Lo siento 3


سلام جیگرا


بفرمایید قسمت سوم


 قسمت سوم:



قبل رفتن برای آخرین بار محتویات داخل کوله اش را چک کرد و بعد اینکه درش را بست آن را روی شانه اش انداخت.

پایش را از اتاق بیرون گذاشت و وارد سال بزرگ ویلا شد‌.

چند قدمی بیشتر با در خروجی فاصله نداشت که صدای مردانه ای اورا متوقف کرد.

-لیتوک داری جایی میری؟

برگشت و با برادر بزرگترش بوم رو در رو شد... کسی که مثل همیشه کت شلوار شیک مشکی به تن داشت و با نگاه سرد و محکم ش به او خیره شده بود‌.

بدون اینکه دست و پایش را گم کند کوله اش را روی شانه اش جا به جا کرد و با خونسردی گفت- کجا باید برم؟... طبق معمول دارم میرم دانشگاه.

بوم بدون اینکه حرفی بزند جلو آمد تا با او سی.نه به سی.نه شد.

لیتوک به خوبی از هوش و دقت بالای برادرش باخبر بود ...میدانست که او با یک نگاه میتواند قصد و نیت واقعی اش را از چشمانش بخواند.

بنابراین تا جایی که میتوانست تلاش کرد تا به چشمان او نگاه نکند.

بوم گفت

-پس تنهایی نرو... راننده تورو میرسونه.

اخمی کرد و با آزردگی گفت- فکر کردم مدت زمان حبسم تموم شده!

بوم جواب داد- این ربطی به اون جریان نداره... 

لحن سردش کمی بوی احساس را گرفت

-... چرا نمیتونی بفهمی که من نگرانتم؟

لیتوک گفت- تو نگران من نیستی!... اصلا من برات اهمیت ندارم!... پس بیخودی برام ادای هیونگ های دلسوز رو درنیار!...

نگاهی به ساعت مچی طلایی اش انداخت

-... من باید برم ... کلاسم دیر شد.

و برگشت که برود که با صدای بوم دوباره سرجایش متوقف شد

-یا با راننده میری که برسونتت و یا اصلا پاتو از خونه بیرون نمیزاری!

لیتوک برگشت و با خشم به قیافه ی جدی برادرش نگاه کرد.

به خوبی میدانست که این یک تهدید توخالی نیست.

با حرص ل.بش را گاز گرفت و تسلیم شد

-باشه هرچی تو امر کنی هیونگ!



سوار لیموزین برادرش شده بود تا راننده ی شخصی اش اورا به سرکلاسی برساند که اصلا وجود نداشت!

با ناراحتی ل.ب هایش را جمع کرد... تقریبا فکر میکرد که نقشه اش عملی است... جای تاسف بود که بوم درست موقع خروجش مچ اش را گرفته بود.

نگاه غضب آلودی به راننده انداخت که به دستور برادرش تا جایی که میتوانست سریع میرفت تا کلاس ش دیر نشود و احتمالا دستور داشت تا پایان کلاس پشت در منتظرش بماند تا اورا مستقیم به ویلا برگرداند!

یک نگهبان به تمام معنا!

فکر کردن به این موضوع باعث میشد که واقعا عصبانی شود.

یکدفعه فکری به دهنش رسید.

شاید این میتوانست تنها راه ممکن باشد.

به راننده گفت- نگه دار... باید برم دستشویی.

راننده از داخل آینه ای به او انداخت

-منو ببخشید اما آقا دستور دادند که به هیچ وجه تو مسیر توقف نکنم.

لیتوک اصرار کرد

-اما من کارم فوری و واجبه!...

با تحکم اضافه کرد

-... بهت گفتم نگه دار!

-چیز زیادی به دانشگاه نمونده... میتونید از سرویس بهداشتی اونجا استفاده ک...

لیتوک با عصبانیت حرف اورا قطع کرد

- ولی من الان نیاز به دستشویی دارم...این کوفتی رو نگه دار!

-خواهش میکنم آقا...

لیتوک با خشم فریاد زد

-همین الان این وامونده رو نگهش دار!... نکنه میخوای از کارت اخراج شی؟... شایدم هو.س کردی با یه گلوله تو سرت بمیری؟

راننده کمی ترسید و بالاخره کوتاه آمد

-بسیارخب... اجازه بدید به یه سرویس بهداشتی عمومی برسیم.

لیتوک با غیظ گفت- عجله کن!

بعد چنددقیقه راننده کنار سرویس بهداشتی عمومی ای نگه داشت و بعد اینکه پیاده شد در را برای لیتوک باز کرد.

لیتوک قبل از پیاده شدن با ناامیدی به کوله ش نگاهی انداخت... شکی نبود که بهانه ای برای بردن کوله اش به دستشویی نداشت.

بازم جای شکر داشت که توانسته بود که مدارکش را داخل جیب های کتش جای دهد.

پیاده شد و سمت در سرویس بهداشتی رفت که متوجه شد که راننده دنبالش راه افتاده است.

برگشت و به او توپید

-میشه بپرسم داری کدوم جهنمی میای؟

راننده با لحن پوزطلبانه گفت- منو ببخشید ولی این دستور اکید برادرتونه که لحظه ای شمارو تنها نزارم.

لیتوک با خشم توام با حیرت گفت- یعنی اینجا هم نمیخواید راحتم بزارید؟!

راننده سعی کرد توضیح دهد

-منو ببخشید من فقط....

که با سیلی ای که لیتوک به صورتش زد خشکش زد

لیتوک گفت- چطور جرات میکنی از دستورم سرپیچی کنی؟!... تو ماشین بمون تا برگردم.

و قبل داخل رفتن نگاه غضبناک دیگری به او انداخت.

راننده پشت سر او با حرص به سنگ کوچکی لگد زد و زیر ل.ب گفت- لعنت به من و شغل کوفتی ای که دارم!

سپس سمت ماشین رفت و سوارش شد و منتظر شد تا لیتوک برگردد... اگر چشم از دستشویی برنمیداشت مطمئنا مشکلی پیش نمی آمد چون لیتوک بلاخره باید از همان در خارج میشد. 

 با دیدن کوله ی لیتوک حتی خیالش راحت تر شد... لیتوک بدون کوله اش امکان نداشت جایی برود.

این گونه بود که با طیب خاطر به صندلی اش تکیه داد و به در سرویس بهداشتی چشم دوخت...



راننده به ساعتش نگاه کرد... تقریبا بیست دقیقه ای از رفتن لیتوک میگذشت... لیتوک هرکاری هم که داشت باید تا حالا برمیگشت.

درحالیکه نگران شده بود  پیاده شد و به طرف سرویس بهداشتی رفت.

در اولین توالت را زد

-آقا شما اونجایید؟

صدایی از داخل گفت- اقا کیه؟!... برو بزار کارمونو بکنیم!

عرق سردی بر پیشانی راننده نشست... تقریبا مطمئن بود که لیتوک از همان یکی استفاده کرده است چون قبل برگشتن به ماشین برای اخرین اورا آنجا دیده است.

راننده بی درنگ به سراغ بقیه ی توالت ها رفت و چک شان کرد.

 حتی در یکی از آنها را بدون پرسیدن باز کرد!

اما لیتوک را در هیچ کدام از آنها نیافت!

در این لحظه متوجه ی در کوچکی شد که در انتهای سالن قرار داشت.

با عجله سمتش دوید و آن را باز کرد

حیرتزده ی متوجه شد که آن در واقع در دوم آنجاست!

دری که لیتوک از آن فرار کرده بود بدون اینکه او بفهمد!

با حال زاری روی زمین نشست و با بیچارگی سرش را در دستهایش گرفت.

بوم اورا بابت این سهل انگاری میکشت!



پشت میزخوان نشسته بود و به نظر میرسید که درحال تماشای مشتری هایی است که در حال ر.قصیدن بودند اما در واقع اینطور نبود‌.

کیوهیون به پیشخوان نزدیک شد و پرسید- چته مستر؟... تو فکری؟

شیوون از افکارش بیرون آمد و بدون اینکه چیزی بگوید مشغول پرکردن گیلاس های مشتری ها شد.

چند روزی میشد که از بیمارستان مرخص شده بود اما هنوز فکرش درگیر اتفاقات آنشب بود.

کیوهیون گفت- از وقتی از بیمارستان برگشتی خیلی ساکت شدی... مدام تو فکری... د‌وست ندارم اینطوری باشی‌... چرا نمیری یکم خوش بگذرونی؟

شیوون گفت- حالشو ندارم .

کیوهیون گفت- بس کن شیوونا...

با شیطنت اضافه کرد

-... شک ندارم اگه امشب با یه خوشگله سک.س کنی تنظیماتت ریست میشه و میشی اون شیوونی که بودی!

شیوون با بی حوصلگی گفت- امشب واقعا حوصله ی شوخی های تورو ندارم... باور کن.

کیوهیون گفت- خیلی خب حوصله ی منو نداری... ولی حوصله ی اون پسره ی سک.سی رو چی؟

و با دست پسری را با موی بلند بور نشان داد... پسرک واقعا جذاب و زیبا بود.

شیوون به کیوهیون اخمی کرد و از جیبش سکه ای بیرون آورد.

بعد اینکه شیریا خط انداخت گفت- بیخیالش!

کیوهیون با ناباوری گفت- فقط برای اینکه که خط اومد؟!

شیوون- دقیقا همینطوره!

کیوهیون چرخشی به چشمانش داد

-به خاطر خدا مستر!... تو که خرافاتی نبودی!...

به روی میز خم شد تا فاصله اش را با شیوون کمتر کند و با صدای آرام تری ادامه داد-... من که میدونم چت شده!... از هرکی بتونی پنهانش کنی از من نمیتونی... تو هنوز داری به لیتوک فکر میکنی نه؟

شیوون با شنیدن این، نگاه تندی به او انداخت.

کیوهیون پوزخندی زد

-میدونستم!

شیوون گفت- تو هیچی نمیدونی!

کیوهیون-چرا فقط فراموشش نمیکنی؟!... 

شیوون آهی کشید

-دلم میخواد ولی نمیتونم.... مرتب به این فکر میکنم که چیکارکرده بودم که این بلا رو سرم آورد؟... کسی که به خاطرش به با.ر اومده بود میتونست از هرکدوم از مشتری ها باشه چرا اومد سراغ من؟... چرا من اینقدراحمق بودم که راحت گول چشای معصوم و لبخند قشنگ شو خوردم؟

کیوهیون- خودت میدونی که با فکر کردن بهش اتفاق اونشب عوض نمیشه ... فقط فراموشش کن.

و در انتها لبخندی زد

شیوون هم لبخندی زدو گفت- گاهی به این فکر میکنم که چی میشد آدم ها با عقل شون عاشق میشدند نه با قلب شون... اونوقت هیچ وقت با تو بهم نمیزدم.

کیوهیون لبخند دیگری زد

-تو به دنبال تنوع طلبی بودی.... و من کسی رو میخواستم که فقط برای خودم باشه... 

شیوون به شوخی گفت- من کاملا از رفتار گذشته م پشیمونم بیبی!... به نظرت چقدر احتمال داره که ووکی منم تو رابطه تون راه بده؟!

کیوهیون خنده ای کرد و گفت- ریووکی که من میشناسم با شنیدن این حرف چشماتو از کاسه پرمیاره!!! ... پس برای حفظ جونتم شده همچین پیشنهادی بهش نده!...

لحنش کمی جدی تر شد

-... در ضمن توبه ی گرگ مرگه... من تورو بهتر از خودت میشناسم...تو کسی نیستی که عاشق بشی و عاشق بمونی!... دیر یا زود یه دلبر دیگه دلتو میبره!

شیوون گفتن کاش واقعا همینطپر باشه که تو میگی.

و لحن غمگین و ناامیدش باعث شد که کیوهیون جابخورد.



بعد اینکه با.ر تعطیل شد از کیوهیون و ریووک خداحافظب کرد و سوار ماشینش شد تت به آپارتمان خودش برگردد.. یکی ازمعدود شب هایی بود که در طی سالهای اخیر برای خواب به خانه اش میرفت.

اکثرشبها در اتاق مخصوصی که در با.ر بود تا صبح با زیبارویی هم آغوش میشد اما الان روزها بد که سمت کسی نرفته بود.

در حین رانندگی مثل تمام ساعات روزهای گذشته تصویر لیتوک مقابل چشمانش جان گرفت... یک فرشته با لبخند زیبا و خاص.

شیوون بارها و بارها تلاش کرده بود که از فکر کردن ب او دست بکشد.

واقعیت این بود که هنوز هم باور نداشت که پسری که آنقدر معصوم و دوستداشتنی به نظر میرسید بتواند همچین کاری بکند.

کاش فقط یکبار دیگر اورا میدید و دلیل این کارش را از او میرسید.

با یک دست گیج گاهش را مالید و خودش را شمانت کرد

-کافیه شیوون!... تو باید فراموشش کنی!

در این لحظه بود که ناگهان عابری با عجله وسط خیابان و جلوی ماشینش پرید!

شیوون به سرعت روی ترمز زد ولی از آنجا که فاصله خیلی کم بوذ عابر از پهلو محکم به جلوی ماشین کوبیده شد!

شیوون از این اتفاق خشکش زده بود و شوکه بود که عابر برگشت و با صورتی درهم رفته از درد به او نگاه کرد.

شیوون با دیدن صورت او و شناختنش حتی متعجب تر از قبل شد!

کسی که حتی در خواب هایش هم نمیدید روزی دوباره با او ملاقات کند!

-لی لیتوک؟!













 



نظرات 3 + ارسال نظر
Bahaar سه‌شنبه 22 خرداد 1397 ساعت 22:52

سلام سامی جون
خوبی؟
اوه لالا ... الان شیوونی خام خام میخوردت فرشته ی من
چه هیجان انگیز شد داستانت ... دوستش دارم

سلام بهارجونی
عالی ام شما خوبید؟
کککک شیوون بدبخ مگه لولوئه؟!
منم تورو دوست دارم

Hera سه‌شنبه 22 خرداد 1397 ساعت 11:36

توکیییییییییی!!!!!!!!!حالا شیوونی به حسابت میرسه

طفلک آنجلم

Reywon شنبه 19 خرداد 1397 ساعت 06:34

چه قشنگ بوووود
لیتوک بدبخ -.-
بقیه شم زود بزار این کم بود :((
مرصی

چشم فرزندم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد