Lo siento 6



سلام جیگرا


این فیک ازین به بعد روزهای زوج اپ میشه


واسه خوندن این قسمت تشریف ببرید ادامه

  قسمت ششم:



در عصر آرام تابستانی ، درهای با.ر " شیطان شب " بسته بود و صاحبان با.ر مشغول کار بودند تا با اولین ساعات غروب در را آن به روی مشتری ها باز کنند.

کیوهیون لیست مشر.وب هایش را چک میکرد که در صورت تمام شدن موردی سریع آن را تهیه کند و ریووک سرش به گردگیری گرم بود‌.

در این لحظه در با.ر باز شد و شیوون به همراه پسر لاغراندامی وارد شد ... صورت پسر ناشناس به خاطر عینک آفتابی و  کلاه لبه دار بزرگش مشخص نبود.

کیوهیون با دیدن دوست صمیمی اش لبخندی زد

-بلاخره اومدی!

شیوون با او دوستانه دست داد

-حالت چطوره؟

-بدک نیستم.

در این لحظه نگاهش متوجه ی پسرناشناس شد.

پرسید- این کیه که با خودت آوردی؟

قبل اینکه شیوون بخواهد جوابی به او بدهد پسر کلاه و عینکش را برداشت.

کیوهیون با شناختن لیتوک لبخند از روی ل.ب هایش پاک شد و با خشم گفت- تو دیگه اینجا چه غلطی میکنی؟!

و مشتش را بالا آورد و سمتش رفت که شیوون سریع بین او و لیتوک قرار گرفت و  بدن بزرگ و قوی اش را حائل بدن کوچک لیتوک کرد که کاملا از رفتار کیو جاخورده و ترسیده بود!

-هی آروم باش کیو!

کیوهیون گفت- آروم باشم ؟!... اخه چطوری؟!... یادت نیست این پسره چه بلایی سرمون آورد؟!...

از بالای شانه های مردانه ی شیوون برای لیتوک خط و نشان کشید

-فکر کردی میتونی هر غلطی که خواستی بکنی و بعد با پرویی تموم باز پاتو بزاری اینجا؟... خودم حسابتو میرسم! 

لیتوک وحشتزده عقب رفت که شیوون شانه های کیوهیون را محکم گرفت

-قضیه اونطور نیست که فکر میکردیم!... بزار برات توضیح بدم!

ریووک با شنیدن سروصدای آنها به آنجا آمد 

با تعجب پرسید

-هی اینجا چه خبره؟!

کیوهیون با خشم فریاد زد

-از این اسب احمق و اون پسره ی هر.زه بپرس!

لیتوک که در آن لحظه ساکت بود با صدای ضعیفی گفت- من هر.زه نیستم!

کیوهیون با دیدن اشکی که روی گونه ی لیتوک چکید از تقلا کردن دست برداشت.

شیوون وقتی دید کیو آرام شده گفت- فقط بزار برات توضیح بدم.. باشه؟

کیوهیون نگاهی به او و لیتوک انداخت و بعد سری تکان داد.



کیوهیون با حیرت گفت- یعنی هیونگت داره مجبورت میکنه که با یه عو.ضی ازدواج کنی؟!

لیتوک با ناراحتی سرش را داد

-همینطوره... بابت اتفاق اونشب متاسفم... من واقعا چاره ی دیگه ای نداشتم... لطفا منو ببخش که باعث شدم صدمه ببینی.

کیوهیون قبل جواب دادن نگاه کوتاهی به شیوون انداخت و خجالتزده از رفتار دقایق قبلش گفت

-اوه نه... راستش من فقط یه مشت کوچولو خوردم و بیشتر به خاطر شیوون از دستت عصبانی بودم... وقتی خوده شیوون تورو بخشیده دلیلی نداره که منم نبخشم... به علاوه منم رفتار خیلی بدی باهات داشتم که فکر کنم باید بابتش معذرت بخوام.

لیتوک با خوشحالی سرش را به دو طرف تکان داد

-نه اصلا!...

لبخند قشنگی به ل.ب آورد و گفت

-... ممنونم که منو بخشیدی.

کیوهیون هاج و واج به لبخند زیبای او خیره ماند.

لبخند لیتوک حتی زیباتر و دوستداشتنی ترش میکرد.

شیوون گفت- حالا که لیتوکو بخشیدی میتونی یه کمکی بهمون کنی؟

کیوهیون پرسید- کمک؟!... چه کمکی؟

شیوون جواب داد- راستش من و لیتوک نیاز داریم که از کشور خارج بشیم چون آدمای برادر لیتوک و نامزدش دنبالش هستن.

لیتوک اضافه کرد

-و همینطور باند عقرب!

ریووک با حیرت گفت- صبر کنید ببینم...این باند عقرب دیگه چه کوفتیه؟!

لیتوک جواب داد- توضیح ش مفصله... اونا باند رقیب برادرم هستن و میدونن که من از خونه ی برادرم زدم بیرون...برای انتقام از برادرمم شده میخوان پیدام کنن و... 

ل.بش را گاز گرفت

-... و سر به نیستم کنن!

رنگ از روی ریووک پرید

-چه وحشتناک!

کیوهیون گفت- و شما میخواید به طرز مخفیانه از کره خارج بشید تا دست اونا بهتون نرسه؟... درست متوجه شدم؟

لیتوک گفت- دقیقا همینطوره!

شیوون کیوهیون را مخاطب قرار داد

-یادمه که چند سال قبل از دوستی میگفتی که قاچاقی از راه دریا مسافرارو میفرسته ژاپن.

کیوهیون گفت- آره ولی من خیلی وقته باهاش تماس نداشتم... حتی نمیدونم هنوز اینکارو انجام میده یا نه.

لیتوک گفت- لطفا تلاش تو بکن!

-اوه باشه حتما... فقط نمیتونم الان قولی بهتون بدم.

لیتوک لبخندی زد

-واقعا ازت ممنونم.

کیوهیون هم لبخندی زد

-هنوز که کاری انجام ندادم. 

شیوون به آن دو نگاه کرد و اوهم با خوشحالی لبخند زد... ظاهرا خصومتی که کیوهیون با لیتوک داشت کاملا بر طرف شده بود.

در این لحظه ریووک پیشنهاد داد

-خب حالا که به چیز ختم به خیر شده چطوره یکم دورهم نوشیدنی بخوریم تا حالمون عوض شه!

کیوهیون گفت- فکر خوبیه بیبی!

و دستش را دور شانه های کوچک دوست.پسرش حلقه کرد.

شیوون با نیش باز گفت- برای من همون همیشگی لطفا!... لیتوکم آبمیوه میخوره!

و چشمکی به لیتوک زد که هنوز لبخند درخشانش بر روی ل.ب های خودنمایی میکرد و در نگاهش برقی از امید می درخشید!



لیتوک و ریووک در گوشه ای غرق صحبت باهم بودن که کیوهیون به شیوون نزدیک شد و پرسید- روی این کاری که میخوای بکنی واقعا خوب فکر کردی؟

شیوون سرش را تکان داد... بدون اینکه نگاهش را از لیتوک بگیرد گفت- میدونم ممکنه دوباره ساده لوح و احمق صدام بزنی ولی با این وجود حس میکنم تصمیم درستی گرفتم.

کیوهیون هم به آن نقطه نگاه کرد... اکنون لیتوک لبخندی زیبا به ل.ب داشت.

پرسید

-یه سوال ازت بپرسم راستشو میگی؟

شیوون جواب داد

-حتما!

کیوهیون برگشت به او نگاه کرد

-تو لیتوکو دوستش داری مگه نه؟

شیوون که انتظار این سوال را نداشت دستپاچه گفت-ها؟!..  چ چی...؟!

کیوهیون یک ابرویش را بالا برد

-جواب بده!... عاشقش شدی؟

شیوون نمیدانست جواب اورا چه بدهد درحالیکه خودش هم از احساسی که داشت مطمئن نبود... لیتوک زیبا و جذاب بود و البته که شیوون از داشتن رابطه با او لذت میبرد اما عشق موضوع کاملا جداگانه ای بود.

عشق با خودش مسئولیت و وابستگی میاورد چیزی که شیوون از آن خوشش نمی آمد.

ولی اینکه داشت به خاطر لیتوک داشت جان خودش را به خطر مینداخت مگر چیزی غیر از این بود؟!

کیوهیون با دیدن سکوت او به شوخی گفت- راستش رو بگو چوی شیوون!... من دختر دبیرستانی نیستم که با شنیدنش حسودیم بشه!

شیوون خنده ای کرد و گفت- پسره ی دیوونه!... خوب شد ریووک اینجا نیست که این حرفها رو بشنوه!

کیوهیون- جاده خاکی؟!... پس نمیخوای واقعیت رو بگی نه؟... اینکه تو دلت چی میگذره؟

شیووت جواب داد- چطوری بهت بگم وقتی خودمم نمیدونم؟!... اون پسر بانمک و دوستداشتنیه و سک.س باهاش واقعا لذت بخشه... ولی اینکه عاشقش باشم... مطمئن نیستم.

-عجیبه... تو داری جون تو واسه کسی به خطر میندازی که حتی نمیدونی دوستش داری یا نه!

-گفتم که توضیح ش سخته.

کیوهیون آهی کشید و گفت- بسیارخب... من هرکاری از دستم بربیاد براتون میکنم فقط امیدوارم آخرش پشیمان نشی.

شیوون به او اطمینان داد

-هرچی هم بشه من پشیمون نمیشم چون این تصمیمیه که خودم گرفتم.

کیوهیون گفت- امیدوارم همینطوری باشه.



با باز شدن درهای با.ر خیلی زود مشتری ها از راه رسیدند و شیوون به عنوان بارمن مشغول به کار شد.

لیتوک هم گاهی به ریووک در آماده کردن مشر.وب کمک میکرد و گاهی نیز پشت یکی از میزهای خالی می نشست و رق.ص مشتری ها را تماشا میکرد.

شیووت با دیدن او که محو رق.ص بقیه به نظرمیرسید لبخندی زد و فکر کرد همین که سرش خلوت تر شد دنسی دونفره با او داشته باشد...پیشنهادی که احتمالا لیتوک ردش نمیکرد.

سرش گرم کار بود که متوجه شد دخترزیبایی که کمی م‌.ست به نظر میرسید کیف دستی اش را جاگذاشته و با چندتن از دوستانش درحال خروج از با.ر است.

با عجله کیف را برداشت و دنبال دختر دوید تا قبل خارج شدنش کیفش را به او بدهد.

-خانوم کیف تون!

دختر برگشت و با دیدن او که کیفش را بدست داشت گفت- اوه ممنونم!

و ضمن گرفتن کیف برای تشکر بو.سه ای روی گونه ی مردانه شیوون گذاشت.

که باعث شد شیوون هم خجالتزده لبخند بزند.

-کاری نکردم.

-اینو نگید... خدای من شما واقعا مهربون و جنتلمن اید.

و بعد اینکه بار دیگر با خوشرویی از او تشکر کرد همراه دوستانش از با.ر خارج شد.

شیوون درحالیکه هنوز لبخند به ل.ب داشت برگشت تا به کارش برسد که متوجه شد کسی شاهد تمام آن وقایع بوده است.

لیتوک از گوشه ای با نگاه عجیبی به او مینگریست.

شیوون فکر کرد: حسادت؟!

حتی فکرش هم خنده آور بود!... بین او و لیتوک که چیزی نبود!

آن دو فقط دوبار باهم سک.س داشتند این که باعث نمیشد روی یکدیگر احساس تملک داشته باشند!

سعی کرد نگاه آزرده ی لیتوک را نادیده بگیرد به کارش ادامه دهد.

با رسیدن به ساعات آخر کاری با.ر کمی از تعداد مشتری ها کاسته شده بود و همین فرصتی به او داد تا مدتی را با لیتوک بگذراند.

اما وقتی به سراغ لیتوک رفت اورا گرم گفتگو با مرد چهار شانه ای پیدا کرد. 

مرد دست اورا گرفت و با خود به سن برد و لیتوک لبخندزنان همراهش رفت.

شیوون سعی کرد آن دو را نادیده برد و به خودش یادآوری کرد که چیزی بین او و لیتوک وجود ندارد و لیتوک میتواند با هرکس که بخواهد حرف بزند و خوش بگذراند.

با این وجود چرا نمیتوانست چرا این حس بدی که بهش دست داده بود را بگیرد؟!

با صدای یکی از مشتری ها که صدایش زد از افکارش بیرون آمد و سمت میز او رفت.

گرم کار بود که یکدفعه صدای فریاد آشنایی به گوشش رسید!

سرش را که برگرداند صحنه ای را دید که باعث شد خون در رگ هایش یخ بزند!

بدون اینکه لحظه ای درنگ کند با مشت های گره کرده به آن گوشه از با.ر دوید!










نظرات 6 + ارسال نظر
کیووک جمعه 3 بهمن 1399 ساعت 10:24

سلام ادامش چیشدد

hnn یکشنبه 9 تیر 1398 ساعت 16:19 http://leeteukangel12.blogsky.com

سامی،دیگه فیکو آپ نمیکنی؟
اچ دو ان شیتوکچول شیپر شما ^ω^
لطفا بازم آپ کن،متظرتم(♥ω♥*)

الیسا سه‌شنبه 27 فروردین 1398 ساعت 00:09

شیوون غیرتی
سامی انجل عزیز این فیکو دیگه ادامه نمیدی وقتی سرت خلوت تر شد؟

Bahaar سه‌شنبه 2 مرداد 1397 ساعت 13:27

سلام سامی جون
خوبی؟
اوه اوه ... نگو که داره بلایی سر فرشته‌م میاد!
احساس میکنم ماجرا تازه داره شروع میشه ... اون ماجراهای قبلی فقط پیش درآمد بود
آی شیوونیییی ... دستت دوبار به تن اون فرشته سکسی خورده و نمیدونی عاشقشی یا نه؟... والا ما که از همین دور دورا میبینیمش داریم از حسرتش پَل پَتَک می زنیم(یه کلمه سیستانیه فکر کنم، به معنی همون بال بال زدن )

سلام عزیزدلم
مگه شیوونی میزاره ؟
اره تقریبا
اخ گفتی عررررررر من یکی پرپر میزنم

کواک دوشنبه 1 مرداد 1397 ساعت 22:04

کواک ک فیک نمیخونه ولی اولین باره میخوام تو وب نظر بذارم

کواک هیونگ خوش اومده

tara دوشنبه 1 مرداد 1397 ساعت 20:13

اوه اوه ،،،،،شیون غیرتی میشه ،،،،،
سامی فایتیننگگگگگ....

اونم چطورم
فدایت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد