Cinderella and angel of dreams 34


سلام جیگرا


ایندفعه زود اپ کردم نه؟


آخه این و سارانگ باید قبل تابستون تموم شه چون واسه تابستون برنامه ی ویژه ای داریم


لطفا نظرات تونو ازم دریغ نکنید



ادومه پلیزززز


 

 قسمت سی و چهارم:



زمانی که هیچول و هیوک از چادر بیرون آمدند شب از نیمه گذاشته بود... این را صدای ضربات ساعت بزرگ قصر نشان میداد.

دوازده ضربه ی پی در پی که آن سه شبی که هیچول در  رویا با لیتوک گذرانده بود را به او یادآوری میکردند.

هیوک گفته بود که چیزهای زیادی است که او باید بداند ... چیزهایی که زندگی اش را تغییر خواهد داد اما خودش چیزی به او نگفته بود و از او خواسته بود که تا رسیدن به اتاق شاهزاده صبر کند.

هیچول با اینکه کنجکاو شده بود اما نگرانی اش برای حال شاهزاده به این کنجکاوی می چربید.

یعنی ممکن بود که نفرین برگشته باشد؟!

هیچول به شدت دلواپس بود و دلهره داشت... احساسی به او میگفت اتفاق خیلی بدی افتاده است که به آسانی دفعه ی قبل نخواهد بود.

بلاخره به اتاق شاهزاده رسیدند و هیوک بعد اینکه در زد هردو وارد اتاق شدند.

با رفتن آنجلینا نورهای رنگی هم رفته بودند و در اتاق سکوت کامل برقرار بود ‌.

هیچول با حیرت دید که هردو پادشاه به همراه شیوون و وزیراعظم آنجا هستند.

سریع از روی ادب و احترام خم شد و تعظیم کرد ولی وقتی سرش را بلند کرد اتفاق خیلی عجیبی افتاد!

وزیراعظم درحالیکه صورتش خیس اشک بود با قدم های بلند خودش را به او رساند و اورا محکم بغل کرد!

هیچول کاملا از این حرکت او جاخورده بود که با کلماتی که از دهان وزیراعظم بیرون آمد حتی شگفتزده شد!

وزیراعظم همانطورکه او روی سی.نه اش می فشرد با گریه گفت- اوه پسرم... پسر عزیزم!

هیچول هاج و واج گفت- س سرورم...

وزیراعظم گفت- هیچی نگو!...

او را بین بازوانش نگه داشت و با محبت نگاهش کرد

-... فقط بزار نگاهت کنم ... من چقدر احمق بودم که با وجود این همه شباهتی که به مادرت داری تورو نشناختم!

هیچول نمیتوانست چیزهایی که میشنید را باور کند.

-شما... شما دارید چی میگید عالیجناب؟

هیوک از پشت سرش گفت- ایشون حقیقت رو میگن... تو پسر گم شده ی ایشون هستی!

هیچول با حیرت بیشتری گفت- اما این چطور ممکنه...؟!... اخه من که...

وزیراعظم گفت- من تورو موقعی که نوزاد بودی گم ت کردم ولی شک ندارم که تو پسرمی... در کنار این تو باید گرنبندی داشته باشی که اسمت روش حک شده!

هیچول با شنیدن این سریع دست به گردنش برد و آویزش را نشان او داد

-منظورتون اینه؟... این از بچگی تو گردنم بود.

وزیر اعظم با دیدن گردنبند شروع به گریستن کرد و گفت

-این گردنبندی بودم که سرورم ، پادشاه کشور به تو هدیه داد..

و برگشت به پادشاه ادای احترام کرد.

پادشاه  به هیچول گفت- تو از بچگی انتخاب شده بودی تا ناحی و همسر لیتوک باشی واقعا حیف که خیلی دیر تورو شناختیم!

مغز هیچول دیگر تحمل این همه حقایق عجیب و غیرقابل باور را نداشت.

-خواهش میکنم یکی بهم بگه من کیم و اینجا چه خبره؟... التماس تون میکنم!

وزیراعظم گفت-خودم همه چیزو بهت میگم پسرم... فقط گوش کن...

سپس وزیراعظم تمام اتفاقاتی که افتاده بود برایش تعریف کرد از اینکه چطور اورا گم کرده بود تا طلسم شدن دوباره ی لیتوک.

هیچول- باورم نمیشه...

اشکهایش روی گونه هایش ریختند

-... همیشه حسی بهم میگفت که راز بزرگی تو زندگیم هست که خودم ازش بی خبرم ولی این واقعا ورای قدرت باور منه!

وزیراعظم بار د دیگر اورا در آغوش گرفت و گفت- تو باید باور کنی... باور کنی که پسر عزیز منی... گم شده ی من!

و اشک هایش را پاک کرد و پیشانی اورا بو.سید.

هیچول از میان اشک هایش خجالتزده لبخندی به ل.ب آورد

-پدر!

وزبراعظم با خوشحالی گفت- پسرم... پسر عزیزم.

در این لحظه پادشاه گفت- کیم هیچول تو فقط پسر وزیر اعظم نیستی...بلکه ناجی گم شده ی پسر منم هستی... ازت میخوام پسرمو نجاتش بدی... مثل دفعه ی قبل.

و با غم به لیتوک نگاه کرد که روی تخت دراز کشیده بود وچشمانش بسته بود.

وقتی شاه دوباره به هیچول نگاه کرد چشمانش از اشک می درخشید

-... خواهش میکنم پسرمو بهم برگردون!

هیچول- سرورم من...

وزیراعظم دست اورا گرفت و گفت- ما همه میدونیم که دفعه ی قبلم تو نجاتش دادی....این پیشگویی شده بود... الانم فقط تو میتونی نجاتش بدی... دوباره این کارو بکن!

هیچول سرش را تکان داد و بعد به تخت نزدیک شد... بقیه راه را برایش بازکردند... هیچول میتوانست نگاه خیره ی آنها را پشت سرش احساس کند.

آهسته کنار تخت نشست و به چهره ی آرام و رنگ پریده ی لیتوک نگریست.

دیدن لیتوک در آن وضعیت باعث شد که چشمانش از اشک بسوزد.

هیچول خودش را مقصر این اتفاق میدانست ... شاید اگر آن قدر تندروی نکرده بود و به حرف های لیتوک گوش داده بود این اتفاق نیفتاده بود... لیتوک فهمیده بود که رابطه ی خاصی بین شان وجود داد... و پیوندی محکم سرنوشت آنها را بهم نزدیک کرده است اما هیچول با لجبازی و دست کم گرفتن خودش و انتخاب راهی که فکر میکرد درست است و به نفع بقیه ، اورا با سنگدلی از خودش رانده بود.

نگاهش روی ل.ب های بسته و کبود لیتوک قفل شد و بعد خم شد و ل.ب هایش را روی ل.ب های سرد او گذاشت.

برعکس دفعه ی قبل این بو.سه عمیق تر و طولانی بود‌‌‌... هیچول میخواست تمام گرمای عشقش را از طریق بو.سه به بدن لیتوک منتقل کند.

بعد لحظاتی سرش را بلند کرد و برای دیدن هرواکنشی به صورت لیتوک نگاه کرد... بقیه هم نزدیکتر شدند تا به هوش آمدن شاهزاده را به چشم ببینند.

اما حتی بعد گذشت دقایقی طولانی هیچ اتفاقی نیفتاد.

پلک های لیتوک همچنان بسته بود.

پادشاه گفت- پس چرا هیچ انفاقی نیفتاد؟!... 

صدایش پر از ترس و نگرانی بود

-... چرا پسرم بهوش نیومد؟!

بقیه حاضران هم مثل او نگران و درمانده به نظر می رسیدند... بو.سه ی هیچول آخرین و تنها راه نجات ممکن بود.

هیچول دست سرد لیتوک را بین دستانش گرفت و زمزمه کرد

-خواهش میکنم چشاتو بازکن... به خاطر من.

و قطره ی اشکی روی گونه اش چکید.

پادشاه که بیشتر از این نمیتوانست آنجا بایستد و تحمل کند با خشم سمت آینه ی اتاق رفت و غرید

-آنجلینا!...فرشته ی اخراجی دروغگو!... خودتو نشون بده!

لحظاتی بیش طول نکشید که سطح آینه موج گرفت و شروع به درخشیدن کرد و سپس تصویر آنجلینا در آن شکل گرفت.

هیچول که برای دفعه ی اول چنین چیزی می دید متعجب شد و ترسید اما بعد با شگفتی دید که قیافه ی آن زن برایش خیلی آشناست... هیچول قبلا اورا جایی دیده بود!

آنجلینا در داخل اتاق چشم چرخاند و در آخر نگاهش روی هیچول ثابت ماند و پوزخند معناداری زد.

تنها در آن لحظه بود که هبچول به خاطر آورد که او را قبلا کجا دید است!

او همان زنی بود که در آن با.ر کذایی میخواست اغفالش کند!

نفس در سی.نه اش حبس شد

زمزمه کرد

-آنجلینا... ؟!

لبخند آنجلینا با دیدن حیرت او عمیق تر شد و چال گوشه ی ل.بش را به نمایش گذاشت.

هیچول شگفتزده به صورت او خیره ماند و از دیدن شباهت عجیب بین او لیتوک بیشتر متعجب شد.

پادشاه رو به آنجلینا غرید

-تو زن دروغگو و دغل کار!... تو گفتی هیچول میتونه لیتوک را نجات بده ولی هیچ اتفاقی نیفتاد!

هیچول متوجه شد که او همان مادربزرگ لیتوک است که پیش تر پدرش درموردش گفته بود!... تعجبی نداشت اگر شباهت هایی بین مادربزرگ و نوه اش وجود داشت.

آنجلینا با خونسردی جواب داد- آره من گفتم که هیچول میتونه نجاتش بده اما نگفتم چطوری!... نه به آسانی و راحتی دفعه ی قبل!

پادشاه گفت- منظورت چیه؟...دقیقا باید چیکار کنیم؟

آنجلینا گفت- من روح نوه ی عزیزمو مهر و مومش کردم و روحش الان پیش منه!...اگه هیچول واقعا عاشق لیتوکه بیاد و روح شو ازم پس بگیره!

پادشاه گفت- این اراجیف چیه که سرهم میکنی؟!... چه بلایی سر پسر بیچاره م آوردی؟!

آنجلینا نگاه سردش را به او دوخت و گفت- بهت گفتم پادشاه به ظاهر محترم... و همینطور راه نجانش رو!...

نگاهش دوباره روی هیچول قفل شد و با بدجنسی ادامه داد

-... بقیه ش به کیم هیچول بستگی داره که چقدر نوه ی منو بخواد و دوستش داشته باشه!... و اینکه حاضره جون شو برای نجاتش بده یا نه؟

هیچول از روی تخت بلند شد و مصمم گفت- من لیتوک رو دوستش دارم ... مهم نیست چقدر خطرناک باشه!...من هرکاری بگی میکنم تا لیتوک نجات پیدا کنه!

وزیراعظم با افتخار نگاهش کرد

-پسرم!

پادشاه هم راضی و خوشنود به نظر میرسید و دوباره امیدوار شده بود.

اما آنجلینا پوزخند سردی زد

-شجاعتت قابل تحسینه!... اما جایی که قراره بری به هیچ وجه جای جالبی نیست... شاید بهتر باشه اینجا بمونی... کنار پدر عزیزت که تازه پیداش کردی... تو میتونی یه زندگی راحت و غرق نعمت داشته باشی چرا باید جون تو به خطر بندازی؟!

هیچول مصمم جواب داد- چون دنیایی که لبتوک توش نباشه ذره ای برام ارزش نداره!... همانطور که گفتم برای نجات لیتوک هرکاری میکنم...‌‌ حتی شده از آتیش رد میشم ولی اونو به زندگی برمیگردونم!

بعد گفتن اینها حتی در نگاه آنجلینا هم میشد تحسین را دید

به آرامی گفت

-بسیار خب کیم هیچول ... روح لیتوک تو دنیای آینه ای و قصر آینه ای من پنهان شده... پا به دنیای من بزار و نجاتش بده!

این را گفت و سپس ناپدید شد و تصویر دیگری ظاهر شد... تصویری که متعلق به دنیای آن طرف آینه بود.

پادشاه قدمی سمت هیچول برداشت

-پسرم تو با اینکارت خدمت بزرگی به من میکنی... و من تا ابد مدیونت هستم.

هیچول- من این کارو برای خودم انجام میدم پس منتی به شما ندارم... این جبران اشتباه بزرگیه که کردم...

کنار تخت نشست و برای آخرین به لیتوک نگاه کرد و دست سرد اورا در دست گرفت

-من نجاتت میدم لیتوک... هرطور شده... اونوقت میتونیم تا آخر عمر کنار هم باشیم.

از کنار تخت که بلند شد وزیراعظم اورا محکم در آغوش گرفت و همان طور که اشک می ریخت

-شاید این آخرین دیدارمون باشه پسرم... اما من به تو و شجاعتت افتخار میکنم... میدونم که مادرت تو بهشت هم همین احساس رو داره!

هیچول هم پدرش را بغل کرد

-لطفا برام دعا کنید پدر!

-به خدا می سپارمت!

سپس یکدیگر را رها کردند و هیچول با قدم های آرام به آینه نزدیک اما در لحظه ی آخر شیوون مانع اش شد و گفت- لطفا اینو با خودت ببر!

و شمشیرمخصوص جواهر نشانش را به او داد و با سری افکنده گفت

-...  در این جریان من از همه بیشتر مقصر بودم... امیدوارم تو و لیتوک منو ببخشید... برات دعا میکنم که به سلامت برگردی.

هیچول لبخندی زد و شمشیر را از او گرفت... گرچه ذره ای شمشیر زدن نمیدانست و حتی تحمل وزن زیاد آن شمشیر بزرگ برای مچ های ضعیفش سخت بود.

-ممنونم شاهزاده.

ودر مقابل چشمان حیرتزده ی همه شمشیر را بالا برد و با آن موهای بافته ی بلندش را برید!

بافته ی طلایی و زیبای موهایش روی زمین افتاد اما هیچول بدون کوچکترین تاسفی گفت- فکر کنم برای جایی که دارم میرم این ها فقط جلوی دست و پامو بگیرند!

و بعد اینکه برای آخرین بار با همه خداحافظی کرد نفس عمیقی کشید و پا به درون دنیای آینه ای گذاشت.

با رفتن او وزیراعظم با حال زاری روی زمین نشست 

-خدا به همراهت پسرت!



ساعت ها بود که اعضای هردو خانواده ی سلطنتی به طور مشکوکی ناپدید شده بودند و جشن داشت بدون آنها ادامه پیدا میکرد و همین باعث تعجب مهمانان حاضر شده بودند.

عده ای از آنها که دلسوزتر بودند نگران بودند که اتفاق بدی افتاده باشد و بدخواهان هم طبق عادت همیشگی در جمع خود مشغول بدگویی بودند.

از نیمه شب گذشته بود که وزیراعظم بلاخره به سالن برگشت درحالیکه صورتش به شدت غمگین و نگران بود.

بالای سالن ایستاد و بعد اینکه از آنها خواست که سکوت کنند شروع به حرف زدن کرد

-از شما بزرگان و مقامان و اشراف به خاطر اینکه تا این ساعت اینجا معطل و منتظر شدید شخصا عذر میخوام و اینو حق تک تک تون میدونم که لااقل ازاتفاق بدی که امشب رخ داده باخبر بشید.... متاسفانه اتفاق خیلی بدی برای شاهزاده افتاده!...

به اینجا که رسید از حرف زدن دست کشید تا همهمه ای که شکل گرفته بود فرو بشیند و سپس ادامه داد-... اما جای هیچ ترس و نگرانی نیست...

درحالیکه چشمانش از اشک می درخشید گفت-... چون ناجی واقعی... پسر گم شده ی من... کیم هیچول پیدا شده!... کسی که پیشگویی شده بود ناجی باشه... اون راهی یه سفر بزذگ و خطرناک شده تا شاهزاده رو نجات بده... ازتون میخوام که تو سالن بمونید و برای سلامتی اون و شاهزاده دعا کنید...

همانطوز که اشک می ریخت 

-... دعا کنید که به سلامت برگردند!

( آدمای قرون وسطا به شدت مذهبی و اهل دعا و کلیسا بودند.)



ساعتی از رفتن هیچول میگذشت و اتاق در سکوت مطلق فرو رفته بود ... همه نگران اتفاقی بودند که ممکن بود برای لیتوک و هیچول بیفتد.

شیوون از جایی که نشسته بود بلند شد و سمت پادشاه رفت و بی مقدمه مقابلش زانو زد

-منو ببخشید سرورم... مسبب تموم این اتفاقات من بودم.

پادشاه گفت- نه پسرم... فقط تو مقصر نبودی... منم مقصر بودی که به حرف های لیتوک اعتماد نکردم و نتیجه ش این شد... بیا فقط امیدوار باشیم که لیتوک و هیچول به سلامت برگردند.

شیوون گفت- بله سرورم.

و سپس رو به پدر خودش گفت- از شماهم عذر میخوام که ناامیدتون کردم.

پپرش گفت- نه پسرم... تو همه کاری برای من و کشورت کردی... منتهای آرزوی هر پدریه که پسری مثل تو داشته باشه... الان هم بیا فقط دعا کنیم تا هیچول موفق شه.

شیوون- بله پدر.





نظرات 2 + ارسال نظر
Hera جمعه 25 خرداد 1397 ساعت 00:11 http://hera19021992.blogsky.com

طفلی چولا...چقد غصه میخوره...حتما خیلی حالش بده که موهاشو بریده...

Bahaar جمعه 25 خرداد 1397 ساعت 00:00

سلام سامی جون
خوبی؟... فردا عیده پس عیدت مبارک عزیزم
خیلی خوب بود ولی کم بود!... خیلی کم بود ... بیشتر می‌خوام
کیوهیونی من کو راستی؟ بلایی سر خودش نیاره یه وقتی!... پرنس برفی من دلش بدجور شکسته

سلام عزیزم
مرسی عیدشما هم مبارک
قسمت بعد بیشتر مینویسم
قسمت بعد متوجه میشیدکه چه بلایی سر کیوی طفلی اومده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد