The tale of water and fire 1



سلام جیگرا


اینم از قسمت اول 


تیزر اولی و قدیمی شم یه بار دیگه میزارم واسه اونایی که قبلا دان نکردن


با خوندن این قسمت و دیدن تیزرا چارچوپ کلی داستان دستتون میاد


تیزر اول 

http://s9.picofile.com/file/8307703600/The_legend_of_water_and_fire_somy_angel.mp4.html 



تیزر دوم

http://s8.picofile.com/file/8332393634/The_tale_of_water_and_fire_by_Somy_Angel.zip.html




لطفا نظر فراموش نشه



 

 قسمت اول: رویاها



در طول جنگل سوار بر اسب  چهارنعل می‌تاخت... اسب بیچاره با تمام توانش می دوید اما همچنان صاحب عجولش مهمیزها را بر پهلوهایش را می‌فشرد و وادارش میکرد که تندتر و تندتر حرکت کند.

درختان جنگل با سرعت از کنارش عبور میکردند و موهای بلندش مثل پرچمی سیاه پشت سرش به پرواز درآمده بود.

کف دستش عرق کرده بود و تمام وجودش پر از ترس بود...ترس از دست دادن کسی که از همه چیز حتی از جانش برایش عزیزتر بود.

اسبش همچنان می تاخت اما انگار مسیر قصد تمام شدن نداشت...در دل مدام از آسمان التماس و تمنا میکرد خبری که شنیده اشتباه باشد.

با رسیدن به تک درخت ساکورایی ( شکوفه ) که آنجا بود افسار اسبش را کشید... بلاخره به مرز رسیده بود.

راهش را به سمت راست و به سمت معبد سفیدی که آنجا بود کج کرد... همان جایی که برای اولین بار او را دیده بود.

مدتی طول کشید تا ساختمان سفید و ساده ی معبد از دور نمایان شود.

کمی که جلوتر رفت توانست صلیب سفیدی که مقابل پله های مرمری ساختمان بر زمین کوبیده شده بود را ببیند.

با شناختن پیکر سفیدپوشی که به صلیب بسته شده بود قلبش در سی.نه اش فرو ریخت.

روی زانوهایش زمین افتاده بود و بازوهایش را از هم باز و کف دستانش را به صلیب سفید میخکوب کرده بودند ...سرش پایین افتاده و موهای خرمایی بلندش مانع از آن میشد که صورتش دیده شود.

با رنگی پریده و بدنی لرزان از اسبش پایین آمد و با قدم های آهسته به صلیب نزدیک شد.

زیر ل.ب زمزمه کرد

-آسمان کمکم کن...بهم بگو که این واقعیت نداره...بهم بگو که این کسی که فکر میکنم نیست.

درحالیکه چشمانش از اشک می‌سوخت جلوتر رفت.. اما از اعماق قلبش به خوبی می‌دانست که کسی که اینگونه بی رحمانه مصلوب شده کسی جز محبوب دوستداشتنی اش نیست.

بال های سفیدی که بی جان دو طرف بدنش برزمین افتاده بودند خود گواهی بر این حقیقت تلخ بودند.

مقابل صلیب روی زانوهایش فرود آمد و نالید

-فرشته ی من...

اشکهایش روی گونه هایش ریختند.

-...اونا باهات چیکار کردند؟!

فرشته ی مصلوب با شنیدن صدای او سرش را آرام بلند کرد و نگاه خسته و دردمندش را به او دوخت.

با وجود دردی که داشت نگاه ش از شدت شوق دیدارش شروع به درخشیدن کرد.

-زیبای من...تو اینجا چیکار میکنی؟

صورت و بدنش پر از زخم و خون مردگی بود و از چهره اش مشخص بود که درد زیادی را دارد تحمل میکند.

از چشمانش خیس و متورم ش اشک هایش به روی گونه های برجسته اش چکیدند.

-... کاش یه توهم نباشی...  و بتونم قبل از مرگم یه بار دیگه ببینمت!

با شنیدن این کلمات با شدت بیشتری گریست

-من توهم نیستم عزیزم... شنیدم که چی بلایی سرت آوردند...بدون اینکه لحظه ای صبر کنم به تاخت به مرز اومدم...

جلو آمد و پیکر نیمه جان اورا در آغوش کشید

-...چطور تونستند؟!...چطور تونستند اینکارو باهات بکنن؟!

فرشته به سختی روی شانه اش نجوا کرد

-این تاوان عشق من به توئه و من با تموم وجود اونو پذیرفتم چون از کارم...از عشقی که به تو داشتم و دارم پشیمون نیستم...اما این درد خیلی زیاده...اونا گفتن که بابت گناهم باید ذره ذره بمیرم تا عبرت سایرین بشم.

از او جدا شد و با خشم گفت- من نمیزارم! ...من نجاتت میدم!

از او فاصله گرفت و نیرویش را فراخواند...خیلی طول نکشید که دستهایش از آتش سرخی که همرنگ ردای زیبای سلطنتی اش بود درخشیدن گرفت.

اما صدای آرام فرشته مانع اش شد

-تو قدرت شکستن این طلسم رو نداری...این طلسمیه که به وسیله ی سه عنصر آب و خاک وباد ساخته شده...عنصر آتش قدرتی در برابر مخلوط قدرت اونها نداره!

-نه!...این امکان نداره!

فرشته به تلخی توضیح داد- اونا میدونستند که تو برای کمک به من میای برای همین از قدرت هرسه عنصر استفاده کرد تا مجازاتم کنن...این پایان کار منه.

و قطره ی اشکی روی گونه اش چکید.

درحالیکه رنگ به رو نداشت دوباره مقابلش روی زمین نشست.

با دست هایش صورت فرشته را قاب گرفت 

-اینو نگو...خواهش میکنم... حتما یه راهی وجود داره!

فرشته با غم تماشایش کرد

-هیچ‌ راهی نیست.

چشمان پاک و معصوم فرشته به او میگفتند که حقیقت را میگوید.

فرشته هیچ وقت دروغ نمی‌گفت.

هیچ وقت اشتباه نمی‌کرد.

گفته های او عین واقعیت بود.

حق با او بود...با قدرت یک عنصر نمیشد به جنگ بقیه عنصرها رفت.

درمانده روی زمین وارفت... احساس این را داشت که انگار کل عالم را روی سرش خراب کرده اند. 

سرش را پایین انداخت و اجازه اشکهایش از روی خشم و ناراحتی گونه هایش خیس کنند...هیچ وقت در زندگی اش اینقدر احساس ناتوانی نکرده بود...او نگهبان عنصر آتش بود اما حتی نمی‌توانست عشقش را از مرگ نجات دهد.

-چولا...

با شنیدن صدای آرام فرشته سرش را بلند کرد و دید که صورت او هم از اشک می درخشد.

-...این درد خیلی زیاده...نمیتونم تحملش کنم... کمکم کن تا زودتر این درد تموم شه!

از ترس خشکش زد

-تو...تو ازم چی میخوای؟

-کمکم کن تا درد نکشم...من به زودی می میرم ...اما می‌خوام مرگم به دستهای تو باشه.

هیچول از روی زمین بلند شد و عقب عقب رفت.

-نه...نه اینو ازم نخواه!

فرشته التماس کرد

-خواهش میکنم!

هیچول با بیچارگی نالید

-آخه من چقدر باید سنگدل باشم که با دست های خودم...

فرشته حرف اورا قطع کرد

-این خواسته ی منه...آخرین چیزی که ازت می‌خوام...اینکارو میکنی مگه نه؟

در جواب او چیزی نگفت... به تنه ی درختی تکیه داد و صورتش را با دستهایش پوشاند.

با تمام وجود احساس بدبختی و درماندگی میکرد. 

فرشته از سکوت او استفاده کرد و ادامه داد-بهم گوش کن ... اگه قراره این پایان زندگی من باشه میخوام به دستهای تو باشه...کسی که با تموم وجود عاشقش بودم و دوستش داشتم...چنین مرگی رو من با تموم وجود در آغوش میکشم چون اون هدیه ای از دستهای محبوبمه.

بعد لحظاتی طولانی که به اندازه ی عمری بود هیچول گفت- باشه...

از درخت فاصله گرفت و سمتش رفت

با صدای شکسته و پر از درد گفت

-...اگه این خواسته ی تو انجام ش میدم.

فرشته باوجود درد و عذابش لبخند زد

-ازت ممنونم.

هیچول با شدت اشک ریخت و مقابلش نشست.

بدن رنجور فرشته اش را در آغوش کشید و برای گرفتن بو.سه ی وداع صورتش را به صورت او نزدیک کرد.

لحظاتی در میان سیل اشک ها و هق هق گریه هایشان یکدیگر را بو.سیدند.

تا اینکه فرشته گفت- زودتر تمومش کن.

مطیعانه سرش را تکان داد و برخلاف میلش از او فاصله گرفت.

میدانست که گرمای این آغوش و طعم این بو.سه های آخر تا آخرین لحظه ی عمرش با او خواهد ماند.

درست بود که این اینکار قلبش را میکشت ولی لااقل فرشته اش بدون درد دنیا را ترک میکرد.

دوباره نیرویش را فراخواند اما اینبار نه برای آزاد کردن عشقش بلکه برای گرفتن جان او!

همانطور که اشک می‌ریخت تمام نیرویش را فراخواند... نمیخواست فرشته حتی ذره ای درد بکشد... باید اینکار را سریع انجام میداد.

با بغض گفت

-آ آماده ای؟!

فرشته سری تکان داد و چشمانش را بست... همانطور که لبخند بر روی ل.ب های خسته و ترک خورده اش بود گفت-دوستت دارم!...حتی بعد مرگمم دوستت خواهم داشت!... در اون دنیا منتظرت می مونم!

دستهایش را بالا برد و آماده شد تا وجود نازنین محبوبش را به آتش بکشد

از میان پرده ای از اشک به او نگریست

-منم دوستت دارم فرشته ی من!

این را گرفت و نیروی آتشش را سمت صلیب فرستاد!

همانطور که میخواست خیلی سریع اتفاق افتاد!

در یک آن صلیب و فرشته را آتشی پرقدرت و سوزان فرا گرفت و یکباره تمام آن را به آتش کشید طوری که لحظه ای بعد فقط مشتی خاکستر از آنها باقی ماند.

به چند دانه پری که توانسته بودند از آتش سوزانش جان سالم به در ببرند درهوا چنگ انداخت و آنها را در مشتش گرفت.

آنها تنها چیزی بودند که از وجود نازنین فرشته اش برایش مانده بود.

روی زانوهایش فرود آمد و درحالیکه پرها را روی سی.نه اش می فشرد به تلخی گریست.

-فرشته ی من...قسم میخورم یه روز انتقام تورو ازشون بگیرم!...کاری میکنم همه شون از کاری که با من و تو کردن پشیمون بشن!...تک تک شون رو نابود میکنم!...اینو بهت قول میدم!



پنجاه سال بعد



با شنیدن صدای زنگ ساعتش بدون اینکه چشمانش را باز کند دستش را سمت میز عسلی دراز کرد و کورکورانه تلاش کرد تا به آن صدای آزاردهنده خاتمه دهد.

بعد از موفقیتش برای خاموش کردن ساعت پتو را بیشتر روی سرش کشید تا به استراحتش ادامه دهد... میدانست که آن روز تمرین دارد اما خواب در آن ساعت صبح وسو.سه انگیزتر از آنی بود که بتواند باهاش مقابله کند.

نیم ساعتی گذشت...تقریبا چشمانش دوباره گرم شده بودند که اینبار صدای زنگ موبایلش مزاحم چرت زدنش شد!

خوشبختانه گوشی اش فاصله ی چندان زیادی با او نداشت.

 دستش را زیر بالشت فرو کرد و گوشی اش بیرون آورد.

 خوابالوده جواب داد

-الو؟

-الو هیونگ خونه ای؟

صدای دوست صمیمی اش هیوک را به سرعت شناخت

اخمی کرد

-پس میخوای این موقع صبح کجا باشم؟

-صبح؟!...صبح کجا بوده؟!...یه نگاه به ساعتت انداختی؟

 به ساعت کنار تخت نگاهی انداخت و چشمانش از ترس و حیرت گرد شد!

ساعت ده بود!...نیم ساعتی که او تصور داشت در واقع دوساعت بود!!!

نالید

-بیچاره شدم!

صدای هیوک را از آن طرف شنید

-نه هنوز!...کاری کردم که متوجه ی نبودنت نشن... توهم زودی پاشو بیا!

-گرفتم!...زودی خودمو می‌رسونم!

این را گفت و تماس را قطع کرد.

از تخت پایین آمد و مثل برق دوید تا دوشی بگیرد.

ده دقیقه ی بعد او کاملا آماده بود.



بعد ساعتها تمرین خسته روی کف سالن تمرین وارفت.

خوشبختانه با کمک هیوک کسی متوجه ی تاخیرش نشده بود.

اینبار شانس با او یار بود ولی به خودش سپرد که بیشتر از این مراقب رفتارش باشد...او نباید بهانه ای دست کسی مخصوصا سومان میداد... آن هم بعد اینکه قرار بود در طی ماه های آینده لیدر گروه جدید کمپانی باشد.

با این فکر نیشش تا بناگوش باز شد.

باور کردنی نبود!

او...پارک جانگسو...با اسم استیج لیتوک...قرار بود لیدرگروه جدید کمپانی بزرگ اس ام شود!

جانگسو هیچ گاه فرصتی بهتر از این برای پیشرفت پیدا نمیکرد.

با اینکه هنوز خیلی از هم گروهی هایش را ندیده بود اما مطمئن بود که از پس اینکار برخواهد آمد.

با نزدیک شدن هیوکی که دو بطری آب معدنی دستش بود لبخندی زد و یکی از بطری ها را گرفت

-ممنونم!

هیوکی هم لبخندی زد

-قابل تو نداره لیدرنیم!

و چشمکی به او زد که باعث شد لبخندش حتی پهن تر شود!

لیتوک بعد اینکه با قلپ بزرگی از آب گلویش را تازه کرد و گفت- منظورم برای کمک امروزت بود‌.

هیوک گفت- کاری نکردم...بلاخره لیدرا باید بهم کمک کنند.

هیوک قرار بود لیدر ر.قص گروه باشد و این با توجه به قابلیت های او در انواع ر.قص چیز عجیبی نبود.

لیتوک و هیوک هنوز با اعضای دیگر ملاقات نکرده بودند ولی مطمئن بودند آنها هم به سختی مشغول تمرین هستند.

در طی هفته های آینده قرار بود آنها بهم معرفی شوند و به مدت چندماه باهم تمرین کنند و خودشان را برای دیبوت گروه آماده کنند.

لیتوک با لحن رویاگونه ای گفت- فکرشو بکن... ماهم بلاخره میریم تو یه گروه و میشیم خواننده های معروفی که کل کره میشناسشون!

هیوکی- نه فقط کره ...بلکه ژاپن ...چین...حتی کل آسیا و همینطور اروپا و آمریکا !

لیتوک ذوق‌زده گفت- من حتم دارم تو کل دنیا معروف میشیم!

هیوکی- اون موقع هم کلی پول داریم *-*

لیتوک- هم کلی شهرت! *-*

هیوکی- و از همه مهم تر!

با صدای بلندی باهم گفتند- و کلی فن گرل خوشگل!*-*

و هردو با خوشحالی خندیدند

هیوکی- من با خوشگلترین و پولدارترین شون ازدواج میکنم و یه خونواده تشکیل میدم!

لیتوک- ازدواج ؟!...تا حالا بهش فکر نکرده بودم...فکر میکنم زوده... ولی قرار گذاشتن موضوع با یه دختر خوش هیکل بدک نیست!

هیوکی- تو واقعا منحرفی هیونگ!

و دوباره هردو باهم خندیدند.



درمیان یک بیابان بزرگ بود...تا جایی که چشم کار میکرد در اطرفش تپه های ماسه ای وجود داشت.

نمی‌دانست چه مدته که آنجاست و اصلا برای چه آنجاست.

اما می‌دانست که دنبال چیزی میگردد...چیزی مهم ...اما نمی‌دانست ان چیست!

فقط می‌دانست که باید راه برود و هرطور شده پیدایش کند.

یکدفعه صلیبی بزرگ چوبی ای از سر راهش سبز شد...به قدری ناگهانی که انگار همان لحظه از زمین سبز شده بود!

نیرویی ناشناخته اورا به طرف صلیب کشاند.

نزدیک تر که شد شخصی را دید که به آن مصلوبش کرده اند.

آن شخص سراسر لباس سفید بلندی پوشیده بود که تماما غرق خون بودند.

صورتش کاملا آغشته به خون بود و موهای بلندش روی صورتش را پوشانده بودند و به نظر بیهوش می آمد.

 با اینکه نمی‌توانست صورت آن مرد را ببیند اما حس میکرد اورا میشناسد.

شاید بهتر از هرکسی در زندگی اش!

نزدیکتر رفت تا بلکه بتواند بهتر اورا ببیند که یکدفعه صدای بوقی در گوشش پیچید و سراسیمه از خواب پرید!

راننده تاکسی بعد اینکه فح.ش ناجوری به راننده ی بی احتیاط داد رو به لیتوک گفت- شما حالتون خوبه آقا؟

 لیتوک در جواب فقط توانست سرش را تکان دهد.

هنوز ذهنش درگیر خوابی بود که دیده بود.

این دفعه ی اولی نبود که از این دست خوابهای عجیب می دید... خواب های آشفته و عجیبی که معنی آنها را درک نمیکرد...امت  چیزی که در همه ی آنها مشترک بود صلیبی بود که گاه تنها و گاه شخصی بدان مصلوب شده بود.

لیتوک هیچ وقت موفق نمیشد تا صورت آن مرد سفیدپوش را ببیند... صورت او همیشه از نگاه او پوشیده بود.

به صلیب چوبی کوچکی که همیشه گردنش بود دست کشید...زمانی در بچگی به سختی مریض شده بود کشیشی آن را به مادرش داده بود تا شفا پیدا کند.

لیتوک آن را در مشتش گرفت و سعی کرد دیگر به خوابی که دیده بود فکر نکند.

اما اینکاری نبود که موفق به انجامش شود.

این خوابها چه معنی ای می‌تونه داشته باشه؟

به خاطر همین خوابها بود که شبها نمی‌توانست به درستی بخوابد چون ساعتها بعد از دیدن این خوابها افکارش آشفته میشد و خوابش نمی‌برد.

در این مورد تا حالا با کسی حرف نزده بود...حتی به هیوک که نزدیک ترین دوستش بود.

اما شاید باید با شخص دیگری این موضوع را در میان میگذاشت.

یک کشیش یا روان شناس و یا هرکسی که میتوانست کمکش کند!






آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:




لیتوک به قدر خوراک یک وعده اش برنج نگه داشته بود و خوشحال بود که می‌تواند آن را با مهمان کوچکش شریک شود.

پسربچه از آنجا که خیلی گرسنه بود برای پخته شدن برنج ها عجله داشت و لیتوک تمام تلاشش را کرد تا زودتر آن را آماده کند.

خیلی زود کاسه ای پر از برنج را مقابل پسرک گذاشت.

پسرک با خوشحالی چوب هایش را برداشت اما قبل اینکه ذره ای از آن را بخورد چوب هایش را پایین آورد و خوشحالی چند لحظه ی قبل چشمانش جایش را به غم و اندوه داد.

لیتوک با تعجب پرسید-چیزی شده؟...چرا غذاتو نمیخوری؟...مگه گرسنه نیستی؟

پسرک جواب داد- چرا...به قدری گرسنه م که فکر میکنم که ممکنه بمیرم...اما...

ل.بش را گاز گرفت و با بغض ادامه داد

-...اما وقتی فکر میکنم که اگه دو روز قبل این ظرف برنج رو داشتم و اونو به مادر مریضم می‌رسونم اون الان زنده بود باعث میشه قلبم درد بگیره... و... و نتونم چیزی بخورم.

لیتوک با شنیدن این حرف حس کرد که یک ظرف آب یخ را روی سرش خالی کردند!

این پسر و مادرش روزها گرسنه بودند درحالیکه او در معبد غذا داشت.

احساس گناه و بغض به گلویش چنگ انداخت و باعث شد چشمانش از اشک بسوزد.

اشک هایش بی اختیار روی گونه هایش ریختند.

- خواهش میکنم غذاتو بخور و به خاطر مادرت زنده بمون!














نظرات 5 + ارسال نظر
تانیا جمعه 2 فروردین 1398 ساعت 00:44

وااوو عالی بود درواقع اولین فیک سوجویی هست که دارم میخونم و واقعا واقعا واقعا از قلم عالی و داستان عالی شوکه شدم

nasim شنبه 20 مرداد 1397 ساعت 22:53

حس میکنم شدیدا داستان احساسیه
خیلی حال و هوای داستان خوب بود

اره احساسی و جادویی
مرسی لطف داری جیگرم

Mari دوشنبه 8 مرداد 1397 ساعت 09:37

سلام سامی جان عالی بود. بنظرم لیتو‌ک همون فرشته ی به صلیب کشیده ی هیچل.
منتظرشم شدید

سلام عزیزدلم
نه دقیقا!
حالا تو قسمت های بعد متوجه میشی
فدایت

Bahaar یکشنبه 7 مرداد 1397 ساعت 02:52

سلام سامی جون
خوبی؟...
چه شروع مرموزی ... فکر کنم خیلی خوشم بیاد

سلام بهارجونم
عالی ام
خدا کنه راضی تون کنه

نانا شنبه 6 مرداد 1397 ساعت 15:08

من عاشق اینجور داستان های فانتزیتم که^^

قربونت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد