Cinderella and angel of dreams 35



سلام جیگرا


با یه قسمت هیجان انگیز دیگه خدمت رسیدیم


اینم ادیتی هستش که برای این قسمت درست ش کردم


 


نظر فراموش نشههه


 

قسمت سی و پنجم:



چیزی به طلوع خورشید نمانده بود و تاریکی شب به تدریج داشت رخت می بست تا پایتخت به روشنایی صبح دیگری خوشامد بگوید.

شب گذشته، شب طولانی ای برای تمام ساکنان و مهمان قصر بود ... آنها ساعت های تمام در سالن قصر ماندن بود و منتظر خبری از شاهزاده لیتوک و سلامتی اش بودند اما حتی با از رسیدن سپیده ی صبح کوچکترین خبر امیدوارکننده ای از او نبود.

وزیراعظم از آنها خواسته بود که به خانه هایشان برگردند و همچنان برای نجات شاهزاده و سلامتی هیچول دعا کنند.

چشمان سرخ وزیر به خوبی نشان میداد که اوهم مثل اکثر آنها چشم برهم نگذاشته است... شکی نبود که غم و نگرانی او از همه بیشتر بود... پسر گم شده اش را بعد سالیان طولانی یافته بود و در همان ساعات دوباره اورا راهی سفری کرده بود که ممکن بود بازگشتی نداشته باشد.

اعضای سیرک هم مثل بقیه شروع به ترک کردن سالن کردند درحالیکه به شدت نگران حال رئیس شان بودند... کیم هیچول که اورا با فامیلی چو میشناختند ، کسی که دیشب فهمیده بودند هویت دیگری دارد، در واقع به خانواده ی اشراف و مقامات قصر تعلق داشت!

پسر وزیراعظم و نامزد گم شده ی شاهزاده لیتوک!

کسی که هم اکنون در دنیای دیگری سعی داشت تا همسرش را نجات دهد و ممکن یود دیگر هیچ وقت برنگردد.

این موضوع همه را به شدت نگران و مضطرب میکرد ولی در میان آنها کسانی بودند که تحمل این شرایط بیشتر از حد توان شان بود.

همین که از ساختمان قصر بیرون آمدند بغض ریووک شکست و شروع به گریستن کرد

-رئیس بیچاره... یعنی ممکنه الان کجا باشه وچه اتفاقی برایش افتاده باشه؟!

امبر تلاش کرد تا اورا دلداری دهد

-مگه رئیس رو نمیشناسی ؟... هیچول برخلاف ظاهرش پسر محکم و قوی ایه... من مطمئنم اون سالم برمیگرده... بیایید برای موفقیتش دعا کنیم.

بقیه هم با حرفهای امبر موافق بودند و دردل دعا میکردند که هیچول سالم و سلامت برگردد.



ساعات طولانی ای از رفتن هیچول میگذشت.

انتظار طولانی باعث شده که تمام حاضران در اتاق نگران و عصبی شوندو سکوت حاکم حتی این وضعیت غیرقابل تحمل تر میکرد.

بعد رفتن هیچول آینه به شکل معمولی و عادی اش برگشته بود و بعد از آن کوچکترین تغییری نکرده بود‌.

و پادشاه که کنار تخت لیتوک نشسته و امیدوارانه منتظر هر گونه تغییری در وضعیت او بود مثل بقیه هر از گاه نگاهی به آینه می انداخت به امید اینکه اتفاق خوشایندی بیفتد.

پدر شیوون ساعتی قبل به علت خستگی اتاق را ترک کرده بود تا کمی استراحت کند.

و شیوون گوشه ای غرق افکار خودش بود.

 همان قدر که نگران حال لیتوک و هیچول بود همان قدر هم افکارش مشغول کیوهیون بود.

فکر کرد که کیوهیون باید بداند که برادر بزرگترش راهی چه سفر خطرناکی شده است این حق او بود‌.

به علاوه حالا که اصرار و جبری نبود که با لیتوک ازدواج کند میتوانست از احساس واقعی اش برای کیوهیون بگوید.

میدانست که برای اعتراف احساسش کمی دیر است ولی امیدوار بود که کیوهیون اورا ببخشد و قبولش کند.

بنابراین اجازه گرفت و او هم از اتاق بیرون رفت.

در طول مسیر مدام به این فکر میکرد که چگونه احساسات واقعی اش را برای کیوهیون شرح دهد و بگوید که اورا دوست دارد نه لیتوک یا کس دیگری را.

زمانی که پشت در اتاق کیوهیون رسید بارها و بارها چیزهایی که قصد گفتن شان را داشت با خودش تکرار کرده بود.

نفسش را در سی.نه اش حبس کرد و تقه ای به در زد.

وقتی جوابی نشنید تصمیم گرفت در را باز کند.

او و کیوهیون در سفری که داشتند بارها یکدیگر در حال استراحت دیده بودند ... درست بود که آن زمان شیوون حسی بیشتر از یک دوست به کیوهیون نداشت ولی اکنون به قدری برای گفتن حرف دلش عجله داشت که ناراحت شدن احتمالی کیوهیون برای ورود بی اجازه اش ، برایش اهمیتی نداشت.

در را باز کرد و نگاهی به داخل اتاق انداخت... انتظار داشت کیو را روی تختش پیدا کند اما صحنه ای که دید باعث شد سرجایش خشکش بزند.

کیوهیون کنار پنجره ی اتاق به پهلو روی زمین افتاده بود و به نظر بیهوش میرسید.

شیوون سراسیمه خودش را بالای سرش رساند و سر اورا روی پاهایش گرفت.

-کیو؟!... کیو چت شده؟!

صورت بی جانش را ل.مس کرد و از سرد بودن غیر طبیعی اش خون در رگ هایش یخ زد... وحشتزده متوجه شد که او اصلا نفس نمیکشد!!!

-کیو...

با دست های لرزان قفسه ی سی.نه ی کیوهیون را معاینه کرد... اما هیچ اثری از نفس کشیدن یا ضربان قلبش نبود... قلب کیوهیون کاملا از کار افتاده بود!

لحظاتی از ترس و حیرت و ناباوری خشکش شد و به صورت رنگ پریده ی کیوهیون خیره ماند.

نه این ممکن نداشت!

نه نه نه!

چشمانش شروع به سوختن کردند.

آخر چگونه؟!

چرا؟!

بدن بی جان کیوهیون را سخت در آغوش کشید 

-نه... نه این امکان نداره!... تو اینطوری ترکم نمیکنی مگه نه؟!...

همانطور که می گریست صورت زیبای محبوبش را روی سی.نه اش فشار داد

قلبش به سختی به درد آمده بودند و اشک هایش بیشمارش موهای نرم کیو را خیس و نم دار میکرد

زجه وار فریاد زد

-... خواهش میکنم چشاتو باز کن!... این حق من نیست!... حق من نیست که به این زودی از دستت بدم!... من اینجا اومده بودم تا بهت اعتراف کنم که عاشقتم تو نمیتونی بعد اینکه منو اینطوری عاشق خودت کردی بزاری و بری!... خواهش میکنم چشاتو باز کنم... خواهش میکنم عزیزم... 

صدای گریه ها و فریادهای ناشی از درد و غمش تمام اتاق را پر کرده بود اما هیچ جوابی در کار نبود.

کیوهیون برای همیشه ترکش کرده بود بدون اینکه شیوون فرصتی هرچند کوچک برای بودن با او داشته باشد.



" پدرخوانده ی عزیزم

احتمالا زمانی که داری این نامه رو میخونی من فرسنگ ها از شما و قصر دور شدم.

نمیدونم تا چه حد امکان داره چیزهایی که قصد گفتن شون رو دارم باور کنید اما این ها تماما حقایقی هستند که لازم دونستم شما حتما در موردشون بدونید.

من هیچ وقت کسی که شما فکرمیکردید نبودم... پسری که با خوش شانسی از غرق شدن کشتی و امواج بی رحم دریا نجات پیدا کرده و از بد روزگار حافظه اش رو از دست داده!

من حتی انسان هم نبودم!

میدونم حرفم را باور نمیکنید و منو بابت این حرفم دروغگو خطاب خواهید کرد اما قسم میخورم که این خوده حقیقته!

من پری دریای کوچکی بودم که در حسرت و آرزوی زندگی ای مانند زندگی آدمیان بودم ... آرزویی که یک روز با خوش شانسی تمام به آن رسیدم... شیطانی رانده شده از بهشت که من فکر میکردم فرشته ی رحمت و مهربانی خداوند ست باله هایم را گرفت و به جای آن پاهایی قوی و زیبا داد.

ولی سپس همان پاها را با زنجیر بردگی به بند کشید و ازم خواست تا در اجرای نقشه های شیطاتی اش کمکش کنم.

وقتی حاضر نشدم با اوهمکاری کنم هدیه اش را ازم پس گرفت و منو به همون پری دریایی تبدیل کرد که از اول بودم.

میدونم بازهم باورش برای شما سخت است و حق میدم که باورش نکنید.

اما من خبر مهم تری دارم که باید قبل اینکه دیر بشه شما ازش اطلاع پیدا کنید.

پسر گمشده ی شما ، کیم هیچول و ناجی پیشگویی شده ی شاهزاده لیتوک هنوز زنده ست به طرز معجزه آسایی هم اکنون در قصر است!

فرشته ای شیطان صفت قصد از بین بردن اونو داره تا به اهداف شیطانیش برسه... لطفا اجازه ندید که به خواسته ی شیطانی ش برسه!

در آخر اینکه این آخرین کلمات و نامه ی خداحافظی من با شماست.

تقریبا یقین دارم که هیچ گاه دوباره بکدیگرو نخواهیم دید اما یاد شما و مهربانی های پدرانه ی شما همچنان در قلب زنده خواهد ماند.

خاطرات زیبای من در دنیای آدمیان حتی بعد مرگم در قلب و روحم حفظ خواهد داشت.

خاطراتی که شما باعثش شدید و به من مثل پسر واقعی تون محبت کردید‌‌‌ و من تا ابد مدیون خوبی های شما هستم.

زمانی که غروب آفتاب از راه میرسه و آسمان و دریا هردو سرخ و خونین رنگ میشوند به خاطر بیارید که پری دریای کوچکی چشم به ساحل و شهری دوخته که پدرش و محبوبش آنجا زندگی میکنند و قلب کوچک پری دریا تا آخر عمرش برای آنها خواهد زد و فراموششان نخواهد کرد.


پسرخوانده ی شما کیم دونگهه یا به عبارت درست تر لی دونگهه "



وزیراعظم بعد از خواندن نامه ای که متعلق به پسرخوانده اش بود اشک هایش را پاک کرد و نامه را روی سی.نه اش فشرد.

برخلاف چیزیکه دونگهه تصور داشت وزیراعظم یکایک حرف های اورا باور داشت چون در طی ساعات گذشته به قدر کافی چیزهای عجیب و جادویی دیده بود به علاوه به راستگویی دونگهه ایمان داشت.

اینکه دیگر هیچ وقت نمیتوانست پسرخوانده اش عزیزش را ببیند او را دلشکسته و غمگین میکرد... کسی که مثل پسر خودش بزرگش کرده بود و دوستش داشت.

با این وجود این را به عنوان سرنوشت و تقدیر پذیرفت و امیدوار بود که دونگهه هرجا که هست صحیح و سلامت باشد.

نامه ای که در دست داشت یادگاری ارزشمندی از کسی میشد که سالها جای پسر گم شده اش را پر کرده بود و با وجودش به زندگی تاریک و سردش ، نور امید تابانده بود.



مدت زیادی بود که در مسیری مستقیم روی جاده ی عجیبی که از جنس آینه بود قدم برمیداشت بدون اینکه بداند آن جاده به کجا میرود.

محیط ساکت و بدون جنبش اطرافش باعث میشد که حس عجیبی داشته باشد... حس کسی را داشت که در بیابانی گم شده ولی به هیچ عنوان احساس گرسنگی یا تشنگی نمیکرد... گویی زمان ایستاده و غرایز طبیعی بدنش از کار افتاده بود.

حتی مناظری که در اطرافش بود عجیب و غیرعادی بود.

تا جایی که چشم کار میکرد هر دو طرف جاده از آینه های کوچک و بزرگ پر شده بود و در میان آنها همه نوع آینه ای به چشم میخورد.

بعضی از آنها آینه های کوچک دستی بودند و بعضی دیگر به بزرگی یک خانه اشرافی!

در میان شان گاه آینه هایی به چشم میخورد که ترک خورده و یا کاملا خرد و شکسته شده بودند و تکه هایشان اینجا و آنجا افتاده بود.

همچنین بعضی از آنها کدر و خاک آلود بودند و بعضی به قدری شفاف و براق بودند که نور خورشید را به زیبایی بازتاب میکردند طوری که هیچول قادر نبود مستقیم به آنها نگاه کند.

 سیندرلا شگفتزده از دنیای عجیبی که در آن بود همچنان به حرکتش ادامه میداد... احساسی در قلبش به او که آن جاده به جایی که میخواهد ختم خواهد شد.

بعد گذشت مدتی که نمیدانست ، چون زمان در آنجا قابل درک و اندازه گیری نبود ، به انتهای جاده رسید... جایی که قصر باشکوه و بزرگی از جنیس آینه از زمین سر درآورده بود و زیر نور خورشید مثل الماسی عظیم الجثه می درخشید.

هیچول با دیدن آن قدم هایش را سریع تر کرد و خودش را مقابل دروازه های بلند و آینه ای قصر رساند.

انتظار داشت که لااقل آنجا موجوداتی زنده ببیند... قصری به آن بزرگی قاعدتا باید نگهبان میداشت.

ولی در کمال حیرت هیچول هیچ اثری از هیچ جنبنده ای به چشم نمیخورد‌... فقط او بود و تصویر پسری که روی دروازه های آینه ای افتاده بود.

چشمان درشت پسر نگران و تا حدودی مضطرب به نظر میرسید اما به هیچ وجه ناامید و درمانده نبود... او به آنجا آمده بود تا پیروز و با دستی پر برگردد.

بنابراین با قدم های محکم فاصله اش را با دروازه از بین برد و در کمال حیرتش دروازه خود بخود برایش باز شد.

با شگفتی وارد شد و مقابلش پلکان بلندی از جنس آینه یافت.

بی درنگ شروع به بالا رفتن از پله ها کرد... حالا دیگر تقریبا شکی نداشت که جای درستی آمده است.

درحالیکه قلبش دیوانه وار در سی.نه اش می کوبید پله ها را یکی پس از دیگری طی کرد تا اینکه به در بزرگ دیگری از جنس آینه رسید.

شمشیری که شیوون به او داده بود را از غلاف بیرون کشید و بدون تلف کردن وقت دذ را باز کرد و اینگونه پا به درون سالن فوق العاده بزرگی گذاشت که دیوارها و کف و سقف ش تماما از جنس آینه بود و باعث میشد تصویر هیچول هزاران بار در اطرافش تکرار شود!

هیچول شگفتزده از این صحنه ، مات و مبهوت سرجایش خشکش زد.

در این لحظه بود که صدای زنانه ای با لوندی گفت- به قصر من خوش اومدی کیم هیچول!




آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:



آنجلینا-... چشمان هرکس آینه ایه که احساسات واقعی قلبی شو نشون میده... چشم ها صادق ترین عضو بدن انسانهاست !... اونها هیچ وقت دروغ نمیگن!



لیتوک- کافیه یه قدم دیگه به همسرم نزدیک بشی... قسم میخورم به بدترین شکل ممکن پشیمون ت کنم!






نظرات 2 + ارسال نظر
Bahaar چهارشنبه 30 خرداد 1397 ساعت 05:09

سلام سامی جونم
خوبی؟
پرنس برفی من ... همش تقصیر توئه شیوونی ... اسب خنگ، یابوی سکشی خوشتیپ که قلب پرنس برفی منو شکستی
فایتینگ هیچل
من فعلا گریه دارم ... کیوووو ... کیوهیون من

Leeteuk چهارشنبه 30 خرداد 1397 ساعت 03:27

وتنن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد