Cinderella and angel of dreams 33



سلام جیگرا


یکی به من بگه چرا این نمیخواد تموم بشه



 

 قسمت سی و سوم:



بعد رفتن لیتوک تحمل جشن حتی برایش سخت تر از قبل شده بود.

احساس عذاب وجدان و گناه لحظه ای رهایش نمیکرد و به شدت دلواپس و نگران کیوهیون بود.

نبودن کیوهیون خودش نشان میداد که چقدر بابت این ازدواج نفرین شده ناراحت و دلشکسته ست.

ای کاش واقعا قدرت آن را داشت که همه چیز را تغییر دهد.

نگاهش متوجه ی هیوک شد که به تنهایی پشت میزی نشسته بود.

به خاطر نداشت که از ابتدای مهمانی اورا دیده باشد... حدس زد که او تازه به مهمانی رسیده است.

راهش از میان نجیب زادگان و مقامات بالای هردو کشور باز کرد و آنها لبخندزنان برایش تعظیم کردند.

وقتی به میز رسید ایستاد و به نزدیک ترین دوستش نگاه کرد... کسی که به هیچ وجه متوجه ی آمدنش نشده بود و به گیلاس شر.اب در دستش خیره مانده بود... به نظر میرسید سخت غرق افکارش است.

-به چی فکر میکنی؟

هیوک با شنیدن او مثل کسی که از خواب شده باشد تلنگری خورد و با حیرت برگشت و نگاهش کرد

-ش شیوون... کی اومدی؟

شیوون لبخند کم رنگی به ل.ب آورد

-یه چند دقیقه ای میشه ولی تو اصلا متوجه ی اومدنم نشدی...

درحالیکه پشت میز می نشست ادامه داد-... البته میتونم حدس بزنم که داشتی به کی فکر میکردی که حتی حواس ت به بهترین دوستت هم نبود‌.

هیوک لبخندتلخی به ل.ب آورد و برای شیوون و خودش شر.اب ریخت.

شیوون میدید که هیوک از چیزی ناراحت است.

یعنی ممکن بود با دونگهه بهم زده باشد؟!

پرسید- به نظر میاد که از چیزی ناراحتی... این... این به خاطر دونگهه ست؟!... مشکلی که پیش نیومده؟!

هیوک برای جواب دادن لحظاتی مکث کرد و بعد بی مقدمه گفت- میدونی ؟... تو خیلی خوشبختی شیوون... نه به خاطر اینکه یه شاهزاده به دنیا اومدی و پول و قدرت داری... بلکه به این دلیل که بلاخره داری به آرزوت میرسی و با کسی که عاشقشی ازدواج میکنی.

شیوون لبخند تلخی زد

-همینطوره.

هیوک گفت- ولی من این شانس رو نداشتم وونا... من دونگهه رو از دستش دادم.

و قبل اینکه قادر باشد جلوی خودش را بگیرد قطره ی اشکی به روی صورت نحیف ش چکید... صحنه ای که شیوون را کاملا متعجب و شگفتزده کرد.

هیچ وقت به خاطر نداشت که گریه ی هیوک را دیده باشد!

هیوک از آن دسته از آدم هایی بود که دوست نداشت کسی ضعف و ناراحتی اش را ببیند... خصلتی که همیشه شیوون به آن غبطه میخورد.

اما حالا برای اولین بار شاهد اشک ریختن عزیزترین دوستش بود.

با نگرانی گفت- هیوک چی شده؟

هیوک اشک هایش را با پشت دست پاک کرد و گفت- گفتنش چه فایده ای داره ؟... وقتی میدونم نه تو و نه هیچ کس دیگه ای حرفمو باور نمیکنه.

شیوون گفت- خواهش میکنم بهم بگو که چی شده؟... نگرانم کردی.

هیوک با غم تماشایش کرد

-گفتم که باور نمیکنی.

گیلاسش را یک ضرب بالا داد و تلاش کرد که دوباره گیلاسش را پر کند که شیوون مانع اش شد.

-کافیه هیوک!

- فقط منو به حال خودم بزار... خواهش میکنم!

شیوون مسرانه گفت-نه!... نه تا زمانی که بهم نگی که چی شده!... نه تا زمانی که مطمئن شم نمیتونم کاری برای کمک بهت انجام بدم!...

متوجه شد که هیوک ساکت شده و به حرف های او گوش میدهد.

شیوون دست اورا گرفت و با اصرار بیشتر گفت

-... اگه منو دوست خودت میدونی بهم بگو که چی شده؟

هیوک بی صدا شروع به گریستن کرد.

-دونگهه... دونگهه از پیشم رفت... برای همیشه.

شیوون متعجب گفت- اخه چرا؟!... به نظر میومد که اونم عاشقت شده!

هیوک سرش را پایین تکان داد

-همینطوره ولی اون نمیتونست نره... به اجبار رفت.

شیوون که هرلحظه بیشتر گیج میشد پرسید- اخه چرا؟!...چرا رفت؟... پس پدرش چی ؟

هیوک با صدای شکسته ای گفت- چون دونگهه آدم نیست!

شیوون خشکش زد

-چی؟!

کلمات بعدی که از دهان هیوک بیرون آمد عجیب ترین و غیرقابل باورترین چیزی بود که به عمرش شنیده بود!

-دونگهه یه پری دریاست و امروز برای همیشه به دریا برگشت... پیش خونواده و خونه ی واقعی ش.



وزیراعظم همبن که از اتاق شاهزاده بیرون آمد با عجله خودش را به سالن رساند.

اتفاقی که افتاده بود وحشتناک تر از آنی بود که بتواند لحظه ای درنگ کند!

خودش به جایگاه سلطنتی رساند و تا جایی که ترس و اضطراب ش اجازه میداد به شاه گفت

-سرورم اتفاق بدی افتاده!

-چی شده؟!

وزیراعظم طوری که بقیه نشنوند گفت

-منو ببخشید که این خبرو بهتون میدم... وقتی که به اتاق شاهزاده رفتم متوجه شدم که اتفاق وحشتناکی افتاده .... ایشون... ایشون بی جان روی زمین افتادند و به نظر میرسه حتی... 

کلمات بعدی را به سختی از دهانش خارج شدند

-... حتی نفس نمیکشن!

رنگ از روی پادشاه بیچاره پرید و دنیا پیش چشمانش تیره و تار شد!

وزیراعظم وحشتزده به رویش خم شد

-سرورم!... سرورم!

خوشبختانه به علت شلوغی و صدای بلند موسیقی کسی متوجه این صحنه نشد ... البته به جز خانواده های سلطنتی.

شیوون پرسید- چیزی شده وزیراعظم؟

قبل اینکه وزیراعظم قادر به جواب دادن باشد پادشاه گفت

-پسرم... منو ببرید پیش پسرم!...پسر بیچاره ی من.

اینبار پدرشیوون که پرسید- چی شده؟... چرا چیزی به ما نمیگید؟

وزیراعظم به ناچار گفت- متاسفانه اتفاق بدی برای شاهزاده افتاده... اما فعلا نباید مهمان ها چیزی از این موضوع بفمهن چون اصلا به صلاح کشور نیست...

اما شیوون دیگر چیز بیشتری نمی شنید.

برای لیتوک اتفاقی افتاده بود؟!

ساعت قبل که اورا دیده بود به شدت دلشکسته و غمگین بود یعنی ممکن بود که بلایی سر خودش آورده باشد؟!

یکدفعه گفت

-من باید لیتوکو ببینم!

وزیراعظم گفت- البته که میتونید.

و به دو خدمتکار اشاره کرد که زیربغل پادشاه را بگیرند و به او در راه رفتن کمک کنند.

پدر شیوون گفت- فکر کنم این حق من باشه که بدونم چه خبر شده... پس منم میام.

هیوک حس کرد که در این شرایط باید شیوون را همراهی کند بنابراین اوهم گفت- منم میام!

وزیر اعظم گفت- بسیار خب... میتونید بیاید.

و بعد رو به مهمان ها کرد و با صدای بلند گفت که پادشاه کمی مریض حال است و برای استراحت به اتاقش میرود و به خدمتکاران سپرد که مراقب همه چیز باشند.



وقتی وارد اتاق شاهزاده شدند آنها هم مثل وزیراعظم شگفتزده شدند!

نورهای رنگی که منبع آنها آینه بود تمام اتاق را پر کرده بود و بدن بی جان شاهزاده به پهلو روی زمین افتاده بود.

پادشاه با رنگی پریده گفت- اینجا... اینجا چه خبره ؟

همه ی آنها همانقدر شوکه و حیرتزده بودند ولی شاه اولین کسی بود که سمت شاهزاده رفت.

سر اورا بلند کرد و در آغوشش گرفت

-لیتوک!... پسرم چت شده ؟!.... چشاتو باز کن پسرم!

بدن لیتوک به شدت سرد بود و به نظر میرسید که نفس نمیکشد.

شیوون و بقیه هم جلو رفتند و با نگرانی به صورت رنگ پریده ی لیتوک نگاه کردند

پادشاه نالید

-پسرم... چه بلایی سرت اومده؟... یکی طبیب رو خبر کنه!

در این لحظه صدای زنانه و زیبایی گفت- اون به طبیب احتیاج نداره عالیجناب!

در مقابل چشمان شگفتزده ی همه این صدا متعلق به زنی بود که لحظاتی قبل در آینه پدیدار شده بود!

پادشاه که شوکه شده بود من من کنان گفت- افرودیته؟!... این... این خودتی؟!

آنجلینا پوزخندی زد

-من افرودیته نیستم!...

برای لحظاتی چشمانش از آتش خشم درخشیدن گرفت

-... من مادر اون دختر بدبخ و ساده م که تو به تباهی کشوندیش و باعث مرگش شدی!... و مرگ پسرت تاوان گناه بزرگ توعه!... این انتقام منه!

شیوون بدون لحظه ای تردید شمشیرش را بیرون کشید و سمت آینه رفت و با خشم گفت

-پس تو این بلا رو سرش آوردی جادوگر!... قول میدم خودم سزای این کارتو بدم!

آنجلینا بدون اینکه خم به ابرو بیاورد گفت

-آروم باش شاهزاده ی خوشتیپ...باید بدونی که خودت هم در این اتفاق کم مقصر نبودی!... زمانی که دروغی به اون بزرگی رو به همه گفتی! 

وزیراعظم گفت- تو داری از چی حرف میزنی؟!

آنجلینا نگاه معناداری به شیوون انداخت

-چرا بهشون واقعیت رو نمیگی؟... نکنه حتی الانم میخوای مخفی ش کنی؟

شیوون سرش را پایین انداخت و سکوت کرد... میدانست که بلاخره یک روز این راز برملا خواهد شد... کوچکترین حرفی برای دفاع از خود نداشت.

هیوک شگفتزده به دوستش نگریست... شیوون چه دروغی گفته بود؟!

پدرش گفت- شیوون این زن داره چی میگه ؟... اصلا اون کیه؟... از کجا تورو میشناسه؟!

ولی جواب شیوون همچنان سکوت بود... شرم و خجالت از دروغی که گفته بود یا به عبارت بهتر حقیقتی که پنهانش کرده بود باعث میشد روی نگاه کردن به کسی را نداشته باشد.

این بار این پادشاه بود که با مشت های گره کرده سمت آینه آمد و غرید

-بهم بگو چه بلای سر پسر نازنینم آوردی!... تو کی هستی؟

آنجلینا پوزخندی زد

-یعنی میخوای بگی که تو اونقدر کودن هستی که هنوز متوجه نشدی من کی هستم؟

وزیراعظم با خشم گفت- چطور جرات میکنی؟

آنجلینا گفت- تو فعلا ساکت باش جناب وزیر محترم!... نوبت به تو هم میرسه!... این وسط لااقل تو چیزی که گم کردی رو به دست میاری!

وزیراعظم که گیج شده بود گفت- تو داری چی میگی؟!

آنجلینا- صبور باش وزیراعظم... تو بیست سال صبر کردی... چند دقیقه ی دیگه هم میتونی صبر کنی!...

تن صدایش را بالا برد و باعث شد نورهای جادویی بیشتری وارد اتاق شوند ...طوری که همه ناخودآگاه ترسیدند و از آینه فاصله گرفتند.

-... امروز روزیه که همه چیزو برای همه آشکار میکنم و نمیزارم حقیقتی پنهون بمونه!

پادشاه همانطور که دستش را حائل چشمانش کرده بود گفت- پس چرا چیزی نمیگی؟... چرا نمیگی تو کی هستی؟!

آنجلینا با بدجنسی گفت- اگه اینقدر کنجکاوی که بدونی من کی هستم پس خوب گوش بده!... من آنجلینام!... مادر افرودیته... دختری که تو کشتیش... مادربزرگ لیتوک .... کسی برای انتقام خون دخترش نوه ش رو طلسم کرد تا از تو انتقام بگیره!

پادشاه درحالیکه به سختی میتوانست حرف بزند

-پس واقعا کار تو بود؟!... 

برگشت و نگاهی به لیتوک انداخت که بیهوش روی زمین افتاده بود و صورتش رنگ پریده تر از هرزمانی بود.

-... و این هم...؟!

آنجلینا لبخند شیطانی ای زد

-درست فهمیدی!

پادشاه با حال نزاری گفت- اخه چرا؟... مگه اون نوه ی تو محسوب نمیشه؟!... پس چرا اینطوری زجرش میدی؟!

آنجلینا با خونسردی جواب داد- من برای خودم دلایلی دارم که نیازی نمی بینم به تو بگم!... ولی مثل دفعه ی قبل هنوز شانس اینو داری که بتونی نجاتش بدی...

پادشاه گفت-چطوری؟... خواهش میکنم بهم بگو!...

مقابل حیرتزده ی چشمان همه مقابل آینه و تصویر آنجلینا زانو زد و با التماس گفت- خواهش میکنم بهم بگو!... هرکاری بخوای برات میکنم!

آنجلینا نگاه سردی به او انداخت

-همیشه آرزو دیدن این صحنه رو داشتم... میدونی وقتی فهمیدم دخترم به خاطر ستم تو پاکی شو از دست داد و از غصه مرد چه حالی شدم!... هیچ وقت تو زندگی چند هزارساله م اینطوری زجر نکشیده بودم ... همان روز قسم خوردم که باعث و بانی مرگ دخترم رو به بدترین شکل زجر بدم و ازش انتقام بگیرم!

پادشاه به تلخی گریست

-من گناه خودمو قبول دارم...‌ حاضرم هرجور که بخوای شکنحه بشم اما پسرم بی گناهه... به خاطر دخترت بگو چطوری باید نجاتش بدم؟... التماس ت میکنم!

وزیراعظم جلو رفت و تلاش کرد تا جلوی التماس ولی نعمتش را بگیرد

-نه عالیجناب شما نباید اینطوری به پاش بیفتید!... اون راه نجات شاهزاده رو بهتون نمیگه...چون در این صورت دلیلی نداشت که از اول اونو طلسم کنه.

آنجلینا با غضب گفت- به نظرم بهت گفته بودم که تو دخالتی نکنی!... برعکس من راه نجات لیتوک رو به پادشاه میگم!

پادشاه به دست و پا افتاد

-تو واقعا اینکارو میکنی ؟

آنجلینا نیشخندی زد

-معلومه... کسی که دفعه ی قبل نجاتش داد بازهم میتونه نجاتش بده!

پادشاه با شنیدن این حرف سریع بلند شد و سمت شیوون رفت و دستش را گرفت

-چرا معطلی پسرم ؟... برو همسرتو برای بار دوم نجات بده!

اما شیوون از جایش تکان نخورد

پادشاه حیرتزده گفت- شاهزاده ؟!

شیوون از شدت شرم سرش را پایین انداخته بود و حتی به او نگاه نمیکرد

پادشاه از این رفتار او گیج شده بود که آنجلینا گفت

-شیوون چطوری میتونه لیتوک رو نجاتش بده.. وقتی که اصلا  ناجی نیست؟

پادشاه سمت او برگشت

-اراجیف کافیه!... همه میدونن که شیوون کسی بود که لیتوک رو نجات داد!... بو.سه ی عاشقانه ی شیوون طلسم رو شکست!

فرشته ی اخراجی با تاسف سرش را تکان داد

-همانطور که انتظار میرفت تو یه احمقِ زودباوری!

پادشاه گفت- یعنی... یعنی تو میخوای بگی که اون شخص شیوون نبود!

آنجلینا تایید کرد

-درسته این کار شیوون نبود!

پادشاه شگفتزده صحبت های چند روز قبل لیتوک را به خاطر آورد

" شیوون کسی نبود که منو نجات داد پدر..."

زیر ل.ب زمزمه کرد

-پس لیتوک راست میگفت...

با شگفتی از آنجلینا پرسید- ... پس ناجی حقیقی کیه؟

بقیه هم مثل او واقعا کنجکاو بودند که ناجی اصلی کیست که تا حالا خودش را مخفی کرده بود.

آنجلینا نیشخند دندان نمایی زد

-کسی که از اول انتخاب شده بود تا ناجی و همینطور معشوق شاهزاده باشه... کیم هیچول پسر وزیراعظم!

همه ی کسانی که در آنجا بودند به جز شیوون که از قبل بوهایی برده بودند شوکه شدند و هاج و واج به یکدیگر نگریستند.

وزیراعظم اولین کسی بود که توانست حرف بزند

-اما آخه چطور ممکنه؟!... پسر من بیست و یک سال قبل همراه مادرش تو حادثه ی آتش سوزی کشته شد!

آنجلینا جواب داد- اما هیچ وقت جسدشو پیدا نکردید تا مطمئن بشید.... خواست خدا این بود که کیم هیچول از آتش خشم من جان سالم بدر ببره و خونواده ای که بچه دار نمیشدند اونو به فرزندخوندگی قبول و بزرگش کنن... و بعد اینکه بزرگ شد دست تقدیر راهی پیش روش گذاشت تا بتونه به پایتخت بیاد و شبانه و دور از چشم همه لیتوک رو نجات بده.

وزیراعظم روی زانوهایش افتاد و شروع به گریستن کرد

-یعنی این ممکنه ؟... ممکنه که پسر عزیزم زنده باشه و یه جایی تو این قصر باشه؟!

نگاه آنجلینا کمی رنگ ترحم گرفت

-همینطوره... و ازونی که فکر میکنی بهت نزدیکتره!

در این لحظه پادشاه گفت-اگه کیم هیچول تنها کسیه که میتونه پسرمو نجات بده سریع برید و اونو پیداش کنید و به اینجا بیاریدش!

شیوون بلاخره دهان باز کرد

-اجازه بدید من برم و هیچول رو بیارم.

هیوک گفت-نه تو بهتره اینجا بمونی... اگه عالیجنابان اجازه بدن من میرم دنبال هیچول.

پادشاه گفت- بسیار خب... فقط عجله کن!

-اطاعت سرورم



هیوک با عجله به سالن جشن برگشت... با اینکه هنوز از چیزهایی که شنیده بود شگفتزده و شوکه بود ولی به سرعت در سالن چشم چرخاند تا بتواند هیچول را پیدا کند.

با دیدن ریووک و چند نفر از دوستان هیچول با عجله سمتشان رفت.

اعضای سیرک با دیدن هیوک تعظیم کوچکی کردند

هیوک سراسیمه پرسید- شماها نمیدونید هیچول کجاست؟

ریووک جواب داد- هیچول؟...

به اطرافش نگاهی انداخت

-... یه ساعت قبل انگار همین اطراف بود... عجیبه الان نمی بینمش!

هان گفت- من دیدمش که با عجله از سالن رفت بیرون!

هیوک با تعجب پرسید- رفت بیرون؟!... کجا؟!

هان شانه هایش را بالا انداخت

-نمیدونم... فقط خیلی با عجله رفت!

هیوک با حال زاری گفت- یعنی واقعا نمیدونید کجا رفته؟... خواهش میکنم قضیه خیلی حیاتیه!

ریووک با نگرانی پرسید- چه قضیه ای؟!... اتفاقی افتاده؟!

هیوک جواب داد- فقط اینو بدونید که زندگی یه نفر به پیدا شدن هیچول بنده! 

در این لحظه کیبوم مداخله کرد 

- فکر کنم من بتونم حدس بزنم که اون کجاست

هیوک پرسید-کجاست؟

کیبوم گفت- البته مطمئن نیستم ولی امکان داره به چادر تمرین سیرک رفته باشه... آخه قرار بود فردا همین که دروازه رو باز کردند با کیو از پایتخت بره ‌... شاید رفته باشه اونجا تا وسایلش رو جمع کنه.

هیوک با شنیدن این حتی بدون اینکه تشکری کند با عجله از سالن بیرون دوید.

هان-خیلی عجله داشت... انگار بدجور موضوع جدیه.

ریووک با نگرانی گفت- امیدوارم اتفاق بدی نیفتاده باشه.



هیوک تا جایی که میتوانست خودش را زود به چادر تمرین رساند.

بدون اینکه وقتی را هدر بدهد وارد چادر شد و طبق گفته ی کیبوم هیچول را آنجا پیدا کرد.

هیچول زیر نور تک شمعی که روشن بود روی صندلی چوبی و کهنه نشسته بود و صورتش را با دستهایش پوشانده بود.

-هیچول؟!...

با احتیاط چند قدم جلو رفت

-... هیچول این منم هیوک!

هیچول با شنیدن صدای او سرش را بلند کرد و به او نگریست.

هیوک دید که دوقطره اشک به روی گونه هایش چکیدند.

هیچول داشت گریه میکرد!

هیوک متعجب گفت-هیچول... ؟!

چانه ی هیچول شروع به لرزیدن کرد و بی مقدمه گفت

-من آدم خیلی بدی ام!... نفرت انگیرترین موجودی که تا حالا پا به عرصه ی دنیا گذاشته!...  من چطور تونستم همچین کاری کنم ؟!

هیوک می دید که هیچول حال و وضعیت خوبی ندارد

 جلو رفت و مقابلش روی زمین نشست

-آروم باش هیچول... بهم بگو چی شده؟

هیچول با گریه گفت- من.... من... آخه من چطور تونستم؟!

و بار دیگر صورتش را با دستهایش پوشاند و به تلخی گریست.

هیوک – چی شده؟!...

دستهای اورا گرفت و آرام از صورتش کنار زد

-... چرا به من نمیگی ؟

هیچول برای چند لحظه به او خیره ماند و بعد درحالیکه اشک می ریخت گفت

-من... من امروز تو گوش کسی زدم که از همه ی دنیا برام عزیزتر بود.‌.. کسی که عاشقشم...من... من... شاهزاده لیتوک رو زدم!

هیوک خشکش زد

-تو... تو....

هیچول سرش را تکان داد

-درست شنیدی... من حتی لیاقت زنده بودن رو ندارم!

هیوک همانطورکه دستهای هیچول را گرفته بود گفت- به من گوش کن هیچول... اتفاق خیلی بدی برای شاهزاده لیتوک افتاده... اون حالش خیلی بده و فقط تو میتونی نجاتش بدی!

رنگ از روی هیچول پرید

-چ چی؟!... ح حالش بده؟!... اخه چرا... ؟!

هبوک گفت- من نمیدونم ولی تو میتونی نجاتش بدی!... مثل دفعه ی قبل.

هیچول شگفتزده گفت- تو... تو میدونی؟!

هیوک لبخند کوچکی زد

-همینطوره... دیگه شاه و بقیه هم میدونن.

گونه های هیچول رنگ رفت و تته پته کنان گفت- من قصد بدی نداشتم ... فقط میخواستم نجاتش بدم.

هیوک با مهربانی گفت- اینو میدونیم... حالا حاضری دوباره اینکارو بکنی؟

هیچول مصمم گفت

-معلومه!

هیوک گفت- پس عجله کن... چیزای زیادی هست که تو باید در موردشون بدونی!






نظرات 2 + ارسال نظر
Hera چهارشنبه 23 خرداد 1397 ساعت 17:25

آنجلینا چه حیله ای سوار کرده؟!؟!؟!

یه حیله ی خیلی بد

Bahaar سه‌شنبه 22 خرداد 1397 ساعت 23:07

سلام سامی جون
ها‌ها‌ها ... لایک اول شدم
چه قدر خوب شد این قسمت ... بدو چولا بدو ... بدو به داد فرشته‌ات برس، بوسش کن جای منم بوسش کن
راستی گفتی چرا تموم نمیشه؟... خب هنوز وقتش نشده تموم شه

سلام جیگرم
اره
به این آسونی نیست که
اخه میخوام فیک جدید بزارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد