Lo siento 4



سلام جیگرا


جمعه نیست ولی قول داده بود امشب اپش کنم


اینم یه عکس از بوم ، برادر لیتوک تو فیک



 

 قسمت چهارم:



شیوون با حیرت گفت

-لی لیتوک؟!

چشمان لیتوک با شناختن او از حیرت گشاد شدند.

شیوون در ماشین را باز کرد و بدون اینکه کامل پیاده شود با تعجب گفت

-باورم نمیشه!

و دید که لیتوک هم به اندازه او این دیدار غیرقابل باور شوکه و شگفتزده شده است.

قبل اینکه شیوون قادر باشد کلمه ی دیگری بگوید سروکله ی مردان سیاه پوشی از سمت دیگر خیابان پیدا شد و باعث شد حیرت و شگفتی لیتوک جای خودش را به ترس بدهد!

خصوصا که آنها اصلا ظاهر جالبی نداشتند.

کسانی که لیتوک به خوبی آنها را میشناخت و  میدانست که اگر دست آنها بیفتد بی برو برگرد کشته خواهد شد.

نگاهش را از آنها گرفت و به شیوون نگاه کرد که هنوز شوکه به نظر میرسید.

تنها راه نجاتی که داشت!

سراسیمه گفت- خواهش میکنم شیوون کمکم کن... اون آدم ها دنبال منن... میخوان منو بکشن!

شیوون با گیجی گفت- چ چی؟!... اخه چرا؟!

در این صدای آنها را شنید

-اوناهاش!... اونجاست!... عجله کنید تا فرارنکرده!

لیتوک با دیدن این صحنه سریع بدون اینکه اجازه  بگیرد در سمت دیگر ماشین را باز کند و سوارش شد و با اضطراب گفت- زود باش روشن کن بریم!

ابروهای شیوون به نشانه ی تعجب بالا رفتن و چشمانش تا آخر باز شدند

-ببخشید؟!

لیتوک با التماس گفت- خواهش میکنم‌...تو مسیر همه چیزو بهت میگم!

شیوون سوار ماشین شد ولی روشن ش نکرد 

-چی رو توضیح میدی؟... من خودم همه چیزو میدونم!

شیوون نمیدانست چرا داشت این را میگفت درحالیکه روزهای گذشته مدام آرزو کرده بود که روزی بتواند لیتوک را ببیند و از خودش دلیل کارش را بپرسد. 

لیتوک- بهت میگم!... همه چیزو!... فقط راه بیفت!

شیوون لحظه ای به چشمان درشت و ملتمس لیتوک خیره شد و بعد آهی کشید و گفت

-باشه.

لیتوک با دیدن افراد سیاه پوش که تقریبا به ماشین رسیده بودند جیغ زد

-به خاطر خدا این کوفتی روشن ش کن!

شیوون پوزخندی زد

-اکی بیبی!

و پدال گاز را محکم فشار داد و دنده عقب رفت اینطوری اولین کسی که دستش به کاپوت ماشین رسیده بود با شدت به زمین برخورد کرد!

شیوون که دست فرمان خوبی داشت به سرعت فرمان را پیچاند وارد خیایانی فرعی شد.

و دنبال کنندگان شان را کاملا پشت سرشان گذاشت.



لیتوک از شیشه ی ماشین پشت سرش را نگاه کرد تا مطمئن شود آنها دیگر دنبالشان نمیکنند... وقتی اثری از آنها ندبد نفس راحتی کشید و به صندلی تکیه داد.

شیوون بدون اینکه نگاهش را از او روبرو بگیرد گفت- خب؟

لیتوک متعجب پلک زد

-خب؟!

شیوون برگشت و طلبکارانه نگاهش کرد

-نمیخوای بگی اونا کی بودن؟

لیتوک آهی کشید

-داستانش طولانیه.

شیوون دوباره نگاهش را به روبرو داد

- بزار خودم حدس بزنم دوباره از دست دوست.پسرت کانگین دررفتی و اون افرادشو فرستاده پی ات؟!

چهره ی لیتوک با شنیدن اسم کانگین درهم رفت

-نه!

شیوون گفت- بهم نگو که با اونا هم خوابیدی و از دست آدمای دوست پسرت کتک خوردند و حالا عین من به خونت تشنه ان!

اخم های لیتوک بیشتر درهم رفت و به او توپید

-معلومه که نه!... فکر کردی من کیم ؟!... یه هر.زه؟!

شیوون نگاهش کرد و یک ابرویش را بالا برد

-فکر نکنم درجایگاهی باشی که اینطوری سرم داد بزنی!... یادت نره همین الان من نجاتت دادم به علاوه اینکه بابت اونشب بهم بدهکاری!.... میتونم همین الان بدون کوچکترین عذاب وجدانی از ماشین پرتت کنم بیرون!

چشمان لیتوک از ترس گشاد شدند

-نه خواهش میکنم!

شیوون گفت- پس بهم بگو که دقیقا اونا برای چی دنبالت هستن؟... خودت اصلا کی هستی؟... و...

به اینجا که رسید ل.بش را با خشم گاز گرفت

-... و چرا اونشب اون کارو باهام کردی؟

لیتوک با صدای ضعیفی گفت- من متاسفم.

شیوون ناخواسته صدایش را بالا برد

-متاسف بودن تو به چه درد من میخوره لعنتی؟!...

نگاهش پر از خشمش را به او دوخت 

-... میدونی اون آدمای لعنتی دوست.پسر عوضی ت چه بلایی سرم آوردن؟!... تا چند روز تموم بدنم کوفته بود ... این حق منه که لااقل یه توضیح درست و حسابی ازت بشنوم!

لیتوک با صدای ضعیفی گفت- میدونم...ولی..

قطره ی اشکی که میرفت روی صورتش بچکد را با پشت دست پاک کرد

-... بزار اول به یه جای امن بریم بعد همه چیزو برات میگم.

شیوون پرسید-جای امن؟

لیتوک بینی اش را بالا کشید و سرش را تکان داد

-اونایی که دنبال مون بودن به این راحتی دست بردار نیستن.

شیوون گوشزد کرد

-اونا دنیال تو هستن نه من!

-درسته... ولی گفتم شاید بشه امشب رو پیش تو بمونم... 

شیوون ناغافل روی ترمز زد طوری که بدن سبک لبتوک تقریبا جلو پرت شد

شیوون تو صورتش داد زد

-زده به سرت؟!... تورو ببرم خونه م ؟!....درحالیکه به گفته ی خودت یه مشت آدم خطرناک دنبالت هستن!... منو چی فرض کردی؟... کره الاغ کدخدا؟!

لیتوک ل.ب هایش با ناراحتی جمع کرد

-اخه من جایی رو ندارم برم.

شیوون- چطور جایی رو نداری؟!...  اصلا چرا نمیری پیش دوست.پسر گردن کلفتت؟!

لیتوک- تو هیچی نمیدونی.

شیوون- اره من هیچی نمیدونم!... اصلا من نفهم!... من بیشور!... 

کف دستهایش را بهم چسباند و سرش را به تمسخر خم کرد

-...فقط برو و سر منو به خودم بده!... چون هنوز لازمش دارم!

لیتوک با بغض گفت- اگه میتونستم... اگه جای دیگه ای رو داشتم مزاحمت نمیشدم.

و اشک هایش یک به یک شروع به چکیدن روی گونه هایش کردند... صحنه ای که قلب رئوف شیوون فورا به درد آورد هرچند سعی میکرد ظاهرش همچنان سرد و بی تفاوت باقی بماند.

-هی گریه نکن... با توام... باشه میبرمت خونه م.

لیتوک با شنیدن این از بین اشک هایش لبخندی زد

-واقعا؟!

شیوون تمام تلاشش را به کار برد تا تحت تاثیر لبخند دوست داشتنی پسر زیبایی که کنارش نشسته بود قرار نگیرد.

-اما اونجا باید همه چیزو برام توضیح بدی!

سپس بار دیگر ماشین را روشن کرد و سمت آپارتمانش راند با اینکه مطمئن نبود کاری که میکند درست است یا نه.

شکی نبود که بودن با این پسر برای او چیزی جز دردسر نداشت... اگر ایم مردان هم مانند افراد کانگین بودند او دوباره داشت یک دردسر بزرگ دیگر را به جان میخرید.

ولی با وجود تمام این ها حس کنجکاوی اش به علاوه ی مقدار کمی احساس  نوع دوستی اش سبب شد که این ریسک را بکند.

وقتی رسیدند شیوون ماشین را به پارکینگ ساختمان برد و سپس هردو پیاده شدند.

آپارتمان شیوون در طبقه ی چهارم بود ... لیتوک بدون اینکه حرفی بزند فقط اورا دنبال میکرد.

شیوون با خودش فکر کرد : مثل جوجه اردک افتاده دنبالم!

وارد آسانسور که شدند برگشت و به لیتوک نگاهی انداخت.

لیتوک با خوشحالی لبخندی زد که باعث شد صورت معصوم و قشنگش بدرخشد.

شیوون یکدفعه احساس کرد که دمای هوا بالا میرود و دکمه ی یقه اش را باز کرد.

 


در واحدش را باز کرد و لیتوک را آهسته داخل هل داد.

وقتی داخل شدند لیتوک با کمی نگرانی پرسید- مطمئنی این در درست و حسابی چفت و بست میشه ؟

شیوون نیشخندی زد

-خیالت راحت!

فکر خبیثانه ای که در طی مسیر به ذهنش خطور کرده مثل خوره به جانش افتاده بود و رهایش نمیکرد.

لیتوک یکبار از او استفاده کرده بود و آن چنان بلایی سرش آورده بود که روزها در بیمارستان بستری بود... شیوون این را حق خودش میدانست که لااقل یه انتقام کوچولو از او بگیرد.

لیتوک بی خبر از آنچه که در ذهن شیوون میگذشت به اطراف نگاهی انداخت

-خونه ی قشنگ و مرتبی داری.

شیوون قدمی به او نزدیک شد

- اسباب و اثاثه چطور؟!

-چی؟!

شیوون به کاناپه ی بزرگی که درست پشت سر لیتوک قرار داشت اشاره کرد

-مثلا اون کاناپه؟

لیتوک نگاهی به کاناپه انداخت و لبخندی محوی زد

-به نظرم به بقیه ی چیدمان خونه میاد.... و همینطوررنگ سفیدش قشنگه...

برگشت تا به شیوون نگاه کند که اورا سی.نه به سی.نه ی خودش یافت که با نگاه عجیبی به او مینگریست

گونه های لیتوک بابت این همه نزدیکی و نگاه نافذ شیوون رنگ گرفت و تلاش کرد تا قدمی عقب برود.

اما بازوهای قوی شیوون به سرعت دورش حلقه شدند و اورا سرجایش نگه داشتند.

لیتوک به ناگاه احساس خطر کرد

-چ چیکار میکنی؟!... 

تلاش کرد دست های شیوون را کنار بزند

-...ولم کن!

شیوون لبخندی شیطانی ای زد

-واقعا؟!... ولی تو همین الان گفتی که ازاین کاناپه خوشت اومده.. گفتم شاید بخوای امتحانش کنی!

لیتوک با پی بردن به نقشه ی کثیف او به خودش لرزید

-نه!

ولی برای شیوون تقلاها و یا حتی دادزدن ها و کمک خواستن های لیتوک اهمیتی نداشت!

مثل آب خوردن بدن سبک لیتوک را بلند کرد و روی کاناپه خواباند و وزنش را رویش انداخت.

به قیافه ی ترسیده و رنگ پریده ی او نیشخندی زد

-میتونی هرچقدر دلت بخواد جیغ بزنی و کمک بخوای!... تموم دیوارهای اینجا عاق صدا هستن!... هیچ کس صداتو نمیشنوه!

چشمان لیتوک به سرعت نم دار شدند

-خواهش میکنم شیوون... ولم کن... من... من بهت اعتماد کردم!

شیوون اخمی کرد

-منم بهت اعتماد کردم!... ولی تو چیکارکردی؟!... باهام مثل یه تیکه گوشت قربانی رفتار کردی!!!... هرچقدر خواهش و التماس کنی تاثیری روم نداره... من روزهاست که آرزوی همچین لحظه ای رو دارم که بتونم ازت انتقام بگیرم!

لیتوک گفت- تو هیچی نمیدونی!... هیچی از زندگی کوفتی من نمیدونی!... نمیدونی که اون تنها راهی بود که من داشتم تا خودمو نجات بدم!

شیوون با خشم و نفرت گفت- خودتو نجات بدی درحالیکه برات ذره ای اهمیت نداشت که نوچه های دوست.پسرگردن کلفتت چی به سرم میارن؟!...

هردو مچ ظریف لبتوک را در یک دستش گرفت ‌ آنها را بالای سرش نگه داشت.

صورتش را به صورت لیتوک نزدیک کرد و با بدجنسی گفت- ... این یه درس کوچولویی برات میشه تا دیگه مردم بیچاره و بی گناه رو طعمه قرار ندادی!

لیتوک بیهوده تلاش کرد که خودش را آزادکند اما عملا در برابر بدن عضلانی و قوی شیوون شانسی نداشت.

با احساس دست بزرگ شیوون روی کمربندش نفسش در سی.نه اش حبس شد

-اوه نه خواهش میکنم!

شیوون گفت-چطور اون شب راحت بدن تو در اختیارم گذاشتی چرا الان داری پسم میزنی؟!

لیتوک  گفت- این خیلی فرق میکنه!... اون شب منم اینو میخواستم!

شیوون گفت- باز جای شکر داره که قبول داری این تو بودی که سراغم اومدی نه من!

و برای اینکه زودتر به حساب کمربند و شلوارجین لیتوک برسد برای لحظه ای دستهای اورا رها کرد

در آن لحظات فقط این گرفتن انتقام نبود که برایش مهم بود بلکه دلش میخواست یک بار دیگر درون گرم و فوق العاده تنگ آن پسر لاغر ولی سک.سی را احساس کند 

شیوون با خشونت کمربندش را باز کرد ولی همین که خواست شلوارش را پایین بکشد سوزش سیلی ای را روی صورتش احساس کرد

درحالیکه خشکش زده بود دستش را روی گونه اش گذاشت و با حیرت به صورت خیس اشک لیتوک نگاه کرد.

قفسه ی سی.نه ی لیتوک به شدت بالا و پایین میرفت و به تلخی میگریست

-من هیچ وقت ادعای خوب بودن نکردم... حتی قبول دارم یه آدم پستم که از تو استفاده کردم تا به هدفم برسم... ولی... ولی تو حتی از منم پست تری!...

شیوون شوکه بود که لیتوک ادامه داد-... من ازت کمک خواستم ولی تو...

در آن لحظه بود که شیوون متوجه شد در شرف انجام چه کاری بود!

او در طی عمرش با خیلی ها خوابیده بود و خیلی ها را تصاحب کرده بود اما در هیچ کدام از آنها زور و اجباری در کار نبود... شیوون هیچ وقت برخلاف میل کسی با آنها نخوابیده بود‌.

و آنشب درست مثل یک متجاوز واقعی عمل کرده بود!

شرمنده و پشیمان از کارش به آرامی لیتوک را رهایش کرد

-من... من متاسفم.

به شدت از خودشو کارش شرمنده بود.... شیوون لحظات قبل شیوونی نبود که او میشناخت... یک هیولای وحشی که تنها چیزی که در ذهنش بود شه.وت و انتقام بود.

لیتوک همچنان داشت میگریست.

صحنه ای که واقعا برای شیوون دردناک بود.

شیوون قبل اینکه بفهمد چه کار میکند بازوهایش را دور لیتوک حلقه کرد و درآغوشش کشید...کاملا با ملایمت و بدون ذره ای خشونت.

کنار گوشش لیتوک دوباره زمزمه کرد

-متاسفم.

لیتوک چیزی نگفت اما آغوش اورا هم پس نزد.

واقعا عجیب بود که تا لحظات قبل تمام تلاشش این بود که از دست این مرد فرار کند و حالا به آغوش همان شخص پناه آورده بود و به سختی میگریست.

شیوون پشیمان از کارش آنقدر پشت لیتوک را نوازش کرد تا اینکه او کمی آرام شد.

اورا از آغوشش بیرون آورد و پرسید- بهتر شدی؟

لیتوک سرش را تکان داد و با پشت دست اشک هایش را پاک کرد.

گونه های برجسته اش به خاطر اشک هایش می درخشید و نوک بینی خوش فرمش سرخ شده بود طوری که شیوون ناخواسته هو.س کرد بینی اش را ببو.سد.

شیوون قبل از فکر کردن این کار را انجام داد و باعث شد لیتوک جیغ خفه ای بکشد و خودش را جمع کند!

شیوون خندید و گفت- هی کاریت ندارم... اون فقط یه بو.سه ی کوچولو بود!

لیتوک با دلخوری ل.ب هایش را جمع کرد که شیوون دست هایش را گرفت

-فکر کنم باید بگم ببخشید اینطور نیست؟... من اصلا نفهمیدم یکهو چم شد... اوه اونطوری نگاهم نکن و بگو که منو بخشیدی!

لیتوک نگاهش را از او گرفت و با حالت قهر به گوشه ی دیگری نگاه کرد

-هی من ازت معذرت خواستم ... وقتی حرف میزنم بهم نگاه کن!

چانه ی لیتوک را گرلت و صورتش را برگرداند

-...بگو که منو ببخشیدی!

لیتوک گفت- اول تو بگو!

شیوون با گیجی پرسید- چی رو؟

-که منو بخشیدی!

شیوون لحظه ای به او خیره ماند و بعد بلند بلند شروع به خندیدن کرد

-خیلی خب... خیلی خب من بخشیدمت!

لیتوک گفت-پس فکر کنم منم بتونم ببخشمت...البته به شرطی که کمکم کنی!

-کمکت کنم؟



نیم ساعتی گذشته بود و آن دو درحال خوردن شام سبکی بودند که شیوون آماده کرده بود.

شیوون گفت- فکر نمیکنی الان وقتش شده که همه چیزو در مورد خودت بهم بگی؟

لیتوک چوب هایش را پایین آورد و چهره اش درهم رفت.

شیوون با دیدن تغییر حالت او گفت- چیزی شده؟

لیتوک جواب داد- نه... اگه اینقدر کنجکاوی همه چیزو بهت میگم.

شیوون گفت-میشنوم!

لیتوک شروع کرد

-من پدر و مادرمو زمانی که خیلی کوچیک بودم از دست دادم... طوری که حتی  درست چهره شونو به خاطر ندارم... هیونگ و برادر بزرگترم منو بزرگ کرد... بوم، برادرم، رئیس یکی از باندهای بزرگ مواد مخدر به اسم عقابه... از زمانی که یادمه باند عقاب با باند رقیب شون به اسم عقرب دشمنی و رقابت داشتند...طوری که نمیتونم دقیقا بهت بگم که تو چندسال گذشته به خاطر درگیری های پیش اومده بین این دو باند از هردوطف چند نفر جونشونو از دست دادن!...

شیوون شگفتزده گفت- این واقعا ترسناکه!... پس پلیس این وسط چه کاره ست؟!... نمیتونه جلوشونو بگیره و دستگیرشون کنه؟!

لیتوک پوزخندی زد و سرش را به دو طرف تکان داد

-پلیس عملا در برابر اونها هیچ قدرتی نداره... من چیز زیادی از کارهای برادرم نمیدونم ولی میدونم که خوده این دو مافیا زیر نظر مافیاهای کله گنده ای که در چین ان اداره میشن ... مافیایی که به کل دنیا مواد مخدر قاچاق میکنن!

-خدای من!... ولی اینا چه ربطی به داستان آنشب داره؟

لیتوک ل.بش را گاز گرفت

-خب... خب به قضیه ی من و کانگین ربط داره... کانگین عزیز کرده ی یکی از همین مافیای کله گنده ایه که بهت گفتم... باند اونقدر بزرگی نداره ولی حمایتی که ازش میشه واقعا زیاده... برادرم امید زیادی داشت که با ازدواج من و کانگین اونم از این حمایت برخوردار بشه و اینطوری برای همیشه رقیبش ، عقرب ها رو کنار بزنه... اما من اصلا از کانگین خوشم نمیاد. .. نمیتونی تصور کنی که چه آدم عوضی و مزخرفیه!... دائم الخمر بودن و اعتیاد به قما.ر فقط یه گوشه از کثافت کاری هاشه ...به شدت قلدوره و فکر میکنه همه زیردستش هستن و باید ازش اطاعت کنه!... تا حالا با خیلی ها رابطه داشته و خیلی ها حتی به زور تصاحب کرده.

شیوون گفت- می فهمم ... اینا همش کافیه که ازون مرد متنفر باشی اما هنوز نگفتی چرا اومدی سراغ من؟

لیتوک چوب هایش را برداشت و با آنها بازی کرد

-... کانگین آدم مغررور و خودخواهیه... 

شیوون می دید که او از عمد نگاهش را از او می دزدد

-... اون هیچ وقت با کسی که قبلا رابطه داشته نمیخوابه چه برسه که بخواد باهاش ازدواج کنه...

شیوون به میان حرفش پرید

-و برای همین سراغ من اومدی تا دیگه باکر.ه نباشی؟!... که کانگین دست از سرت برداره؟!... 

با حرص پوفی کرد

-خدای من!

لیتوک گفت- من مجبور بودم!... هیچ چاره ی دیگه ای نداشتم!... برادرم به حرفم گوش نمیداد و میخواست منو ، تنها برادرشو، به اون هیولا بده!

لیتوک چوب هایش را در مشت هایش فشرد و چشمان درشتش از اشک درخشید

-... من فکر نمیکردم که این کارو باهات بکنه... فکر میکردم وقتی منو با تو ببینه همه چیزو تموم شده ببینه و راهشو بکشه و بره ولی اون...

بغضش ادامه صحبت کردن بیشتر نداد و هق هق کنان به گریه افتاد.

شیوون با دیدن این صحنه میز را دور زد و سمت لیتوک رفت و دستهایش را دورش حلقه کرد

-هی اشکال نداره... گفتم که ببخشیدمت.

لیتوک میان گریه هایش گفت- من واقعا متاسفم... خیلی متاسفم.

شیوون با پشت دست اشک های اورا پاک کرد

-من بخشیدمت...

به شوخی اضافه کرد

-... درسته کل استخونام نرم شدند ولی لااقل تو دیگه مجیور نیستی با کسی که دوستش نداری ازدواج کنی.

لیتوک با ناراحتی سرش را به دو طرف تکان داد

-کاش واقعا اینطور بود اما کانگین هنوزم منو میخواد!

شیوون با تعجب گفت- چی؟!... مگه نگفتی که...؟!

لیتو- خودمم از همین متعجبم... به برادرم گفته حاضر نیست نامزدی رو بهم بزنه!

شیوون- پس مردایی که امروز دنبالت بودن آدمای کانگین بودن؟!

لیتوک جواب داد- اونا باند عقرب بودند... وقتی دیدم چاره ای جز ازدواج با کانگین ندارم از خونه فرار کردم ولی نمیدونم چطوری آدمای عقرب منو شناسایی کردن... اگه دستشون بهم برسه به خاطر دشمنی ای که با برادرم دارن بی برو و برگرد منو میکشن... شانس آوردم که تو اونجا بود وگرنه...

شیوون پرسید- حالا میخوای چیکارکنی؟

لیتوک شانه هایش بالا انداخت

-نمیدونم ... خیال داشتم از کره برم ... جایی که خبری از مافیا نباشه اما با آدمای برادرم و کانگین و از اونا بدتر عقربها که مدام دنبالم هستن چطوری میتونم ... مگه اینکه....مگه اینکه کسی کمکم کنه... کسی که بهش اعتماد دارم.

شیوون گفت- منظورت از اون یه شخص من که نیستم؟!

لیتوک ل.ب هایش را جلو داد

-اخه من مه جز تو کسی رو ندارم!

شیوون گفت- خودت گفتی اونا آدمای خطرناکی ان!

لیتوک- ولی تا وقتی همراه توام متوجه م نمیشن... اونا دنبال یه پسر تنها میگردن نه یه زوج ... خواهش شیوونا!... تو تنها کسی هستی که میتونی کمکم کنی.

شیوون  -عجب گیری افتادم!

و شروع به ماساژ دادن شقیقه هایش کرد

لیتوک اصرار کرد

-تو اینکارو میکنی مگه نه؟... تو نشون دادی که آدم خوبی هستی وگرنه بعد کاری که من باهات کردم هرگز جونمو نجات نمیدادی!... تو کسی نیستی که دست کمکی که سمتت دراز شده رو نادیده بگیری!

شیوون اخمی کرد

-من آدم خوبی نیستم ظاهرا فقط یه احمق گوش درازم!

لیتوک با بغض گفت- یعنی میخوای رهام کنی که به دست عقربها کشته بشم و یا ازون بدتر مجبور به ازدواج با اون غول زورگو بشم؟!

شیوون آهی کشید

-خودت فکر کن ببین میتونم بهت بگم نه؟... اونم وقتی اینطوری اشکت دم مشک ته!

با شنیدن این حرف گل از گل لیتوک شکفت!

-واقعا حاضری کمکم کنی؟!

شیوون که تسلیم شده بود گفت- مگه راه دیگه ای هم دارم؟

لیتوک ذوقزده گفت- اوه شیوونا واقعا ممنونم!

و بی اخطار گردن شیوون را بغل کرد و گونه ی اورا بو.سید.

شیوون که از این حرکت جاخورده بود لیتوک را آرام از خودش جدا کرد و به صورت رنگ گرفته ی او نگاه کرد

-این دیگه چی بود؟

لیتوک نگاهش را از او دزدید و گفت- دست خودم نبود ... ببخشید.

شیوون با دیدن قیافه ی او لبخند شیطانی ای زد

-بهت اخطار میکنم که تا تموم کارت کمتر اینطوری بهم بچسبی... چون من همینطوریشم به زور جلوی خودمو گرفتم تا کاری باهات نداشته باشم!

گونه های لیتوک بیشتر سرخ شد و سرش را پایین تکان داد.

و شیوون با بدجنسی و رضایت نتیجه ی حرف هایش را تماشا کرد.

بی هوا دست لیتوک را گرفت و گفت- خب دیگه بریم بخوابیم... فردا کلی کار داریم که باید انجام بدیم.

لیتوک رنگش پرید

-بخوابیم؟!... کجا؟!

شیوون با شیطنت گفت- خب معلومه!... اتاق من بیبی!

و چشمک معناداری زد!




نظرات 3 + ارسال نظر
Leeteuk چهارشنبه 30 خرداد 1397 ساعت 03:29

سلام سامی جان میشه درخواستی هم بنویسی؟!

Bahaar دوشنبه 28 خرداد 1397 ساعت 00:53

سلام سامی جونم
اوووه فرشته‌ی من ... دیدی گفتم شیوونی ایندفعه دیگه خام خام میخوردش؟
هاهاها ، شانس آورد به یه سیلی و چند قطره اشک به خودش اومد، اما دیگه داره میبردش تو اتاق خوابش ... یعنی اون مستر سکسی جذاب چه نقشه ای واسه فرشته‌م کشیده؟
این قسمت هم عالی بود مرسی سامی جونم
لیصبرانه منتظر قسمت‌های بعدی ام

Hera یکشنبه 27 خرداد 1397 ساعت 23:55 http://hera19021992.blogsky.com

توکی چقد ترسیده!!!!!
هیونگی خودتو اذیت نکن...یه روز شادی به زمین برمیگرده:)امید داشته باش...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد