Sarang only you 38 (اخر)



سلام مجدد


اینم از سوپرایزی که قولشو داده بودم


خیلی فاصله افتاد ولی مهم اینه که تموم شد


خوندید نظر بزارید تا ذوق کنم



فایل کامل دانلودی به زودی



 

 قسمت سی و هشتم ( آخر ) :



یک سال بعد:


-آههه شیوونا!

کیوهیون ناله ای کرد و بدنش را که در میان بازوان قوی شیوون عملا زندانی شده بود را پیچ و تاپ داد.

شیوون پوزخندی زد و بار دیگر زبان خیسش را روی سی.نه های نرم و سفید کیوهیون کشید و وادارش کرد تا دوباره اسمش ناله کند.

نوک یکی از سی.نه هایش دهان گرفت و مثل نوزادی که از سی.نه ی مادرش شیر میخورد شروع به م.ک زدنش کرد و همزمان سی.نه ی دیگر اورا در مشت مردانه اش فشرد.

سپس او را گرفت و با یک حرکت روی شکم خواباند.

کیو با فشرده شدن عضو سخت شده اش روی تخت ناله ای سک.سی کرد اما این تازه شروع ماجرا بود!

دستهای بزرگ و مردانه ی شیوون را روی با.سنش احساس کرد که نوازشش میکردند و هراز گاهی از آن حجم سفید و نرم را نیشگون محکمی میگرفتند که باعث میشد تا لحظاتی ردی سرخی از خود برجای بگذارد.

زمانی که شیوون عضو بزرگ و سخت شده اش به سوراخش نزدیک کرد کیو از شدت شهو.ت به نفس نفس افتاد.

این برای باردوم بود که در آن روز باهم سکس داشتند و هنوز سوراخ کیوهیون باز و آماده بود.

شیوون کمر اورا با خشونت گرفت و مجبورش کرد تا روی زانوهایش قرار بگیرد و بعد بدون اخطار عضوش را داخلش فرو کرد!

کیو از درد جیغی کشید و به ملافه های سفید چنگ انداخت.

شیوون هرچقدر آدم رمانتیک و مهربانی بود اما در سک.س میتوانست همانقدر خشن و بی رحم باشد!

کیوهیون درحالیکه با حرکات پرقدرت او رو به جلو پرتاب میشد بارها و بارها اسمش را فریاد زد تا اینکه بعد دقایقی هردو باهم به کا.م رسیدند.

کیوهیون خودش را روی تخت رها کرد و نفس نفس زنان منتظر شد تا شیوون خودش را بیرون بکشد.

اما هرچقدر صبر کرد خبری نشد که یکدفعه با احساس دستهای شیوون که از پشت سی.نه هایش را گرفتند وحشتزده تقلا کرد!

-د داری چیکار میکنی؟

شیوون با بدجنسی گفت- میخوام یه بار دیگه انجامش بدم!

کیوهیون از ترس رنگش پرید

-یه ساعت دیگه جشن عروسی لیتوک و هیچوله!... اینطوری دیر میرسیم!

ولی گوش شیوون به هیچ وجه بدهکار نبود!

با وجود تمام تقلاهای کیوهیون اورا گرفت و زیر خودش کشید.

مچ های کیوهیون را بالای سرش نگه داشت و گفت- به جشن هم میرسیم بیبی!

و بعد گاز محکمی از گردن سفید کیو گرفت و اورا وادار کرد که بار دیگر اسمش را فریاد بزند...



هیچول نگاهی با محبتش به مردی که کنارش ایستاده دوخت و بعد اینکه بازوی اورا محکم تر گرفت سرش را با غرور بالا برد.

بعد یک سال بلاخره زمان آن رسیده بود که پیوند او و فرشته اش با ازدواج رسمیت پیدا کند تا برای همیشه کنارهم باشند.

سالنی که در آن مراسم ازدواج را برگزار کرده بودند به قدری بزرگ بود که میتوانست نصف مردم سئول را در خود جای دهد اما با این وجود ازدحام جمعیت به وضوح در سالن پیدا بود.

که بدین خاطر بود که اکثر مهمان ها و مدعوین را فن ها و طرفداران آن دو تشکیل میدادند.

بله درسته طرفدارها!

نزدیک به یک سال بود که از دیبوت گروه دو عضوه ۸۳لاین میگذشت... گروهی که در همان ماه های اول توانسته بود توجه ی همه را به خودش جلب و کلی طرفدار و سرمایه دار جذب کند.

که البته این اصلا جای تعجب نداشت... ۸۳لاین با دو عضو زیبا و کیوتش که استعداد فوق العاده ای در خواندن داشتند راحت توانسته بود با بخش جوان جامعه ارتباط برقرار کند و همینطور کلی سرمایه و ثروت برای کمپانی شان به ارمغان بیاورد.

هیچول در جمعیت به دنبال برادرش و همسر او میگذشت و متعجب بود که چرا هنوز آنها از راه نرسیده اند.

لیتوک متوجه اش شد و پرسید- دنبال چیزی میگردی؟

هیچول جواب داد- آره... کیوهیون و شیوون رو نمی بینم... انگار هنوز نیومده ان.

لیتوک لبخندزنان گفت- نگران نباش به موقع خودشونو میرسونن.

و بو.سه ای روی گونه ی همسرش گذاشت که باعث شد فن گرل هایی که در آن اطراف بودند هیجانزده جیغ بکشند وآنهایی که خوش شانس تر بودند توانستند این صحنه را با گوشی همراه شان ثبت کنند تا بعدها در صفحات شخصی شان به اشتراک بگذارند.

هیچول خجالتزده از حرکت لیتوک و رفتار فن ها سرخ شد و گفت- جانگسویا!

لیتوک خنده ای کرد

-فکر نمیکردم هنوز یه بو.سه ی ساده بتونه اینطوری خجالتزده ت کنه!

هیچول ل.ب هایش را جلو داد

-یاااا ما الان تو جمع ایم ... اینو یادت ن...

که با دیدن کسی که همان لحظه وارد سالن شد حرفش به جیغ بلندی ختم شد!

-هانی!... هان اونجاست!

و لیتوک را با خودش به آن طرف سالن کشید.

هان درحالیکه دست در دست پسر جوانی بود لبخندزنان سمتشان آمد

-اوه هیچول خیلی وقته ندیدمت!

و هیچول را در آغوش کشید.

سپس با لیتوک دست داد و گفت- بهت تبریک میگم و برای هردوتون آرزوی خوشبختی میکنم.

لیتوک با خوشرویی گفت- ممنونم.

در این لحظه هیچول که با کنجکاوی پسری که همراه هان بود را برانداز میکرد گفت- ایشون رو معرفی نمیکنی؟

هان نگاه پر مهری به آن پسر انداخت و شروع کرد

-خب ایشون...

پسر به میان حرفش پرید و گفت

-اگه اجازه بدی خودم خودمو معرفی کنم... من کیبوم هستم نامزد و همسر آینده ی هان!

و در انتها لبخند کشنده ای به هان زد.

مطمئنا هیچول بعد شنیدن این مطلب نمیتوانست خوشحال تر از آن شود!

سریع پرید و با دو دست ، دستِ کیبوم را گرفت و هیجان زده گفت- واقعا از آشنایی باهات خوشبختم!

و رو به هان گفت- واقعا برات خوشحالم!... اون خیلی کیوت و مهربون به نظر میاد.

هان از او تشکر کرد و هرچهار نفر با خوشحالی خندیدند.

در این لحظه یکی از پیشخدمت ها به آنها نزدیک شد و گفت که کشیش منتظر آنهاست.

هیچول با نگرانی گفت- ولی هنوز شیوون و کیوهیون نیومدن!...

با حرص ل.بش را گاز گرفت

-...  یعنی اگه دستم به اون وروجک و اسب بیشورش نرسیده!

لیتوک گفت- آروم باش چولا.... من مطمئنم به موقع میرسن.

و دست اورا گرفت و فشار داد.

هیچول که با همین تماس کوچک آرام شده بود لبخندی زد و سرش را تکان داد.

سپس دست در دست هم به جایگاه مخصوص رفتند.



در آنشب تمام مدعوین از این پیوند خرسند و خوشحال بودند البته به جز پسرک کوچکی که دور از همه پشت میزی نشسته بود و در تنهایی اش اشک می ریخت

-این انصاف نیست!... اصلا اصلا اصلا انصاف نیست!... تیکی هیونگ قرار بود مال من بشه!...ولی اینقده دست دست کردم تا آخرش رقیبم فرشته مو دزدید!

و بینی اش را خیلی صدادار با دستمالش پاک کرد.

در این لحظه بود که صدایی گفت- هیچ نمی فهمم... وقتی این همه کیک و بستنی توت فرنگی و از همه مهم تر شیرتوت فرنگی روی میزه چرا یه نفر باید گریه ش بگیره!

دونگهه با تعجب پسری هم سن و سال خودش را دید که بی اجازه روبرویش نشست و بدون تعارف شروع به خوردن کرد!

دونگهه همانطور که دو لپی خوردن اورا تماشا میکرد پرسید

-یعنی ... توهم توت فرنگی دوست داری؟!

پسر با دهان پر گفت- اره!... من عاشق هرچیزیم که توت فرنگی داشته باشه!

دونگهه که به نظر میرسید به شناختن او علاقه پیدا کرده است پرسید- اسمت چیه؟

پسر جواب داد- لی هیوکجه ولی تو هیوک صدام بزن!



لیتوک و هیچول در میان تشویق و جیغ زدن های حضار به محل مخصوص رفتند و آقای پارک با خوشحالی آن دو را دست به دست هم داد.

لیتوک همانطور که دستهای هیچول را در دستانش گرفته بود گفت- یکم عصبی به نظر میای بیبی.

هیچول نخودی خندید و گفت- آره یکم استرس دارم..‌. الان بیشتر از هزارتا دوربین گوشی رومون زوم شده!!!

لیتوک با خنده گفت- یادت نره این پیشنهاد خودت بود که فن ها رو دعوت کنیم.

-آره ولی انگار باید ازشون میخواستیم گوشی هاشونو جلوی در تحویل بدن!... فردا صفحات شون پر شده از عکس های مهمونی و خصوصی ما!

لیتوک با شیطنت گفت- اشکال ش چیه؟

قبل اینکه هیچول قادر به گفتن چیزی باشد کشیش شروع به خواندن خطبه ی عقد کرد.

در حینی که کشیش مشغول خواندن خطبه ی طولانی بود هیچول از گوشه ی چشمش شیوون وکیوهیون را دید که بلاخره پا به سالن گذاشتند.

کیوهیون بدجور داشت لنگ میزد و هیچول میتوانست حدس بزند که دلیلش چیست! 

یکدفعه خون در رگ هایش جوشید و آدرنالین ش بالا زد!

لیتوک و عقد را فراموش کرد و خیز برداشت تا از سکو پایین بپرد!!!

که خوشبختانه لیتوک به موقع اورا گرفت و مانع اش شد.

آهسته پرسید- چی شده؟

هیچول از بین دندان های قفل شده اش جواب داد- نمی بینی کیو چطوری داره لنگ میزنه؟!... اون مرتیکه ی اسب... امشب خودم خون شو می ریزم!

و تقلا کرد تا خودش را آزاد کند!

لیتوک خجالتزده لبخندی به کشیش و بقیه کسانی که آنجا بودند زد و بعد آهسته کنارگوش هیچول زمزمه کرد

-ولی الان عقدمونه... خواهش میکنم هیچولا!... میتونی بعدا حساب شو برسی!

هیچول با به خاطر آوردن اینکه الان در چه شرایطی بودند سریع آرام گرفت و بعد اینکه لبخند دندان نمایی به بقیه زد سرجایش ایستاد.

کشیش نگاه بدی به او انداخت و به خواندن عقد ادامه داد

-آقای پارک جانگسو آیا شما حاضرید آقای کیم هیچول رو به عنوان همسر و شریک زندگی تون قبول کنید و درغم وشادی همراه ش باشید و اورا ترک نکنید؟

لیتوک بدون اینکه نگاه عاشقانه اش را از محبوبش بگیرد جواب داد- بله قبول میکنم!

کشیش دوباره همان کلمات را از هیچول پرسید- و شما آقای کیم هیچول آیا حاضرید آقای پارک جانگسو رو به عنوان همسر و شریک زندگی قبول کنید و در فقر و غنا و بیماری و سلامتی کنارش باشید و اورا ترک نکنید ؟

هیچول به فرشته اش نگاه کرد و خوشحالی گفت- معلومه که قبول میکنم!

کشیش گفت- از این پس شما دو نفر شریک زندگی هم هستید!... حالا میتونید همو ببو.سید!

توکچول انگار که منتظر همین لحظه بودند سرهایشان را بهم نزدیک کردند و بدون توجه به هزاران دوربین و تلفن همراهی که مشغول ثبت این صحنه بودند یکدیگر را عاشقانه بو.سیدند.

باقی جشن به شادی و پایکوبی و ر.قص گذشت.

تا اینکه نوبت به پرت کردن دسته گل هیچول رسید.

هیچول بعد اینکه برای آخرین بار رزهای سرخ دسته گلش را بو.ئید رو به لیتوک کرد و گفت- باهم بندازیمش!

لیتوک سرش را تکان داد و باهم دسته گل را گرفتند و پشت به مهمان ها ایستادند.

هیچول شروع به شمردن کرد

- یک!

لیتوک ادامه داد- دو!

و در آخر باهم گفتند- سه!

دسته به هوا پرتاب شد و همه برای گرفتنش دست به کار شدند!

  دونگهه که از همه نزدیک تر بود به بالا جست زد و خیلی فرز آن را گرفت اما وقتی پاهایش زمین را احساس کرد متوجه شد که تنها کسی نبوده که موفق شده دسته گل را بگیرد!

هیوک درحالیکه نیشش تا بناگوش باز بود گفت- باهم گرفتیمش!

گونه های دونگهه رنگ گرفت و با صدای ضعیفی گفت- آ  آره.



چند ماه بعد:



آن روز عصر پیاده روها به خاطر بارانی که باریده بود خلوت تر از همیشه میرسید اما دو مرد قدبلند و خوش قیافه بدون توجه به نم نم باران بهاری ، دست در دست هم قدم برمیداشتند و از عطر دلنشین و زندگی بخش باران مشام شان را پر میکردند.

شیوون بازوی مردانه اش را دور کیوهیون حلقه کرد تا هرگونه فاصله ی بین شان را از بین ببرد.

درحالیکه خوشحالی و رضایت در لحنش پیدا بود گفت-میدونی بیبی؟...  این آرزوی بزرگ من بود که روزی با عشق واقعی م زیر بارون قدم بزنم... خوشحالم که الان به حقیقت پیوسته!

کیوهیون نخودی خندید و گفت- این آرزوی من نبود ولی با این حال خوشحالم که تو به آرزوت رسیدی و آرزوت حال و الان زندگی منه!...

سرش را به شانه ی پهن مرد زندگی اش تکیه داد 

- دوستت دارم شیوونا!

شیوون بو.سه ای از او گرفت و روی ل.ب های خوشفرم همسرش زمزمه کرد

-منم دوستت دارم کیونا!




تقریبا نیمه شب بود که جست و خیزکنان درحالیکه دست یکدیگر را گرفته بودند به خانه برگشتند و از شدت خستگی روی کاناپه ولو شدند.

لیتوک گفت- خدای من!...چولا تو وقتی میرقصی خیلی ها.ت تر میشی!... طوری که هر لحظه منتظرم همه رو با کلوپ یه جا به آتیش بکشی!!!

هیچول خنده ای کرد و گفت- اوه مای جانگسو توهم خوب میتونی سک.سی برق.صی!

و دستش را دور گردن لیتوک حلقه کرد و اورا به بو.سه ای داغ دعوت کرد.

بعد بو.سه یشان لیتوک لبخند بی رمقی زد و گفت- من خیلی خسته م هیچولا... میشه امشب همین جا رو کاناپه بخوابیم؟... واقعا نمیتونم تا اتاق خواب برم.

هیچول با دیدن اینکه یکی از فانتزی های گذشته اش داشت به حقیقت می پیوست از ته دل خنده ای کرد و گفت- معلومه فرشته ی من!

و بازوهایش را دور او حلقه کرد.

لحظات بعد هردو درحالیکه یکدیگر را تنگ در آغوش گرفته بود روی کاناپه ی سه نفری دراز کشیدند و خیلی زود به خواب آرام و راحتی فرو رفتند.



 " Sarang "

دانلود اهنگhttp://s9.picofile.com/file/8331463726/4_5825836791554375709.mp3.html 



لیتوک:

Nothing in this world can replace 

هیچ چیز تو این دنیا نمیتونه جایگزین تو بشه

Even if everything changes, I won’t change

اگه همه چیز تغییر کنه من تغییر نمیکنم

To me, girl you are so beautiful you know

برای من تو خیلی زیبا هستی میدونی 

Will you listen to this song?

تو به این آهنگ گوش خواهی داد؟


لیتوک:

I love you

دوستت دارم


هیچول:

I can’t express it all with words

نمیتونم با کلمات توصیف ش کنم


لیتوک:

I love you

دوستت دارم


هیچول:

Now I only need you

اکنون فقط به تو نیاز دارم


لیتوک:

Say I do, I love you, only you

بگو من انجام میدم ، دوستت دارم، تنها تورو




عصر روز تعطیل آرامی بود و زوج خوشبخت ۸۳لاین هر کدام سرشان گرم انجام دادن کارهای مورد علاقه یشان بود.

لیتوک بعد تمام شدن کتابش آن را کنار گذاشت ... بلند شد و نزدیک همسرش رفت که به نظر میرسید چیزی تو لپ تاب ش تایپ میکند.

سرش را روی شانه ی او گذاشت و و با لحن کیوتی پرسید- داری چیکار میکنی؟

و بدون اینکه منتظر جواب هیچول بماند شروع به خواندن مطالب روی صفحه نمایش لپ تاب کرد:


"Like that, the two of us got deeper into each other and got attracted by each other's gaze. Finally in the end, Heechul took a rough breath and started to stroke Teuk's face....?! 


اینطوری بود که ما دونفر بهم نزدیک تر شدیم و توجه ی یکدیگرو با نگاه مون جلب کردیم...سرانجام هیچول نفس عمیقی کشید و شروع کرد به نوازش کردن صورت لیتوک... "


با حیرت گفت- تو داری فیک مینویسی؟!

هیچول گونه اش را بی اخطار بو.سید و با نیش باز گفت- اشکال ش چیه؟

لیتوک با خنده گفت- معلومه که اشکال نداره... ولی این کارا برای فن ها و فانتزی هاشونه... ریل بودن و واقعی بودن عشق بین ما از کسی پوشیده نیست... بعد ازدواج مون همه اینو میدونن!

هیچول ل.ب هایش به شکل کیوتی جلو داد و گفت- ولی من میخواستم یه بار فیک نوشتن رو تجربه کنم!

لیتوک لبخندی زد و بعد اینکه بو.سه ای به ل.ب های سرخ همسرش زد و گفت- گفتم که من اشکالی توش نمی بینم.

هیچول گفت- ممنونم فرشته ی من!

و گونه ی برجسته ی لیتوک را نوازش کرد.

لیتوک گفت- فقط میشه بقیه شو بزاری بعدا بنویسی؟

هیچول با تعجب پرسید- هوم ؟!... چرا؟!

لیتوک همانطور که در لپ تاب رو می بست گفت- چون من الان میخوام اون سه نقطه ای که گذاشتی رو ادامه ش بدم... به عبارت صحیح تر عملا انجامش بدم بعد تو میتونی تمام شو اینجا بنویسی!

هیچول با شنیدن این کلمات خندید و گفت- اوه پارک جانگسو وقتی اینطوری شیطون خیلی خوردنی میشی!... پاشو بریم اتاق مون که امروزاصلا قصد ندارم بهت رحم کنم!

لیتوک هم خندید و گفت- میتونی سعی تو کنی!



لیتوک:

Oh ohoh yeah

اوه بله

You are my everything baby

تو همه چیز منی عزیزم


هیچول:

Even if it’s not hot

حتی اگه گرم نباشه

I’ll warmly hug you

من به گرمی تورو در آغوش خواهم گرفت

I’ll love you in my arms

تورو در میان بازوانم دوستت خواهم داشت

I hope it’s like this forever

آرزو میکنم شبیه این برای همیشه باشه

If you promise

اگه تو قول بدی


لیتوک:

I love you

دوستت دارم

هیچول:

I can’t express it all with words

من نمیتونم با کلمات توصیف ش کنم


لیتوک:

I love you

عاشقتم


هیچول:

Now I only need you

الان فقط به تو نیاز دارم


لیتوک:

Say I do, I love you, only you

بگو من انجام بدم ، دوستت دارم ، فقط تورو



لیتوک و هیچول بعد سک‌.س عاشقانه ای دیگر در میان بازوان یکدیگر آرام گرفته بودند.

لیتوک موهای بلند و خوشبوی هیچول را بو.سید و بعد اینکه مشام ش را از عطر م.ست کننده ی آنها پر کرد به آرامی گفت

-هیچولاه... یه چیزایی هست که خیلی وقت باید بهت میگفتم... گرچه یه چیزایی خودت حتما میدونی... اینکه چقدر دوستت دارم و چقدر وجودت خیلی برام ارزشمند و مهمه‌... نه فقط برای اینکه عشق و شریک زندگیم هستی بلکه به این خاطر که تو کسی هستی منو از زندگی نا درست و روش اشتباهی که پیش گرفته بودم نجات دادی... اگه تو نبودی من هنوز اون جانگسوی احمق بودم که زندگیم تو کار و درس خلاصه بود... یه ماشین که نمیخواست طعم عاشقی و زندگی واقعی بچشه... تو به حق ناجی منی.... ازت ممنونم که وارد زندگیم شدی!

هیچول با شنیدن این کلمات عاشقانه احساس کرد که قلبش مالامال از حسی دوستداشتنی میشود

-نه... اونی که باید تشکر کنه منم نه تو!... من باید شاکر باشم که یه فرشته مثل تو وارد زندگیم شد و گرنه معلوم نبود تا کی باید دنبال عشق رویاهام میگشتم... چه بسا تا آخر عمر!... چون مطمئنم وجود من با هیچ کس جز تو تکمیل نمیشه و نخواهد شد...

با دست هایش صورت زیبای لیتوک را قاب گرفت و گفت-... بیا قول بدیم برای همیشه برای هم و مال هم باشیم.

لیتوک بو.سه ای روی ل.ب های همسرش گذاشت و گفت- قول میدم... تا ابد و برای همیشه!




لیتوک:

I love you

دوستت دارم


هیچول:

I want to give you everything

میخوام بهت همه چیز بدم!


لیتوک:

I love you

عاشقتم


هیچول:

I promise that it’ll be forever

قول میدم که این برای همیشه باشه


لیتوک:

Say I do, I love you, Only You

بگو من انجام میدم ، دوستت دارم ، تنها تورو





پایان و اینکه:



Teukchul is real for ever








 













نظرات 6 + ارسال نظر
S شنبه 31 شهریور 1397 ساعت 12:46

سلام
فایل کامبش گذاشته نمیشه؟

ب زودی عزیزم

SaSa یکشنبه 24 تیر 1397 ساعت 17:08

بهله خودمم
کومائوووووو
میبینمک فیکات چیزی تر شده

خوش برگشتی بیبی
ککککک منم راه افتادم

Hera شنبه 23 تیر 1397 ساعت 17:45

قول میدم...برای همیشه:)

آره

SaSa پنج‌شنبه 21 تیر 1397 ساعت 23:26

Sami aaaaaa
سلام خوبی خوبم
بعد از عمری وبتو پیدا کردم

عه ساسا خودتی؟!
سلام جیییییغغغغ خووووش اومدی

tara چهارشنبه 20 تیر 1397 ساعت 00:08

اقا یادمممم اووومد ،،،،،یکی اون اسبو از برق بکشه ،،،،نابود کرد کیو رو ،،،
عسیسسسممم دونگهه هم رفت خونه بخت ،،،،،
توکچولم که خیلی وقت بود که مال هم بودن ،،،،،

خیلی هم خوب
وقتی اسبک قصه جوگیرمیشود
اره اونم خوشبخت شد
اره چه تو داستان و چه تو واقعیت متعلق بهم و مال همن

tara سه‌شنبه 19 تیر 1397 ساعت 23:53

سامیییی اینو یه چیزای مبهمی یادم میااادددد ،،،چیکار کنم از دست تووو
بذار تا ته بخونم ،،،

خودمم یادم نمیاد شماها که بماند
کاری که تا حالا کردی! تحمل!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد