه؟

همین کافی بود که آنجلینا بلاخره از کوره در برود و بلند شود و بایستد

با خشم فریاد زد

-هیچول هیچول هیچول... تا کی میخوای مرتب اسمشو بیاری درحالیکه ذره ای براش اهمیتی نداری؟

لیتوک با غم گفت- تو نمی فهمی... چون تا حالا عاشق نشدی.

آنجلینا با خشم گفت- اتفاقا من بیشتر از هرکسی با این احساس مزخرف آشنام!... من کسی ام که به خاطر علاقه ش به یه زمینی پست همه چیزشو از دست داد!... اگر واقعا اینقدر هیچول رو دوست داری بزار تا برای آخرین بار نشونت بدم که این زمینی ها و عشق شون تا چه حد پست و حقیره!... تا بهت ثابت شه کیم هیچول کسی نیست که لیاقت تو و عشق تو داشته باشه!

لیتوک پرسید- میخوای چیکار کنی؟

آنجلینا گفت- فقط بگو که قبول میکنی!...اگه کیم هیچول نشون داد که یه عشق پاک و واقعی به تو داره من دست از سرت برمیدارم و دیگه هیچ وقت منو نمی بینی...ولی اگه غیر این بود تو همون کاری رو انجام میدی که ازت میخوام‌‌‌... حالا قبول میکنی؟

لیتوک لحظاتی برای جواب دادند مکث کرد و سپس جواب داد- باشه... قبول میکنم!

آنجلینا با شنیدن این جواب با خوشحالی نیشخندی زد

-عالیه!

و سپس صدای قهقهه اش در اتاق پیچید...



زمانی که اکثر حاضران و مهمانان گرم لذت بردن از جشن بودند در میان آنها تعداد انگشت شماری بود که سهمی از این شادی و خوشحالی نداشتند.

یکی از این افراد وزیر اعظم کشور بود.

هرکسی که کمی دقت میکرد میتوانست آثار نگرانی را در چهره ی او بخواند.

بله وزیراعظم نگران و دلواپس پسرخوانده اش بود که ساعتها بود از او خبر نداشت.

با شناختی که از او داشت میدانست که هرکاری هم داشت برای جشن خودش را میرساند ... ولی کوچکترین اثری از  او در قصر نبود‌.

خدمتکاران نتوانسته بودند اثری از او پیدا کنند و همینم وزیراعظم را بیشتر نگران میکرد چون دونگهه به هیچ وجه پسر بی نظمی نبود.... میدانست که باید در مراسم رسمی حضور پیدا کند.

تصمیم داشت بعد از جشن وجب به وجب قصر و محوطه اش را دنبال دونگهه بگردد ولی فعلا باید در سالن می ماند و وظایف ش را انجام میداد.

خدمتکاری به او نزدیک شد و بعد از تعظیم نامه ای به او داد

-اینو شخصی بهم داد که به دستتون برسونم.

وزی اعظم نامه را گرفت متوجه شد آن از طرف دونگهه ست... احتمالا دلیل نبودنش راتوضیح داده بود‌

با نزدیک شدن پادشاه نامه را قبل خواندن داخل جیبش جای داد و به ولی نعمتش تعظیم کوتاهی کرد

-سرورم.

وزیر میتوانست آثار نگرانی را در چهره ی شاه هم ببیند.

که البته نیازی به پرسیدن دلیلش نبود.

شاه شروع کرد

-غیبت شاهزاذه خیلی طولانی شده... میترسم غیبتش باعث شه که برای مهمانها سوتفاهمی پیش بیاد.

وزیراعظم پیشنهاد داد

-سرورم اگه اجازه بدید من برم و از ایشون خواهش کنم که به جشن برگردند.

با این کلمات گل از گل شاه شکفت.

-اگه اینکارو کنی خدمت بزرگی بهم کردی دوست من!

وزیراعظم متواضعانه تعظیم دیگری کرد و گفت- اساعه امرتونو اطاعت میکنم. 



وزیر تقه ای به در اتاق شاهزاده زد و سپس منتظر اجازه ی ورود شد.

وقتی جوابی نشنید دوباره در زد

-سرورم... وزیراعظم هستم میتونم بیام داخل؟

اما بازهم جوابی در کار نبود.

وزیراعظم به ناچار دوباره و دوباره در زد ولی بازهم جوابی از طرف شاهزاده دریافت نکرد.

درحالیکه کمی نگران شده بود دل به دریا زد و گفت- سرورم با اجازه تون میام داخل.

در را باز کرد و آهسته وارد اتاق شد.

و صحنه ای را دید که به هیچ وجه انتظار دیدنش را نداشت!

داخل اتاق پر از نورهای رنگی و جادویی بود که منبع آنها آینه ی بزرگ اتاق بود!

خوده شاهزاده مقابل آینه با همان لباس های جشنش روی زمین افتاده بود و به نظر میرسید بیهوش شده است.

وزیراعظم که کاملا شوکه و ترسیده بودند بی درنگ خودش را بالای سر لیتوک رساند

-شاهزاده!













نظرات 3 + ارسال نظر
فاطمه چهارشنبه 16 خرداد 1397 ساعت 23:50

سلام
واییییی کیو بچه م کسی نیومد به دادش برسه کههه لطفاً اگه کسی قراره بیاد ترجیحا وون باشه
وای هیچول چیکار کرد
پس آنجلینا ی کثافت برای برگشتن خودش اینهمه جز میزد راستی قضیه ی عشقشم بگو
اه یعنی دوباره غش و ضعف تیکی رو باید تحمل کنیم؟
بترکه این وزیره چرا نخوند نامه رو
مرسی

سلام عزیز
ککککککک حتما
دقیقافکر کن واسه کس دیگه ای بود
اونم میگم به موقعش
نه
واسش کار پیش اومد دیگه ولی دیگه نیازی به خوندن نامه نیست همه چیز قراره مثل روز روشن بشه
خواهش جیگرم

Hera سه‌شنبه 15 خرداد 1397 ساعت 12:49

چه اتفاقی واسه تیکی افتاد؟!؟!؟!

نمیگم که

Bahaar سه‌شنبه 15 خرداد 1397 ساعت 05:49

سلام سامی جون
خوبی؟
چه معنا گونه شد این داستان!...
منو که میشناسی، صبر میکنم ببینم چه چیزی تو فکرت داری، ولی تو رو خدا یه کم این وونی رو از اسب بودن دربیار ... کیوکیوی من تلف شد جناب تک شاخ
و در پایان هلاک لایک به ثانیه نکشیده‌ی شیوون برای پست کیوهیونم ... لامصبای ریل

سلام بهار جونی
کککککک آره زدم جاده خاطی
این قسما قول میدم سرعقل بیاد
هنوز اسبک گرامی نمیدونه خو بفهمه کلی قلبش میشکنه
کککککک منم همینطور به امید روزی که جماعت غافل بلاخره از خواب خرگوشی بیدار شن و حقیقت رو ببینن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد